قصه کودکانه
«آرزوی یلدا»
نوشته: مهری طهماسبی دهکردی
یلدا کوچولو در روز سیام آذر یعنی آخرین روز پاییز و شب یلدا به دنیا آمده بود.
هرسال شب یلدا همه در خانهی یلدا جمع میشدند و تولدش را جشن میگرفتند. آن شب هم پدربزرگ و مادربزرگ و عمه و عمو و خاله و دایی آمدند تا ۵ سالگی یلدا را جشن بگیرند. وقتی مادر شمعهای روی کیک را روشن کرد، به یلدا گفت: «دخترم، یک آرزو بکن». یلدا چشمهایش را بست و گفت: «آرزو میکنم که فردا برف ببارد و زمین سفیدپوش شود، آنقدر که بتوانم یک آدمبرفی درست کنم.» مهمانها خندیدند و برای او دست زدند. یلدا شمعها را فوت کرد، هدیههایش را گرفت و از همه تشکر کرد. خاله پاییز و ننه سرما که روی یک تکه ابر سفید نشسته بودند و زمین را نگاه میکردند، یلدا را دیدند و آرزویش را شنیدند.
خاله پاییز به ننه سرما گفت: «شنیدی؟ یلدا کوچولو دلش میخواهد فردا برف ببارد. تو میتوانی از کولهپشتیات برفها را بیرون بریزی و همهجا را سفیدپوش کنی.» ننه سرما با اخم گفت: «اما من دلم نمیخواهد برفها را به کسی هدیه کنم، میخواهم آنها را برای خودم نگه دارم.» خاله پاییز گفت: «اگر برفهایت را برای خودت نگه داری، نمیتوانی بچهها را خوشحال کنی.» ننه سرما فکری کرد و گفت: «باشد، به خاطر بچهها همهجا را با برف سفیدپوش میکنم.»
او کولهپشتیاش را باز کرد و برفها را از آن بیرون ریخت، آن شب هوا سرد و آسمان ابری شد و برف شروع به باریدن کرد. تمام شب برف میبارید. فردا صبح بچهها با خوشحالی روی برفها سُر خوردند و برفبازی کردند. یلدا کوچولو وقتی بیدار شد و برفها را دید، از ته دل خندید و گفت: «ننه سرمای عزیزم، ممنونم که به من برف هدیه دادی. من به آرزوی خودم رسیدم.»
آن روز یلدا یک آدمک برفی ساخت و برایش دماغی از هویج و چشمهایی از زغال و دستهایی با تکه چوب گذاشت.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)