قصه کودکانه
«خالهبازی»
نوشته: مهری طهماسبی دهکردی
ندا و نگین دوتا خواهر کوچولوی مهربان هستند. آنها همیشه باهم بازی میکنند.
آن روز هم، ندا و نگین توی خانه باهم بازی میکردند. اسباببازیهایشان را دور اتاق چیده بودند، یعنی مهمان دارند. ندا شده بود خاله ندا و نگین هم شده بود خاله نگین. ندا عروسکش را بغل کرده بود و بالای اتاق نشسته بود و نگین توی فنجانهای عروسکی برایش چای میریخت و میگفت: «خوش اومدی، صفا آوردی خاله. چه عجب از این طرفا!» و ندا میگفت: «ممنونم خاله جون، دلم برات تنگ شده اومدم سری بزنم، حالی بپرسم.»
نگین عروسک را از بغل ندا گرفت و گفت: «وای خدایا! چه دختر کوچولوی قشنگی داری! اسمش چیه خاله جون؟»
ندا گفت: «اسمش پروینه. دخترم خیلی کوچیکه، همش میخوابه نمیتونه حرف بزنه.»
نگین گفت: «خیلی نازه! مثل دختر خودم میمونه، نگا کن …»
بعد یک عروسک با موهای بلند سیاه از توی کالسکه بیرون آورد و به ندا نشان داد.
ندا گفت: «وای! خاله جون، چه دختر قشنگی! نمیدونستم شما هم یه دختر دارید، اسمش چیه؟»
نگین گفت: «اسمش شیرینه، یه کم تنبله، همش دوست داره بخوابه.»
نداگفت: «آخه خیلی کوچیکه! وقتی بزرگتر شد بیارش خونهی ما تا با پروین بازی کنه، باشه؟»
نگین گفت: «باشه.» بعد عروسکها را روی پاهایشان خواباندند و برایشان لالایی خواندند.
بابا و مامانکه توی اتاق بغلی نشسته بودند، حرفهای دخترها را شنیدند و لبخند زدند. در همان موقع ندا به نگین گفت: «کاشکی بابا و مامان هم میومدند با ما بازی میکردند.»
نگین گفت: «آره، کاش میومدن.»
مامان و بابا حرفهای آنها را شنیدند. مامان به باباگفت: «میای ما هم بریم با دخترا مهمون بازی و خاله بازی کنیم؟» بابا که داشت روزنامه میخواند، روزنامهاش را کنار گذاشت و جواب داد: «باشه، بریم حالا که دخترا دوست دارن با ما بازی کنند میریم پیش اونا.» بعدش دوتایی رفتند پشت در اتاق بچهها و آهسته در زدند. ندا آمد پشت در و پرسید: کیه؟ مامان و بابا باهم جواب دادند: «مهمون نمیخواهید؟» ندا در اتاق را باز کرد و گفت: «سلام، بفرمایید تو.»
مامان و بابا رفتند داخل اتاق و پیش نگین نشستند و گفتند: «سلام خاله نگین، حال شما چطوره؟ حال دختر کوچولوی نازتون چطوره؟» نگین خندید و گفت: «ممنونم، حال دخترم خوبه.» ندا گفت: «توی بازی بابا و مامان میشن مامانبزرگ و بابابزرگ. ما دوتا هم خاله ندا و خاله نگین هستیم. همه تون مهمون منید. اومدید خونهی خاله ندا، باشه؟» همه گفتند: «باشه. قبوله.» آنوقت ندا فنجانهای عروسکیش را جلوی آنها گذاشت و گفت: «بفرمایید چای میل کنید.»
مامان و بابا و نگین، فنجانهای کوچولو را برداشتند و دروغکی چای خوردند و گفتند: «دست شما درد نکنه، چه چای خوشمزه ای بود.» ندا با خنده گفت: «نوش جانتون.» نگین گفت: «کاشکی یه کم خوراکی داشتیم اینجا تو خونهی خاله ندا باهم میخوردیم اما هیچی نداریم. تمام خوراکیهامونو خوردیم و دیگه چیزی نمونده.»
مامان خواست حرفی بزند که صدای زنگ در خانه بلند شد. ندا گفت: «من در رو باز میکنم. شما بشینید آخه مهمون که نباید پشت در بره…» و دوید و رفت پشت در و در را باز کرد. دایی مهدی بود با یک کاسه آش نذری. ندا سلام کرد. دایی گفت: «سلام به روی ماهت. مامان و بابا هستن؟» ندا گفت: «بله، بفرمایید تو» و از جلوی در کنار رفت. دایی داخل شد. ندا گفت: بفرمایید توی این اتاق. دایی وارد اتاق بچههاشد.
وقتی مامان و بابا و نگین و عروسکها و فنجانهای کوچولوی اسباب بازی را دید، خندید و گفت: «سلام به همگی، داشتید چه کار میکردید»؟ مامان و بابا و نگین به احترام دایی مهدی بلندشدند و سلام و تعارف و احوالپرسی کردند. مامان به دایی گفت: «همین جا پیش ما بنشین آخه ما امروز داریم با بچهها خالهبازی و مهمونی بازی میکنیم.» دایی مهدی آش را روی میز گذاشت و کنار آنها نشست. مامان گفت: «به به! چه بوی خوبی میاد.» بابا به دایی گفت: «زن دایی آش نذری پخته مگه نه دایی مهدی؟» دایی جواب داد: «بله، گفتم تا داغه براتون بیارم و سری بهتون بزنم.» مامان گفت: «دستتون درد نکنه، دیگه از این بهتر نمیشه، همین الآن نگین جون گفت کاشکی خوراکی داشتیم اینم خوراکی. حالا من که مادربزرگم میرم بشقاب و قاشق میارم تا آش بخوریم. توی بازی میگیم این آش رو خاله ندا پخته که ما مهمونش هستیم، باشه؟» بچهها گفتند: «باشه.»
مامان توی اتاق بچهها سفره انداخت و بشقاب و قاشق گذاشت و برای همه توی بشقابها آش ریخت. ندا به همه تعارف کرد: «بفرمایید آش میل کنید، سرد میشه از دهن میفته. بفرمایید.» بعد همه دور سفره نشستند و آش نذری را باهم خوردند.
آن روز به ندا و نگین خیلی خوش گذشت. آنها همیشه باهم بازی میکردند اما آن روز مامان و بابا و دایی مهدی هم با آنها بازی کردند و این برای آنها خیلی مهم بود.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)