قصه کودکانه:
پیمان شاه و ملکه
نوشته: مهری طهماسبی دهکردی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
در زمانهای قدیم، پادشاه و ملکهای بر کشوری حکومت میکردند. میهن سرسبز و آباد آنها در کنار دریا قرار داشت. هرروز کشتیهای زیادی به بنادر بزرگ آن رفتوآمد میکردند و بازرگانانی از کشورهای همسایه برای دادوستد به آنجا میآمدند و باعث رونق بازار آن میشدند.
شاه و ملکه باهم پیمان بسته بودند که تمام اوقات خود را صرف خدمت به مردم نمایند و از هیچ کوششی برای گرفتن حق ستمدیدگان از ستمگران دریغ نکنند. مردم هم آنها را دوست داشتند و به پادشاه، دادپرور و به ملکه، بانوی مهربان لقب داده بودند.
هفتهای یک روز درهای کاخ به روی همهی مردم از فقیر و غنی و پیر و جوان باز میشد و کسانی که مشکلی داشتند، میتوانستند بیایند و با شاه و ملکه سخن بگویند.
ملکه بسیار زیبا بود. پوستی مانند برگ گل لطیف و چشمانی درخشان و گیرا داشت. گیسوان بلندش همچون آبشاری از طلا روی شانههایش میریخت و دندانهای سفیدش به مرواریدهایی میماند که درون صدفی گلی رنگ جای گرفته باشد.
ملکه در عین زیبایی بسیار دانا و مهربان بود، شاه او را بسیار دوست میداشت و هیچ کاری را بدون مشورت با او انجام نمیداد.
ملکه ندیمهای داشت که همصحبت اوقات فراغت او بود. ندیمه سعی میکرد کاری کند که ملکه خسته و ناراحت نشود. برای همین مدام به گوشش میخواند که: «ای ملکهی عزیز، شما نباید خودتان را به خاطر دیگران خسته کنید. شما باید فقط به فکر آسایش و آرامش خودتان و شاه باشید.»
ولی ملکه هر بار لبخندی میزد و میگفت: «عیبی ندارد. من و شاه باهم پیمان بستهایم که تمام اوقاتمان را صرف رسیدگی به امور مردم نماییم. اگر خسته و ناراحت هم بشویم، نباید تعهدمان را فراموش کنیم.»
روزی ملکه جلوی آینه نشسته بود و ندیمه موهای بلند او را شانه میزد. در همان حال متوجه تارهای سفیدی در لابهلای گیسوان ملکه شد. ندیمه با وحشت داد زد: «آه! بانوی من! چه بر سرتان آمده؟ چرا موهایتان سفید شده است؟»
ملکه از این حرکت ندیمه جا خورد. با نگرانی سرش را جلو برد و موهایش را از نزدیک در آینه دید. آری، چند تار موی سفید، لابهلای آبشار طلایی گیسوانش به چشم میخورد. ملکه با اندوه آهی کشید. میدید که بهار جوانیاش رو به خزان میرود و از دست او کاری برنمیآید.
ندیمه که بانویش را متفکر و غمگین دید، قدمی پیش نهاد و با تملق گفت: «بانوی بزرگ، من بارها عرض کرده بودم که شما نباید خودتان را خسته و درگیر مشکلات مردم نمایید، زیرا بر جوانی و زیباییتان تأثیر سوء میگذارد. اما شما به خاطر قلب رئوف و مهربانتان، به حرفم گوش نکردید و حالا میبینید که نظر من درست بوده و رأفت و مهربانی شما باعث فرسودگی زودرستان گردیده است. پس بیایید و کمی هم به فکر خودتان باشید. کمتر کار و بیشتر استراحت کنید و کارها را به دیگران واگذارید. حیف است که زیبایی
بینظیر شما اینگونه پژمرده شود. در این صورت ممکن است که از میزان علاقهی شاه به شما کاسته گردد. اصلاً چرا شما باید اینقدر مواظب مردم باشید؟ هرکس در این دنیا سرنوشتی دارد؛ یکی بدبخت به دنیا میآید، یکی خوشبخت، یکی فقیر است و دیگری غنی. حتماً خداوند سرنوشت همه را قبلاً تعیین کرده است و لزومی ندارد که شما بخواهید حامی مردم باشید…»
ندیمه آنقدر گفت و گفت تا سخنانش در دل ملکه اثر کرد و تصمیم گرفت بیشتر به خودش برسد و ازآنچه موجب خستگی و ملالش میشود، دوری نماید. از آن روز به بعد خودش را از امور جاری مملکت کنار کشید و کارها را به اطرافیانش سپرد.
شاه که از این طرز رفتار ملکه تعجب کرده بود، میخواست علت این امر را از او بپرسد، ولی هنگامیکه همسرش را شاداب و سرحال دید، دلش نیامد که آرامش او را برهم بزند و به همین دلیل چیزی نگفت و ازآنجاکه همیشه در روزهایی که مردم به کاخ میآمدند، ملکه در کنار او بود، دیگر نخواست که دیدارها را بهتنهایی برگزار کند. بهاینترتیب درهای کاخ به روی مردم بسته شد و دیگر کسی نتوانست با شاه و ملکه از نزدیک سخن بگوید.
ملکه نیز هرروز با ندیمه و دوستانش دورهم جمع میشدند، میگفتند و میخندیدند و روز را با شادی به شب میرساندند و کاری به احوال مردم نداشتند. ندیمه خوانندگان و نوازندگان و بازیگران مشهور و چیرهدست را به قصر میآورد تا با رقص و آواز و نمایش، موجب شادی و نشاط ملکه شوند.
چند هفته گذشت. یک روز که ملکه و دوستانش در باغ بزرگ قصر قدم میزدند و از هوای تازهی بهاری لذت میبردند، به نزدیکی در ورودی قصر رسیدند. نگهبانان مسلح جلوی در ایستاده بودند و نگهبانی میدادند. ناگهان صدای ناله و فریادی توجه ملکه را به خود جلب کرد. ایستاد و گوش داد. صدا از پشت درمیآمد. ندیمه که دید ملکه دارد به این سروصداها گوش میدهد، سعی کرد او را ازآنجا دور کند. ولی ملکه سخت کنجکاو شده بود و میخواست بداند چه کسی فریاد میکشد و ناله میکند. این بود که یکی از خدمتکارانش را فرستاد تا برود و ببیند اوضاع از چه قرار است. خدمتکار رفت و پسازآنکه برگشت،
گفت: «بانوی من! بیوهزن فقیری است که میخواهد با شما سخن بگوید.»
ملکه فکری کرد و دستور داد او را به حضورش بیاورند. چند لحظه بعد زنی آشفتهحال و
پریدهرنگ، در مقابل او ایستاده بود. زن با دیدن ملکه انگار جانی تازه گرفت. دستان
پینهبستهاش را روی سینه گذاشت و گفت: «سلام بانوی مهربان، خدا را شکر میکنم که توفیق دیدار شما را به من داد. ظلمی بر من رفته و تنها شما میتوانید کمکم کنید.»
ملکه از او خواست تا مشکلش را بگوید. زن گفت: ای بانوی مهربان، من بیوه زنی فقیرم و فرزندانم خردسال هستند. در نزدیکی بازار قدیمی شهر، خانهای کوچک دارم. با کار کردن در
خانههای مردم، نان بخورونمیری فراهم و شکم کودکانم را سیر میکنم. از وقتی در کاخ را بر روی مردم بستهاید، چند تن از افراد زورگو و فرصتطلب، به خود جرئت داده و مرا تحتفشار گذاشتهاند تا خانهام را به آنها واگذار کنم. میگویند که میخواهیم خرابش کنیم و بهجای آن مغازه بسازیم. میگویند اینجا بیشتر به درد کسب و کار ما میخورد تا به درد تو. آنها از هیچکس نمیترسند. میگویند چون شاه و ملکه دیگر با مردم دیدار نمیکنند، از چیزی هم خبر ندارند. امروز صبح هم آمدند و تهدیدم کردند که اگر تا چند روز دیگر خانه را خالی نکنم، آن را به آتش خواهند کشید. اما اگر خانه را خالی کنم، آواره خواهم شد. نه سرپناه دیگری دارم و نه آشنایی که پناهم دهد…»
زن گریهکنان ادامه داد: «امروز بعد از رفتن آنها، بچههایم را برداشتم و یکراست به در کاخ شما آمدم. ولی نگهبانان نگذاشتند وارد شوم. حالا که در حضور شما هستم، احساس میکنم خداوند صدایم را به گوشتان رسانده تا وسیلهی نجاتم از این مهلکه باشید.»
اشکهای زن بر گونههای زردش میریخت و او را مظلومتر نشان میداد. دستان پینهبستهاش میلرزید و دل هر بینندهای را به درد میآورد. دل ملکه هم با شنیدن سخنان و دیدن اشکهای او به درد آمد و ناگهان به یاد تعهدش در برابر مردم افتاد. از خوش خجالت کشید. زیرا فکر این موضوع که زنی تنها در زحمت باشد و او در ناز و نعمت به سر ببرد، آزارش میداد.
با خود گفت: «این زن هم مثل من انسان است. زنده است و نفس میکشد و با من زیر یک آسمان و بر روی یک زمین زندگی میکند. پس چرا باید بین ما اینهمه تفاوت باشد؟ آیا همهی اینها به خاطر سرنوشت و بخت سیاه اوست یا به خاطر گستاخی افراد زورگو و ستمگر؟»
ملکه غمگین و عصبانی بود. ندیمهاش میکوشید او را از آن زن دور کند، اما ملکه به او توجهی نکرد. مأمورانی را فرستاد تا همراه زن بروند و به کارش رسیدگی نمایند. بعد هم نزد پادشاه رفت و آنچه را که دیده و شنیده بود، برایش تعریف کرد.
شاه که دید همسرش مثل همیشه مهربان است، خوشحال شد و گفت: «وقتی تو خودت را از کارها کنار کشیدی، خیلی تعجب کردم، چون از تو چنین انتظاری نداشتم. میخواستم علتش را بپرسم. اما وقتی دیدم که تو شاداب و سرخوش هستی، دلم نیامد آرامشت را برهم بزنم. همچنین دوست نداشتم بهتنهایی با مردم ملاقات کنم. آخر تو توجه زیادی به مشکلات مردم نشان میدادی و آنها بیش از هر چیز به لطف و احسان تو امید بسته بودند. حالا میفهمم که کنارهگیری تو آنها را ناامید و زورگویان را گستاخ کرده است.»
ملکه آهی کشید و گفت: «افسوس که گاهی افرادی که دور و بر ما هستند و خود را دوستدار ما
نشان میدهند، بسیار متملق و چاپلوساند و با سخنان فریبنده سعی میکنند ما را از مردم سرزمینمان جدا کنند. وقتی ندیمهام گفت که اگر بخواهم درگیر مشکلات مردم باشم، گل جوانیم پژمرده میشود و از چشم شما میافتم، پذیرفتم و به خوشگذرانی پرداختم و عجب غفلتی کردم!
با بستن درهای کاخ بر روی ستمدیدگان و با سرگرم شدن به تفریح و خوشگذرانی، به عدهای فرصتطلب اجازهی جسارت دادم. آنچنانکه به آزار بیوه زنی فقیر و تنها پرداختند. بهراستی گناه هر بلایی که به سر این زن آوردهاند، به گردن من خواهد بود! »
شاه از شنیدن سخنان همسرش شادمان شد و احساسات او را ستایش کرد. آنها دو بار باهم پیمان بستند که حامی ستمدیدگان و دشمن ستمگران باشند و به حرفهای آدمهای چاپلوس گوش ندهند و بر سر این پیمان تا آخرین لحظههای عمرشان وفادار ماندند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)