افسانهی خاکسپاری خروس
قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، یک مرغ و یک خروس برای جمع کردن فندق به کوه رفتند، آنها از پیش قرار گذاشته بودند که هر کس اولین فندق را پیدا کرد آن را با دیگری تقسیم کند.
خروس فندقی درشت پیدا کرد و با خود گفت: «این را باید درسته خودم بخورم». ولی فندق زیادی در شت بود و وقتی خروس داشت آن را میبلعید در گلویش گیر کرد. ترسید خفه شود برای همین جیغ و فریاد راه انداخت. مرغ سراسیمه به طرف او دوید تا ببیند چه بلایی بر سرش آمده است.
خروس فریاد زد:
– آب، آب، زود آب بیاور. دارم خفه میشوم.
مرغ با عجله به طرف چشمه دوید و با صدای بلند گفت:
– چشمه، تو را به خدا کمی آب به من بده. شوهرم یک فندق درشت را قورت داده و دارد خفه میشود.
چشمه گفت:
– برو پیش تازه عروس و یک تکه ابریشم قرمز بگیر و بیاور تا به تو آب بدهم.
طفلکی مرغ دوید و نزد عروس رفت و گفت:
– عروس عزیز، تو را به خدا یک تکه ابریشم قرمز به من بده تا آن را به چشمه بدهم و چشمه به من آب بدهد تا برای شوهرم ببرم. شوهرم فندق بزرگی را قورت داده و دارد خفه میشود.
تازه عروس گفت:
– برو تاجم را که آن طرف شاخههای درخت بید آویزان است بیاور تا به تو ابریشم قرمز بدهم.
مرغ دوان دوان خود را به درخت بید رساند و تاج را برداشت. عروس ابریشم قرمز به او داد و مرغ آن تکه ابریشم را به چشمه داد تا بالاخره چشمه هم کمی آب به او داد. ولی دیگر دیر شده بود، چون وقتی مرغ برگشت خروس را دید که بی حرکت روی زمین افتاده، فندق درشت کارش را کرده بود و خروس خفه شده بود.
مرغ این صحنه را که دید، از فرط ناراحتی چنان جیغ و فریادی راه انداخت که همه حیوانات دور و بر وحشت زده آمدند ببینند چه خبر شده است. همه حیوانات از مرگ خروس ماتم زده شدند. شش تا از موشها پیش قدم شدند، برای دفن او یک گاری درست کردند و آن را به خود بستند و خروس را روی آن گذاشتند تا به گورستان ببرند. مرغ هم به دنبال آنها رفت..
سر راه به روباهی برخوردند که پرسید کجا میروند.
مرغ جواب داد:
– دارم میروم همسرم را به خاک بسپارم.
روباه پرسید:
– اجازه میدهید من هم بیایم؟
مرغ جواب داد:
– اگر پشت سر ما بیایی اشکالی ندارد. روی گاری که نمیشود؛ موشها نمیتوانند تو را حمل کنند.
روباه به دنبال آنها راه افتاد. بعد از آن گرگ، خرس، گوزن، شیر و تعداد زیادی از حیوانات جنگل به کاروان خاکسپاری ملحق شدند. هنوز خیلی نرفته بودند که به نهری رسیدند.
مرغ سؤال کرد:
– چطور از اینجا عبور کنیم؟
ردیفی از نی کنار نهر بود. نیها به جمعیت گفتند:
– ما میان دو ساحل نهر پلی میشویم تا از روی ما عبور کنید.
وقتی شش تا موش پایشان را روی پل گذاشتند، پل شکست و همه آنها داخل نهر افتادند و غرق شدند. مشکلی بر مشکلهای دیگر اضافه شده بود. ولی در این گیر و دار قطعه زغال سنگی ظاهر شد و گفت:
– من به اندازه کافی بزرگ و قوی هستم و میتوانم شما را به آن سوی نهر ببرم.
زغال سنگ هم چون در آب به چیزی تکیه نداشت و سنگین هم شده بود، در آب فرو رفت و غرق شد.
دست آخر سنگ بزرگی از روی دلسوزی مثل یک پل وسط نهر قرار گرفت و مرغ توانست با استفاده از این پل سنگی گاری همسر مردهاش را از روی نهر رد کند و به سلامت به آن طرف نهر برسد.
گاری را برگرداندند تا بقیه حیوانات هم با استفاده از آن از روی نهر عبور کنند، ولی گاری کوچک بود و تعداد آنها زیاد. در نتیجه پشت و رو شد و همه داخل آب افتادند و غرق شدند.
مرغ با همسر مردهاش آن طرف نهر دست تنها ماند. او به تنهایی قبری کند، خروس را در آن جای داد و پشته ای از خاک را روی گور ریخت. بعد سر گور همسرش به گریه و زاری نشست. آن قدر ناراحت بود و آن قدر اشک ریخت تا سرانجام خودش هم از این دنیا رفت.