افسانهی جوجه و دوستش
قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی جنگلبانی به شکار رفت. هنوز راه چندانی در جنگل طی نکرده بود که صدای بچه ای کوچک توجه او را جلب کرد. مسیرش را به طرف آن صدا تغییر داد و بعد از مدتی به درختی بلند رسید که بچه کوچکی روی یکی از شاخههای آن نشسته بود. چند لحظه پیش این بچه در دامن مادرش در زیر درخت نشسته بود، اما مادر خوابش برد.
یک مرغ شکاری سررسید، بچه را به منقار گرفت و گریخت. اما صدای تیر چند جنگلبان باعث شد که پرنده از ترس بچه را بین زمین و آسمان رها کند. در حین سقوط لباس بچه به شاخه ای بلند گیر کرد و بچه شروع کرد به گریه کردن که جنگلبان از راه رسید.
وقتی مادر بیدار شد و جای بچه را خالی دید، شیون کرد و به دور و بر دوید، به این ترتیب بچه آن بالا تنها ماند و اگر جنگلبان او را پیدا نکرده بود، در این دنیا از تنهایی میمرد.
جنگلبان از درخت بالا رفت، او را پایین آورد و با خود گفت: «این بچه معصوم و بیچاره را به خانه میبرم تا در کنار لِنای من بزرگ شود»
جنگلبان به قول خود وفادار ماند؛ بچه سرراهی و دختر کوچک او باهم بزرگ شدند. آن دو بچه سخت به هم دل بستند طوری که اگر مدتی کوتاه از هم جدا میماندند دلتنگ میشدند. جنگلبان نام بچه را «جوجه» گذاشته بود، چون یک پرنده میخواست او را با خود ببرد. لِنا و جوجه تا چند سال در نهایت شادی و سلامت باهم زندگی کردند.
جنگلبان آشپز پیری داشت که از بچهها خوشش نمیآمد و دلش میخواست از شر جوجه خلاص شود چون فکر میکرد او بچه فضولی است.
یکی از شبها لنا که دید آشپز با دو سطل بیش از بیست بار از چاه آب آورده از او پرسید:
– با این همه آب میخواهی چه کار کنی؟
زن جواب داد:
– اگر قول بدهی به کسی نگویی حقیقت را به تو میگویم.
لنا گفت:
– هرگز به کسی نخواهم گفت.
زن گفت:
– آه، خیلی خوب. ببین، فردا صبح زود تمام این آبها را در یک ظرف میریزم و میجوشانم. وقتی آب به جوش آمد جوجه را در آن میاندازم و برای شام آماده میکنم.
لنای بیچاره با ناراحتی و دلواپسی به دنبال جوجه رفت و به او گفت:
– اگر تو از من جدا نشوی، من هم هرگز از تو جدا نخواهم شد.
جوجه گفت:
– لنا، من هرگز تو را ترک نخواهم کرد.
لنا گفت:
– خوب؛ من فردا از اینجا میروم. تو باید با من بیایی، چون آشپز پیر گفت که فردا صبح زود آب میجوشاند و وقتی پدرم از خانه بیرون رفت تو را در آب جوش میپزد. اگر با من بیایی، نجات پیدا میکنی. تو اصلاً نباید از من جدا بشوی.
جوجه گفت:
– نه، هرگز از تو جدا نخواهم شد.
به این ترتیب بچهها تا صبح بیدار ماندند و سپیده که زد برخاستند و بسرعت از آنجا دور شدند. وقتی پیرزن بیدار شد آنها حسابی از خانه دور شده بودند.
پیرزن آتش را آماده کرد و همینکه آب به جوش آمد، به اتاق خواب بچهها رفت تا پسرک را ببرد و در آب جوش بیندازد. ولی وقتی دید هر دو بچه فرار کردهاند ترسید و با خود گفت: «اگر جنگلبان برگردد و جای خالی بچهها را ببیند چه خواهد گفت؟ بهتر است بروم و کسی را دنبال آنها بفرستم». او به سه نفر از خدمتکاران فرمان داد که به دنبال بچهها بروند و آنها را به خانه برگردانند.
بچهها که در میان درختان جنگل نشسته بودند سه نفر را دیدند که از دور میآمدند. لنا شتاب زده گفت:
– جوجه، من هرگز تو را ترک نخواهم کرد. تو مرا تنها میگذاری؟
جوجه گفت که او را تنها نخواهد گذاشت. لنا با صدای بلند گفت:
– حالا که این طور است؛ تو یک بوته گل سرخ شو و من یکی از گلهای آن میشوم.
سه خدمتکار درست به همان جایی رسیده بودند که پیرزن جادوگر نشانیاش را داده بود تا آنجا را بگردند. ولی غیر از یک بوته و گل سرخ روی آن، چیزی در آنجا ندیدند.
بوته گل سرخ و گل سرخ به آنها گفتند:
– هیچ بچه ای اینجا نیست.
آنان هم برگشتند و به پیرزن گفتند در آن نشانی ای که داده بود غیر از گل سرخ و بوتهاش چیزی ندیدند. وقتی پیرزن صحبتهای آنان را شنید خدمتکاران را سرزنش کرد و گفت:
– احمقها، بروید بوته گل سرخ را از ریشه بکنید و یکی از گلها را هم بچینید و هرچه سریعتر آنها را برایم بیاورید. زود باشید راه بیفتید و بروید.
لنا از دور آنها را دید و خیلی سریع خودش و جوجه را تغییر شکل داد. آن سه خدمتکار خود را به همان نقطه ای که پیرزن گفته بود رساندند ولی در آنجا فقط یک کلیسای کوچک دیدند که برجی هم داشت. جوجه، کلیسا و لنا، برج شده بود.
خدمتکاران به یکدیگر گفتند:
– آمدن ما فایده ای نداشت: باید دست خالی برگردیم.
پیرزن آن قدر عصبانی شد که هرچه از دهانش در آمد به خدمتکاران گفت:
– بیشعورها، باید کلیسا را با برج آن بر میداشتید و میآوردید. این بار دیگر خودم با شما میآیم.
پیرزن با سه خدمتکار راه افتاد تا بچهها را پیدا کند.
بچهها از دور پیرزن را دیدند که لنگان لنگان پشت سر خدمتکاران میآمد.
لنا گفت:
– جوجه، ما دو نفر هرگز از هم جدا نخواهیم شد.
جوجه گفت: نه، هرگز، هرگز.
لنا گفت:
– پس تو یک حوضچه شو، من هم یک اردک میشوم که روی حوضچه شنا میکند.
پیرزن نزدیک و نزدیکتر شد. وقتی چشمش به حوضچه افتاد کنار آن نشست و خم شد که تمام آب را بخورد، اما اردک تند و تیز به طرف پیرزن رفت، با منقارش موهای او را کشید و او را داخل حوضچه انداخت. بعد هم آن قدر او را زیر آب نگاه داشت که غرق شد.
با غرق شدن پیرزن، خیال بچهها راحت شد. آنها به شکل اولیه خود درآمدند و به همراه خدمتکاران به خانهشان برگشتند. آنها خوشحال بودند که از شر پیرزن خبیث خلاص شدهاند. جنگلبان هم از اینکه فرزندان خود را میدید شاد بود. آنها، اگر هنوز زنده باشند، در کنار هم به شادی و خوشی زندگی میکنند.