افسانه-پری-هوشیار

افسانه‌ی پری هوشیار / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی پری هوشیار

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

یکی بود یکی نبود، زن و مردی بودند که فقط یک دختر داشتند. آن‌ها فکر می‌کردند که دخترشان فوق العاده باهوش است، از این رو اسم او را «پری هوشیار» گذاشته بودند. روزی مرد به همسرش گفت:

– حالا دیگر دخترمان بزرگ شده و باید هرچه زودتر به فکر ازدواجش باشیم.

مادر در جواب گفت:

– خوب، اگر خواستگاری پیدا شود این کار را می‌کنیم.

چندان طول نکشید که جوانی به نام هانس برای خواستگاری نزد این پدر و مادر خوب آمد، منتها شرطی قائل شد. شرطش این بود که اگر دختر به ان هوشیاری و زرنگی که پدر و مادرش ادعا می‌کردند نبود، ازدواج صورت نگیرد.

پدر با هیجان گفت:

– از بابت عقل و هوش او مطمئن باشید.

مادر گفت:

– او نسیمی را که در خیابان می‌وزد با چشمان خود می‌بیند! او صدای پریدن مگس روی سقف را می‌شنود!

ولی پدر و مادر به خواستگار نگفته بودند که دخترشان کار کردن و زحمت کشیدن را دوست ندارد و دختری تنبل است. به هر تقدیر، آن‌ها در کنار خواستگار نشستند و با خرسندی مشغول صرف شام شدند. در این موقع مادر گفت:

– پری، برو به زیرزمین و کمی شربت بیاور.

پری تُنگی برداشت و به طرف سردابه رفت و برای اینکه کار را زودتر تمام کند، در حین رفتن سرپوش تنگ را برداشت. وقتی وارد سردابه شده چهارپایه ای کنار بشکه گذاشت تا روی آن بنشیند و مجبور نباشد خم شود. بعد تنگ را زیر شیر گذاشت. شربت به کندی در تنگ می‌ریخت و او با بی صبری منتظر پر شدن آن بود.

دختر همان طور که منتظر بود، به دور و بر نگاهی انداخت. ناگهان چشمش به کلنگی افتاد که در تیرک سقف فرو رفته بود و با فراموش کرده بود آن را بردارد.

پری هوشیار شروع کرد به گریه کردن، او فکر کرده بود که اگر با هانس ازدواج کند حتماً یکی از آن‌ها با سقوط کلنگ کشته خواهد شد. او آن قدر گریه کرد که خسته شد. آن‌ها که دور میز مشغول صرف شام و منتظر او بودند، چون خیلی طول کشیده بود، زن خدمتکاری را دنبال دختر فرستادند و گفتند:

– برو ببین پری چرا دیر کرده است.

خدمتکار رفت و از پری پرسید:

– چرا گریه می‌کنی؟

پری هوشیار در حالی که به سقف اشاره می‌کرد گفت:

– چرا گریه نکنم؛ فکر می‌کنم وقتی با هانس ازدواج کنم، یکی از ما ممکن است با این کلنگ کشته شود.

زن خدمتکار با شنیدن این حرف به گریه افتاد و گفت:

– چقدر آدم باید باهوش باشد که چنین حادثه ای را پیش بینی کند.

وقتی دیدند که خدمتکار هم دیر کرد، خدمتکار دیگری را به دنبال آن دو فرستادند. او نیز وقتی قضیه را شنید شروع کرد به گریه. پدر و مادر که دیدند از آن‌ها خبری نشد خودشان راه افتادند و به سردابه رفتند. وقتی وارد سردابه شدند و داستان را شنیدند آن چنان گریه و شیونی به راه انداختند که سر و صدای آن به گوش هانس رسید. او با کنجکاوی بلند شد و به دنبال آن‌ها رفت تا ببیند چه اتفاقی افتاده است.

وقتی هانس وارد سردابه شد، دید محشری به پا شده و همه در حال شیون و زاری هستند؛ انگار هرکس سعی می‌کرد بلندتر از دیگری گریه و زاری کند. او با حیرت فریاد زد:

– مگر چه مصیبتی رخ داده است؟

پری گفت:

– آه، هانس عزیز، به آن تیرک نگاه کن. به دلم برات شده اگر با تو ازدواج کنم، یا من با این کلنگ کشته می‌شوم یا وقتی تو برای آوردن شربت به سردابه بیایی کلنگ روی سرت می‌افتد. حالا فهمیدی چرا همه گریه می‌کنیم؟

هانس که حس خودخواهی‌اش ارضا شده بود گفت:

– تو پری هوشیاری هستی که به گریه افتاده ای و دیگران را هم به گریه انداخته‌ایم. من به دنبال همسر باهوشی مثل تو بودم و انتظار دیگری نداشتم.

بعد دست دختر را گرفت، او را از سردابه بیرون آورد و به طرف میز شام برد. آن شب به خیر و خوشی گذشت و مدتی بعد مراسم ازدواج صورت گرفت.

ولی پری هوشیار از کار کردن خوشش نمی‌آمد. وقتی چند هفته ای را به تنبلی گذراندند، هانس گفت:

– همسر عزیزم، من باید سر کار بروم و برای گذران زندگی پول در بیاورم. بهتر نیست تو هم بروی و در مزرعه ذرت کار کنی تا کمی ارد برای پختن نان داشته باشیم؟

زن جواب داد:

– بله، هانس عزیز، اگر تو بخواهی من این کار را می‌کنم.

صبح روز بعد هانس برای کار بیرون رفت. همین‌که رفت، همسرش سوپ خوشمزه ای برای خودش پخت و همراه خود به مزرعه برد. وارد مزرعه که شد به خود گفت: «خوب، حالا چه کار کنم؟ اول بخوابم یا اول غذا بخورم؟ … آه بهتر است اول غذایم را بخورم»

بعد هم نشست و یک ظرف پر و پیمان غذا خورد. احساس کرد سنگین شده است و از خودش پرسید: «خوب، حالا چه کار باید بکنم؟ اول ذرت‌ها را جمع کنم یا اول بخوابم؟ فکر می‌کنم بهتر است قبل از اینکه کار را شروع کنم یک چرت بخوابم»

او وسط ذرت‌ها دراز کشید و به خوابی عمیق فرو رفت. هانس به خانه برگشت. او انتظار داشت غذایش آماده باشد، ولی کسی در خانه نبود. مدت‌ها منتظر ماند ولی کسی نیامد.

هانس با خود گفت: «چه زن هوشیاری، آن قدر کار می‌کند که حتی موقع غذا خوردن هم به خانه برنمی‌گردد.»

شب شد و هنوز از پری خبری نبود، هانس راه افتاد که دنبال زنش برود و ببیند چقدر ذرت جمع کرده است. وقتی هانس وارد مزرعه شد دید ساقه‌های ذرت دست نخورده و کسی هم در آنجا نیست. بیشتر جستجو کرد و دید که پری هوشیار در میان ذرت‌ها آن چنان به خواب رفته که انگار در این دنیا نیست.

هانس با عجله رفت و توری را که زنگوله‌هایی کوچک داشت آورد و دور پری پیچید، اما زن همچنان در خوابی عمیق بود. بعد به خانه برگشت،

در را قفل کرد و مشغول کار شد؛ انگار که هیچ وقت همسری نداشته است.

بالاخره پری هوشیار از خوابی طولانی بیدار شد و دید که هوا کاملاً تاریک شده است. او کمی فکر کرد و به یاد آورد که در کجاست. بلند شد تا به خانه‌اش برود، اما هر قدمی که بر می‌داشت زنگوله‌ها صدا می‌کردند.

صدای زنگوله در آن تاریکی احساس عجیبی در او به وجود آورد و باعث شد از خودش بپرسد که آیا واقعاً همان پری هوشیار است با کس دیگری است. او مرتب به خود می‌گفت: «آیا من خودم هستم، یا کس دیگری هستم؟»

مدتی فکر کرد اما همچنان تردید داشت. دست آخر هم نتوانست به این سؤال پاسخ دهد. بالاخره چیزی به مغزش خطور کرد و با خود گفت:

می‌روم خانه و از هانس می‌پرسم که آیا من خودم هستم یا یک نفر دیگرم. او حتماً می‌تواند تشخیص بدهد »

هوا تاریک بود ولی او خیلی زود راهش را پیدا کرد. همان طور که می‌دوید زنگوله‌ها هم صدا می‌کردند. در ورودی خانه قفل بود. پری به پنجره کوبید و فریاد زد:

– هانس، آیا پری در خانه است؟

هانس جواب داد:

– بله، در خانه است.

پری هوشیار از شنیدن این حرف وحشت کرد و فریاد زد:

– پس من آن پری هوشیار نیستم!

او راه افتاد و از خانه همسایه ای به خانه همسایه دیگر رفت. وقتی همسایه‌ها صدای زنگوله‌ها را می‌شنیدند اجازه نمی‌دادند پری وارد خانه‌شان شود. حتی بعضی از همسایه‌ها او را نشناختند.

بالاخره پری هوشیار از ده گریخت و تاکنون کسی از او خبر ندارد. خوب، باید نتیجه گرفت که فعال و پرکار بودن بهتر از این است که آدم فقط هوش و ذکاوت داشته باشد.

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *