افسانه-دوقلوها

افسانه‌ی دوقلوها / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی دوقلوها

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

روزی روزگاری، دو برادر بودند؛ یکی ثروتمند و دیگری تنگدست. برادر ثروتمند که زرگری می‌کرد، بدجنس و نابکار بود. اما برادر تنگدست روزی‌اش را از جارو درست کردن در می‌آورد و آدمی مهربان و درستکار بود. برادر دومی دو پسر دوقلو داشت که خیلی شبیه هم بودند؛ آن قدر که انگار سیبی را از وسط نصف کرده باشند. گاهی دوقلوها به خانه عموی ثروتمندشان می‌رفتند و از پس مانده غذاهای آن‌ها می‌خوردند تا سیر شوند.

یکی از روزها وقتی پدرشان به جنگل رفته بود تا برای جارو ساختن چوب جارو جمع کند، چشمش به پرنده ای افتاد که پرهایش مثل طلا برق می‌زد. او هرگز در عمرش چنین پرنده ای ندیده بود. مرد سنگی برداشت و به امید اینکه پرنده را صاحب شود، آن را به طرفش انداخت. سنگ به یکی از پرهای پرنده خورد و آن را کند، ولی خود پرنده پروازکنان دور شد.

مرد پر را نزد برادرش برد. وقتی او پر را دید فریاد زد: – طلای ناب است؟ بعد پول فراوانی به برادرش داد و پر طلایی را خرید. روزی دیگر وقتی برادر تنگدست داشت از یک درخت راش بالا می‌رفت تا آشیانه آن پرنده را پیدا کند، همان پرنده بالای درخت در پرواز بود. او به جستجویش در میان شاخ و برگ درخت ادامه داد تا اینکه در آشیانه ای دو تخم طلایی پیدا کرد. تخم‌ها را برد و به برادرش نشان داد. برادر این بار هم گفت:

– آن‌ها طلای ناب‌اند.

باز هم پول زیادی داد و آن‌ها را خرید. روزی از روزها زرگر به برادرش گفت: – اگر می‌توانی خود پرنده را برایم بیاور.

برادر تنگدست دوباره به جنگل رفت، بعد از مدتی جستجو پرنده را دید که روی درختی نشسته. سنگی پرتاب کرد و پرنده افتاد. آن را برداشت، نزد برادر زرگر برد و پول فراوانی نصیبش شد. مرد تنگدست که با خوشحالی به خانه می‌رفت با خود گفت: «از این به بعد نانم توی روغن است!»

زرگر زرنگ و فریبکار، خوب می‌دانست که این پرنده چقدر با ارزش است. او همسرش را صدا کرد و گفت:

– این پرنده طلایی را سرخ کن ولی مواظب باش وقتی داری آن را سرخ می‌کنی کسی وارد خانه نشود؛ همه‌اش را باید خودم بخورم.

در واقع این پرنده معمولی نبود، حتی پس از کشته شدن هم قدرت شگفتی داشت؛ هر که دل و جگرش را می‌خورد هر روز صبح زیر بالشش یک اشرفی طلا پیدا می‌کرد. همسر زرگر مرغ را انداخت توی تابه و صبر کرد تا سرخ شود.

از قضا وقتی همسر زرگر منتظر بود مرغ سرخ شود، برایش کاری پیش آمد و از آشپزخانه بیرون رفت. از آن طرف دوقلوهای جاروساز وارد شدند و چشمشان به ماهی تابه و چیزی که در آن در حال سرخ شدن بود افتاد. آن‌ها خیلی گرسنه بودند، برای همین دل و جگر پرنده را برداشتند و خوردند. وقتی زن زرگر برگشت، بچه‌ها را دید که داشتند چیزی می‌خوردند، پرسید:

– چه می‌خورید؟

آن‌ها جواب دادند:

– دو تکه کوچک مرغ را می‌خوریم که از تابه بیرون افتاده بود.

زن فریاد زد:

– نکند دل و جگر پرنده را می گویید؟

شوهرش نباید آن‌ها را از دست می‌داد. زن از ترس اینکه شوهرش عصبانی شود، فوری مرغی را کشت و دل و جگرش را در آورد و کنار مرغ طلایی سرخ کرد.

همین‌که مرغ آماده شد آن را نزد زرگر برد و او هم بی آنکه ذره ای را باقی بگذارد، تمام پرنده را خورد. صبح روز بعد دستش را به امید یافتن طلا زیر بالشش برد، ولی از طلا خبری نبود.

از آن طرف دوقلوها که روحشان هم خبر نداشت چه اتفاقی افتاده، چرا باید زیر بالششان را نگاه می‌کردند؟ آن روز صبح وقتی از تختخواب پایین آمدند، چیزی روی زمین افتاد و جرینگ جرینگ صدا کرد. خم شدند، آن را از روی زمین برداشتند و دیدند دو اشرفی طلاست. اشرفی‌ها را پیش پدرشان بردند. پدر از دیدن طلا خیلی تعجب کرد و گفت:

— چطور چنین چیزی ممکن است؟

روز بعد و روزهای بعد باز همین داستان تکرار شد و مرتب اشرفی‌های تازهای پیدا کردند. پدر پیش برادرش رفت و این ماجرای عجیب را برایش تعریف کرد. زرگر بلافاصله فهمید که اشرفی‌ها مال خوردن دل و جگر آن مرغ طلایی است. او که این اشرفی‌ها را حق خود می‌دانست فهمید چه کلاهی سرش رفته.

زرگر فکر کرد که باید انتقام بگیرد و چون آدم سنگدل و حسودی بود، تصمیم گرفت حقیقت را پنهان کند؛ برای همین به برادرش گفت:

– ارواح خبیث رفته‌اند توی جلد این بچه‌ها، مبادا به طلاها دست بزنی، ارواح خبیث در آن‌ها نفوذ کرده‌اند. بچه‌ها را هم نباید در خانه نگه داری؛ هر لحظه ممکن است صدمه‌ای به شما وارد شود.

پدر از شنیدن این حرف‌ها وحشت کرد و با اینکه برایش سخت و غم انگیز بود، بچه‌ها را برد و در جنگل رها کرد.

وقتی دوقلوها تنها شدند، توی جنگل به این طرف و آن طرف دویدند و سعی کردند راه خانه‌شان را پیدا کنند، ولی هر بار به جای اولشان بر می‌گشتند. دست آخر به یک شکارچی برخوردند که از آن‌ها پرسید:

– بچه‌های که هستید؟

بچه‌ها گفتند:

– ما بچه‌های یک جاروساز فقیر هستیم. هر روز صبح یک اشرفی طلا زیر بالش ما پیدا می‌شود، برای همین پدرمان نمی‌خواهد ما را در خانه نگاه  دارد.

شکارچی با لحنی شاد گفت:

– این که بد نیست، اگر آنچه گفته‌اید راست باشد، من شما را به خانه‌ام می‌برم و در حقتان پدری می‌کنم.

در واقع این برای شکارچی خبر خوشی بود چون بچه نداشت. او دست آن دو را گرفت و با خوشحالی به خانه‌اش برد.

بچه‌ها هر روز اشرفی‌های زیر بالششان را به شکارچی می‌دادند، او هم شکار کردن در جنگل را به آن‌ها می‌آموخت. شکارچی با اشرفی‌هایی که هر روز به دست می‌آورد دیگر هیچ نگرانی ای برای آینده‌اش نداشت.

روزی دسته ای از غازهای وحشی که به شکل یک مثلث در آسمان پرواز می‌کردند، نظر شکارچی را جلب کردند. او به بچه‌ها گفت:

– زود باشید، گوشه‌های مثلث را نشانه بگیرید و شلیک کنید.

بچه‌ها طبق دستور او عمل کردند؛ نخستین مشق تیراندازی آن‌ها موفقیت آمیز بود.

طولی نکشید که دستهای دیگر از غازها ظاهر شدند. این بار به شکل عدد دو در زبان لاتین (2) پرواز می‌کردند. شکارچی با صدای بلند گفت:

– حالا، پرنده‌های دو گوشه را نشانه بگیرید و بعد شلیک کنید. این تمرین هم با موفقیت انجام گرفت. شکارچی خوشحال شد و به آن‌ها گفت:

– شما آدم‌های ورزیده ای شده‌اید، روحیه خوبی هم دارید. از حالا به بعد می‌توانید مستقل باشید و روی پای خود بایستید.

دو برادر همان طور که به طرف جنگل می‌رفتند باهم مشورت کردند و بالاخره برای آینده‌شان نقشه ای کشیدند.

شب که می‌خواستند شام بخورند، یکی از آن‌ها به پدرخوانده‌شان گفت:

– تا به سؤال ما جواب ندهی، لب به غذا نمی‌زنیم.

شکارچی پرسید:

– چه سؤالی؟

آن‌ها جواب دادند:

– شما به ما یاد دادید چطور شکار کنیم و به ما آموختید از چه راهی روزی خودمان را به دست آوریم. ما هم می‌خواهیم دنبال بختمان برویم. به ما این اجازه را می‌دهید؟

پیر مرد که خیلی خوش قلب بود، با خوشحالی گفت:

– شما مثل شکارچیان شجاع و دلیر صحبت می‌کنید. هرچه بخواهید آرزوی من هم هست. هر موقع اراده کرد بد راه بیفتید، مطمئن باشید موفق می‌شوید.

بعد هر سه با شادمانی خوردند و نوشیدند.

موقع رفتن که شد شکارچی به هر کدام از آن‌ها یک تفنگ جدید و یک سگ داد و گذاشت هر قدر می‌خواهند، از طلاها بردارند و با خود ببرند. او آن‌ها را بدرقه کرد و پیش از خداحافظی به هر کدام یک چاقوی جیبی سفیدرنگ داد و گفت:

– اگر یک وقتی قرار شد از هم جدا شوید، چاقو را طوری میان شاخه‌های یک درخت بگذارید که یکی از تیغه‌ها به طرف شرق و دیگری به طرف غرب باشد و مسیرتان را نشان دهد. اگر یکی از شما کشته شود تیغه چاقویش زنگ می زند ولی تا زمانی که زنده باشید تیغه زنگ نزده می‌ماند.

شکارچی‌این حرف‌ها را گفت و با دو برادر خداحافظی کرد. برادرها راه افتادند و کمی که رفتند به جنگلی انبوه رسیدند. جنگل آن قدر بزرگ بود که نمی‌شد یک روزه از آن رد شد. شب را همان جا ماندند و از غذایی که همراه داشتند خوردند. دو شبانه روز دیگر هم در جنگل راه رفتند ولی به انتهای آن نرسیدند..

بالاخره آذوقه‌شان تمام شد. یکی از آن‌ها به دیگری گفت:

– باید شکار کنیم و چیزی بخوریم. دیگر گرسنگی را نمی‌شود تحمل کرد.

تفنگ را آماده کردند و جستجو شروع شد. ناگهان خرگوش پیری دوان دوان از جلو آن‌ها گذشت. همین‌که تفنگ را به طرف او گرفتند خرگوش ناله کنان گفت:

– ای شکارچی‌های مهربان، بگذارید زنده بمانم؛ در عوض بچه‌های کوچکم را به شما می‌بخشم.

خرگوش پرید وسط بوته‌ها و دو تا از بچه‌هایش را آورد و گذاشت جلو دو برادر. خرگوش‌های کوچک مثل بچه‌ها بازیگوشی می‌کردند و دو برادر که دلشان راضی نمی‌شد بچه خرگوش‌ها را بکشند، آن‌ها را زنده گذاشتند. خرگوش‌ها هم مثل سگ‌های شکاری دنبال شکارچیان شروع به دویدن کردند.

کمی که گذشت، روباهی جلو آن‌ها سبز شد. دو برادر آماده شدند که به او شلیک کنند ولی روباه گریه کنان گفت:

– ای شکارچی‌های مهربان، بگذارید زنده بمانم؛ در عوض بچه‌های کوچکم را به شما می‌بخشم.

روباه رفت و دو بچه روباه کوچک آورد، ولی شکارچی‌ها دلشان نیامد آن‌ها را بخورند. آن دو بچه روباه هم به همراه خرگوش‌ها دنبالشان راه افتادند.

هنوز چیزی نگذشته بود که گرگی از سیاهی جنگل بیرون پرید و جلو آن‌ها ظاهر شد. یکی از برادرها تفنگ را به سوی او گرفت، اما پیش از آنکه شلیک کند، گرگ فریاد زد:

– ای شکارچی‌های مهربان، بگذارید زنده بمانم؛ در عوض بچه‌های کوچکم را به شما می‌بخشم.

شکارچی‌ها گرگ‌ها را گرفتند و مثل بقیه حیوان‌ها آن‌ها را هم زنده نگاه داشتند.

بعد جرسی را دیدند و خواستند به سویش شلیک کنند ولی خرس هم با صدای بلند از آن‌ها خواست:

– ای شکارچی‌های مهربان، بگذارید زنده بمانم؛ در عوض بچه‌های کوچکم را به شما می‌بخشم.

دو توله خرس هم به آن‌ها ملحق شدند. دیگر روی هم شده بودند هشت حیوان. بالاخره، نوبت به شیر رسید که یالش را تکان می‌داد. شکارچی‌ها ترسی به خود راه ندادند و تفنگشان را به سویش نشانه رفتند. شیر نیز فریاد کنان گفت:

– ای شکارچی‌های مهربان، بگذارید زنده بمانم؛ در عوض بچه‌های کوچکم را به شما می‌بخشم.

شیر هم دو بچه کوچک خود را آورد، و شکارچیان آن دو را نیز با بقیه همراه کردند. دیگر دو بچه شیر، دو بچه خرس، دو بچه گرگ، دو بچه روباه و دو بچه خرگوش همراه این دو شکارچی بودند، ولی گرسنگی آن‌ها برطرف نشده بود.

یکی از برادرها به روباه گفت:

– ای حقه باز، تو که خیلی زرنگ و زیرک هستی، برو چیزی پیدا کن و بیاور تا بخوریم.

روباه گفت:

– همین نزدیکی شهر کوچکی هست. ما بارها رفته‌ایم و مرغ و جوجه اهالی آن را دزدیده‌ایم. من راه را بلدم.

روباه راه را به آن‌ها نشان داد و دو برادر رفتند و برای خود و برای جانوران خورد و خوراکی خریدند و برگشتند.

روباه که شهرها و روستاها و بخصوص مرغدانی‌ها را می‌شناخت، خوب می‌توانست دو برادر را راهنمایی کند.

آن‌ها خیلی راه رفتند اما بالاخره نتوانستند جای مناسبی پیدا کنند که همه باهم بتوانند در آن سرکنند، بنابراین یکی از برادرها به دیگری گفت:

– تنها راه این است که از هم جدا شویم. برادر دیگر موافقت کرد.

این تصمیم را که گرفتند، حیوانات را بین خودشان تقسیم کردند و هر کدام یک شیر، یک خرس، یک گرگ، یک روباه و یک خرگوش برداشتند. وقتی خداحافظی می‌کردند به یکدیگر قول دادند که عشق و دوستی برادرانه‌شان را تا دم مرگ حفظ کنند. چاقوهایی را که پدرخوانده‌شان داده بود، به ساقه درختی فرو کردند و یکی به طرف شرق و دیگری به طرف غرب رفت.

پس از مدتی یکی از برادرها به شهر بزرگی رسید که خانه‌هایش سیاهپوش بود. وارد مسافرخانه ای شد و از صاحب مسافرخانه خواست به او و حیواناتش جا بدهد. مسافرخانه چی اصطبل را به او نشان داد. او هم حیوانات را به اصطبل برد و در را بسته دیوار اصطبل سوراخی داشت که خرگوش از آن بیرون خزید و یک بوته

کلم برای خودش پیدا کرد. روباه هم از همان سوراخ بیرون رفت و مرغی به چنگ آورد و برگشت. بعد، پس از خوردن مرغ دنبال شکار یک خروس هم رفت. فقط گرگ و خرس و شیر مانده بودند. آن‌ها بزرگ‌تر از آن بودند که بتوانند از سوراخ اصطبل بیرون بروند. خوب شد مسافرخانه چی گاوی را کشت و برای آن‌ها آورد، وگرنه از گرسنگی تلف می‌شدند.

همین موقع شکارچی که داشت می‌رفت به اصطبل سر بزند و از حیوانات خبر بگیرد، مسافرخانه چی را دید و پرسید:

– چرا خانه‌های این شهر همه سیاهپوشاند؟ مگر چه اتفاقی افتاده است؟

او در جواب گفت:

– چون فردا دختر پادشاه این سرزمین می‌میرد.

شکارچی پرسید:

– مگر شاهزاده خانم بیماری سختی گرفته؟

– نه، سالم سالم است، ولی فردا می‌میرد.

جوان پرسید:

– آخر چرا؟

صاحب مسافرخانه توضیح داد:

– بیرون شهر، بالای قله ای بلند، اژدهایی زندگی می‌کند که هر سال یک دختر جوان از ما باج می‌گیرد، و اگر اطاعت نکنیم سرزمین ما را نابود می‌کند. پس از این همه سال، دیگر جز دختر پادشاه، در این شهر دختر جوانی نمانده. هیچ چاره ای نیست، فردا باید تسلیم اژدها شود.

شکارچی با تعجب پرسید:

– پس چرا تا به حال اژدها را نکشته‌اید؟

مسافرخانه چی جواب داد:

– پهلوانانی بودند که به جنگ اژدها رفتند، ولی جانشان را از دست دادند. پادشاه قول داده هرکس بتواند اژدها را نابود کند، دخترش را به همسری او در بیاورد و مهم‌تر اینکه او را ولیعهد و وارث تاج و تخت خود بکند.

جوان شکارچی دیگر حرفی نزد. صبح روز بعد زود از خواب بیدار شد، به سراغ حیواناتش رفت و با آن‌ها راه کوهی را در پیش گرفت که اژدها در آن زندگی می‌کرد.

نزدیک قله کلیسای کوچکی بود که در محرابش سه جام پر از شربت قرار داشت و روی آن‌ها نوشته بود: «هرکس این جام را بنوشد قویترین مرد زمین خواهد شد و شمشیری را که در آستانه مدفون است به دست خواهد آورد.»

شکارچی به جام لب نزد و اول سراغ شمشیر رفت، ولی نتوانست آن را پیدا کند. بعد آمد و جام‌ها را نوشید؛ قدرتی حیرت آور پیدا کرد و در یک چشم به هم زدن شمشیر را یافت. با اینکه شمشیر خیلی سنگین بود او می‌توانست مثل پر کاه آن را بلند کند.

از آن طرف، دیگر وقتش رسیده بود که شاهزاده خانم را به اژدها تحویل دهند. او به همراه پادشاه، نظامیان و درباریان راهی کوه شده بود. آن‌ها از دور شکارچی را بالای کوه دیدند و فکر کردند اژدهاست که برای ورود شاهزاده خانم انتظار می‌کشد. شاهزاده خانم می‌دید برای نجات سرزمین پدری‌اش باید به فداکاری تلخ و ناخواسته ای تن دهد، پس با پدرش وداع کرد. پادشاه و درباریان با درد و اندوه بسیار به خانه بازگشتند ولی نظامیان ماندند تا از دور شاهد حادثه باشند.

وقتی دختر پادشاه به قله رسید، به جای اژدها با شکارچی جوان و خوش قیافه ای روبه رو شد که مؤدبانه و آرام به او گفت برای نجاتش به آنجا آمده است. شکارچی دختر جوان را به کلیسا برد و در را روی او قفل کرد.

طولی نکشید که اژدهای هفت سر با سر و صدای مهیبی ظاهر شد. وقتی چشمش به شکارچی افتاد با تعجب گفت:

– تو توی این کوهستان چه کار می‌کنی؟

شکارچی جواب داد:

– آمده‌ام با تو بجنگم.

اژدها گفت:

– پهلوانان زیادی در این راه جانشان را از دست داده‌اند، تو که رقمی نیستی!

بعد نفسی کشید و وقتی آن را بیرون داد، از هر هفت سرش شعله‌های آتش زبانه کشید.

شعله‌ها علف‌های خشک را به آتش کشید و اگر حیوانات وفادار بموقع تجنبیده و آتش را خاموش نکرده بودند، چه بسا شکارچی وسط آتش و دود خفه می‌شد. اژدها با خشونت خیزی برداشت و نزدیک‌تر رفت، ولی شکارچی با حرکتی تند شمشیر را در هوا چرخاند و ضربه‌ای محکم به او زد؛ با این حرکت سه تا از سرهای اژدها قطع شد.

هیولای خشمگین و زخمی روی پاهای عقبش ایستاد، شکارچی را نشانه گرفت و به روی او آتش دمید. شکارچی بار دیگر شمشیر کشید و همان طور که اژدها نزدیک‌تر می‌آمد ضربه دیگری بر او وارد کرد؛ این بار نیز سه تا سر دیگر اژدها از تن جدا شد. هیولا که از خشم دیوانه شده بود اما همچنان مقاومت می‌کرد، به زمین افتاد. شکارچی همه نیروی خود را جمع کرده بود تا هفتمین سر و دم اژدها را هم جدا کند که متوجه شد هیولا دارد نفسهای آخرش را می‌کشد. او حیوان‌هایش را صدا زد تا اژدها را تکه تکه کنند. همین‌که مبارزه تمام شد، شکارچی برگشت و قفل در کلیسا را باز کرد. شاهزاده خانم از حال رفته بود. معلوم شد که وقتی آن‌ها باهم می‌جنگیدند، او از ترس و دلهره بیهوش شده است.

شکارچی او را به هوش آورد و وقتی شاهزاده خانم بلند شد، بدن تکه تکه شد؛ اژدها را به او نشان داد و گفت نجات پیدا کرده است. شاهزاده خانم این خبر خوش را که شنید انگار از خوشحالی بال درآورد. به جوان گفت:

– همان طور که پدرم قول داده کسی که اژدها را بکشد می‌تواند مرا به همسری انتخاب کند.

شاهزاده خانم گردنبند مرجان خود را که پنج ردیف داشت، در آورد و به عنوان پاداش بین حیوانات تقسیم کرد. به شیر، علاوه بر سهمش، قفل طلای گردنبند را هم داد. بعد دستمالی را که نامش گوشه آن نوشته شده بود به شکارچی داد. شکارچی آن را برداشت و رفت هفت زبان اژدها را از هفت سر او در آورد و با دقت در دستمال پیچید.

بعد از آن همه جنگ و جدال با اژدها در میان آتش و دود، شکارچی حسابی از رمق افتاده بود. او به شاهزاده خانم گفت:

– بعد از این کشمکش با اژدها و ترس و دلهره ای که پشت سر گذاشته‌ایم، هر دویمان باید کمی استراحت کنیم. بعد از رفع خستگی شما را صحیح و سالم نزد پدرتان می‌برم.

شاهزاده خانم گفت:

– من هم فکر می‌کنم باید بخوابم. بعد دراز کشید و شکارچی به شیر گفت: – تو همین جا مراقب باش تا کسی به ما صدمه‌ای نزند. شکارچی، خسته و کوفته، دراز کشید و بلافاصله به خواب عمیقی فرو رفت.

شیر مدتی پهلوی شکارچی نشست و مراقب آن دو نفر بود، اما از آنجا که او هم خسته شده بود و خوابش می‌آمد، دنبال خرس رفت و به او گفت:

– کنار من بنشین. باید کمی استراحت کنم. اگر کسی آمد، مرا از خواب بیدار کن.

کمی که گذشت خستگی به خرس غلبه کرد، گرگ را صدا زد و گفت:

– نزدیک من بنشین. باید مختصری چرت بزنم، اگر اتفاقی افتاد مرا صدا کن.

گرگ اطاعت کرد ولی پس از مدتی احساس خستگی کرد و روباه را صدا کرد و گفت:

– نزدیک من بنشین. باید کمی بخوابم. اگر کسی آمد مرا بیدار کن. روباه کنار گرگ نشست، اما خستگی بر او هم چیره شد. روباه رفت دنبال خرگوش و گفت:

– کنار من بنشین تا کمی استراحت کنم. اگر مشکلی پیش آمد صدایم کن.

خرگوش نزدیک روباه نشست، ولی طفلک بچه خرگوش خیلی خسته بود و خواب هم به سراغش آمده بود. هرچند دیگر کسی نمانده بود که او صدایش کند، در برابر خواب مقاومت نکرد و بسرعت خوابش برد. به این ترتیب دختر پادشاه، شکارچی، خرس، شیر، گرگ، روباه و خرگوش در حالی که خطر هر لحظه تهدیدشان می‌کرد، همه در خواب بودند.

از طرف دیگر، نظامیان که از دور مراقب اوضاع بودند نمی‌فهمیدند چرا اژدها با دختر پادشاه هنوز از آنجا نرفته و چرا سکوت بر همه جا حاکم است. آن‌ها از این وضعیت استفاده کردند، به خودشان دل و جرئت دادند و راه قله را در پیش گرفتند.

رئیس تشریفات دید که بدن تکه تکه شده اژدها آنجا افتاده و دختر پادشاه، شکارچی و همه حیوانات به خواب عمیقی فرو رفته‌اند. چون آدم بدجنس و حسودی بود، زود شمشیر از نیام کشید و سر شکارچی را از تنش جدا کرد. بعد دختر پادشاه را که همچنان در خواب بود به دوش گرفت و از کوه پایین آمد.

در میانه راه دختر از خواب بیدار شد و جیغ و فریاد به راه انداخت. رئیس تشریفات گفت:

– تو بی چون و چرا در اختیار من هستی و باید وانمود کنی که من اژدها را به قتل رسانده‌ام.

شاهزاده خانم گفت:

– نمی‌توانم این دروغ‌ها را به هم ببافم، من با چشمهای خودم دیدم که شکارچی اژدها را کشت و بعد حیوان‌ها لاشه او را تکه پاره کردند.

رئیس تشریفات دختر را تهدید کرد که اگر به حرفش گوش نکند او را می‌کشد، دختر پادشاه هم برای نجات جانش قول داد که اطاعت کند.

با این قول و قرار، آن در نزد پادشاه رفتند. پادشاه وقتی دید دخترش از چنگ هیولا سالم بیرون آمده، از خوشحالی در پوست نمی‌گنجید. بعد رئیس تشریفات گفت:

– من بودم که اژدها را نابود کردم. با این حساب، طبق قول پادشاه، شاهزاده خانم باید مرا به همسری انتخاب کنند.

پادشاه از دخترش پرسید:

– رئیس تشریفات راست می‌گوید؟

شاهزاده خانم در جواب گفت:

– بله درست است، ولی من برای ازدواج یک سال و یک روز مهلت می‌خواهم.

او با خود فکر می‌کرد شاید در این فاصله از شکارچی خبری برسد.

در تمام مدتی که این ماجراها رخ می‌داد، در قلعه اژدها حیوانات همچنان در کنار ارباب مقتول خود در خوابی عمیق بودند. تا اینکه زنبور کوچکی روی نوک دماغ خرگوش نشست. خرگوش با پنجه‌اش آن را رد کرد و دوباره به خواب رفت. بار دیگر زنبور کوچک مزاحم خرگوش شد و او مثل بار اول آن را دور کرد و خوابید. زنبور برای سومین بار ظاهر شد و این بار خودش را به دماغ خرگوش چسباند و بالاخره طوری او را از خواب بیدار کرد که دیگر نتوانست بخوابد. همین‌که خواب از سرش پرید، روباه را بیدار کرد، روباه گرگ را و گرگ خرس را و بالاخره خرس هم شیر را بیدار کرد.

وقتی شیر بیدار شد و دید جای شاهزاده خانم خالی است و اربابش هم کشته شده نعره‌ی ترسناکی سر داد و گفت:

– چه کسی این کار را کرده؟ خرس، مگر قرار نبود مرا از خواب بیدار کنی؟

خرس هم از گرگ پرسید:

– چرا مرا از خواب بیدار نکردی؟

گرگ زوزهای کشید و گفت:

– روباه، چرا بیدارم نکردی؟

روباه به صدا در آمد و گفت:

– خرگوش، تو چرا مرا بیدار نکردی؟

بیچاره خرگوش کسی را نداشت که از او بپرسد چرا از خواب بیدارش نکرده و برای همین همه سرزنش‌ها متوجه او بود. در واقع همه از دست او خشمگین بودند و می‌خواستند او را پاره پاره کنند، ولی خرگوش فریاد زد:

– مرا نکشید، من می‌توانم به ارباب زندگی دوباره بدهم. کوهی را می‌شناسم که در آن گیاهی می‌روید. اگر ریشه این گیاه را در دهان بیمار بگذارند هر زخم یا هر بیماری ای را درمان می‌کند. ولی این را هم بگویم، کوهی که این گیاه در آن می‌روید دویست فرسنگ از اینجا فاصله دارد.

شیر گفت:

– فقط بیست و چهار ساعت به تو مهلت می‌دهیم تا این ریشه گیاهی را پیدا کنی و برگردی.

خرگوش این حرف را که شنید پرید و راه افتاد و بعد از بیست و چهار ساعت برگشت و ریشه گیاه را آورد. همین‌که برگشت، شیر شیر جداشده را به تن شکارچی چسباند و خرگوش ریشه را در دهان او گذاشت. چند لحظه بعد قلب شکارچی به کار افتاد و او دوباره زنده شد.

شکارچی که زنده شد و دید جای شاهزاده خانم خالی است، خیلی ناراحت شد و با خود فکر کرد: «وقتی خواب بودم، گذاشته و فرار کرده؛ خوب مثل اینکه برای همیشه او را از دست داده‌ام»

آن قدر افکار غم انگیز و ناراحت کننده در ذهنش می‌چرخید که متوجه نشد صورتش در جهت عکس آدم‌های عادی است. انگار شیر عجله کرده بود و سرش را بر عکس روی تنش گذاشته بود. شکارچی هم فقط وقتی متوجه شد که حیوانات چیی برای خوردن آوردند. او سر در نمی‌آورد چه اتفاقی افتاده تا بالاخره از آن‌ها پرسید. شیر اعتراف کرد که همه آن‌ها از فرط خستگی خوابشان برده و وقتی بیدار شدند شاهزاده خانم رفته بوده و سر او را هم بریده بودند. بعد شیر گفت که خرگوش ریشه گیاهی را آورد تا سر او را به تنش بچسبانند اما چون با عجله کار کرده بودند سرش این طور شد. اما خوب این که مشکلی نبود؛ دوباره سر شکارچی را جدا کردند، درست جا گذاشتند و خرگوش با داروی عجیبش دوباره آن را به تن او چسباند. بعد از این ماجرا شکارچی حیواناتش را به مردم شهر واگذار کرد تا آن‌ها از حیواناتش مراقبت کنند و خود با دلی اندوهگین رفت تا دور دنیا سفر کند.

دست بر قضا یک سال بعد از شروع سفر، شکارچی دوباره به همان شهر رسید.

سال گذشته همه جا سیاهپوش بود، اما این بار همه جا را با پارچه‌های قرمز پوشانده بودند. شکارچی از صاحب مسافرخانه پرسید:

– پارسال که آمدم همه جا سیاهپوش بود و امسال همه جا قرمز شده، مگر چه خبر است؟

مسافرخانه چی جواب داد:

– سال گذشته قرار بود دختر پادشاه طعمه اژدها شود و از بین برود، ولی رئیس تشریفات با اژدها جنگید و او را نابود کرد. فردا روز عروسی آن‌هاست و برای همین همه جا جشن و سرور برپا کرده‌اند.

فردای آن روز که قرار بود مراسم عروسی برگزار شود شکارچی به صاحب مسافرخانه گفت:

– حاضری یک نفر را همراهم بفرستی تا به مهمانی پادشاه برویم و دلی از عزا در آوریم؟

مسافرخانه چی گفت:

– فکر نمی‌کنم بتوانی چنین کاری بکنی؛ صد سکه طلا شرط می‌بندم.

شکارچی شرط را قبول کرد و صد سکه طلا کنار گذاشت تا اگر بازنده شد آن را به مسافرخانه چی بدهد.

بعد رفت و خرگوش را صدا کرد و گفت:

– زود برو و از نان پادشاه، کمی برایم بیاور.

خرگوش حیوان کوچک و بی اهمیتی بود. هیچ کس فکر نمی‌کرد کسی به او فرمان بدهد و او این همه راه را پیاده برود. خرگوش با خود گفت: «نکند وقتی از خیابان‌ها رد می‌شوم، گیر سگ‌های سنگدل شکاری بیفتم.»

نزدیک دروازه قصر شده بود که سرش را برگرداند و چشمش به سگی افتاد که آماده حمله بود. ولی خرگوش که بموقع متوجه شده بود قبل از اینکه نگهبان بفهمد جستی زد و داخل اتاقک نگهبانی پرید. سگ هم تقلا کرد که برود داخل، ولی سربازی که مقابل اتاقک ایستاده بود جلوش را گرفت. سگ همچنان سماجت کرد و دست آخر سرباز مجبور شد با چوب تعلیمی ضربه‌ای به او بزند. بالاخره سگ زوزه کشان برگشت.

وقتی خرگوش اوضاع را مناسب دید از اتاق نگهبانی پرید بیرون و به طرف قصر رفت. دید در اتاق شاهزاده خانم باز است، آهسته وارد شد و خودش را پشت سر شاهزاده خانم پنهان کرد. شاهزاده خانم حس کرد سگ پای او را لگد کرده، با این خیال گفت:

– سلطان، آرام باش، از اینجا برو بیرون.

خرگوش دوباره پای او را لگد کرد. باز هم شاهزاده فکر کرد سگ است. این بار فریاد زد:

– سلطان، برو گورت را گم کن.

خرگوش که دست بردار نبود، بار سوم پایش را لگد کرد. این بار شاهزاده نگاه کرد و ناگهان چشمش به خرگوش افتاد و از روی گردنبندش او را شناخت. خم شد و خرگوش را بغل کرد و به اتاق دیگر برد و گفت:

– خرگوش کوچولو، تو کجا، اینجا کجا؟ چطور شده این طرف‌ها آمده ای؟

خرگوش با عجله جواب داد:

– اربابم، همان که اژدها را به قتل رسانده بود، اینجاست. او مرا فرستاده تا از نان پادشاه تکه ای برایش ببرم.

شاهزاده خانم که از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت، کسی را نزد آشپز فرستاد و دستور داد کمی از نانی را که برای پادشاه پخته بودند برایش بیاورند. وقتی نان را آوردند خرگوش گفت:

– آشپز باید همراه من بیاید. چون آن سگ درنده برایم کمین کرده.

آشپز همراه خرگوش تا جلو مسافرخانه آمد و بعد تکه نان را به او سپرد. همین‌که آشپز رفت، خرگوش روی پاهای عقب خود ایستاد و نان را با دو پنجه جلویی خود گرفت و به اربابش داد.

شکارچی فریاد زد:

– مسافرخانه چی، بیا این هم نانی که می‌گفتم. آن صد سکه را من بردم.

مسافرخانه چی خیلی تعجب کرد، ولی شکارچی ادعا می‌کرد کباب مهمانی پادشاه را هم می‌تواند به چنگ آورد. مسافرخانه چی گفت:

– این دیگر غیر ممکن است.

شکارچی روباهش را صدا زد و گفت:

– ای روباه عزیز، برو از کبابی برایم بیاور که خود پادشاه می‌خورد.

روباه که از خرگوش زرنگ‌تر بود، از راه مزارع اطراف، دور از چشم سگ‌های نگهبان وارد قصر شد، خزید زیر صندلی دختر پادشاه و پایش را لیسید. دختر پادشاه نگاه کرد و از روی گردنبند روباه را شناخت، او را به اتاق خود برد و از او پرسید:

– چطور شده که به اینجا آمدی؟

روباه جواب داد:

– اربابم، همان که اژدها را کشته بود، حالا توی این شهر است و مرا فرستاده تا از کبابی که برای پادشاه آماده کرده‌اید برایش ببرم.

شاهزاده خانم به آشپز دستور داد کمی از کبابی را که برای پادشاه آماده می‌شود همراه روباه تا مسافرخانه ببرد.

جلو در مسافرخانه روباه مگس‌هایی را که دور و بر کباب جمع شده بودند دور کرد. بعد سینی کباب را روی دم خود گذاشت و نزد ارباب برد.

شکارچی فریاد زد:

– آهای مسافرخانه چی، تا اینجا نان و کباب جور شده، حالا مانده سبزی خوردن.

رفت و گرگ را صدا زد و گفت:

– ای گرگ عزیز، از تو می‌خواهم بروی و قدری از آن سبزی‌هایی که پادشاه می‌خورد برایم بیاوری.

گرگ که از کسی ترس و واهمه نداشت، یکراست به طرف قصر رفت. وقتی وارد شد رفت توی اتاق شاهزاده خانم و از پشت سرش با پوزه پیراهن او را کشید. شاهزاده خانم سرش را برگرداند و بی درنگ از روی گردنبند گرگ را شناخت. او را به کناری کشید و گفت:

– تو دیگر برای چه کاری آمده‌ای اینجا؟

او در جواب گفت:

– اربابم که اژدها را به قتل رسانده، حالا در این شهر است. مرا فرستاده تا قدری از سبزی خوردنی را که پادشاه می‌خورد برایش ببرم.

دوباره به آشپز دستور داده شد مقداری سبزی خوردن بردارد و به مسافرخانه برساند. همین‌که به در مسافرخانه رسیدند، گرگ سبزی را برداشت و نزد ارباب خود برد.

شکارچی با صدای بلند گفت:

– مسافرخانه چی، نگاه کن، حالا من نان، گوشت و سبزی خوردن دارم، ولی می‌خواهم قدری از پیراشکی گوشتی شاه را هم داشته باشم.

این دفعه خرس را صدا زد و گفت:

– خرس عزیز، می‌دانم که تو از چیزهای شیرین خوشت می‌آید، حالا برو و از آن پیراشکی گوشتی که پادشاه می‌خورد قدری برایم بیاور.

خرس شتابان راه قصر را در پیش گرفت. هر کس که او را می‌دید فرار می‌کرد. وقتی به دروازه قصر رسید، نگهبان تفنگش را به سوی او نشانه گرفت و مانع ورودش شد.

خرس روی دو پای عقب خود ایستاد، با پنجه‌های جلویی‌اش دو سیلی به صورت مرد نگهبان نواخت و او را به داخل اتاقک نگهبانی پرت کرد و وارد قصر شد. وقتی دختر پادشاه را دید، خرناس خفیفی کشید و دنبال او راه افتاد. با شنیدن خرناس خرس، شاهزاده خانم سرش را برگرداند و خرس را شناخت. او را به اتاق خود برد و پرسید:

– خوب، خرس عزیز، تو برای چه آمده ای؟

خرس جواب داد:

– اربابم که اژدها را کشته، اکنون در این شهر است. او مرا فرستاده که چند تا از پیراشکی‌های گوشتی پادشاه را برایش ببرم.

شاهزاده خانم کسی را دنبال قناد فرستاد و از او خواست چند پیراشکی گوشتی درست کند و همراه خرس به مسافرخانه برساند. همین‌که به مسافرخانه رسیدند، خرس اول شیر، پیراشکی را که روی دستهای قناد ریخته بود لیسید و بعد روی دو پای عقب خود ایستاد و سینی پیراشکی را گرفت و نزد ارباب خود برد.

شکارچی بادی به غبغب انداخت و به مسافرخانه چی گفت:

– حالا که نان، کباب، سبزی و پیراشکی را به چنگ آورده‌ام، هوس کرده‌ام از همان شربتی بنوشم که پادشاه می‌نوشد.

بعد رفت و شیر را خواست و گفت:

– ای شیر عزیز، خودت هم که از شربت خوشت می‌آید، حالا برو برایم از شربتی بیاور که پادشاه می‌نوشد.

شیر راه افتاد و سلانه سلانه از خیابان‌ها گذشت. هرکس چشمش به او می‌افتاد فرار را بر قرار ترجیح می‌داد. نگهبان قصر، اول سعی کرد جلوش را بگیرد ولی وقتی غرش خفیفی کرد از ترس جان خود دو پا داشت دو تای دیگر هم قرض کرد و فرار کرد. شیر وارد قصر شد، از جلو عمارت پادشاه عبور کرد و به اتاق شاهزاده خانم رسید و با دمش در زد. شاهزاده خانم وقتی در را باز کرد و شیر را دید، اول ترس برش داشت، ولی با دیدن گردنبندی که قاب طلایی داشت، متوجه شد شیر هم از طرف شکارچی آمده است. اجازه داد شیر وارد اتاق شود، بعد پرسید:

– خوب، شیر عزیز، تو چرا آمده ای؟

شیر جواب داد:

– اربابم که اژدها را به قتل رسانده و حالا وارد این شهر شده، مرا فرستاده تا قدری از شربتی برایش ببرم که پادشاه می‌نوشد.

شاهزاده خانم برای ساقی پیغام فرستاد تا مقداری از شربتی که پادشاه می‌نوشید به او بدهد.

شیر گفت:

– باید بروم و مطمئن شوم که شربت مرغوبی به من می‌دهد.

شیر همراه ساقی راه افتاد و آن دو باهم به سرداب رفتند. شیر وقتی دید ساقی سعی کرده از آن شربت‌هایی بدهد که مخصوص همراهان شاه است، سرش داد زد و گفت:

– صبر کن، بگذار اول مزه کنم.

بعد یک جرعه از آن سرکشید و گفت:

– این شربتی نیست که پادشاه می‌نوشد.

ساقی که دید شیر حواسش جمع است، به طرف یک خمره دیگر رفت. در این خمره شربتی بود که اغلب رئیس تشریفات از آن می‌نوشید.

شیر گفت:

– این یکی را هم باید مزه کنم.

وقتی یک جرعه از آن خورد گفت:

– این یکی کمی بهتر است، ولی باز هم آن شربتی نیست که پادشاه می‌خورد.

ساقی عصبانی شد و گفت:

– حیوان درنده و احمقی مثل تو که نمی‌تواند شربت بد را از خوب تشخیص دهد.

شیر با دم خود ضربه‌ای به او زد و او را نقش بر زمین کرد. پیش از آنکه ساقی بتواند بلند شود، شیر آهسته و بی سر و صدا وارد انباری شد که پر از ظرف‌های شربت بود. هرگز کسی جز پادشاه از آن شربت‌ها نخورده بود. او با امتحان کردن آن‌ها یکی را که از همه بهتر بود پیدا کرد و گفت:

– این همان شربتی است که من دنبالش بودم.

بعد ساقی را صدا زد و دستور داد شش تنگ از آن شربت برایش پر کند. شیر از انبار بیرون آمد و ساقی زنبیل تنگ‌ها را برایش حمل کرد. باهم تا دم مسافرخانه رفتند. در آنجا شیر دسته زنبیل را با دمش گرفت و وارد مسافرخانه شد.

شکارچی به صاحب مسافرخانه گفت:

– مسافرخانه چی، حالا می‌بینی که من نان، گوشت، سبزی، پیراشکی و شربتی را که پادشاه می‌خورد در اختیار دارم؟ بهتر است بنشینم و با حیوانات وفادارم دلی از عزا دربیاورم.

شکارچی بیشتر از این خوشحال بود که مطمئن شده بود دختر پادشاه هنوز دوستش دارد.

بعد از اینکه خوردن و نوشیدن تمام شد، شکارچی گفت:

– حالا که من از همان خوردنی‌ها و نوشیدنی‌ها خورده‌ام که پادشاه خورده و نوشیده، وقت آن است که به قصر پادشاه بروم و با دخترش ازدواج کنم.

مسافرخانه چی گفت: این یکی دیگر غیر ممکن است، چون او مردی را انتخاب کرده و قرار است پادشاه همین امروز سور و سات عروسی را راه بیندازد.

شکارچی بی آنکه حرفی بزند پارچه ای که دختر پادشاه در کوه اژدها به او داده بود از جیب در آورد، باز کرد و هفت زبان اژدها را که خودش قطع کرده بود به مسافرخانه چی نشان داد و بعد پارچه را تا کرد.

شکارچی گفت:

– همین‌ها که تا به حال نگاه داشتم مرا یاری خواهند داد.

مسافرخانه چی نگاهی به پارچه کرد و گفت:

– هرچه را تا حال گفتی باور کردم ولی این یکی را قبول ندارم که بتوانی با دختر پادشاه ازدواج کنی. حاضرم سر خانه و ملک و املاکم شرط ببندم.

شکارچی گفت:

– من هم صد اشرفی شرط می‌بندم.

سپس بیدرنگ سکه‌ها را روی میز گذاشت.

همان روز وقتی پادشاه با دخترش غذا می‌خورد، از او پرسید:

– این حیواناتی که امروز وارد قصر می‌شدند و می‌رفتند چه کار داشتند؟

دختر جواب داد:

– نمی‌توانم بگویم، ولی اگر کسی را به شهر بفرستی که صاحب حیوانات را به اینجا بیاورد، آن وقت می‌توانم سفره دلم را باز کنم.

پادشاه یکی از افراد خودش را با دعوت نامه ای فرستاد تا صاحب حیوانات را به قصر بیاورد. فرستاده پادشاه وقتی رسید که شکارچی مشغول شرط بندی بود.

شکارچی گفت:

– ببین مسافرخانه چی، خود شاه برای من دعوت نامه فرستاده ولی من نمی‌پذیرم.

او به فرستاده پادشاه گفت:

– با این سر و وضع که نمی‌توانم فرمان پادشاه را اجرا کنم. پادشاه باید برایم لباسی بفرستد که مناسب قصر باشد. تازه، باید کالسکه ای شش اسبه هم با دسته ای از همراهان برایم فراهم کند.

فرستاده پادشاه برگشت و پیام شکارچی را به او داد. پادشاه با دخترش مشورت کرد و به او گفت:

– خوب، حالا می‌گویی چه کار کنیم؟

دختر جواب داد:

– چاره نیست، باید به تقاضاهای او عمل کرد.

کالسکه‌ای شش اسبه، همراه با لباس سلطنتی و خدمه فراوان برای او فرستادند. وقتی شکارچی از دور آن‌ها را دید گفت:

– ببین، درست همان چیزهایی را که خواسته بودم برایم فرستادند.

شکارچی لباس سلطنتی را به تن کرد و هفت زبان اژدها را که در پارچه پیچیده بود برداشت و به طرف قصر راه افتاد.

پادشاه وقتی دید آن مرد غریبه وارد قصر می‌شود از دخترش پرسید:

– من چطور باید با او رفتار کنم؟

دختر جواب داد:

– اول من به استقبال او می‌روم

پادشاه بعد از دخترش به دیدار مرد تازه وارد رفت و او را به طرف قصر راهنمایی کرد. تمام حیوانات هم به دنبال آن‌ها راه افتادند. پادشاه گفت که غریبه کنار دخترش بنشیند. رئیس تشریفات هم طرف دیگر دختر نشست ولی از اوضاع و احوال سر در نمی‌آورد.

این موقع بود که هفت سر اژدها را آوردند تا به حاضران در سالن نشان دهند.

پادشاه گفت:

– این‌ها سرهای اژدهایی است که سال‌ها موجب وحشت مردم این شهر بود. رئیس تشریفات اژدها را به قتل رساند و دخترم را از مرگی حتمی نجات داد و من طبق قولی که داده بودم قرار است دخترم را به همسری او در آورم.

شکارچی‌این توضیحات را شنید، بعد برخاست و رفت دهان آن‌ها را باز کرد و پرسید:

– خوب، زبان‌های اژدها چه شده؟

رئیس تشریفات رنگ و رویش از ترس پرید و هاج و واج ماند. ناگهان سراسیمه گفت:

– اژدها که زبان ندارد!

شکارچی گفت:

– آفتاب همیشه پشت ابر نمی‌ماند. اگر زبان‌های اژدها را نشان بدهم معلوم می‌شود چه کسی او را کشته است.

همین طور که صحبت می‌کرد گر؛ پارچه را باز کرد. او همه زبان‌ها را درآورد و در دهانهای اژدها جای داد. بعد پارچه را بلند کرد و نام دختر پادشاه را که روی آن نوشته بود به همه نشان داد و رو کرد به شاهزاده خانم و پرسید:

– مگر شما این پارچه را به من نداده بودید؟

دختر پادشاه جواب داد:

– بله، روزی که اژدها را به قتل رساندی، من این پارچه را به تو دادم.

بعد شکارچی حیواناتش را صدا زد و گردنبندها را از گردن آن‌ها در آورد، قاب طلایی را هم از شیر گرفت و دوباره از دختر پادشاه پرسید:

– این‌ها مال کیست؟

دختر جواب داد:

– آن‌ها مال من است. این پنج رشته مال گردنبند من بود. وقتی که این حیوانات در کشتن و تکه تکه کردن اژدها به تو کمک کردند، من گردنبند را بین آن‌ها تقسیم کردم، ولی دیگر یادم نمی‌آید رئیس تشریفات چطور مرا همراه خود برد. چون به من گفته بودی بعد از آن همه ترس دراز بکشم و بخوابم و من همین کار را کرده بودم.

شکارچی جواب داد:

– پس از کشمکش با اژدها از فرط خستگی برایم رمقی نمانده بود و خوایم می‌آمد، و وقتی خواب بودم رئیس تشریفات تر از تنم جدا کرد.

پادشاه گفت:

– حالا متوجه شدم! رئیس تشریفات بعد از اینکه مطمئن شد تو کشته شده ای دخترم را با خود آورد تا وانمود کند او اژدها را کشته است. اما حالا تو با نشان دادن زبان اژدها و گردنبند، دستش را رو کرده ای.

پادشاه ادامه داد:

– خوب، بگو ببینم چطور دوباره زنده شدی؟

شکارچی شرح داد که چطور یکی از حیواناتش با ریشه گیاهی عجیب دوباره به او زندگی بخشید. بعد گفت که پس از آن، یک سال تمام سفیر و سرگردان بوده و همین امروز وارد این شهر شده و از صاحب مسافرخانه ماجرای رئیس تشریفات را شنیده است.

پادشاه وقتی حرفهای شکارچی را شنید از دخترش پرسید:

– آیا حقیقت دارد که این مرد اژدها را به قتل رسانده؟

دختر جواب داد:

– کاملاً حقیقت دارد، حالا جرئت می‌کنم حقیقت را بگویم؛ با اینکه مقاومت می‌کردم، رئیس تشریفات به زور مرا با خود آورد و تهدیدم کرد که سکوت کنم. نمی‌دانستم او نابودکنند؛ اژدها را به قتل رسانده است، و همیشه امیدوار بودم که اگر یک سال صبر کنم، قاتل اژدها بر می‌گردد و مرا به همسری برمی گزیند..

پادشاه دستور داد دوازده قاضی او را محاکمه کنند و مجازاتش این شد که او را به گاوهای نر بسپارند تا تکه پاره‌اش کنند. بعد از مجازات رئیس تشریفات، شکارچی با دختر پادشاه ازدواج کرد و پادشاه به او مقامی والا بخشید و او را ولیعهد آن سرزمین کرد.

شکارچی از اینکه با دختر پادشاه ازدواج کرده و به مقام شاهزادگی هم رسیده بود، بسیار خرسند بود. او سراغ پدر و پدرخوانده‌اش را گرفت و آن‌ها را از ثروت بی نیاز کرد.

حتی مسافرخانه چی را نیز از یاد نبرد و به دنبال او فرستاد. وقتی که صاحب مسافرخانه وارد قصر شد، به او گفت:

– خوب حالا دیدی که توانستم با دختر پادشاه ازدواج کنم؟ شرط را بردم؛ خانه و مزرعه‌ات مال من است.

مسافرخانه چی گفت:

– شما حق دارید.

شاهزاده گفت:

– منظوری نداشتم. خانه و مزرعه مال خودت، آن صد اشرفی را هم به عنوان هدیه به تو می‌بخشم.

پس از آن، شاهزاده جوان باهمسرش با خوشی و شادمانی زیستند.

شاهزاده همیشه به شکار می‌رفت که برایش لذت فراوانی داشت و حیوانات وفادارش را نزد خود نگاه داشته بود. آن‌ها در جنگل آزاد بودند و شاهزاده هر وقت می‌خواست آن‌ها را صدا می‌زد. جنگل جای امنی نبود، تا حدی که یک بار شاهزاده که به جنگل رفته بود برای بیرون آمدن از آن دچار دردسر شد.

هر موقع شاهزاده می‌خواست به شکار برود با اصرار از پادشاه اجازه رفتن می‌گرفت. یک بار که با عده ای برای شکار به جنگل رفته بود، ناگهان در دوردست‌ها چشمش به آهویی افتاد که مثل برف سفید بود. او به همراهانش گفت:

– باید این آهو را به چنگ آورم، اما تعداد زیاد همراهان حیوان را می‌رماند. اینجا بمانید، من آن را تعقیب می‌کنم.

او با سرعت زیاد پی شکار رفت، فقط حیوانات او می‌توانستند تعقیبش کنند. همراهان او آن قدر منتظر ماندند که شب شد و مجبور شدند برگردند. به قصر که رسیدند به شاهزاده خانم گفتند شوهرش برای آهویی سفیدرنگ به جنگل جادو شده رفته و برنگشته است.

شاهزاده خانم سخت نگران شد. روز بعد که همسرش برنگشت ناراحتی‌اش بیشتر شد. در واقع شاهزاده با دیدن آهوی وحشی زیبا بی اختیار بی آنکه دستش به آن برسد تعقیبش کرده بود. هنگام تعقیب و گریز چند بار حس کرد حیوان در تیررس اوست، ولی پیش از آنکه هدف گیری کند آهو گریخته بود. سرانجام هم بکلی ناپدید شد.

در این مدت، او متوجه نشده بود که چقدر از افرادش دور شده است. شاهزاده شیپورش را در آورد و در آن دمید، اما چون همراهانش خیلی دور بودند، صدای شیپور به گوششان نرسید. تاریکی شب همه جنگل را فراگرفت، شاهزاده دید که دیگر برای برگشتن دیر شده است. از اسب پیاده شد، زیر درختی آتش درست کرد و سعی کرد برای شب آماده شود.

همان طور که زیر درخت کنار آتش نشسته بود و حیواناتش دورش را گرفته بودند، به نظرش آمد صدای کسی را می‌شنود. به دور و بر نگاه کرد

ولی کسی را ندید. در این موقع از بالای سرش صدای ناله ای به گوشش رسید. سرش را بلند کرد و دید پیرزنی روی شاخه درخت نشسته و ناله می‌کند و می‌گوید:

– آه، آه، چقدر سرد است. دارم از سرما یخ می‌زنم!

شاهزاده گفت:

۔ اگر سردت شده، بیا پایین گرم شو.

پیرزن جواب داد:

– نه، نه، حیوان‌هایت به من حمله می‌کنند.

شاهزاده با لحنی مهربان گفت:

– مادر جان، بیا پایین. هیچ حیوانی جرئت ندارد در حضور من به شما صدمه بزند.

شاهزاده نمی‌دانست او جادوگر بدجنسی است.

پیرزن گفت:

– من ترکه کوچکی از این بالا می‌اندازم، اگر آن را پشت این حیوان‌ها بکشی آن‌ها دیگر نمی‌توانند به من صدمه بزنند.

شاهزاده هم همین کار را کرد، اما وقتی ترکه را پشت آن‌ها کشید همه حیوانات سنگ شدند. بعد پیرزن از درخت فرود آمد ترکه را پشت شاهزاده کشید و او را هم سنگ کرد. سپس پیرزن با حالتی جنون آمیز شروع کرد به خندیدن و دست آخر آن سنگ‌ها را جمع کرد و در جای گودی انداخت که پر از این جور سنگ‌ها بود.

شاهزاده خانم از اینکه همسرش برنگشته بود سخت غمگین شده بود.

دست بر قضا در همین گیر و دار برادر دوقلوی شاهزاده که از زمان جدایی‌شان به شرق رفته و در آنجا مشغول سیر و سفر بود وارد سرزمینی شد که پادشاهش پدرزن برادر او بود. وی در این سال‌ها تلاش کرده بود به جایی برسد ولی موفق نشده بود و فقط همان حیوان‌ها برایش باقی مانده بودند.

یکی از روزها که در سفر بود، به فکرش رسیده بود تا به درختی که روز جدایی از برادرش کاردی به تنه آن فرو کرده بودند سر بزند. وقتی به پای درخت رسیده بود، دیده بود نیمی از آن زنگ زده و نیم دیگر صاف و درخشان است.

از دیدن کارد وحشت کرده بود و با خود گفته بود: «حتم دارم برادرم به دردسر افتاده. باید برای نجاتش کاری بکنم. هنوز نیمی از کارد صاف و درخشان است پس هنوز کار از کار نگذشته».

برای همین با حیواناتش به سمت غرب راه افتاد و به همان سرزمینی رسید که پدرزن برادرش پادشاه آن بود.

وقتی به دروازه شهر رسید، نگهبان به طرف او دوید و از وی اجازه خواست تا برود و ورودش را به شاهزاده خانم خبر بدهد که دو روز بود نگران اسیر و گرفتار شدن او در جنگل به دست جادوگران بود.

نگهبان هیچ بو نبرده بود که این مرد جوان آن شاهزاده گمشده نیست، بخصوص که او همان جانوران وحشی را به همراه داشت.

برادر دوقلو متوجه شد او را اشتباهی گرفته‌اند و با خود فکر کرد: «چه خوب، همان بهتر که مرا با برادرم اشتباه بگیرند. از این راه می‌توانم برادرم را نجات بدهم».

با این فکر دنبال نگهبان راه افتاد و رفت. وقتی وارد قصر شد با استقبال گرم و پرشوری روبه رو شد.

شاهزاده خانم جوان هم متوجه نشد او همسرش نیست و از او پرسید که چرا این قدر دیر کرده است.

او جواب داد:

– در جنگل خیلی راه رفتم و راه برگشت را گم کردم.

این بار شاهزاده خانم حس کرد که او برخوردی سرد و خویشتن دارانه دارد.

ظرف چند روز، برادر دوقلو از ماجرای برادرش سر در آورد و تصمیم گرفت به جنگل جادو شده برود. او به اطرافیانش گفت که برای شکار باید یک بار دیگر به جنگل برود.

پادشاه و شاهزاده خانم هرچه کردند موفق نشدند او را منصرف کنند.

بالاخره هم در حالی که عده زیادی او را همراهی می‌کردند قصر را ترک کرد.

وقتی وارد جنگل شد درست همان ماجرای برادرش برای او هم تکرار شد. آهوی زیبا و سفید رنگی را از دور دید و به همراهان خود گفت که منتظر بمانند. او همراه حیوانات خود شکار را تعقیب کرد و با وجود سرعت زیادش نتوانست به آهو دست یابد. آهو او را به دوردست‌های جنگل کشاند و او مجبور شد شب را در آنجا بماند.

بعد از اینکه آتش روشن کرد، مثل برادرش صدای پیرزنی را از بالای درخت شنید که ناله کنان می‌گفت دارد از سرما یخ می زند.

او به پیرزن گفت:

– مادر جان، اگر سردت است بیا پایین گرم شو.

پیرزن جواب داد:

– حیوانات تو مرا تکه پاره می‌کنند.

جواب داد:

– نه، این طور نیست.

پیرزن در حالی که فریاد می‌زد گفت:

– نه، نمی‌توانم اطمینان کنم. ترکه کوچکی پایین می‌اندازم که اگر آن را پشت حیوان‌هایت بکشی آن‌ها دیگر نمی‌توانند به من صدمه بزنند.

با شنیدن این حرف‌ها سوءظن شکارچی برانگیخته شد و به او گفت:

– نه، به حیوانات کاری نخواهم داشت. بیا پایین، وگرنه به زور تو را پایین می‌آورم.

پیرزن گفت:

– هر کار دلت می‌خواهد بکن. تو نمی‌توانی به من صدمه بزنی.

– اگر از درخت پایین نیایی، شلیک می‌کنم.

– اشکال ندارد، گلوله‌های تو آسیبی به من نمی‌رساند.

شکارچی پیرزن را نشانه گرفت، ولی گلوله‌های سربی‌اش در او تأثیری نداشت.

پیرزن با صدای گوشخراشی خندید و گفت:

– هیچ فایده ای ندارد، تو نمی‌توانی به من صدمه بزنی.

ولی شکارچی که خیلی باتجربه بود سه تا از دکمه‌های نقره ای کتش را کند و روی گلوله‌های خود را با روکشی نقره ای که از آن‌ها ساخته بود پوشاند.

با گلوله‌هایی که روکش نقره داشتند، تمام فوت و فن‌های جادوگری پیرزن باطل می‌شد. وقتی گلوله به او خورد با ناله و فریاد از درخت به زمین افتاد. شکارچی پایش را روی تن پیرزن گذاشت و گفت:

– ای جادوگر عجوزه، اگر راستش را نگویی که برادرم کجاست، تو را در آتش می‌اندازم.

پیرزن وحشت کرد و به دست و پا افتاد و معذرت خواهی کرد و گفت:

– او با حیواناتش که همگی سنگ شده‌اند در گوری پنهان‌اند.

شکارچی پیرزن را وادار کرد تا همراه او بیاید و به او گفت:

– ای گربه پیر اگر فوری طلسم برادرم و حیواناتش را باطل نکنی و اگر دوباره آن‌ها را زنده نکنی هرچه دیدی از چشم خودت دیدی.

شکارچی جادوگر را وادار کرد ترکه‌اش را بردارد و روی سنگ‌ها بکشد. همین‌که ترکه به سنگ‌ها خورد، برادر او و همه حیواناتش و عده ای دیگر که بازرگان، مکانیک و چوپان بودند، دوباره زنده شدند.

دو برادر یکدیگر را تنگ در آغوش کشیدند و بوسیدند. آن‌ها از خوشحالی نمی‌دانستند چه کنند. بقیه هم برای اینکه زندگی دوباره یافته بودند از باعث و بانی این کار تشکر کردند و با عجله راه خانه‌هایشان را در پیش گرفتند.

آن‌ها عجوزه جادوگر را گرفتند، دست و پایش را بستند و در آتش انداختند. همین‌که جادوگر در میان شعله‌های آتش سوخت، ناگهان جنگل روشن و شفاف شد و توانستند قصر پادشاه را در همان نزدیکی‌ها ببینند.

بعد از این ماجرا، دو برادر دوقلو قدم زنان به طرف قصر رفتند و در طول راه ماجراهای زمانی را که از هم دور بودند برای یکدیگر تعریف کردند.

دست آخر برادری که دختر پادشاه زنش بود تعریف کرد که چطور ازدواج کرد و پادشاه او را به سمت فرمانده قوای آن سرزمین برگزید.

برادر دیگر گفت:

– من همه این‌ها را می دانم، چون وقتی وارد شهر شدم مرا با تو اشتباه گرفتند و با من رفتاری کردند که در شأن یک شاهزاده بود. حتی شاهزاده خانم هم فکر کرد من شوهر او هستم.

همین طور که این برادر صحبت‌های برادر دیگر را می‌شنید آتش حسادتش برانگیخته شد و ناگهان شمشیرش را کشید و سر برادر را برید. وقتی جسد بیجان برادر به پایش افتاد، غضب و حسدش فروکش کرد و بیدرنگ پشیمان شد و در حالی که به تلخی می‌گریست گفت:

– آه، برادرم کشته شد. او با دست‌های من کشته شد.

کنار جسد زانو زد و هق هق گریه را سر داد. لحظاتی بعد خرگوش آمد و اجازه خواست که برود آن ریشه حیات بخش را بیاورد؛ ریشه ای که زندگی دوباره می‌آورد. چندان طول نکشید که خرگوش با آن ریشه گیاهی شفابخش برگشت و سر برادر را چسباند. مرده زنده شد و حتی اثری از زخم در گردنش نماند.

بعد دو برادر با محبت و صمیمیت به راهشان ادامه دادند.

آن که با دختر پادشاه ازدواج کرده بود گفت:

– ما هر دو لباس شاهانه به تن داریم و حیواناتمان درست مثل هم‌اند. بیا از دو دروازه وارد قصر شویم و از دو جانب متقابل نزد پادشاه پیر برویم.

به این ترتیب آن‌ها از هم جدا شدند. پادشاه در تخت سلطنتی خود با دخترش نشسته بود که دو نگهبان از دو طرف قصر همزمان وارد شدند و اطلاع دادند که شاهزاده با حیوان‌های همراهش وارد شده است. پادشاه فریاد زد:

– غیرممکن است. این دو در ورودی خیلی از هم دورند. لابد یکی از شما اشتباه می‌کنید.

پادشاه هنوز جمله‌اش را تمام نکرده بود که ناگهان دید از دو راهروی مقابل هم، دو جوان همشکل وارد شدند و جلو او ایستادند.

پادشاه با تعجب فراوان نگاهی به دخترش انداخت و پرسید:

– کدام یک شوهر توست؟ آن‌ها آن قدر به هم شباهت دارند که من نمی‌توانم تشخیص بدهم.

دختر از دیدن این صحنه چنان ترسیده بود که زبانش بند آمد. پس از مکثی طولانی به باد گردنبندهایی افتاد که به حیوانات داده بود. در حالی که با دل نگرانی حیوانات را وارسی می‌کرد، متوجه درخشش قلاب طلایی در گردن شیر شد و با فریادی از شعف گفت:

– صاحب آن شیر شوهر من است.

شاهزاده خندید و گفت:

– بله، حق با شماست. این برادر دوقلوی من است.

آن‌ها با شادمانی دور هم نشستند و برای پادشاه و شاهزاده خانم ماجراهایی که بر آن‌ها رفته بود شرح دادند.

وقتی شاهزاده خانم باهمسرش خلوت کرد، به او گفت:

– آن روز برادرت را با تو اشتباه گرفتم و چون با من سرد رفتار کرد فکر کردم تو دیگر مرا دوست نداری.

به این ترتیب شاهزاده متوجه شد که برادرش امین و درستکار است و قصد خیانت نداشته.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *