قصه کودکانه
«نینی تنبل»
نینی و مامان میخواستن باهم برن خونهی مامانبزرگ. مامان، نینی رو بغل کرده بود ولی نینی دوست داشت خودش راه بره. نینی اشاره میکرد به زمین و غر میزد.مامان نینی رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو. نینی یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا میزد نینی بیا دیگه چرا وایسادی؟ نینی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید. مامان خسته شد و گفت وای نینی چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت. نینی دوباره دنبال مامان راه افتاد. نینی چند قدم بدو بدو رفت ولی یه دفعه یه سنگ کوچولو رفت توی کفشش. نینی وایساد و دیگه راه نرفت. مامان دست نینی رو گرفت و کشید و گفت بچه چرا راه نمیای؟ نینی گفت آخ آخ. و هی کجکج راه رفت. مامان خم شد پای نینی رو ببینه. ولی وقتی کفش نینی رو درآورد سنگه خودش افتاد. به خاطر همین مامان سنگو ندید گفت نینی پات که سالمه. کفشات هم تمیزن. آخه چرا اذیت میکنی راه نمیری؟
نزدیک خونهی مامانبزرگ که رسیدن مامان در زد ولی نینی یه مورچه اسبی روی زمین دید و نشست و میخواست اونو بگیره. مامان رفت تو خونه مامانبزرگ و هی صدا زد نینی بیا دیگه نینی چرا نشستی رو زمین. نینی چقد امروز تنبلی!
نینی هی مورچه اسبی رو به مامان نشون میداد و میگفت ای … ای … ای
مامان اومد ببینه نینی چی میگه و به چه چیزی اشاره میکنه. ولی وقتی مامان اومد مورچه اسبی رفت توی سوراخ دیوار.
مامان هر چی نگاه کرد هیچی ندید. دیگه خسته شد و نینی رو بغل کرد و برد تو.
نینی دوست داشت هنوز با مورچه اسبی بازی کنه و هی جیغ میزد و پاهاشو تکون میداد. مامان توجهی نکرد و نینی رو برد و گذاشت تو بغل مامانبزرگ و گفت وای عزیز از دست این بچهی تنبل خسته شدم. همش میخواد یه جا وایسه یا بشینه.
مامانبزرگ نینی رو بغل کرد و بوسید و گفت قربون نینی تنبل خودم برم. نینی خندید و خودشو برای مامانبزرگ لوس کرد.
اون روز نینی تا شب خونهی مامانبزرگ بازی و شیطونی کرد و به مامانش نشون داد که تنبل نیست.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)