تاجر-شتر-بابل

ثروتمندترین مرد بابل: نوشته جورج کلاسون/ تاجر شتر بابل

ثروتمندترین مرد بابل

نوشته: جورج کلاسون

بازگشت به فهرست مطالب: ثروتمندترین مرد بابل

تاجر شتر بابل

هر چقدر شخص درمانده تر و گرسنه تر شود، مغذش دقیق‌تر کار می‌کند و نیز اعصابش نسبت به بوی غذا حساس‌تر می‌شوند. تارکاد، پسر آزور، حتماً این‌گونه فکر می‌کرد. چون دو روز تمام چیزی جز دو عدد انجیر که از بالای دیوار یک باغ دزدیده بود نخورده بود، نتوانسته بود یکی دیگر بدزدد چون زن خشمگین صاحب خانه او را دنبال کرد و به سمت خیابان فراری داد. در حالیکه به سمت بازار می‌رفت صدای جیغ او هنوز در گوشش زنگ می‌زد. انجیرها به او کمک کرد تا از وسوسه قاپ زنی میوه از سبدهای زن‌های توی بازار رهایی یابد. تا حالا به این فکر نکرده بود چقدر غذاهای زیاد و خوشمزه به بازار بابل آورده می‌شود. در حال خروج از بازار، به سمت مهمانخانه رفت و آرام روبروی سالن غذاخوری نشست. شاید اینجا یکی از آشنایانش را می‌دید. یکی که می‌توانست از او پولی قرض بگیرد و بوسیله آن ترحم صاحب مهمانخانه را به دست آورد. می‌دانست که اگر پولی به دست نیاورد صاحب مهمانخانه به او خوش آمد نخواهد گفته در پریشان حالی خودش ناگهان خود را با فردی روبرو دید که اصلاً آرزوی دیدنش را نداشت، چهره قدبلند و استخوانی دباسیر، تاجر شتر. از بین همه دوستان و آشنایانی که او از آن‌ها پول قرض گرفته بود، قرض گرفتن از دباسیر نسبت به همه ناخوشایندتر بود. زیرا نتوانسته بود قرضش را به موقع پرداخت کنه.

با دیدن او گل از گل دباسیر شگفت « اوه، تارکاد تویی؟ دنبالت می‌گشتم تا دو سکه مسی را که یک ماه پیش از من قرض گرفتی از تو پس بگیرم. خوب شد دیدمت. این روزها می‌توانم استفاده خوبی از آن سکه‌ها بکنم. چی میگی پسر؟ نظرت چیه؟»

تارکاد به لکنت افتاد و صورتش سرخ شد. نایی در بدن نداشت تا با دباسیر پرحرف بحث کند.« من شرمنده‌ام. خیلی شرمنده.» با ناتوانی من و من کرد.« ولی امروز هیچ پولی ندارم تا بتونم قرضم رو به تو پس بدم.» دیاسیر به او گفت:«پس به دستش بیار. حتماً میتونی چند سکه مسی و یک تکه نقره برای بازپرداخت به دوست قدیمی پدرت که در زمان نیاز به تو سخاوتمندانه قرض داده به دست بیاری» «به خاطر بخت بدی که افتاده دنبالم نمیتونم پرداخت کنم.»  بخت بد؟ خدایان رو به خاطر ضعیف بودن خودت سرزنش نکن. بخت بد در تعقیب هر فردیست که به قرض گرفتن بیش از بازپرداختش فکر می‌کند. با من بیا پسر. میخوام برم غذا بخورم، گشنمه، بیا بریم واست یه داستان هم تعریف کنم.

تارکاد از رک گویی بی‌رحمانه دباسیر دلخور بود ولی حداقل اینجا یک دعوت برای ورود به درگاه وسوسه انگیز غذاخوری وجود داشت.

دباسیر او را به سمت یک گوشه سالن برد و روی قالیچه‌هایی نشستند. وقتی کاسکور، صاحب غذاخوری با روی خندان آمد، دباسیر با لحن خاص خودش به او گفت: بزمجه چاق بیابونی، به رون بز با کلی آب میوه و نون و سبزی برام بیار، چون خیلی گشنمه و میخوام زیاد غذا بخورم. دوستم رو فراموش نکنی، براش یه لیوان آب بیار آبش خنک باشه چون هوا خیلی گرمه.« قلب تارکاد ریخت. باید آنجا می‌نشست و آب می‌خورد و بلعیده شدن یک ران کامل بز را توسط آن مرد تماشا می‌کرد؟ چیزی نگفت. چیزی به ذهنش نمی‌رسید که بگوید. دباسیرهم از سکوتش چیزی متوجه نشد. لبخند می‌زد و مهربانانه برای سایر مشتریان که همه او را می‌شناختند دست تکان می‌داد. » از یک گردشگر که تازه از اورفا، از پیش یک فرد ثروتمند متشخص برگشته در مورد سنگی شنیدم که بقدری نازک تراش خورده که میشه پشت اونرو دید. اون، این سنگ رو تو پنجره خونش کار گذاشته تا از ورود بارون جلوگیری کنه اون زرد رنگه. اونطور که این گردشگر تعریف میکنه بهش اجازه داده شده تا از پشتش ببینه، و وقتی از پشت اون بیرون رو نگاه کرده، دنیا رو عجیب و دور از اون چیزی که واقعاً هست دیده. نظرت در مورد اون چیه تارکاد؟ فکر می‌کنی ممکنه دنیا جوری غیر از اون چیزی که هست به دید یک نفر بیاد؟« »چی بگم «جوونک در حالیکه بیشتر مجذوب آن ران بزرگ بز جلوی دباسیر بود پاسخ داد. »خوب، من معتقدم که این درسته، چون خودم دنیا رو به رنگ دیگری، غیر از اون چیزی که واقعاً هست دیدم و داستانی که میخوام تعریف کنم هم به همین مسئله بر میگرده.« »دباسیر داستان تعریف میکنه« این را شخصی که در مجاورت آن‌ها شام می‌خورد، نجواکنان گفت و قالیچه‌اش را نزدیک آن‌ها آورد. بقیه انهایی که آنجا غذا می‌خوردند نیز، غذاهای خود را برداشتند و به نزدیک آمدند و در یک نیم دایره نشستند. صدای غذا خوردنشان در گوش تارکاد می‌پیچید و بدنهای گوشت آلودشان با تن او مماس می‌شد. فقط او غذا نداشت. دیاسیر اصلاً به او تعارفی نزد. حتی گوشه نان خشک شده ای را که از ظرفش بیرون افتاده بود به او پیشنهاد نکرد. دباسیر در حالیکه در گاز زدن ران بز مکثی کرد، شروع کرد داستانی که میخوام تعریف کنم مربوط میشه به دوران جوونیم و اینکه چطور به تاجر شتر شدم. آیا بین شما کسی میدونه که من به زمانی، یه برده تو سوریه بودم؟» زمزمه ای متعجبانه در بین جمع پیچید. دباسیر بعد از اینکه گاز دیگری به وان بز زد ادامه داد وقتی‌که جوون بودم، هنر پدرم، زین سازی رو یاد گرفتم، درون کارگاهش با هم کار می‌کردیم و من برای خودم خانواده تشکیل دادم.«  به خاطر جوونی و تازه کار بودن، درآمد کمی داشتم. فقط در حدی که میتونستم نن بسیار خوبم رو با حداقل راحتی تامین کنم. من چیزهای خوبی آرزو می‌کردم ولی توانایی براورده کردنشونو نداشتم. به‌زودی متوجه شدم که بین مغازه‌دارها اعتباری پیدا کردم و اونا به من برای پرداخت در آینده اعتماد میکنن.» « نمیتونستم به موقع پرداخت کنم. جوون بودم و بی تجربه و نمیدونستم کسی که بیشتر از درآمدش خرج میکنه، دانه‌های ولخرجی رو میکاره و میوه پشیمونی و حسرت رو درو میکنه. من درآمدم رو صرف خرید لباس‌های خوب و لوازم لوکس برای منزل و همسرم کردم. لوازمی که خارج از حد توانایی مالی‌ام بود. هر چقدر که میتونستم هزینه می‌کردم و در یک لحظه تمام درآمدم از بین می‌رفت. بعد متوجه شدم که با درآمدم نمیتونم هم مخارج زندگی رو بپردازم هم قرضه‌ام رو. طلبکارها به خاطر قرض‌هایی که کرده بودم شروع به تعقیبم گردند و زندگی‌ام به دردسر افتاد. از دوستانم قرض کردم ولی حتی نتونستم پول اونارو پس بدم. اوضاع هر روز بد و بدتر می‌شد. همسرم من رو ترک کرد و به خانه پدرش برگشت. خودم هم تصمیم گرفتم که بابل رو ترک کنم و به شهر دیگه ای برم که فرصتی برای یه جوون مثل من در اون وجود داشته باشه.» « برای دو سال، زندگی بدون آسایش و موفقیتی داشتم و برای تاجران کاروان دار کار می‌کردم. بعد با یه سری دزدای قافله قاطی شدم. اونها صحرا رو به امید پیدا کردن کاروان‌های بی سرپناه گز می‌کردن. این کارها شایسته پسر پدری مثل پدر من نبود ولی من دنیا رو از تو سنگ شیشه ای رنگی خودم نگاه می‌کردم و متوجه نبودم که توی چه مخمصه ای گرفتار شدم. ما در اولین سفر خود با موفقیت روبرو شدیم، په محموله طلا و ابریشم و کالاهای با ارزش دیگرو زدیم. این مغنایم رو به گینیر بردیم و ولخرجی کردیم.»  «دفعه دوم اینقدر خوش شانس نبودیم. بلافاصله بعد از غارت کاروان، گروهی از نیزه دارهای بومی که کاروان‌ها برای محافظت از خود به آن‌ها پول می‌دادند، به ما حمله کردند. دوتا از سرگروه هامون کشته شدن و بقیه مارو به دمشق بردن و برهنه کردن و به‌عنوان برده فروختن »من به ازای دو سکه نقره به په ارباب سوریایی فروخته شدم. با موهای تراشیده شده و لنگی به‌عنوان لباس، فرق انچنانی با برده‌های دیگه نداشتم. جوون بی ملاحظه ای بودم. اربابم من رو پیش چهار تا زنش برد و به‌عنوان خادم در اختیار اونها قرار داد.« »حقیقتاً اونجا بود که تاسف اوضاع خودم رو درک کردم. این آدمای بیابونی واقعاً خشن و ستیزه طلب بودن. من بدون هیچ اسلحه و وسیله ای برای فرار در اختیار اونها بودم. بیمناک روبروی اون چهار تا زن ایستاده بودم و اونا نگام می‌کردن. تعجب می‌کردم اگه میتونستم حس ترحمشون رو نسبت به خودم جلب کنم. سیرا، اولین زن، از بقیه بزرگ‌تر بود. چهره بی عاطفه ای داشت وقتی نگام می‌کرد. نگاهم رو با کمی دلداری به خودم از اون عبور دادم. بعدی زن زیبای مغروری بود که چنان به من بی تفاوت زل زده بود که انگار داشت به یه کرم خاکی نگاه می‌کرد. دوتا زن جوون دیگه جوری پوزخند می‌زدن که انگار کل این ماجرا واسشون فقط یه جک سرگرم کننده است. انتظارم برای شنیدن حرفهای اونا انگار یک عمر طول کشید. انگار هرکدومشون منتظر تصمیم اون یکی بود. آخر سر سیرا با صدایی سرد شروع به صحبت کرد.« »ما نوکر زیاد داریم ولی شتربان خوبی نداریم. همین امروز می‌خواستم به ملاقات مادرم که مریض شده و تب کرده برم ولی هیچ برده قابل اعتمادی نبود که شترم رو هدایت کنه. از این برده بپرس که آیا میتونه شتری رو هدایت کنه؟ سپس اریابم از من پرسید: از شترها چه میدونی؟« سعی کردم که اشتیاقم رو نشون ندم. جواب دادم میتونم بنشونمشون، بارگیری شون کنم، میتونم در سفرهای طولانی بدون خستگی هدایتشون کنم و در صورت نیاز میتونم نعلهاشون رو تعمیر کنم.» « اربابم به سیرا گفت این پرده به‌اندازه کافی میدونه. این رو به‌عنوان ساربان شتوت بردار.»

« بنابراین من به دست میرا سپرده شدم و اون روز اونرو به سفر دوری برای ملاقات مادرش بردم. فرصتی بود تا از میانجیگریش تشکر کنم و به او بگم که من از اول برده نبودم و پسر فرد زین سازی در بابل بودم، در مورد داستانم بیشتر با او صحبت کردم. نظراتش من رو کاملاً مبهوت کرده بود و من بعدها با تعمق بیشتری روی حرفه‌اش فکر کردم.» « چطور میتونی خودت رو فرد آزادی بنامی در حالیکه ضعف تو، ترا به این وضع انداخته. اگر فردی در خودش روح برده شدن رو داشته باشه، برده میشه، مهم نیست که چجوری بدنیا اومده باشه. دقیقاً مثل آب که مسیرش رو پیدا  میکنه. و اگر در شخصی روح یک آدم آزاد وجود داشته باشه، در شهر خودش، حتی با بدبختی، مورد احترام قرار میگیره.»

« برای یک سال تمام برده بودم و با برده‌های دیگه زندگی می‌کردم ولی نمیتونستم خودم رو به‌عنوان یکی از اونها قبول کنم. یک روز سیرا به من گفت چرا وقتی برده‌ها در ساعت‌های استراحت، از جمعشون لذت میبرن، و با هم اختلاط میکنن، تویه گوشه تو خودتی و با اونها قاطی نمیشی؟» « به خاطر اینکه، به حرف‌هایی که به من زدی فکر می‌کنم. نمیتونم روح به برده رو تو خودم داشته باشم. نمیتونم قاطی اونها بشم. به خاطر همین جدا میشینم.» « من هم باید جدا بشیم» او پاسخ داد جهیزیه من بزرگ بود و همسرم بر خلاف میل قلبی، به خاطر جهیزیه م با من ازدواج کرد. خواسته شدن چیزیه که هر زنی آرزوشو داره. به خاطر همین و به خاطر نازا بودنم، من هم باید تنها باشم. اگر مرد بودم ترجیح می‌دادم بمیرم ولی چنین پردگی رو تحمل نکنم ولی رسوم قبیله، ما زن‌ها رو برده کرده.

« از او پرسیدم الان در من چی می‌بینی؟ روح یک مرد آزاد یا روح یک برده؟» «آیا قصد پرداخت بدهی هات رو تو بابل داری؟» او ازم پرسید. « بله قصدش رو دارم ولی راهی پیش پام نیست» «اگه سال‌ها رو بیخیال بگذرونی و هیچ تلاشی رو برای پرداخت بدهی هات نکنی، روح یه برده رو داری. مردی که نتونه به خودش احترام بذاره مرد نیست. و هیچ‌کس بدون پرداخت بدهی هاش نمیتونه به خودش احترام بذاره.» « ولی من یه برده تو سوریه هستم. چکار میتونم بکنم؟ » برده ای ضعیف تو سوریه باقی بمون من ضعیف نیستم« پس ثابت کن» چطور؟« »آیا پادشاه بزرگتون با دشمنانش با شدت و قدرت تمام نمیجنگه؟ بدهی‌های تو دشمنان تو هستن. اونها تورو از بابل بیرون انداختن. به اونها بی توجهی کردی و اونا قوی شدن. اگه مثل یه مرد با اونها می‌جنگیدی، به اونها پیروز می‌شدی و مردی محترم بین همشهری‌ات بودی، ولی تو روحیه جنگیدن با اونها رو نداشتی و غرورت اونقدر زیاد بود که تورو به دردسر انداخت تا جایی که الان برده ای در سوریه هستی. خیلی به اتهامات نامربانانه ای که بهم زده بود فکر کردم. و دفاعیات زیادی مبنی بر اثبات از درون برده نبودنم آماده کردم ولی شانسی برای ارائه آن‌ها پیدا نکردم. سه روز بعد پیشخدمت سیرا من رو پیش اون برد. مادرم دوباره خیلی مریض شده.« سیرا گفت» دوتا از بهترین شترهای شوهرم رو زین کن. آذوقه کافی هم برای به سفر طولانی بردار. پیشخدمت تو آشپزخونه غذاهارو بهت میده.« شترها رو آماده می‌کردم و از اون همه غذایی که پیشخدمت آماده کرده بود متعجب بودم، چون مادر اسیرا در فاصله ای یک روزه از ما سکونت داشت. پیشخدمت شتر پشتی رو می‌روند و من شتر بانو رو هدایت می‌کردم. وقتی به خانه مادرش رسیدیم هوا تاریک بود. سیرا پیشخدمت رو مرخص کرد و رو به من گفت: »دیاسیر آیا تو روح یک مرد آزاد رو داری یا یک پرده؟« »گفتم روح یک مرد آزاد الان موقعیت هست که ثابت کنی. نگهبان‌ها شراب نوشیدند و خرفت شدند. این شترها رو بردار و فرار کن. توی این کیف لباس اربابت هست. بپوش تا شناخته نشی. من بعداً میگم زمانی که مادرم رو ملاقات می‌کردم، تو شترها رو برداشتی و فرار کردی.« »تو روح یک ملکه رو داری« به او گفتم خیلی دوست دارم که خوشحالت کنم.»

خوشحالی او پاسخ داد« منتظر زن فراری دهنده که آن را در سرزمین‌های دور در بین مردم غریب جستجو می‌کرد نمی‌ماند. راهت رو برو. امیدوارم خدایان صحراها مراقبت باشند چون راه دراز است و آب و غذا کم» « دیگه اصراری نکردم. از او تشکر کردم و راهم رو در شب ادامه دادم. من اون کشور غریب رو نمی‌شناختم و فقط به تصویر تیره از مسیری که به بابل ختم می‌شد در ذهن داشتم. ولی شجاعانه به دل صحرا زدم و به سمت تپه‌ها حرکت کردم. یکی از شترها رو سوار شده بودم و دیگری رو به دنبال خودم می کشوندم. تمام شب رو حرکت کردم و روز بعد ترس عقوبت برده‌هایی که اموال اربابانشون رو می‌دزدند و فرار میکنن تمام جانم رو می‌خورد.» « بعد از ظهر به یک روستای ناهموار که به نظر می‌رسید مثل صحرا خالی از سکنه باشد رسیدم. سنگ‌های نوک تیز، سم‌های شترهای باوفایم را خون مرده کردند و به‌زودی سرعتشان کم شد و دردناک راه می‌رفتند. هیچ انسان با چهار پایی را نمی‌دیدم و دلیل تنها ماندن این قطعه زمین نامهربان را متوجه شده بودم.» « بعد از آن، مسافرتی را در پیش داشتم که کمتر انسانی با وجود آن زنده می‌ماند تا بخواهد تعریفش کند. روزها می‌گذشتند و ما آهسته و محکم حرکت می‌کردیم. غذا و آب رو به تمام شدن بود، و گرمای خورشید بیرحم. در پایان روز نهم، با احساس ضعف شدیدی از روی شترم افتادم، طوری که احساس می‌کردم، دیگر نمی‌توانم سوار شوم و حتماً می‌میرم و در این بیابان متروک رها می‌شوم.» « روی زمین دراز کشیدم و خوابیدم و تا طلوع صبح روز بعد بیدار نشدم.» بیدار شدم و دور و برم رو نگاه کردم. خنکای هوای صبح به صورتم می‌خورد. شترهایم هم ناتوان و ضعیف در فاصله کمی از من، دراز کشیده بودند. نزدیک من بقایای وسیعی از یک شهر که با سنگ و خاک و خاشاک پوشیده شده بود به چشم می‌خورد. هیچ نشانی از آب و غذا برای خودم و شترهایم ندیدم. آیا قرار بود در این سکوت آرام، به پایان برسم؟ ذهنم از هر زمان دیگری خالی تر بود. جسمم به نظرم کم اهمیت می‌آمد. لب‌های ترک خورده و خون آلودم زبان خشک و ورم کرده‌ام، شکم خالی‌ام، همه به انتهای زجرهای ناشی از روز پیش رسیده بودند. به دوردست‌های ناگوار می‌نگریستم و دوباره این سوال به ذهنم آمد. آیا روح یک برده در من است یا روح یک آزادمرد؟ به وضوح دریافتم که اگر روح یک برده در من باشد باید تسلیم شوم، در بیابان دراز بکشم و بمیرم. پایانی درخور برده ای فراری ولی اگر روح یک آزادمرد در من باشد چه؟ حتماً راهم را به سمت بابل پیش می‌گیرم، قرضهایم را به مردمی که به من اعتماد کردند می‌پردازم، شادی را به همسرم که حتماً عاشق من بود باز می‌گردانم و رضایت و خشنودی پدر و مادرم را جلب می‌کنم. بدهی‌های تو دشمنان تو هستند که تو را از بابل فراری دادند. سیرا اینرا گفته بود. بله این‌گونه بود. چرا نباید روی پاهایم می‌ایستادم؟ چرا باید کاری می‌کردم که همسرم پیش پدرش برود؟« »بعد اتفاق عجیبی افتاد. دنیا به رنگ و شکل دیگری در آمد. رنگ و شکلی متفاوت از رنگ و شکلی که من از درون سنگ رنگی خودم می‌دیدم. در نهایت ارزش‌های واقعی را در زندگی دیدم.« »توی صحرا بمیرم! نه، نه، نه! با نگاهی جدید، کارهایی را که می‌بایست انجام می‌دادم، جلوی چشمم آمد. ابتدا به بابل برمی‌گردم و با هر شخصی که به او بدهکار هستم روبرو می‌شوم. باید به آن‌ها بگویم که بعد از سال‌ها سرگردانی و بدبختی برگشته‌ام تا بدهی‌هایم را با سرعت هرچه تمام تر پرداخت کنم. سپس باید خانه ای برای همسرم مهیا کنم و شهروندی شوم که پدر و مادرم به من افتخار کنند.« بدهی‌های من دشمنان من بودند ولی افرادی که به آن‌ها بدهکار بودم، دوستانم بودند چون آن‌ها به من اعتماد کردند و مرا باور داشتند.» « بزحمت روی پاهایم لنگیدم. گشنگی اهمیتی نداشت. تشنگی اهمیتی نداشت. این‌ها بودند، ولی فقط وقایعی در راه رسیدن به بابل. درون من موجی از روح یک مرد آزاد خروش می‌کرد که در حال برگشت و غلبه بر دشمنان و هدیه دادن به دوستان بود. با این تصمیم بزرگ به هیجان آمده بودم.»

چشمان بی فروغ شترهایم با صدای قدرتمند من درخشید. با زحمت بسیار و پس از چند بار تلاش روی پاهایشان ایستادند. با تلاشی سخت، به سمت شمال راه افتادیم، سمتی که چیزی درونم می‌گفت که در آن سمت بابل را خواهیم یافت.« آب پیدا کردیم، به سرزمینی حاصلخیز رسیدیم که سبزی و میوه داشت. راه بابل را یافتیم. روح یک مرد آزاد، به زندگی، به‌عنوان دنباله ای از مسایلی که باید حل شوند می‌نگرد و آن‌ها را حل می‌کند ولی روح یک برده می‌گوید در حالیکه برده هستم چکار می‌توانم بکنم؟» « در مورد تو چگونه است تارکاد؟ آیا شکم گرسنه‌ات، کله‌ات را به‌اندازه کافی به کار انداخته؟ آیا آماده ای راهی رو در پیش بگیری که تورو به خونه خودت برگردونه؟ آیا میتونی دنیا رو با رنگ و شکل واقعی اون ببینی؟ آیا تصمیم گرفتی که بدهی هات رو صادقانه پرداخت کنی؟ هر چقدر که زیاد باشن؟ و دوباره مردی مورد احترام در بابل بشی؟» اشک از چشمان جوان سرازیر شد. آرزومندانه روی زانوهایش ایستاد.« تو نگاه جدیدی به من بخشیدی. من هم احساس می‌کنم روح مرد آزادی در من می‌خروشد.»

« ولی چقدر در بازگشت مصمم هستی؟» شنونده ای مشتاق سوال کرد. « جایی که هدف باشد، می‌شود راه را پیدا کرد.» دباسیر پاسخ داد« من الان به هدفم رسیدم، پس روزی راهی یافته‌ام. اول با افرادی که به آن‌ها بدهکار بودم روبرو شدم و از آن‌ها خواهش کردم تا به من فرصت دهند تا کار کنم و پولشان را تهیه کنم. اکثرشان از دیدن من خوشحال شدند. برخی فحشم دادند ولی بقیه به من پیشنهاد کمک دادند. تازه یکی از آن‌ها کمکی را که خیلی به آن نیاز داشتم به من داد. آن مرد، ماتون، وام‌دهنده طلا بود. وقتی فهمید که در سوریه ساربان شتر بودم، مرا پیش نباتور کهنسال که تاجر شتر بود فرستاد. او تازه با شاه وارد تجارت شده بود تا چند گله شتر بیابان رو برای لشگر کشی‌های بزرگ برای او تهیه کند. دانش و تجربه‌ام را در مورد شترها در اختیار او قرار دادم. بتدریج قادر به پرداخت تک تک قرضهایم شدم، و در آخر توانستم سرم را بالا بگیرم و احساس کنم فردی مورد احترام در میان مردم هستم.» دوباره دباسیر سراغ غذایش رفت« کاسکور، حلزون تنبل» طوری صحبت کرد که صدایش به آشپزخانه برسد.«غذام سرد شده. برام گوشت داغ و برشته بیار. یک تکه بزرگ هم برای تارکاد بیار، پسر دوست قدیمی من، که گرسنشه و باید با من غذا بخورة» و داستان دیاسیر، تاجر شتر بابل کهن، این‌گونه تمام شد. وقتی حقیقتی بزرگ را فهمید، روح واقعی خویش را یافت. حقیقتی که توسط افراد دانای پیش از او، شناخته شده بود و بکار گرفته می‌شد. این حقیقت در تمامی اعصار، مردمان را از گرفتاری به سمت موفقیت سوق داده و این کار را همچنان برای افرادی که دانش فهم قدرت جادویی‌اش را داشته باشند ادامه می‌دهد. این حقیقت برای همه‌کسانی که این خطوط را می‌خوانند راه گشاست وقتی هدف وجود داشته باشد راه می‌تواند پیدا شود.

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *