قصه کودکانه
«قصهی توپ و زرّافه»
نوشته: مهری طهماسبی دهکردی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود
در جنگلی سبز و خرم، یک زمینبازی بود که بچههای حیوانات در آن باهم توپبازی میکردند. دورتادور این زمین درختهای بلند و زیبایی بود که وقتی خسته میشدند زیر آنها مینشستند و خستگی درمیکردند. یک روز بچه میمونها توپشان را برداشتند و به زمینبازی رفتند. آنها توپ را بهسوی همدیگر پاس میدادند و با سروصدا و خنده و شادی بازی میکردند. یکی از بچه میمونها طوری زیر توپ زد که توپ بالا رفت و روی بلندتری شاخهی یکی از درختان افتاد و همانجا ایستاد. بچهها دویدند و درخت را تکان دادند اما توپ پایین نیامد. یکی از بچهها از درخت بالا رفت ولی دستش به نوک درخت نرسید. او میترسید بالاتر برود چون شاخهها نازک بودند و اگر روی آنها میرفت ممکن بود بشکنند و او پایین بیفتد. میمونها ایستاده بودند و فکر میکردند که چکار باید بکنند که چشمشان به آقای زرافه افتاد. او سرش را بلند کرده بود و به توپ آنها نگاه میکرد. تا میمونها خواستند به او بگویند توپ را پایین بیاورد، خودش با سر ضربهای به توپ زد و آن را از درخت پایین انداخت. میمونها با خوشحالی هورا کشیدند و توپ را برداشتند و بازی کردند. آقای زرافه هم دوروبرشان قدم میزد و هر وقت توپ روی درختان بلند میافتاد آن را پایین میانداخت. وقتی بازی بچه میمونها تمام شد از آقای زرافه تشکر کردند و این شعر را برایش خواندند:
آقای زرافه
تو مهربونی
قدت خیلی بلنده
اینو میدونی
*
پوست تنت خالخالی
مثل پلنگه
خالهای روی تنت
خیلی قشنگه
*
از بالای درختا
توپ را آوردی
توپ شیطون بلا را
به ما سپردی
*
دوستت داریم زرافه جون
رفیق خوب و مهربون
تو جنگل سبزِ قشنگ
همیشه پیش ما بمون
*
زرافه به ترانهی میمونها گوش داد و گفت: «متشکرم دوستان خوبم. من کار مهمی نکردم. قدم خیلی بلنده و راحت میتوانم توپ شما را از بالای درختها پایین بیاورم.»
میمونها گفتند: «ممنون، زرافهی قدبلند مهربون. تو امروز خیلی به ما کمک کردی.»
بعد همهی آنها به کنار چشمه رفتند و از آب خنک چشمه نوشیدند و خستگی درکردند.
قصهی ما به سررسید، کلاغه به خونه ش نرسید.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)