افسانه-دوازده-برادر

افسانه دوازده برادر / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه

دوازده برادر

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

 

سال‌ها پیش پادشاه و ملکه ای زندگی می‌کردند که دوازده پسر داشتند. همه این پسرها تیزهوش و زرنگ بودند و یکدیگر را دوست داشتند، ولی با این همه خیلی شاداب نبودند. روزی پادشاه به همسرش گفت، حال که آن‌ها دوازده پسر دارند اگر صاحب دختری شوند، پسرها یکی پس از دیگری می‌میرند و دختر آن‌ها وارث سلطنت و ثروتشان می‌شود.

پادشاه دستور داد دوازده تابوت بسازند تا اگر دختری به دنیا آمد از پیش آمادگی لازم را داشته باشند. وقتی تابوت‌ها آماده شد پادشاه آن‌ها را، با کفن‌های داخلشان، در اتاقی در بسته پنهان کرد و کلیدش را به دست ملکه سپرد. او ملکه را وادار کرده بود سوگند بخورد که درباره تابوت‌ها چیزی به پسرها نگوید. ولی وجود این تابوت‌های وحشتناک برای مادر بیچاره بسیار ناراحت کننده بود. او تمام روز را گریه کرد. قیافه مادر چنان غمگین بود که کوچک‌ترین فرزند متوجه ناراحتی‌اش شد.

أو بنجامین نام داشت که یک اسم مذهبی است. بنجامین بیشتر از بقیه برادرها وقتش را با مادر می‌گذراند.

بنجامین به مادرش گفت: – مادر عزیزم، چرا این قدر غمگینی؟ مادر در جوابش گفت:

– فرزندم، نمی‌توانم علتش را بگویم.

بنجامین آن قدر اصرار کرد و اصرار کرد که طاقت مادر تمام شد. به اجبار قفل در را باز کرد و دوازده تابوت را به پسرش نشان داد.

مادر گفت:

– بنجامین عزیزم، این تابوت‌ها برای تو و برادرهایت ساخته شده. اگر شماها صاحب یک خواهر کوچک بشوید، همگی می‌میرید.

وقتی ما در موضوع را تعریف می‌کرد به تلخی می‌گریست، ولی پسرش او را دلداری می‌داد:

– نگران نباش، ما بموقع از اینجا می‌رویم و جانمان را نجات می‌دهیم. با شنیدن این حرف، مادر هم دل و جرئت پیدا کرد و گفت:

– چه خوب، بهتر است شما مدتی به جنگل بروید و در دامنه تپه مشرف به قصر بمانید و از آنجا برج قصر را زیر نظر بگیرید. اگر پسری به دنیا آمد من یک پرچم سفید بر فراز برج خواهم آویخت و شما می‌توانید براحتی به خانه برگردید. اگر بچه دختر باشد پرچم قرمز خواهد بود؛ آن وقت باید با آنچه در توان دارید از اینجا فرار کنید و دور شوید تا شاید خداوند شما را حفظ کند. من هر نیمه شب از خواب بیدار می‌شوم و شما را دعا می‌کنم که خداوند از گرسنگی و تشنگی در امانتان بدارد و در سرمای زمستان و گرمای تابستان شما را حفظ کند.

مادر پسرانش را با دعای خیر بدرقه کرد و آن‌ها را به جنگل فرستاد. آن‌ها هر روز به نوبت از یک درخت بلند بالا می‌رفتند تا از دور پرچم را بر فراز برج ببینند.

یازده روز گذشت و نوبت به بنجامین رسید که بالای درخت برود. او پرچم قرمز رنگ را دید که نشانه مرگ بود! برادرهای بزرگ‌تر سخت عصبانی شدند چون تولد یک دختر کوچک آن‌ها را آواره‌ی جنگل و بیابان کرده بود. ناراحتیشان به حدی بود که تصمیم گرفتند اولین زنی را که در جنگل دیدند از بین ببرند.

دیگر باید فرار می‌کردند و از آنجا دور می‌شدند و در میان جنگل سرپناهی برای خود پیدا می‌کردند. عجیب بود؛ هنوز راه چندانی طی نکرده بودند که به یک کلبه کوچک و زیبا رسیدند. همه چیز در آن کلبه فراهم بود، ولی کسی در آن زندگی نمی‌کرد.

آن‌ها گفتند:

– ما همین جا منزل می‌کنیم. بنجامین، تو از همه ما کوچک‌تر و ضعیف‌تری؛ در خانه بمان. ما برای پیدا کردن خورد و خوراک می‌رویم.

آن‌ها در جنگل می‌گشتند و با تیر و کمان خرگوش، کبوتر یا پرندگان دیگر را شکار می‌کردند. بنجامین هم از اطراف کلبه ذرت، فندق و توت و هرچه قابل خوردن بود جمع آوری می‌کرد.

ده سال به همین شکل گذشت و آن‌ها خوشحال و سرحال بودند. زمان بسرعت می‌گذشت ولی آن‌ها هیچ خبری از خانه‌شان نداشتند.

در این مدت، خواهرشان بزرگ شده بود. او زیبا بود و رفتاری دلنشین داشت، لباس‌های گرانقیمت می‌پوشید و ستاره ای طلایی رنگ بر پیشانی می‌آویخت.

تازه ده ساله شده بود که یکی از روزها، در کمد مادرش چشمش به دوازده پیراهن مردانه افتاد. هیجان زده از مادر پرسید:

– مادر این پیراهن‌ها مال کیست؟ آن‌ها خیلی کوچک‌تر از آن هستند که لباس پدر باشند.

مادر آهی عمیق کشید و گفت:

– فرزند عزیزم، این‌ها از آن دوازده برادر هستند؟ دخترک فریادی کشید و گفت:

– دوازده برادر! حالا آن‌ها کجا هستند؟ هرگز چیزی درباره آن‌ها نشنیده بودم!

مادر جواب داد:

– خدا می‌داند آن‌ها کجا هستند؛ ابد سرگردان‌اند.

مادر، دختر کوچک خود را به اتاقی برد که تابوت‌ها را در آن گذاشته بودند. او تابوت‌ها را به دخترک نشان داد و گفت که آن‌ها را برای برادرها آماده کرده بودند و این را هم گفت که با رفتن آن‌ها چقدر اشک ریخته است.

استه بود، در جستجوی دختر مادرش را دلداری داد و گفت:

– گریه نکن، من می‌روم و آن‌ها را پیدا می‌کنم. او در حالی که دوازده پیراهن را با خود برداشته بود، در جستجوی برادرانش به جنگل رفت.

دخترک تمام روز را راه رفت. شب که شد خسته و کوفته چشمش به کلبه ای روشن افتاد. به طرف آن رفت و در زد. پسر جوانی در را باز کرد. جوان مات و مبهوت به چهره دختر زیبایی که لباسی گرانقیمت به تن داشت و ستاره ای طلایی بر پیشانی‌اش می‌درخشید خیره ماند. بالاخره پرسید:

– شما که هستید و چه می‌خواهید؟

دختر در جواب گفت:

– من دختر پادشاه هستم و به دنبال دوازده برادرم می‌گردم. می‌خواهم زیر این آسمان کبود همه جا را بگردم و آن‌ها را پیدا کنم.

بعد بقچه‌اش را باز کرد و گفت:

– این‌ها پیراهن‌های آن‌ها هستند. بنجامین فهمید که او خواهرش است و گفت:

– من، بنجامین کوچک‌ترین برادر تو هستم.

با شنیدن این حرف دختر کوچک بغض کرد و اشک از چشم‌هایش سرازیر شد؛ البته این اشک، اشک خوشحالی بود. آن دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند و مدتی شادمانی کردند. بنجامین او را که از راه رسیده و خسته بود، در کنار آتش نشاند و چیزی برای خوردن و نوشیدن به او داد.

بعد بنجامین به یاد آورد که برادرانش پیمان بسته بودند اولین زنی را که ببینند به قتل برسانند، چون تولد یک دختر موجب شده بود زندگی شاهانه آن‌ها به هم بخورد. او این موضوع را با خواهر کوچکش در میان گذاشت.

دختر گفت:

– اگر با مرگ من برادرانم نجات پیدا می‌کنند و به زندگی عادی بر می‌گردند، من حاضرم جانم را فدا کنم.

بنجامین گفت:

– اگر پیش از اینکه آن‌ها تو را ببینند من برایشان توضیح بدهم، فکر نمی‌کنم چنین اتفاق غم انگیزی رخ بدهد. راستی صدای پایشان می‌آید. خودت را در این اتاق پنهان کن تا شام تمام شود. آن وقت راه حلی برای این موضوع پیدا خواهم کرد.

دختر نوجوان خود را در آن اتاق پنهان کرد، البته می‌توانست تمام گفتگوها را بشنود.

برادران از شکار برگشتند. در تمام مدتی که شام آماده می‌شد، بنجامین دم برنیاورد. وقتی همه دور میز نشستند، یکی از آن‌ها گفت:

– خوب، بنجامین! خبری برای ما نداری؟

او گفت:

– شاید این بار خبری داشته باشم. عجیب است؛ شما همه بیرون می‌روید و دنیا را می‌گردید، ولی من که در خانه می‌مانم و خانه داری می‌کنم بیشتر از شما خبر دارم!

همه می‌خواستند ببینند چه خبر شده است. یکی از آن‌ها گفت:

– خوب حالا خبرت را بگو!

بنجامین گفت:

– به شرطی می گویم که شما قولی به من بدهید. همه برادرها با صدای بلند گفتند:

– باشد، قول می‌دهیم!

– قول بدهید اولین دختری را که در این جنگل دیدید نکشید. همه قبول کردند و حتی مسن‌ترین برادر گفت:

– من با دلسوزی کامل از او مواظبت می‌کنم. آن وقت بنجامین گفت:

– خواهر ما اینجاست. برخاست و در اتاق را باز کرد. دختر پادشاه با لباس سلطنتی و با ستاره طلایی روی پیشانی‌اش ظاهر شد. او بسیار زیبا و ظریف بود. برادرها از

دیدن او هیجان زده شدند، با محبتی عمیق او را در آغوش کشیدند و بوسیدند.

خواهر کوچک نزد آن‌ها ماند. او در خانه داری، نظافت و آشپزی به برادر کوچکش کمک می‌کرد. با آمدن خواهر کوچک زندگی آن‌ها خیلی مرتب شد. پرده‌ها و لحاف‌ها سفید و تمیز و غذاها خوب و خوشمزه شدند. همه برادرها خوشحال و راضی بودند و با خواهرشان در کمال خوشی و همدلی زندگی می‌کردند.

دور تا دور خانه‌شان یک باغ کوچک بود که یک روز وقتی همه برادرها برای صرف شام به خانه آمده و شادمانه دور میز غذاخوری جمع بودند، خواهر کوچک به آنجا رفت تا گل بچیند.

او دوازده گل سوسن در باغ کاشته و با دقت زیاد از آن‌ها مراقبت کرده بود. این گل‌ها چنان در اوج شکوفایی و زیبایی بودند که تصمیم گرفت أنها را برای دوازده برادر خود بچیند و در بشقاب هر کدامشان یک شاخه بگذارد.

وقتی دختر سوسن‌ها را چید و به همراه خود آورد، دید که همه برادرانش به کلاغ تبدیل شده‌اند. کلاغ‌ها روی درخت‌های اطراف جنگل پریدند و خانه و باغ هم در یک آن از جلو چشم دخترک ناپدید شد. دخترک بیچاره در میان انبوه درختان جنگل تنها ماند و نمی‌دانست چه کار بکند. وقتی برگشت که برود، چشمش به پیرزن کنجکاوی افتاد. پیرزن پرسید:

– دخترم، چه کردی؟ چرا نگذاشتی آن گلهای سفید روی ساقه‌های خود بمانند و رشد کنند؟ آن‌ها برادران تو بودند، ولی از این پس همیشه به شکل کلاغ باقی خواهند ماند. دختر که می‌گریست پرسید: – آیا هیچ راهی نیست که آن‌ها دوباره آزاد شوند؟ پیرزن جواب داد:

– راهی نیست، جز یکی که بسیار دشوار است. فقط همین راه می‌تواند طلسم جادو را بشکند و برادرانت را نجات دهد.

دختر گریه کنان گفت:

– به من بگو، به من بگو، مطمئن هستم که می‌توانم. تو را خدا بگو! با شنیدن این حرف پیرزن گفت:

– آیا می‌توانی هفت سال لال بمانی و با کسی حرف نزنی یا حتی نخندی؟ در عرض این هفت سال حتی اگر یک کلمه بر زبانت جاری شود، آنچه رشته ای پنبه می‌شود و برادرانت بلافاصله خواهند مرد.

دخترک با اطمینان کامل گفت:

– من می‌توانم برای نجات برادرانم این کار را انجام دهم.

پیرزن پس از شنیدن تصمیم دخترک از او جدا شد. دخترک جایی را نداشت که برود. از درختی بالا رفت، تنها روی یکی از شاخه‌ها نشست و شروع کرد به بافتن. سه روز بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد با بخندد، روی شاخه درخت نشست.

غروب روز سوم، همان طور که روی شاخه نشسته بود، چند شکارچی را دید که با پادشاه به شکار آمده بودند. سگ شکاری پادشاه تیز و باهوش بود. بو کشید و خیلی زود جای او را پیدا کرد. سگ به طرف دختر پرید و با خشم رو به او پارس کرد.

پادشاه نزدیک‌تر آمد و با حیرت دید که دختری زیبا، با ستاره ای طلایی روی پیشانی، در میان شاخه‌های درخت نشسته است. زیبایی دختر او را به حیرت وا داشت. شاه از دختر خواست از درخت پایین بیاید و همسر او شود. دختر حرفی نزد و فقط سرش را تکان داد. پادشاه از درخت بالا رفت، او را پایین آورد، روی اسبش نشاند و با سرعت راهی قصر خود شد.

مراسم عروسی با شکوه بسیار برگزار شد ولی عروس کلامی بر زبان نراند و هرگز نخندید.

چند سال از ازدواج آن‌ها گذشت. مادر پادشاه که جادوگری خبیث بود، به دیدن آن‌ها آمد و خیلی زود بدگویی از همسر پادشاه را شروع کرد. بالاخره هم توانست پادشاه را علیه همسرش برانگیزد و بدگمان کند. یکی از روزها مادر پادشاه به پسرش گفت:

– من مطمئن هستم که همسرت از خانوادهای فقیر است. خدا می‌داند که در چه خانه و خانواده فقیرانه ای بزرگ و تربیت شده! گیریم که لال است و نمی‌تواند حرف بزند؛ چرا خندیدن بلد نیست؟ لابد ناراحتی وجدان دارد!

پادشاه روزهای اول به بدگویی‌های مادرش اهمیت نمی‌داد، ولی پیرزن جاودگر بتدریج او را قانع کرد که همسرش زنی بدکاره است. پادشاه همسرش را محکوم کرد که در آتش بسوزد. اگر زن کلامی بر زبان می‌آورد و از خود دفاع می‌کرد، بدون تردید پادشاه او را نجات می‌داد، ولی او به خاطر برادرانش همچنان سکوت کرده بود.

در روزی که حکم اعدام اجرا می‌شد، پادشاه از پنجره ای در قصر که مشرف به صحنه اجرای حکم بود، به چوبه دار نگاه می‌کرد و می‌گریست؛ او هنوز همسرش را دوست داشت. شاه از آن بالا دید که او را آوردند، به چوبه دار بستند و آتش روشن کردند. شراره‌های آتش به طرف زن زبانه می‌کشید که ناگهان صدای خش خش بال‌هایی از اطراف به گوش رسید و دوازده کلاغ سیاه بر زمین فرود آمدند. آن کلاغ‌ها در واقع برادران ملکه بودند.

آخرین لحظات طلسم هفت ساله سپری می‌شد، و سرانجام طلسم شکست؛ آن‌ها بموقع برای نجات خواهرشان آمده بودند. آتش بسرعت خاموش شد و ملکه و برادرانش به طرف پادشاه رفتند. همسر پادشاه دیگر می‌توانست حرف بزند و از خوشحالی لبخندی به لب داشت. خوشحالی‌اش از این بود که می‌توانست حرف بزند و علت سکوتش را بیان کند.

پادشاه هم خوشحال بود و هم خشمگین. خشم او از آن پیرزن خبیث بود.  بالاخره هم پیرزن را به دست عدالت سپردند و قرار شد او را در خمره ای پر از سم مار بیندازند تا بمیرد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *