داستان-کوتاه-پردیس-فرخنده-آقایی

داستان کوتاه: پردیس / فرخنده آقایی

داستان کوتاه: پردیس

فرخنده آقایی

کنار دریا بودیم. در هوای سرد آخر پاییز، در آفتاب بی رمق سر ظهر شنا می‌کردیم. با حرکات شتابان، بدن خود را گرم می‌کردیم تا هر چه کمتر سرمای آب را احساس کنیم و بعد،‌ نفس نفس زنان به ساحل برمی‌گشتیم و با پوستی که از سرما مورمور می‌شد، در حوله‌های بزرگ پنهان می‌شدیم و باز می‌نشستیم به حرف زدن.

زن‌ها بچه‌هایشان را به مدرسه می‌رساندند و غذایشان را با خود به ساحل می‌آوردند و همان جا می‌خوردند. من زبانشان را بلد نبودم و آن‌ها سعی می‌کردند باهمان چند کلمه محدودی که می‌دانستم، با من حرف بزنند. باهم روزنامه‌ها را می‌خواندیم و مجله‌ها را ورق می‌زدیم و از جنگ‌ها و صلح‌ها و از مذاکرات سران و دیدارها و بازدیدها و قتل عام‌ها و تسخیرها و بمباران‌ها و ترورها و کودتاها صحبت می‌کردیم. ما اهل هیچ کدام نبودیم. اهل حرف بودیم. کار هرروزمان بود. کنار ساحل می‌نشستیم و سرهایمان را در حوله‌هایمان فرو می‌کردیم و ساعت‌ها باهم حرف می‌زدیم. تا آنکه آسمان رو به تیرگی می‌رفت و نم نم باران شروع می‌شد. بعد زن‌ها ناگهان به ساعت‌هایشان نگاه می‌کردند و بلند می‌شدند و حوله‌هایشان را در ساک‌ها می‌گذاشتند و لباس‌هایشان را می‌پوشیدند و سوار موتورهای قراضه‌شان می‌شدند تا به مدرسه بروند. کلاه‌های بزرگ مضحکشان را به سر می‌گذاشتند و همان طور که از ساحل دور می‌شدند برایم دست تکان می‌دادند.

آن روز که به ساحل آمدم، نه حوله داشتم و نه شنا بلد بودم. آفتاب درخشانی بود. ظهر بود و آدم‌ها در ساحل مدیترانه در چند ردیف کنار هم دراز کشیده بودند و حمام آفتاب می‌گرفتند.

سگ قهوه ای پشمالو و خیلی بزرگی، کنار دریا با بچه‌ها بازی می‌کرد. انگار ولگرد بود. وقتی بچه‌ها می‌رفتند شنا کنند، با توپ پلاستیکی قرمز کم بادی بازی می‌کرد. توپ را به میان موج‌ها می‌انداخت و بعد می‌دوید و آن را می‌آورد و توی شن‌ها چال می‌کرد. بعد آنرا با سر و صدا از لای شن‌ها بیرون می‌آورد و مثل توله ای به دندان می‌گرفت و واق واق کنان به میان موج‌ها می‌انداخت. چند دختر و پسر نوجوان هم توپ‌هایشان را با سر و صدا به میان موج‌ها پرتاب می‌کردند و بعد شنا کنان می‌رفتند و آن‌ها را می‌آوردند.

روزهای اول که در ساحل قدم می‌زدم، از زنان برهنه می‌پرسیدم جواب خدای خود را چه خواهند داد. آن‌ها که زبان مرا نمی‌فهمیدند،‌ انگار شعر یا آوازی برایشان خوانده باشم، می‌خندیدند و برایم دست تکان می‌دادند.

حالا دیگر هوا سرد شده است و با حوله نویی که به خود پیچیده‌ام، همه می‌دانند که تازه واردم و تمام تابستان آنجا نبوده‌ام. وقتی شنا کردن یاد گرفتم، حوله‌ام را از حراجی خریدم. صورتی است با حاشیه قلاب دوزی.

در هوای سرد پاییز، حوله پوشیده کنار زن‌ها می‌نشینم و باهم روزنامه می‌خوانیم و حرف می‌زنیم بی‌آنکه زبانشان را بدانم و آن‌ها تک تک کلمه‌ها را برای همدیگر تفسیر می‌کنند. برج‌های دوقلوی نیویورک را ناشیانه روی ساحل رسم می‌کنند و در روزنامه، عکس مردان عرب را نشانم می‌دهند که آرزو دارند بعد از عملیات انتحاری به پردیس بروند. با تعجب می‌پرسند: «پردیس؟» و من جواب می‌دهم: «بله، بله، پردیس.» می‌خواهند بدانند پردیس چگونه جایی است. برایشان می گویم و بعد باز بحث‌های بی پایان شروع می‌شود. حالا دیگر همه می‌دانند من از سرزمینی آمده‌ام که هیچ کدام آن را نمی‌شناسند. طولی نمی‌کشد که آدم‌هایی ناآشنا از فاصله‌های دور می‌آیند تا با زبانی که بلد نیستم، برایشان از پردیس بگویم. می‌خواهند بدانند آیا آن مردان عرب به پردیس خواهند رفت؛ و آن دیگران چه، آن‌ها که در برج‌ها بوده‌اند؟ دیگر فهمیده‌ام که نباید با بله یا نه جواب بدهم. باید کمی تامل کنم و با تردید پاسخ بدهم. باید نشان بدهم که با خودم در جدالم و به آن‌ها فرصت بدهم صحبت کنند. می‌خواهند نظر خود را بگویند و بعد نظر مرا بدانند و باز آنچه را که خود می‌دانند،‌ تکرار کنند. با دقت و خونسردی گوش می‌دهم. جواب‌های صریح و کوتاه را دوست ندارند. آن‌ها را می‌رماند و از من رنجیده خاطر می‌شوند. دوست دارند درباره همه چیز باهمه جزییات صحبت کنند. کلمات جاری می‌شود و تداوم می‌یابد و بعد باز در هوای سرد آخر پاییز به دریا می‌زنیم. با حرکات تند و شتاب آلود، ناشیانه بدنهای خود را در آب سرد گرم می‌کنیم تا سرمای آب را هر چه کمتر احساس کنیم و بعد نفس نفس زنان، حوله پوشیده کنار ساحل مشغول بحث می‌شویم.

عصرها میکله با حوله بزرگی بر دوش به ساحل می‌آید. سگ بزرگش با رخوت دنبالش راه می‌رود و در گوشه ای از ساحل ولو می‌شود. پرنده‌ها از دور به استقبال پیرمرد می‌آیند. روی شانه‌هایش می‌نشینند و دور و برش پرواز می‌کنند. پیرمرد خندان به ساحل قدم می‌گذارد و حوله را پهن می‌کند و از کیسه ای پارچه ای، مشت مشت گندم روی حوله می‌ریزد. پرنده‌ها می‌پرند و دانه‌ها را از هم می‌قاپند و بعد چون حیوانات دست آموز به دنبال او جست و خیز می‌کنند و به سر و صورتش نوک می‌زنند و پیرمرد غش غش می‌خندد.

زن‌ها می گویند میکله عاشق ماریا است؛ و بعد باز حرف می‌زنند و باهم می‌خندند. یکی از روزها زن‌ها برایم معلم زبان پیدا کردند. معلم مدرسه فرزندانشان است و همه او را می‌شناسند. برادر کوچک‌تر میکله و همبازی کودکانشان است. اولین بار، میکله مرا با خود به شهر برده بود. با سگ بزرگش سوار کشتی شده بودیم. میکله تقریباً شصت ساله است. به یک گوشش گوشواره نقره کرده و در شهر به هر کس می‌رسید به عادت هندی‌ها دو کف دست را به نشانه سلام به هم می‌چسباند و روی بینی می‌گذاشت. هرجا چیزی جا می‌گذاشت و باید دنبالش می‌رفتم تا کلاه موتورسواری یا کیف کار چرمی کهنه و وسایل دیگرش را که جا گذاشته بود،‌ به او بدهم. برای سوار شدن به کشتی مشکل داشتیم. سگ میکله از آب می‌ترسید و او مجبور شد سگ را کشان کشان سوار کشتی کند. در اداره پلیس، سگ را راه ندادند و میکله او را به نرده آهنی پیاده رو بست. سگ آن‌قدر پارس کرد و زوزه کشید که پلبس اجازه داد میکله، سگ را با خود بیاورد تو. در تمام مدتی که پیرمرد با مسئول اتباع خارجی حرف می‌زد، سگ از این اتاق به آن اتاق می‌رفت و به همه جا سرک می‌کشید. بالاخره از میکله خواستند قلاده سگ را به دست بگیرد. سگ همان جا کنار باجه، روی زمین ولو شد و خوابش برد و خرخرش بلند شد. انگار که خواب ببیند، پلک‌هایش تکان می‌خورد و از خودش صدا در می‌آورد.

موقع برگشتن هم در کشتی اجازه ندادند میکله در قسمت مسافران بنشیند و مجبور شد تمام مدت روی عرشه کنار سگش باشد. میکله به سگ پوزه بند زده بود و سگ کلافه بود و بی تابی می‌کرد. مردم موقع گذشتن از کنار سگ خم می‌شدند و نوازشش می‌کردند. میکله سیگار برگ بزرگش را می‌کشید و کاری به کار سگ نداشت. شاید اگر هر کس یک لگد به شکم سگ می‌زد، خلاص می‌شد و دیگر خودش را با آن هیکل گنده آن‌قدر لوس نمی‌کرد. به ساحل که رسیدیم، میکله سگ را سوار موتور کرد و با خود برد.

وقتی به زن‌ها گفتم معلم مرد نمی‌خواهم،‌ همگی گفتند که او هم مثل برادرش مرد عجیبی است و مشکلی ایجاد نمی‌کند. بعد در تایید حرفم گفتند که هیچ کدام حوصله معلم مرد مجرد را ندارند. هر چند به برادر میکله می‌شد اعتماد کرد. بعد هم آهسته نجوا کردند که نباید هیچ کدام به میکله بگوییم که به نظر آن‌ها او و برادرش عجیب‌اند؛ اما من، به غیر از ساحل، میکله را فقط گاهی از دور می‌دیدم که سگش را سوار موتور می‌کرد و این طرف و آن طرف می‌برد و برایم دست تکان می‌داد.

چند راهبه موقع غروب به ساحل می‌آمدند و قدم می‌زدند. کلاه‌های بزرگ قایق مانند و لباس‌های پوشیده داشتند. یکی از آن‌ها که جوان‌تر بود، پابرهنه روی ماسه‌ها راه می‌رفت. با یک دست گوشه دامنش را بالا می‌گرفت و کفش‌هایش را با دست دیگر نگه می‌داشت و تا مچ پا به میان موج‌ها می‌رفت و بر می‌گشت. چند بار مواظب بودم ببینم لخت می‌شوند یا نه. چیزی ندیدم. شاید منتظر می‌ماندند که همه بروند.

هوا روز به روز خنک‌تر و روزها کوتاه‌تر می‌شد. زیر نم نم باران، باز کنار ساحل می‌نشستیم و حرف می‌زدیم. یک روز ماریا آمد. دختر لاغر و آفتاب سوخته ای بود. وقتی میکله از دور پیدایش شد، زن‌ها خندیدند و به هم تنه زدند و دستهایشان را روی زانوهایشان کوبیدند. هوا ابری بود. پیرمرد با سگ بی حس و حال و پرنده‌هایی که دور و برش می‌پریدند به ما نزدیک شد و حوله‌اش را پهن کرد و رویش گندم ریخت. پرنده‌ها به گندم‌ها هجوم آوردند. پیرمرد کنار ما نشست و با ماریا حرف زد. زن‌ها به پیرمرد گفتند که ماریا می‌خواهد شوهر کند و بعد باز باهم خندیدند و از پشت سر، موهای هم را کشیدند. ماریا تمام مدت با عصبانیت حرف می‌زد. پیرمرد لب ورچیده بود و زن‌ها می‌خندیدند. بعد ماریا بدون خداحافظی بلند شد برود. پیرمرد مشتی گندم به دنبالش ریخت. پرنده‌ها از روی حوله پر کشیدند و دنبال ماریا رفتند. پیرمرد بلند شد و مشت دیگری گندم به پشت سر ماریا پرتاب کرد. پرنده‌ها روی موهای بلند و سیاه ماریا می‌پریدند. ماریا با دست آن‌ها را می راند و به پیرمرد فحش می‌داد. پیرمرد با فاصله دنبال او می‌رفت و از کیسه پارچه ای گندم می‌ریخت. پرنده‌ها دور ماریا بق بقو می‌کردند و به موهای بلندش می‌پیچیدند. ماریا با هیکل لاغر و آفتاب سوخته‌اش، چون کابوسی در ساحل می‌دوید و پرنده‌ها به سر و صورتش می‌جهیدند و به او نوک می‌زدند.

زن‌ها از خنده ریسه رفته بودند و با مجله‌ها و روزنامه‌های لوله شده به سر و روی هم می‌کوبیدند. می‌گفتند پیرمرد باهمین کارها ماریا را از خود متنفر کرده است. بعد ناگهان به ساعت‌هایشان نگاه کردند. بلند شدند و حوله‌هایشان را در ساک‌ها گذاشتند و لباس‌هایشان را پوشیدند و سوار موتورهای قراضه‌شان شدند تا به مدرسه بروند. کلاه‌های بزرگ مضحک را به سر گذاشته بودند و همان طور که از ساحل دور می‌شدند، برایم دست تکان می‌دادند.

راهبه ها از دور پیدایشان شد. باهم حرف می‌زدند. باران ریزی شروع شده و پرنده‌ها رفته بودند. پیرمرد کنار ساحل، حوله‌اش را به دوش انداخته و نشسته بود. هر سه باهم راه افتادیم. من و میکله و سگش که آبچکان از پشت سر می‌آمد. پیرمرد شروع کرد به حرف زدن. گوشه‌های لب‌هایش کف کرده بود و آب دهانش از میان دندانهای سیاهش بیرون می‌جهید. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. حوله‌ام را روی سرم کشیده بودم و صدای او را بی وقفه از میان شرشر باران می‌شنیدم. باران تند شده بود که به خانه او رسیدیم. مرا به خانه‌اش دعوت کرد. دو اتاق بود، یکی در طبقه بالا و یکی در طبقه پایین. انگشتش را به علامت سکوت روی بینی گذاشت. در اتاق طبقه اول را باز کرد. سگ با شتاب وارد شد و میکله فریاد زد: «مامان، من آمدم.» و بعد با دست به من علامت داد که به طبقه بالا بروم. در اتاق بالا باز بود. اتاق نیمه مخروبه ای بود با تختخواب دونفره چوبی و شکسته ای در میان اتاق. یک عکس عروسی زردشده بزرگ و قاب گرفته و چند صلیب چوبی کهنه و عکس قدیسین با پونز به دیوارهای گچی صورتی رنگ، چسبانده شده بودند. از چهار گوشه اتاق آب باران،‌ چک چک توی سطل‌های پلاستیکی کثیف می‌ریخت. پیرمرد وارد شد و از من خواهش کرد بنشینم. صندلی شکسته و خیسی از ایوان آورد و ملافه ای رویش انداخت. شانه ای به موهایش کشید. از زیر سیگاری، سیگار برگ نیمه سوخته ای برداشت و روشن کرد. روی لبه تختخواب نشست. سرحال و هیجان زده بود و جوان‌تر به نظر می‌رسید. گفت که می‌خواهد اتاق را تمیز کند و بعد چند قوطی رنگ را از دستشویی آورد و نشانم داد. مرا به ایوان سرپوشیده برد که از یک طرف مشرف به ساحل بود و از طرف دیگرش، سربالایی خانه من دیده می‌شد. گاهی مرا ماریا خطاب می‌کرد و بعد معذرت می‌خواست. دستهایم را می‌گرفت و همان طور که حرف می‌زد به چشمهایم خیره می‌شد. بوی فضله پرندگان می‌داد و آب دهانش به صورتم می‌پرید. آب سطل‌های پلاستیکی را در ایوان خالی کرد و برایم گفت که می‌خواهد خانه را تمیز کند و همه چیز را تمیز و نو کند. از کمد چوبی شکسته ای که پر از کت و شلوارهای قدیمی بود، یک چمدان پر از کراوات و لباس‌های زرد شده بیرون آورد که یادگار روزهای دریانوردی‌اش بود. عکس سیاه و سفید خودش را روی عرشه کشتی نشانم داد و بعد باز دستهایم را در دست فشرد. می‌خواست قول بدهم در کنارش خواهم ماند. می‌دانستم که نباید جواب بله یا نه بدهم. باید کمی تامل می‌کردم و با تردید پاسخ می‌دادم. باید نشان می‌دادم که با خود در جدالم و به او فرصت می‌دادم که حرف بزند. کلمات جاری شد. می‌خواست نظر مرا بداند و باز حرفش را تکرار می‌کرد. می‌دانستم از جواب‌های صریح رنجیده خاطر می‌شود. به دقت گوش می‌کردم. از من می‌خواست بعد از تعمیر اتاق برگردم و آنجا بمانم. فقط باید فرصت می‌دادم که خانه را تعمیر کند و رنگ بزند.

ناگهان صدای فریاد پیرزن آمد که او را می‌خواند: «میکله،‌ میکله.» و صدای سگ که به شدت پارس می‌کرد. پیرمرد انگشتش را به علامت سکوت روی بینی گذاشت و باهم آرام به طبقه پایین رفتیم. سگ کنار در ایستاده بود و پارس می‌کرد. میکله دستی به سر سگ کشید و مرا بدرقه کرد. دو کف دست را برای خداحافظی به هم چسباند و روی بینی گذاشت و به اتاق مادرش رفت.

هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود و باران تندی می‌بارید. حوله خیس را روی سرم انداختم. از سربالایی سنگلاخی که مرا به خانه‌ام می‌رساند، بالا رفتم. احساس می‌کردم سندلهایم در کثافت فرو می‌رود. بارها دیده بودم که به سگ‌ها موقع بالا رفتن زور می‌آید و همه سربالایی را پر از کثافت می‌کنند.

از پنجره اتاق، دریا را نمی‌دیدم ولی صدای هوهوی باد می‌آمد و سوز آن از درز پنجره به صورتم می‌خورد. در خلوت خانه کسی نبود که چیزی بپرسد. چشمهایم می‌سوخت و گونه‌هایم داغ شده بود. صورتم را روی شیشه میز می‌دیدم که دو چشم متورم و سرخ به آن چشم دوخته بودند.

حوله را روی سرم کشیدم و به ساحل برگشتم. راهبه ها چتر به دست باهم راه می‌رفتند و حرف می‌زدند. دریا سیاه و کف آلود بود. موجهای سنگین به ساحل می‌خوردند و ساحل پر از صدف‌های رنگارنگ بود. از آنجا پیرمرد را توی ایوان نمی‌دیدم. چراغ اتاقش سوسو می‌زد. سندلهایم را در آوردم و به آب زدم. آب سرد بود، خیلی سردتر از همیشه. به سختی از میان موجهای سنگین جلوتر رفتم. حوله‌ام با من بود. می‌دانستم که دلم برای آن تنگ خواهد شد. نو بود و دوستش داشتم. برای اولین بار احساس می‌کردم خوشحالم.

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *