افسانه-مرغ-طلایی

افسانه‌ی مرغ طلایی / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی مرغ طلایی

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

روزی روزگاری، پادشاهی بود که پشت قصرش باغ تفریحی زیبایی داشت. در آن باغ درختی بود که سیب طلایی به بار می‌آورد، ولی هر روز صبح یکی از سیب‌های رسیده‌اش گم می‌شد. این خبر به گوش پادشاه رسید و دستور داد که هر شب یک نفر زیر درخت کشیک بکشد.

پادشاه سه فرزند داشت. او اول بزرگ‌ترین فرزندش را فرستاد تا مراقب درخت باشد. پسر تا نیمه‌های شب بیدار ماند ولی پس از آن طاقت نیاورد و خوابش برد. صبح که شد باز یکی از سیب‌ها گم شده بود. شب بعد پادشاه پسر وسطی را فرستاد. او هم تلاش کرد که دوازده ساعت بیدار بماند و کشیک بدهد، ولی نتوانست بی خوابی را تحمل کند. خوابش برد و صبح باز هم یکی از سیب‌ها گم شده بود.

دیگر نوبت پسر سومی بود، اما پادشاه به او اعتماد نمی‌کرد و فکر می‌کرد او هم مثل بچه‌های دیگرش کاری از پیش نخواهد برد، ولی بالاخره به او اجازه داد که برود. پسر جوان رفت زیر درخت نشست و مراقب بود که خواب بر او غلبه نکند. وقتی زنگ ساعت دوازده نواخته شد، جوان صدای حرکت بال‌هایی را شنید. او سرش را بلند کرد و پرنده ای را دید که پرهایی طلایی و درخشان داشت. پرنده روی شاخه درخت نشست و با منقارش یکی از سیب‌ها را چید. شاهزاده جوان تفنگش را برداشت و تیری به سمت پرنده شلیک کرد. پرنده گریخت ولی یکی از پرهایش در اثر اصابت تیر به زمین افتاد.

جوان پر را برداشت، صبح روز بعد آن را نزد پادشاه برد و آنچه را در اول شب گذشته دیده بود برای او تعریف کرد. پادشاه همه مشاوران خود را فراخواند و طی جلسه ای موضوع را تعریف کرد و نظر آنان را جویا شد. همه آنان چنین اظهار نظر کردند که یک پر آن پرنده از همه سرزمین‌های تحت فرماندهی پادشاه ارزش بیشتری دارد. پادشاه با شنیدن این اظهار نظر فریاد زد:

– چه عالی! اگر یک پر این پرنده این قدر ارزشمند باشد، من باید هر طور شده خود پرنده را به چنگ بیاورم.

پسر بزرگ‌تر که به رگ غیرتش بر خورده بود، به راه افتاد تا هر طور شده پرنده را پیدا کند. او اطمینان داشت که بزودی موفق خواهد شد. هنوز راه زیادی نرفته بود که به حاشیه یک جنگل رسید و چشمش به روباهی افتاد. فوری با تفنگش روباه را نشانه گرفت.

روباه با زاری گفت:

– به من تیراندازی نکن. من می دانم تو به دنبال پرنده طلایی هستی؟ می‌توانم تو را راهنمایی کنم. اگر همین راه را ادامه بدهی به دهکدهای می‌رسی که در دو طرف جاده‌اش، درست روبه روی هم دو مسافرخانه دارد. چراغ‌های یکی از آن‌ها کاملاً روشن است و انواع و اقسام بازی‌های شاد و سرگرم کننده در آن جریان دارد. وارد آن مسافرخانه نشو، بلکه مسافرخانه دیگر را انتخاب کن که ظاهری تاریک و دلگیر دارد.

شاهزاده جوان فکر کرد: «چرا باید آلت دست این حیوان مکار بشوم و مو به مو حرف‌هایش را عملی کنم؟» با وجود این به حرف روباه گوش کرد. روباه هم دم پر موی خود را تکان داد و بسرعت در جنگل ناپدید شد.

جوان پس از اینکه مدتی طولانی در راه بود، به همان دهکده ای رسید که دو مسافرخانه در دو طرف جاده‌اش داشت. در یکی از آن‌ها آن قدر چراغ روشن بود که غرق در نور بود و سر و صدای موسیقی از آن شنیده می‌شد، ولی مسافرخانه دیگر ظاهری تاریک و دلگیر داشت.

جوان فکر کرد: «باید آدم خنگی باشم که به جای رفتن به آن مسافرخانه پر از شادی و سرور، وارد یک جای تاریک و دلگیر بشوم.»

به این ترتیب، به آن مسافرخانه ای رفت که مجلل و پر از عیش و نوش بود. بعد هم هوای گرفتن پرنده طلایی که به خاطر آن سفر کرده بود، از سرش پرید.

مدتی که گذشت و از پسر بزرگ خبری نشد، پسر وسطی آستین‌ها را بالا زد و به راه افتاد تا پرنده طلایی را به چنگ آورد. برادر وسطی هم مثل برادر بزرگ‌تر به روباه برخورد و روباه راه‌هایی پیش پای او گذاشت، اما او هم برای حرفهای روباه تره خرد نکرد.

پسر وسطی وقتی به آن دو مسافرخانه رسید، برادرش را دید که کنار پنجره ایستاده است. از مسافرخانه هم صدای شادی و سرور می‌آمد. برادر بزرگ‌تر او را دید و صدایش زد تا وارد مسافرخانه شود.

برادر وسطی دلش نمی‌آمد آن دعوت را رد کند و وارد مسافرخانه شد. وارد شدن همان و غرق در زندگی توأم با عیش و نوش شدن همان. زمانی سپری شد و از پسر وسطی هم خبری نشد. وقتی پسر جوان‌تر از برگشتن برادرانش مأیوس شد، تصمیم گرفت راه سفر در پیش گیرد و برادرانش را پیدا کند، ولی پدرش اجازه نداد.

پدر می‌گفت: «بعید است تو بتوانی پرنده طلایی را پیدا کنی. اگر برای برادرهایت گرفتاری پیش بیاید آن‌ها می‌دانند چطور گلیم خود را از آب بیرون بکشند، اما تو چه؟»

با این همه وقتی پادشاه دید که پسرهای بزرگ‌تر برنگشتند، اجازه داد پسر کوچک‌ترش نیز به دنبال آنان برود. آن پسر هم پیش از آنکه وارد جنگل شود، به همان روباه برخورد و روباه برای نجات جانش همان نصایح را به و هم گفت. پسر سومی که جوانی نترس بود به روباه گفت:

– روباه عزیز، نگران نباش. من به تو آسیبی نمی‌رسانم.

روباه گفت:

– برای جبران محبت تو، پیشنهاد می‌کنم روی هم من سوار شوی تا زودتر تو را به مقصد برسانم.

جوان روی دم روباه نشست و روباه در میان خس و خاشاک با چنان سرعتی به راه افتاد که باد در گوشهای جوان زوزه می‌کشید. وقتی نزدیک آن دهکده رسیدند، مرد جوان که نصیحت روباه را پذیرفته بود، از روی دم او پایین آمد و وارد قهوه خانه ای شد که تاریک و غم زده بود. او تمام شب را در آن قهوه خانه سر کرد.

روز بعد جوان بیدار شد و از مسافرخانه بیرون آمد. او در مزارع اطراف روباه را دید که در انتظارش بود. روباه وقتی دید جوان آمده گفت:

– حالا می گویم که قدم بعدی چیست. باید همین راه را مستقیم بروی تا به یک قصر برسی. جلو قصر عده‌ای سرباز را می‌بینی که دراز کشیده‌اند. هیچ ترسی به دلت راه نده، چون آن‌ها به خواب رفته‌اند و صدای خرخرشان بلند است. از وسط آن‌ها عبور کن تا به در قصر برسی. وارد قصر شو و از تاق‌های آن عبور کن. بالاخره وارد اتاقی می‌شوی که در آن مرغ طلایی در قفسی حصیری آویزان است. در همان نزدیکی، قفس دیگری قرار دارد که خالی است ولی جنس آن از طلاست. باید خیلی با احتیاط مرغ طلایی را از قفس حصیری دربیاوری و در قفس طلایی قرار دهی. اگر احتیاط نکنی مرغ به تو آسیب می‌رساند.

پس از گفتن این حرف، روباه دوباره دمش را دراز کرد و پسر پادشاه بر آن سوار شد. روباه دوباره مثل باد شروع کرد به دویدن.

وقتی به قصر رسیدند، شاهزاده جوان دید همه آن چیزهایی که روباه گفته بود درست است. او با اطمینان از میان سربازانی که خواب بودند عبور کرد و وارد قصر شد. از اتاقی به اتاق دیگر رفت تا بالاخره به اتاقی رسید که برنده طلایی در قفسی حصیری بود. قفسی طلایی هم همان کنار بود. روی کف اتاق سه سیب طلایی دیده می‌شد؛ همان سیب‌هایی که وقتی پسران پادشاه کشیک می‌دادند از باغ پادشاه دزدیده شده بود.

وقتی پسر پادشاه در قفس حصیری را باز می‌کرد از موفقیت شگفت انگیزی که نصیبش شده بود آن قدر خوشحال بود که دلش می‌خواست از تو دل بخندد. اما وقتی داشت پرنده را در قفس طلایی می‌گذاشت بی احتیاطی کرد و پرنده چنان صدای گوشخراشی سر داد که سربازان از خواب بیدار شدند، سراسیمه به طرف آن اتاق دویدند و بی آنکه به جوان فرصتی بدهند تا کلامی بگوید، او را به زندان انداختند.

صبح روز بعد جوان را نزد قاضی بردند و قاضی پس از شنیدن اتهام او را محکوم به مرگ کرد. موضوع حکم اعدام به گوش پادشاه آن سرزمین که صاحب مرغ طلایی بود رسید. پادشاه گفت اگر جوان بتواند اسب طلایی را که سریع‌تر از باد می‌دود، برای او پیدا کند حاضر است او را ببخشد. در صورتی که جوان می‌توانست آن اسب را بیاورد مرغ طلایی به عنوان پاداش به او اعطا می‌شد.

پسر شاه شرط را پذیرفت اما وقتی آزاد شد غمی سنگین قلبش را می فشرد. او همان طور که راه می‌رفت آهی از ته دل کشید و با خود گفت: «حالا چطور اسب طلایی را پیدا کنم؟» ناگهان چشم جوان به دوست قدیمی‌اش، روباه افتاد که کنار جاده چشم به راه او بود.

روباه گفت:

– ناراحت نباش تو هنوز خبر نداری چه کارهایی از دست من بر می‌آید! اگر جرئت داشته باشی و حوصله به خرج بدهی تو را راهنمایی خواهم کرد. باید بی آنکه به چپ یا به راست نگاه کنی، راه درازی طی کنی. در پایان راه  به قصری می‌رسی که اسب طلایی در یکی از اصطبلهای آن است. در کنار اصطبل مهترها و میرآخور همگی در خواب‌اند و خر خر می‌کنند. تو به آرامی می‌توانی اسب طلایی را از اصطبل بیرون بیاوری. البته باید بااحتیاط یک زین معمولی را که از جنس چرم و پشم است روی اسب بگذاری، نه آن زین زراندود را که در آن نزدیکی است. در غیر این صورت دچار دردسر خواهی شد.

بعد روباه دمش را دراز کرد، پسر پادشاه بر آن نشست و به سرعت باد به حرکت درآمد.

همه چیز همان طور بود که روباه گفته بود و خیلی زود جوان وارد همان اصطبلی شد که اسب طلایی در آن بود. وقتی می‌خواست زین چرمی معمولی را بر پشت اسب بگذارد با خود گفت: «یک زین چرمی ساده شایسته چنین اسب زیبایی نیست»، اما به محض اینکه دست دراز کرد تا زین زراندود را بردارد، اسب با تمام قدرت شیهه کشید.

با صدای اسب، مهترها و کارگران اصطبل بیدار شدند، جوان را دستگیر کردند و به زندان بردند. روز بعد هم او را نزد قاضی بردند و او دوباره به مرگ محکوم شد. این بار جوان از پادشاه تقاضای عفو کرد و پادشاه او را به شرطی بخشید که شاهزاده خانم زیبای قصر زرین را بیاورد. پادشاه قول داد که در آن صورت اسب طلایی را هم به او ببخشد.

پسر جوان با قلبی پر از اندوه و ناامیدی سفری دیگر را در پیش گرفت. ولی از خوش اقبالی دوباره به آن روباه وفادار برخورد که منتظر دیدارش بود.

روباه گفت:

– باید تو را رها می‌کردم تا به دنبال سرنوشت خودت بروی، ولی چون محبت تو به دلم نشسته یک بار دیگر هم به تو کمک می‌کنم تا از مخمصه بیرون بیایی. برای یافتن قصر زرین باید بی آنکه به چپ یا به راست نگاه کنی مستقیم به راهت ادامه دهی. اگر یکسره راه بروی غروب آفتاب به قصر زرین خواهی رسید. دیروقت شب، وقتی همه جا ساکت است، شاهزاده خانم تنها از وسط باغ می‌گذرد و به حمام می‌رود. باید خودت را پنهان کنی تا وقتی از نزدیک تو عبور می‌کند، به طرف او بروی و دستش را بگیری. آن وقت به دنبال تو راه می‌افتد و می‌توانی او را همراه خود به هر جا که بخواهی ببری. ولی یادت باشد که نباید به او فرصت بدهی از پدر و مادر خود خداحافظی کند. اگر این کار را بکنی، اتفاق بدی خواهد افتاد.

آن وقت روباه دمش را دراز کرد و شاهزاده بر آن سوار شد. بعد هم روباه به سرعت برق به راه افتاد.

وقتی جوان نزدیک قصر شد دید همه چیز همان طور است که روباه گفته بود. پسر جوان تا نیمه شب منتظر ماند که همه بخوابند. او وقتی صدای پای شاهزاده خانم را شنید که به طرف حمام می‌رفت، خودش را پنهان کرد. هنگامی که شاهزاده خانم نزدیک شد، پسر جوان پرید و دستش را گرفت. شاهزاده خانم اول وحشت کرد، ولی وقتی جوان به نرمی با او صحبت کرد، قول داد که با او همراه شود، فقط به شرط اینکه اجازه دهد با پدر و مادرش خداحافظی کند. پسر جوان اول نپذیرفت، ولی شاهزاده خانم آن قدر گریه و زاری و عجز و التماس کرد که دل جوان به رحم آمد و بالاخره با تقاضای او موافقت کرد..

اما به محض اینکه شاهزاده خانم جوان وارد اتاق پدر و مادرش شد، همه ساکنان قصر از خواب بیدار شدند و خدمتکاران پسر جوان را دستگیر و زندانی کردند. روز بعد پادشاه قصر زرین جوان را نزد خود خواند و گفت:

– زندگی تو در خطر است. فقط به شرط اینکه کوه جلو پنجره‌ی قصر را از جا بکنی نجات خواهی یافت. با بودن این کوه نمی‌توانم کشورهای دور و بر را ببینم. این کار باید در عرض هشت روز به پایان برسد. اگر در این کار موفق شوی، دخترم را به عنوان پاداش به تو خواهم داد.

پسر پادشاه بلافاصله رفت و با تمام وجود شروع کرد به کندن و بیل زدن. شب و روز بی آنکه توفیقی به دست بیاورد کار کرد. شش روز تمام جان کند ولی هیچ فایده ای نداشت. وقتی روز هفتم فرارسید با اندوه فراوان امیدش را از دست داد. در آخرین شب روباه دوباره آفتابی شد و گفت:

– شایسته این همه محبت نیستی، ولی خوب، حالا برو کمی بخواب. من کاری را که تو به عهده گرفته ای به پایان می‌رسانم.

روز بعد همه بیدار شدند و وقتی از پنجره نگاه کردند دیدند که کوه کاملاً محو شده است.

شاهزاده جوان با شادی نزد پادشاه رفت و اطلاع داد که شرط را انجام داده است. پادشاه حتی اگر ته دلش هم راضی نبود، به خاطر وفاداری به قولش دخترش را به جوان داد.

آن‌ها باهم به راه افتادند تا روباه را پیدا کنند. چندان طول نکشید که حیوان وفادار جلوشان سبز شد.

روباه گفت:

– تا اینجا کارها درست پیش رفته، ولی یادت باشد که اسب طلایی به زن جوانی تعلق دارد که از قصر زرین آمده است.

شاهزاده پرسید:

– خوب، من چه کار باید بکنم؟

روباه جواب داد:

– اگر این شاهزاده خانم زیبا را نزد آن پادشاهی ببری که تو را به قصر زرین فرستاده بود، او آن قدر خوشحال می‌شود که، طبق قولش، بی درنگ اسب طلایی را به تو می‌دهد. وقتی اسب را جلو دروازه آوردند، باید برای خداحافظی باهمه دست بدهی و بگذاری شاهزاده خانم آخرین نفری باشد که با او خداحافظی می‌کنی. در لحظه آخر دست شاهزاده خانم را برای خداحافظی در دست خود می‌گیری و در یک آن او را سوار اسب می‌کنی و خودت هم با جهشی برق آسا سوار می‌شوی. چون اسب طلایی سریع‌تر از باد حرکت می‌کند هیچ کس نمی‌تواند شما را تعقیب کند.

خوشبختانه همه این کارها به خیر و خوشی انجام شد و شاهزاده جوان و شاهزاده خانم زیبا آن چنان سریع رفتند که هیچ کس قادر نبود آن‌ها را تعقیب کند. وقتی توقف کردند، روباه به آن‌ها ملحق شد و گفت:

– حالا می گویم که چطور به پرنده طلایی دست پیدا کنی. وقتی هوا  تاریک شد، نزدیک قصر برو، دختر را نزد من بگذار و خودت با آن اسب طلایی وارد قصر شو. ساکنان قصر از دیدن حیوانی به زیبایی اسب طلایی خیلی خوشحال می‌شوند و مرغ طلایی را نزد تو می‌آورند. تو هم همین‌که قفس مرغ را در دست گرفتی، سوار بر اسب، بسرعت نزد ما برگرد.

همه چیز به خیر و خوشی گذشت و پسر پادشاه دختر جوان را سوار اسب کرد و آماده بود تا برگردد که روباه پرسید:

– در برابر این همه کمکی که به تو کردم چه پاداشی به من می‌دهی؟

پسر جوان پرسید:

– تو چه می‌خواهی؟

روباه جواب داد:

– آرزوی من این است: وقتی به جنگل رسیدی، همان جایی که اولین بار مرا دیدی، با شلیک یک گلوله مرا بکش و بعد دست و پایم را قطع کن.

پسر پادشاه گفت:

– درست است که گوش کردن به حرف تو نشانه قدردانی است، ولی امکان ندارد من دست به چنین کاری بزنم!

روباه گفت:

– حالا که حرفم را گوش نمی‌کنی، من باید همین جا از شما جدا شوم ولی بگذار پیش از رفتن مطلب مهمی را به تو گوشزد کنم. تا دو فرسنگ دیگر خیلی از خودت مراقبت کن. مبادا کنار چاه بنشینی! هرگز کسی را هم که مستحق اعدام است آزاد نکن!

بعد از گفتن این حرف‌ها روباه به طرف جنگل رفت و ناپدید شد.

شاهزاده جوان با خود گفت: «چه حیوان شگفت انگیزی است. چه حرف‌هایی میزند! چه کسی هوس می‌کند یک آدم مستحق اعدام را با پرداخت غرامت آزاد کند؟ تازه چطور ممکن است که من بروم و کنار یک چاه بنشینم!»

جوان به همراه شاهزاده خانم زیبا به راهش ادامه داد. جاده به روستایی منتهی می‌شد که دو برادر بزرگ‌تر جوان در آنجا بودند. وقتی برادر کوچک‌تر و شاهزاده خانم وارد روستا شدند، سر و صدای مردم توجه آن‌ها را جلب کرد.

آن‌ها علت همهمه را جویا شدند و پی بردند که قرار است دو نفر اعدام شوند. وقتی به انبوه جمعیت نزدیک شدند پسر جوان متوجه شد که دو نفر اعدامی برادران او هستند؛ برادرانی که مرتکب همه جور اعمال خلاف شده بودند و تمام دارایی خود را هم در راه آن کارها از دست داده بودند.

جوان با دلواپسی پرسید که آیا می‌تواند آنان را نجات دهد. مردم گفتند:

– اگر غرامت بپردازی، می‌توانی آن‌ها را آزاد کنی. ولی چرا باید برای آدم‌های شروری مثل این دو که مستحق اعدام هستند، پول بدهی و آن‌ها را آزاد کنی؟

برادر جوان که گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود، با پرداخت پول برادرانش را آزاد کرد و به آن‌ها گفت که به همراه او راه منزل را در پیش گیرند.

آن‌ها به ابتدای جنگلی رسیدند که در آنجا برای نخستین بار روباه را دیده بودند. هوا خوب و باطراوت بود. آن‌ها هم پناهگاه خنکی یافتند. برادر بزرگ‌تر گفت:

– بیایید مدتی در اینجا بمانیم، استراحت کنیم، چیزی بخوریم و آبی بنوشیمن

کوچک‌ترین برادر نیز بی میل نبود و زود از اسب پیاده شد و وقتی یکی از برادرانش از او خواست که کنارش، روی لبه چاه بنشیند، بی آنکه نصیحت روباه را به خاطر بیاورد، رفت و کنار چاه نشست. آنگاه دو برادر بزرگ‌تر هجوم بردند و او را به چاه انداختند.

بعد آن دو برادر شاهزاده خانم جوان، اسب زرین و مرغ طلایی را برداشتند و بسرعت به سوی خانه پدری به راه افتادند.

آن دو ادعا کردند که نه تنها پرنده طلایی، بلکه اسب زرین و نیز شاهزاده خانم جوان را از قصر زرین، خود به چنگ آورده‌اند.

با وارد شدن دو برادر همه شاد شدند، ولی این شادی چندان نپایید، چون اسب چیزی نمی‌خورد، مرغ طلایی نمی‌خواند و شاهزاده خانم جوان زانوی غم در بغل گرفته بود و یکسر می‌گریست.

از سوی دیگر برادر کوچک‌تر در چاه زنده بود. از خوش اقبالی چاه خشک بود و او روی خزه‌ها سقوط کرده و آسیبی ندیده بود، اما نمی‌توانست بدون کمک از چاه نجات یابد. این بار نیز روباه وفادار به دادش رسید. روباه داخل چاه پرید و تا توانست شاهزاده را سرزنش کرد که چرا نصایح او را به کار نبسته است.

روباه گفت:

– با این همه نمی‌توانم تو را در این وضعیت رها کنم. باید از تاریکی ته چاه نجاتت بدهم.

روباه به شاهزاده جوان گفت که محکم دم او را بگیرد. بعد به بالای چاه خزید و شاهزاده را پشت سر خود بالا کشید.

وقتی از چاه بیرون آمدند روباه گفت:

۔ خیال نکنی که دیگر خطری وجود ندارد، برادرانت افرادی را گمارده‌اند تا به محض اینکه تو را دیدند، نابودت کنند.

پسر پادشاه در همان دور و برها پیرمرد فقیری را دید که زیر درختی مشغول گدایی بود. روباه زیر گوش او گفت:

– لباست را با این مرد گدا عوض کن و از اینجا دور شو.

مرد گدا با رغبت لباسش را با شاهزاده عوض کرد و شاهزاده، در لباس گدایی، از دشت‌ها و مزارع عبور کرد تا به حیاط قصر پدرش رسید. هیچ کس او را نشناخت. او به پنجره‌های قصر نزدیک شد و تقاضای کمک کرد. در همان لحظه، مرغ طلایی که در قفس بود شروع کرد به آواز خواندن، در اصطبل اسب شروع کرد به علوفه خوردن و شاهزاده خانم دست از گریستن برداشت.

پادشاه با تعجب پرسید:

– یعنی چه؟ سر درنمی آورم!

شاهزاده خانم گفت:

– نمی‌توانم بگویم چرا، ولی تا لحظاتی پیش غمگین و افسرده بودم ولی حالا شاد و سرحال هستم. انگار شوهر واقعی‌ام برگشته است.

بالاخره شاهزاده خانم تصمیم گرفت سفره دلش را برای پادشاه باز کند و با اینکه برادرها او را تهدید به مرگ کرده بودند، هرچه اتفاق افتاده بود برای پادشاه تعریف کرد.

پادشاه دستور داد همه افرادی که در قصر حضور داشتند نزد او حاضر شوند. در میان افرادی که حاضر شده بودند مرد گدا هم، با آن لباس‌های پاره، دیده می‌شد. با وجود لباسی که به تن داشت، شاهزاده خانم بی درنگ او را شناخت. شاهزاده خانم از اینکه جوان هنوز زنده بود آن قدر شاد شده بود که اشک شوق می‌ریخت. ولی پادشاه وقتی پسرش را شناخت که او لباس مبدل خود را عوض کرد. برادران بزرگ‌تر محاکمه و مجازات شدند. پسر کوچک‌تر با شاهزاده خانم زیبا ازدواج کرد و رسماً به عنوان جانشین پادشاه معرفی شد.

حالا بشنوید که سر روباه بیچاره چه آمد. چندان نگذشت که دوباره پسر پادشاه به روباه برخورد و روباه به او گفت:

– تو به موقعیتی رسیده ای که به هرچه در این دنیا آرزو کنی دست خواهی یافت، ولی مصیبت‌های من تمام نمی‌شود و همچنان ادامه دارد. اما تو آن قدرت را داری که مرا از شر این همه درد و رنج خلاص کنی.

روباه یک بار دیگر با عجز و التماس تقاضا کرد که شاهزاده او را بکشد، سر از تنش جدا کند و دست و پایش را قطع نماید. این بار پسر پادشاه با اندوه این کار را پذیرفت. ولی به محض اینکه این وظیفه دردناک و تحمیلی انجام شد، با حیرت دید که روباه به مردی جوان و خوش قیافه تبدیل شده است. او کسی جز برادر شاهزاده خانم زیبا نبود. با کمک پسر پادشاه طلسم آن جوان شکست و او به حالت اولیه خود برگشت.

بعد از این ماجرا دیگر هیچ اتفاقی نیفتاد که آرامش آن‌ها را به هم بزند و آن‌ها بقیة عمرشان را در خوشی و شادی زیستند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *