ثروتمندترین مرد بابل
نوشته جورج کلاسون
بازگشت به فهرست مطالب: ثروتمندترین مرد بابل
پنج قانون طلا
یک کیف پر از طلا یا لوحی نوشته شده از علم، اگر شما بین این دو حق انتخاب داشتید کدام را انتخاب میکردید؟
شنوندگان با چهرههای آفتاب سوخته، مشتاقانه در کنار اتش حاصل از درختچههای صحرا، نشسته بودند. «طلا، طلا» بیست و هفت نفر یکصدا گفتند. کلاباب پیر، آگاهانه لبخندی زد. »گوش کنید« او برگشت و دستش را بالا گرفت» صدای سگهای وحشی را آن بیرون در تاریکی گوش کنید. آنها زوزه میکشند و ناله میکنند، چون از گرسنگی لاغر و نزار شدهاند. اگر به آنها غذا بدهی چکار میکنند؟ میجنگند و میخرامند. و دوباره کمی میجنگند و میخرامند. بدون هیچ فکری برای فردایی که حتماً می اید. دقیقاً این داستان در مورد بشر نیز صادق است، حق انتخابی بین طلا و دانش به آنها بده، چکار میکنند؟ از دانش غفلت میکنند و طلا را هدر میدهند و فردا ناله میکنند چون دیگر طلا ندارند.« »طلا برای کسانی ذخیره میشود و پایدار میماند که قوانینش را فرا گرفته باشند.
کلاباب جامه سفید و بلندش را دور پاهای لختش پیچید چون باد شبانه خنکی میوزید. « چون شما صادقانه در طول سفرمان به من خدمت کردید، از شترهایم خوب مراقبت کردید، در صحرای داغ بدون هیچ شکایتی زحمت کشیدید و عرق ریختید، شجاعانه در برابر سارقانی که قصد داشتند اموالم را بدزدند ایستادید و جنگیدید، امشب داستان پنج قانون طلا را که مطمئنم تا بحال هیچگاه نظیرش را نشنیدهاید، برایتان تعریف میکنم »خوب و با دقت به حرفهایی که میزنم گوش کنید، زیرا اگر خوب معنی آن را درک کنید و به کار ببندید، در روزهایی که در آینده می ایاند، طلای خیلی زیادی به دست خواهید آورد.« او مکث تاثیر گذاری کرد. آن بالا در آن ساییان ابی، ستارهها در آسمان صاف و زلال بابل میدرخشیدند. پشت آنها، چادرهایشان که در برابر طوفانهای احتمالی صحرا، محکم به زمین بسته شده بودند، خودنمایی میکرد. در کنار چادرها، بستههای مرتب کالاهای تجاری، که با روکش پوشانده شده بودند، وجود داشت. کمی آنطرفتر هم گله شترها، در شنها پراکنده شده بودند. بعضی نشخوار میکردند و بعضی دیگر هم در نزاع با هم خرناس میکشیدند. »تو داستانهای بسیار خوبی برای ما تعریف کردی کلاباب «قافله سالارگفت»ما منتظریم تا تو، مرد فرزانه، تا فردا که سفرمان با تو تمام میشود ما را راهنمایی کنی.« »من از ماجراجوییهای خود در سرزمینهای دور و غریب برای شما بسیار تعریف کردم، ولی امشب باید از دانش ارکاد برای شما بگویم. مرد ثروتمند فرزانه. ما درباره او خیلی شنیدیم.«قافله سالار توضیح داد زیرا او ثروتمندترین فردیست که بابل تاکنون به خود دیده.» « او به خاطر این ثروتمندترین بوده که قوانین طلا را بخوبی میدانسته، طوری که کسی قبل از او تا این حد نمیدانست. امشب باید در مورد دانش فراوان او به شما بگویم، همانطور که پسرش نوماسیر، سالها قبل در نینوا، زمانی که من جوانکی بیش نبودم، برایم تعریف کرد.» « من و اربابم، بیش از حد در قصر نوماسیر، آن شب معطل شده بودیم. من به اربابم کمک کرده بودم و مجموعه ای بزرگ از قالیچه اورده بودیم. نوماسیر تک تک آنها را امتحان کرد تا نهایتاً از لحاظ رنگ بندی، به نتیجه دلخواه خود رسید و بالاخره خوشحال شد و به ما دستور داد تا با او بنشینیم و شرابی بنوشیم. شرابی کمیاب و بسیار بدبو که اصلاً معده من با آن سازگاری نداشت.»
سپس او این داستان را از دانش بسیار بالای آرکاد، پدرش، برایمان تعریف کرد. داستانی که الان میخواهم برای شما تعریف کنم.
همانطور که میدانید در بابل رسم است که پسران افراد پولدار، با امید به ارث پدر نزد والدین خود زندگی میکنند. ارکاد این سنت را قبول نداشت، بنابراین وقتی نوماسیر به سن جوانی رسید، پدرش دنبالش فرستاد و به او گفت: پسرم این آرزوی من است که تو صاحب اموال من باشی، ولی اول باید ثابت کنی که توانایی مدیریت خردمندانه آن را داری، بنابراین مایلم به بیرون بروی و هم توانایی خودت را در به دست آوردن طلا نشان بدهی و هم در بین مردم محبوب شوی.« »برای اینکه خوب شروع کنی، دو چیز به تو میدهم، که وقتی خودم بهعنوان جوانی فقیر شروع به ساختن آیندهام کردم، از داشتن آنها محروم بودم.« اول این کیف پر از طلا را به تو میدهم که اگر از آن عاقلانه استفاده کنی، پایه موفقیت تو در آینده میشود.» «دوم، به تو این لوح را میدهم، که پنج قانون طلا روی آن حکاکی شده. اگر آنها را در رفتارهای خود بکار بندی،، آنها در تو روحیه تلاش و اسایش خاطر ایجاد میکنند.» ده سال بعد از امروز، به خانه پدرت بازگرد و گزارشی از خودت بده. اگر شایستگی خود را به اثبات رساندی، انگاه تو را جانشین و صاحب اموالم میکنم. در غیر اینصورت آنها را به روحانیها میدهم تا در ازای آن برای روحم ارامشی از خدایان طلب کنند. پس نوماسیر رفت تا راهش را خودش بیابد. با کیف طلایش و لوحش که آن را بدقت در یک پارچه پیچیده بود ده سال گذشت و نوماسیر، همانطور که قول داده بود، به خانه پدر بازگشت. پدری که برای برگشتن او ضیافتی بزرگ ترتیب داده بود و کلی از دوستان و نزدیکان را دعوت کرده بود. بعد از پایان مهمانی، پدر و مادر صندلیهای سریر مانند خود را در گوشه ای از سالن قرار دادند و نشستند و نوماسیر هم همانطور که قول داده بود در برابرشان ایستاد تا گزارشی از حال و احوال خود دهد. بعد از ظهر بود. اتاق از دود فتیله چراغ روغن سوز که بهسختی آن را روشن میکرد، مه الود شده بود. بردهها با ژاکتهای ریز بافت سفید رنگ و کتهای کوتاه، هوای مرطوب سالن را بطور یکنواخت با شاخههای بلند درخت خرما، تهویه میکردند. شکوهی باوقار صحنه را آراسته بود. همسر نوماسیر و دو پسر جوانش، با دوستان و دیگر اعضای خانواده، پشت سر او روی قالیچهها نشسته بودند و خوب گوش میدادند. پدرم او خیلی با احترام شروع کرد. من در برابر دانش تو تعظیم میکنم. ده سال پیش وقتی تازه به دوران مردانگی رسیده بودم، به من پیشنهاد کردی که بروم و سری در میان سرها در بیاورم، بجای اینکه بمانم و پیرو تقدیر باشم. تو از ثروتت سخاوتمندانه به من دادی. و از دانشت سخاوتمندانه به من بخشیدی. افسوس که باید اعتراف کنم که در مورد طلا، مدیریت فاجعه انگیزی داشتم. واقعاً مثل خرگوشی وحشی که وقتی جوانی برای اولین بار آن را میگیرد، از دست او میگریزد، طلا هم از دستان بی تجربه من گریخت پدر لبخندی از روی اغماض زد و گفت: پسرم ادامه بده. داستانت در همه جنبههایش برای من جالب توجه است. من تصمیم گرفتم که به نینوا بروم. چون آنجا شهری در حال رشد بود، معتقد بودم که آنجا فرصتهای زیادی را به دست میآورم. به یک کاروان پیوستم و در بین افراد آن، دوستان زیادی پیدا کردم. دو مرد خوش صحبت که اسبهای بسیار زیبای سفید و بادپایی داشتند در میان این دوستان بودند. همانطور که سفر میکردیم، آنها با اطمینان به من گفتند که در نینوا مردی ثروتمند زندگی میکند که اسبی بسیار سریع دارد که تا بحال مغلوب نشده.
صاحبش معتقد است که هیچ اسبی به سرعت اسب او موجود نیست. و او روی هر مبلغی، هر چقدر بزرگ، شرط میبندد که هیچ اسبی از بابل نمیتواند اسب او را در مسابقه شکست دهد. در مقایسه با اسبهای خودشان، انطوری که دوستانم میگفتند، آن اسب میبایست اسبی سالانه سلانه میبود که به راحتی شکست میخورد. بهعنوان مرحمتی بزرگ به من پیشنهاد دادند، که در یک شرط بندی به آنها ملحق شوم. من کاملاً تسلیم این برنامه شدم اسب ما بدجوری شکست خورد و قسمت اعظمی از طلایم را از دست دادم پدر خندیدا بعدها فهمیدم که این یک برنامه حقه امیزو از پیش تعیین شده است و آنها دائماً با کاروانها سفر میکنند و قربانی پیدا میکنند. آن مرد در نینوا شریک آنها بود و پولی را که میبرد با آنها قسمت میکرد. این حقه متقلبانه اولین درس را در یافتن خودم به من داد. به زودی یکی دیگر اموختم. او هم مثل من فرزند خانواده ای ثروتمند بود و مثل من در حال سفر به نینوا تا مکانی مناسب بیاید. اندکی بعد از رسیدنمان او به من گفت که یک بازرگان مرده و مغازه و کالاهایش را میشود با قیمت ناچیزی خرید. او گفت که شریکهای مساوی خواهیم بود ولی او ابتدا میبایست به بابل بر میگشت و پولش را جور میکرد. او مرا متقاعد کرد تا مغازه را با پول من بخریم و بعداً سرمایه او را در فعالیت اقتصادی مان مصرف کنیم. او در سفر به بابل خیلی تاخیر کرد و در ضمن ثابت کرد که خریداری نابخرد و هزینه گری احمق است. سرانجام او را کنار گذاشتم ولی اوضاع آن تجارت بدتر شد چون ما فقط یک سری کالاهای سخت فروش رفتنی در اختیار داشتیم و هیچ پولی هم برای خرید کالاهای دیگر نداشتیم. من بقیه آنچیزی را که باقی مانده بود با قیمتی رقت انگیز به یک اسرائیلی دادم. پدر، بهزودی روزهای تلخ تری آمدند. به دنبال استخدام شدن گشتم ولی موردی نیافتم چون هیچ هنر و صنعتی بلد نبودم تا درآمدی برایم بسازد. اسبهایم را فروختم. بردههایم را فروختم. حتی لباسهای اضافیام را فروختم تا بتوانم غذا و جایی برای خواب تهیه کنم ولی هر روز ترس و سختی به من نزدیکتر
میشد. ولی در آن روزهای سخت، آن اعتمادی را که در من بود بیاد اوردم پدر. تو مرا فرستاده بودی تا مرد شوم و من قصد داشتم تا اینرا به انجام برسانم. مادر چهرهاش را پوشاند و به آرامی گریست در آن زمان یاد لوحی افتادم که به من داده بودی و رویش پنج قانون طلا را حکاکی کرده بودی. آن کلمات حکیمانه را بدقت مطالعه کردم و متوجه شدم که اگر اول آنها را میخواندم، پولم از دستم نمیرفت. با تمام وجود تک تک قوانین را فرا گرفتم. تصمیم گرفتم که اگر یک بار دیگر الهه خوش شانسی به سراغم آمد، با دانش و پختگی پذیرای آن باشم، نه با بی تجربگی جوانی برای بهره مندی شما که امشب اینجا هستید، دانشی را که پدرم ده سال پیش روی لوح رسی نوشت و به من داد میخوانم.
قانون اول:
طلا، شادمانه و افزاینده به سمت کسی می اید که حداقل یک دهم از درآمدش را برای ساخت دارایی برای آینده خود و خانوادهاش کنار میگذارد.
قانون دوم:
طلا برای صاحب عاقل خود که آن را در راههای سودمند بکار میگیرد، کوشنده و خوشنود کار میکند و مثل گله ای در مزرعه چند برابر میشود.
قانون سوم:
طلا نسبت به محافظت صاحب هوشیار خود که آن را تحت مشاوره افراد دانا در مدیریت کردنش سرمایهگذاری میکند، وفادار میماند.
قانون چهارم:
طلا از دست کسی که آن را در تجارتها یا اهدافی که با آنها آشنا نیست یا توسط افراد کار آشنا توصیه نمیشود سرمایهگذاری میکند، فرار میکند.
قانون پنجم:
طلا از دست کسی که آن را به درآمدهای غیر ممکن وادار میکند یا از توصیههای طمع برانگیز افراد حقه باز و شیاد پیروی کند یا به آرزوهای احساسی و خام خود اعتماد کند، فرار میکند. اینها پنج قانون طلا بودند که پدرم آنها را نوشته بود. من آنها را با ارزش تر از خود طلا میدانم، همانطور که در ادامه داستانم تعریف میکنم، متوجه میشوید. او دوباره به سمت پدرش برگشت در مورد فلاکت و نا امیدی که بی تجربگیام نصیبم کرد برایتان تعریف کردم. ولی هیچ مصیبتی نیست که پایان نداشته باشد. و بدبختیهای من زمانی به پایان رسید که، شغلی بهعنوان مدیریت تعدادی برده که روی دیوار جدید بیرونی شهر کار میکردند، پیدا کردم. با بهره گیری از دانشم در اولین قانون طلا، تکه ای مس از اولین درآمدهایم پس انداز کردم. و در هر فرصتی به آن اضافه میکردم تا آن را تبدیل به نقره کردم. پروسه ای اهسته بود چون باید با درآمدهایم زندگی هم میکردم. باید بگویم که با اکراه خرج میکردم چون تصمیم گرفته بودم بتوانم قبل از اتمام آن ده سال، طلایی را که پدرم به من داده بود، به او پس دهم. یک روز صاحب کارمان که دیگر با او دوست شده بودم، به من گفت، تو جوانی مقتصد هستی که درآمدت را از روی عیاشی و بیفکری خرج نمیکنی. ایا داری پولهایت را پس انداز میکنی؟ بله من جواب دادم. این بزرگترین آرزوی من است تا بتوانم طلا جمع کنم تا طلاهایی را که پدرم به من داده بود و من آنها را از دست دادهام را به او پس بدهم.
این تصمیم ارزشمندی است. من به تو کمک میکنم. ایا میدانی که طلایی که ذخیره کردی، میتواند برای تو کار کند و درآمد بیشتری تولید کند؟ افسوس. تجربه تلخی در این زمینه دارم، چون همه پول پدرم را اینگونه از دست دادم و حالا میترسم اگر دوباره همچین کاری کنم مال خودمم را نیز از دست بدهم.
اگر به من اعتماد داشته باشی، درسی سودمند در مدیریت طلا به تو میدهم، او پاسخ داد. طی یک سال آینده دیوار بیرونی تکمیل میشود و برای نصب دروازههای بزرگ برنزی که روی هر ورودی برای محافظت شهر از دست دشمنان ساخته میشوند، اماده میشود. در کل نینوا این مقدار فلز برای ساخت این دروازهها وجود ندارد و شاه هم تاکنون فکری برای این کار نکرده. این برنامه من است: گروهی از ما با هم شریک میشویم و کاروانی به معادن مس و قلع در دوردستها میفرستیم و فلزلازم برای ساخت دروازهها را به نینوا می اوریم. وقتی شاه فرمان ساخت دروازههای بزرگ را صادر کرد، تنها ما میتوانیم آن مقدار فلز را تامین کنیم و او هم قیمت بالایی میپردازد. اگر شاه آنها را از ما نخرد هم، ما هنوز آن فلزات را داریم و میتوانیم آنها را با قیمت مناسبی بفروشیم. در پیشنهادش فرصتی را یافتم که از قانون سوم طلا جان میگرفت. سرمایهام را تحت راهنمایی افراد دانا سرمایهگذاری کنم. بااینکه امیدی نداشتم، شراکتمان تبدیل به یک موفقیت بزرگ شد. و اندک ذخیره طلای من، با آن معامله خیلی افزایش یافت. به مرور زمان، بهعنوان یک عضو قبول شده در این گروه در فعالیتهای اقتصادی دیگر پذیرفته شدم، آنها مردانی دانا در مدیریت کردن طلا بودند. آنها در مورد هر برنامهای که پیشنهاد میشد، قبل از ورود، با دقت بحث میکردند. هیچ شانسی را برای از دست رفتن سرمایه اصلی باقی نمیگذاشتند یا آن را در سرمایهگذاریهای بیارزش مصرف نمیکردند. آن چیزهای احمقانه مثل آن مسابقه اسب دوانی، و آن شراکتی که از روی خامی انجام دادم، هیچ شباهتی به کارهای آنها نداشت. آنها به سرعت متوجه ضعفهایشان میشدند. در خلال شراکتم با این افراد، یاد گرفتم سرمایهام را در جاهای امین سرمایهگذاری کنم تا بازگشتی سودمند برایم داشته باشد. با گذشت زمان خزانهام با سرعت بیشتری پر شد. نه تنها چیزی را که از دست داده بودم به دست اوردم، بلکه خیلی بیشتر از آن هم به دست اوردم. در میان بدبختیها، تمرینها و موفقیتهایم، بارها و بارها دانش پنج قانون طلا را درک کردم و در هر تجربه ای به من ثابت شدند. کسی که قوانین طلا را نمیداند، طلا خیلی کم به سراغش می اید و خیلی زود از او دور میشود. ولی در مورد کسی که به قوانین طلا مجهز است، طلا به سمت او می اید، و مانند برده ای وظیفه شناس برای او کار میکند. نوماسیر صحبتهایش را قطع کرد و به برده ای که در انتهای سالن بود اشاره کرد. برده سه کیسه سنگین چرمی را یکی یکی به جلوی سالن اورد. نوماسیر یکی از آنها را گرفت و روی زمین جلوی پدرش گذاشت و گفت: «پدر، تو به من کیفی حاوی طلا دادی. طلای بابل. در مقابل، من یک کیف حاوی طلای نینوا، هموزن و هم ارزش آن به تو پس میدهم.» « تو به من لوحی حاوی دانش دادی. در مقابل آن من دو کیسه طلا پس میدهم.» او اینرا گفت و دو کیسه دیگر طلا را از برده گرفت و روی زمین در کنار آن یکی قرار داد. «پدر، این کار را میکنم تا به تو ثابت کنم، چقدر دانش از آن طلایی که به من دادی برایم ارزشمندتر بود. با اینحال هیچکس نمیتواند ارزش دانش را با کیسههای طلا بسنجد. بدون دانش، طلا به سرعت از دست دارنده خود خارج میشود. ولی با دانش، طلا برای کسی که آن را ندارد، به دست میآید، همانطور که این سه کیسه طلا ثابت کردند.»
پدر این نیز نهایت رضایت مندی من است که پیش تو بایستم و بگویم به خاطر دانشی که به من دادی، موفق شدم که ثروتمند شوم و همچنین نیز در بین مردم محترم شوم.« پدر با علاقه مندی دستش را روی سر نوماسیر گذاشت.»تو درسها را خوب یاد گرفتی و من نیز خوشحالم که پسری دارم که میتوانم با رضایت مندی، ثروتم را به او بسپارم.« کباب داستانش را قطع کرد و منتقدانه به شنوندههایش نگریست. » این داستان نوماسیر چه درسی به شما میدهد؟« او ادامه داد. » در بین شما چه کسی این جرات را دارد که پیش پدرش، یا پدر همسرش برود و یک گزارش صادقانه از مدیریت درآمدهایش به او بدهد؟
«فکر میکنید این مردان محترم چه چیزی از شما خواهند شنید؟ من خیلی سفر کردم و خیلی یاد گرفتم و خیلی کار کردم و خیلی درآمد به دست اوردم ولی افسوس، از طلا، خیلی کم دارم.» «آیا هنوز فکر میکنید که یک بی ثباتی و تناقض در قضا و قدر باعث میشود که برخی بیشتر از بقیه طلا داشته باشند؟ در اشتباهید.» «افراد، طلای بیشتری خواهند داشت، اگر پنج قانون طلا را بدانند و به کار بندند»
چون من در جوانی این قوانین را یاد گرفتم و به آنها مجهز شدم، تاجر ثروتمندی شدم. بدون اتکا به هیچ نیروی مرموزی، این ثروت را جمع کردم.
«ثروتی که به سرعت به دست میآید، به سرعت هم از دست میرود.» «ثروتی که میماند و لذت و شادمانی را به صاحبش میبخشد، به تدریج می اید. چون فرزندی، زاده دانش و هدف پایدار است.» به دست آوردن ثروت در مردان اندیشمند، کاری سبک است. بردباری مداوم در انجام این کار، از سالی به سال دیگر، هدف را تکمیل میکند. رعایت پنج قانون طلا، پاداشی عظیم به شما میدهد. هر یک از این پنج قانون ارزشمند هستند. مبادا شما آنها را از روی اختصار داستان من، ساده بیانگارید. الان آنها را دوباره تکرار میکنم. هریک از آنها را با تمام وجود میدانم، چون در جوانیام، ارزش آنها را میدیدم و راضی نمیشدم مگر زمانی که لغت به لغت آنها را بلد باشم.
اولین قانون طلا
طلا، خوشحال و افزاینده، به سمت کسی می اید که حداقل یک دهم از درآمدش را برای ساخت یک دارایی خوب در آینده، برای خود و خانوادهاش کنار بگذارد. هر مردی که یک دهم از درآمدش را بهصورت مداوم، پس انداز میکند و آن را عاقلانه سرمایهگذاری میکند، حتماً دارایی ارزشمندی خواهد ساخت که این دارایی، در آینده برای او و خانوادهاش، درآمدزایی خواهد کرد و نیز میتواند پشتوانه ای برای خانواده آن مرد پس از مرگ او باشد. این قانون میگوید که طلا همیشه به سراغ همچین انسانی میرود. من این را به عینه در زندگی خود دیدم. هرچه بیشتر طلا جمع میکردم، طلا هموارتر و افزاینده تر به سمت من میآمد. طلایی که پس انداز میکردم بیشتر پول در میآورد. این در مورد پول شما هم نیز صدق میکند. درآمدهایش نیز بیشتر و بیشتر پول در میآورند و این کار کردن طبق قانون اول است.
دومین قانون طلا
طلا، شادمان و کوشنده، برای صاحب عاقلش کار میکند. کسی که آن را به کارهای سودمند ببندد. و بهصورت گله ای در مزرعه، چند برابر میشود. طلا، کارگری راضی است. همواره مشتاق است تا چند برابر شود، وقتیکه فرصتی برایش مهیا باشد. برای هر شخصی که ذخیره ای از طلا کنار گذاشته باشد، موقعیت در سوداورترین نوع خود به سراغش می اید. در سالهایی که میگذرند، خودش را به اشکال شگفت آوری، چند برابر میکند.
سومین قانون طلا
طلا، قدر شناس مراقبت صاحب عاقلش که آن را تحت مشاوره افراد اگاه در میریت آن، سرمایهگذاری میکند، میباشد. طلا، واقعاً نسبت به صاحب عاقلش وفادار میشود، و همانطور هم از دست صاحب بی احتیاطش فرار میکند. شخصی که به دنبال نصایح افراد اگاه در مدیریت طلا میرود، بهزودی یاد میگیرد که خزانهاش را در معرض ریسک قرار ندهد، بلکه در امنیت از آن مراقبت میکند و از افزایش مداوم آن با خوشنودی لذت میبرد.
چهارمین قانون طلا
طلا از دست کسی که آن را در معاملات یا اهدافی که با آنها آشنا نیست، یا معاملاتی که افراد ماهر در آن زمینه، آنها را توصیه نمیکنند، سرمایهگذاری میکند، فرار میکند. کسی که طلا دارد ولی در مدیریت آن ماهر نیست، راههای به ظاهر سودمند زیادی برای سرمایهگذاری به نظرش میرسد. اغلب این راهها، مملو از خطراز دست دادن سرمایه هستند و اگر توسط افراد دانا مورد بررسی قرار گیرند نیز، امکان سوداوری بسیار پایینی از خود نشان میدهند. بنابراین صاحب بی تجربة پول که به قضاوت خودش اطمینان میکند، و آن را در راههایی که هیچ اشنایی به آنها ندارد، سرمایهگذاری میکند، معمولاً قضاوتش را نادرست مییابد، و مجبور است که خزانه خود را هزینه بی تجربگیاش کند. در عوض، انسان عاقل کسی ست که خزانهاش را تحت مشاوره افراد اگاه در مدیریت پول، سرمایهگذاری میکند.
پنجمین قانون طلا
طلا از دست کسی که مجبورش میکند تا درآمدهای غیر ممکن بسازد، یا کسی که به سمت پیشنهادهای اغواکننده افراد متقلب میرود، یا کسی که آن را به دست بی تجربگی یا آرزوهای احساسی در معاملات بسپارد، فرار میکند. پیشنهادهای موهومی هیجان انگیز، مانند داستانهایی که تعریف شد، همیشه به سراغ صاحبان تازه کار طلا میآیند. به نظر میرسد که این پیشنهادها خزانه فرد را با قدرت شگفت انگیز مجهز میکنند که قادر به ساخت درآمدهای غیر ممکن میشود. ولی به افراد دانا توجه کنید که واقعاً با چه دقتی، خطرهای کمین کرده در پس هر موقعیتی را با دقت تمام بررسی میکنند. مردان ثروتمند نینوا را فراموش نکنید که هیچ شانسی برای از دست رفتن سرمایه خود باقی نمیگذاشتند و اصلاً آن را در سرمایهگذاریهای غیر سودمند شرکت نمیدادند.
«این پایان داستان پنج قانون طلای من بود. در حین تعریف آن برای شما رازهای موفقیت خودم را نیز به شما گفتم.»
با اینحال اینها راز نیستند، بلکه حقایقی هستند که هر شخصی باید ابتدا آنها را یاد بگیرد و سپس سریع منتقل کند و خود نیز به کار بندد. مثل سگهای وحشی که هر روز باید به فکر غذایی برای خودشان باشند. ببینید ما فردا وارد بابل میشویم. اتشی را که جاودانه روی معبد بل میسوزد میتوان دید. در نزدیکی شهر طلایی هستیم. فردا، هر یک از شما طلا خواهد داشت. طلایی که با تلاش صادقانه به دست آمده.
ده سال بعد، چه چیزی قادرید در مورد این طلا بگویید؟ اگر در بین شما کسانی باشند که مثل نوماسیر بخشی از درآمدشان را برای ساخت دارایی برای خودشان و خانوادهشان کنار بگذارند، و سپس عاقلانه از دانش آرکاد استفاده کنند، شرط میبندم، ده سال بعد، مثل پسر ارکاد، ثروتمند و در بین مردم عزیز خواهند بود.« اعمال عاقلانه ما در طول زندگی، همراهی برای ما هستند که ما را خوشحال میکنند و به ما کمک میکنند. و همینطور اعمال غیر عاقلانه ما نیز ما را دنبال میکنند تا به ما ازار برسانند و ما را شکنجه کنند. افسوس که آنها فراموش شدنی نیستند. در راس شکنجههایی که به ما میرسد، خاطره کارهایی است که باید هنگامی که فرصتها به سمت ما میآمدند، انجام میدادیم و انجام ندادیم.» «خزانههای بابل غنی هستند. انقدر غنی که هیچکس نمیتواند ارزش آنها را بر اساس طلا تخمین بزند. هر سال این خزانهها ثروتمندتر و ارزشمندتر میشوند. مثل خزانههای هر سرزمینی، آنها پاداش هستند. پاداشی غنی برای مردانی هدفمند که تصمیم گرفتند تا سهمی در آن داشته باشند.» «استحکام قدرت اراده، قدرتی جادویی است. این قدرت را با دانش پنج قانون طلا، راهنمایی کنید و شما هم در خزانههای بابل شریک شوید.»