قصه کودکانه:
داستان…
نوشته: مهری طهماسبی دهکردی
بچههای عزیزم شما خودتان برای این داستان یک اسم انتخاب کنید.
آن روز وقتی سارا میخواست به مدرسه برود، مادرش دوتا اسکناس هزارتومانی به او داد و گفت: «ظهر که داری از مدرسه برمیگردی، به مغازهی آقای صادقی برو و این پول را به او بده. دیروز از او خرید کردم و بدهکار شدم.» سارا پولها را لای کتاب ریاضی گذاشت، کتاب را در کیفش گذاشت و خداحافظی کرد و به مدرسه رفت. زنگ اول آنقدر سرگرم بود که اصلاً به یاد پولها نیفتاد. زنگ دوم وقتی کتاب ریاضی را باز کرد، چشمش به پولها افتاد و تازه یادش آمد که مادرش چهکاری از او خواسته است. دوستش زینب هم پولها را دید و از او پرسید: «پول برای چی آوردی مدرسه؟ یکوقت گم میکنی ها!» سارا گفت: «نه بابا، حواسم هست.» بعد هم دوتایی مشغول نوشتن صورتمسئلههایی شدند که خانم معلم روی تخته مینوشت. وقتی زنگ خورد، مریم که در درس ریاضی ضعیف بود، از سارا خواهش کرد که به او کمک کند تا چند تا مسئله را حل کند. سارا با مریم به حیاط رفت. توی حیاط کنار باغچه نشستند و باهم شروع به درس خواندن کردند. زنگ که خورد به کلاس برگشتند. سارا دفتر املایش را حاضر کرد تا خانم معلم بیاید و املا بگوید. بعد از نوشتن املا، یاد پولها افتاد. به سراغ کتاب ریاضی رفت و لای آن را باز کرد اما پولها آنجا نبودند. سارا نگران شد، چند بار لای کتاب را نگاه کرد اما پولها را پیدا نکرد. با خودش گفت: «بهجز زینب کسی نمیداند که من پول آوردهام، حتماً او پولها را برداشته است.» خواست به زینب چیزی بگوید اما زینب که از املا بیست گرفته بود، آنقدر خوشحال بود که متوجه چهرهی نگران سارا نشد. سارا کمی مِن و مِن کرد و بالاخره گفت: «زینب، زود باش پولهای مرا پس بده.» زینب با تعجب نگاهش کرد و گفت: «کدام پول؟ من که به تو بدهکار نیستم.» سارا گفت: «شوخی نکن! دوتا هزارتومنی سر جایشان نیستند؛ حتماً تو برداشتی.» زینب گفت: «نه، من برنداشتم.» سارا که خیلی ناراحت بود، یکمرتبه داد کشید: «اما فقط تو پولها را دیدی …حالا هم زود باش پس بده!»
صدای سارا بلند بود. خانم معلم و بچههای کلاس هم شنیدند که چه میگوید. خانم معلم رو به سارا کرد و پرسید: «چه خبر شده سارا؟ چرا با زینب دعوا میکنی؟»
زینب که گریهاش گرفته بود با ناراحتی گفت: «خانم به خدا من پولش را برنداشتم. اون داره دروغ میگه.»
خانم معلم از هردوی آنها سؤالاتی کرد و وقتی فهمید که پولها لای کتاب ریاضی بودهاند از سارا خواست تا هرچه در کیف دارد بیرون بریزد. سارا کیفش را خالی کرد. از ته کیفش دوتا اسکناس هزارتومانی مچاله شده بیرون افتاد. خانم معلم گفت: «دنبال همینها میگشتی؟» سارا که خجالت میکشید و از رفتارش پشیمان شده بود، سرش را زیر انداخت و جوابی نداد. او یادش آمد که ساعت قبل وقتی میخواست به مریم ریاضی درس بدهد، پولها را از لای کتاب ریاضی درآورد و ته کیفش انداخت و کتاب را به دست گرفت و به حیاط برد و وقتی برگشت یادش رفت آنها را دوباره لای کتاب بگذارد. او نمیدانست چکار باید بکند. خانم معلم گفت: «تو اشتباه کردی و به دوستت تهمت زدی و او را ناراحت کردی، باید از او معذرت بخواهی تا بلکه تو را ببخشد.» سارا، زینب را بغل کرد و بوسید و گفت: «مرا ببخش زینب جان! اشتباه کردم، شیطان گولم زد. تو را به خدا مرا ببخش!» زینب نگاهی به خانم معلم کرد. خانم معلم با اشاره به او فهماند که سارا را ببخشد. زینب هم گفت «باشد، بخشیدمت.» خانم معلم رو به بچهها کرد و گفت: «بچهها، بین حق و باطل، یعنی درست و نادرست، فقط بهاندازهی چهار انگشت فاصله هست.» بعد دستش را روی گونهاش گذاشت. بچهها دیدند که چهارتا از انگشتان خانم معلم ، بین چشمها و گوشهای او قرارگرفتهاند. خانم معلم ادامه داد: «گاهی آدم بدون آنکه چیزی را ببیند، دربارهی آن قضاوت میکند؛ مثل سارا که بدون آنکه زینب را در حال برداشتن پول بیند، خیال میکرد زینب پولش را برداشته است اما معلوم شد که اشتباه کرده و بیجهت به زینب شک کرده است. شاعر بزرگ کشورمان مولوی دو بیت شعر دارد و در این دو بیت شعر که بیشتر به یک داستان شبیه است، بیان میکند که انسان نباید تا چیزی را به چشم ندیده دربارهاش قضاوت کند. آن دو بیت شعر این است:
«کرد مردی از سخندانی سؤال
حق و باطل چیست ای نیکو مقال؟
گوش را بگرفت و گفت این باطل است
چشم حق است و یقینش حاصل است.»
یعنی یک روز مردی از شخص دانایی میپرسد که حق و باطل چی هستند؟ آن مرد دانا به گوش اشاره میکند و میگوید این باطل است یعنی نباید هر چیزی را که شنیدی باور کنی بعد به چشمانش اشاره میکند و میگوید اما اگر چیزی را با دوتا چشم خودت دیدی میتوانی باورش کنی و دربارهاش قضاوت نمایی. بااینوجود بین حق و باطل فاصلهی بسیار کمی وجود دارد.
شما هم تا از چیزی مطمئن نشدهاید، نباید زود قضاوت کنید. اگر سارا عجله نمیکرد و فوراً به زینب شک نمیکرد، حالا پشیمان نبود؛ زینب هم ناراحت نمیشد. » سارا گفت: «خانم معلم، کاش اول ته کیفم را دیده بودم. اگر یادم بود که پولها را از لای کتاب درآوردهام؛ به بهترین دوستم شک نمیکردم. من بدون آنکه خوب فکر کنم و توی کیفم را ببینم، کاری کردم که دوستم ناراحت شد. حالا هم دوباره معذرت میخواهم و قول میدهم که دیگر زود قضاوت نکنم.» خانم معلم گفت: آفرین دخترم، امیدوارم دیگر از این اتفاقات توی کلاس ما نیفتد و بعد مشغول تصحیح بقیه دیکتهها شد. آن روز برای سارا و زینب یک روز فراموشنشدنی بود.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)