5 داستان آموزنده درباره هدایت گمراهان و ارزش آن
1- دروغگو هدایت یافت
روزی خوات بن جبیر در راه مکه با عده ای از زنها طائفه بنوکعب نشسته بود (و با آنها گفت و شنود است) اتفاقاً حضرت رسول صلی الله علیه و آله از آنجا عبور میکرد به او فرمود: چرا با زنها نشسته ای؟ گفت: شتری دارم که سرکش است و مرتب فرار میکند، اینجا آمدهام تا این زنها طنابی برایم ببافند تا شتر را با آن ببندم.
پیامبر صلی الله علیه و آله چیزی نفرمودند و رفتند؛ و بعد از انجام دادن کارشان بازگشتند و به او که هنوز آنجا بود فرمودند: دیگر آن شتر چموش فرار نکرد؟
خوات میگوید: من خجالت کشیدم و چیزی نگفتم. بعد از آن واقعه پیوسته از پیامبر فرار میکردم و سعی مینمودم رو در روی پیامبر قرار نگیرم؛ زیرا از برخورد با او (که فهمیده بود آنچه گفتم بهانه ای بیش نبوده است) حیا داشتم، تا اینکه به مدینه آمدم.
روزی در مسجد نماز میخواندم، دیدم رسول خدا آمدند در کنار من نشستند.
من نماز را طولانی کردم، پیامبر فرمودند: نمازت را طولانی مکن که من در انتظارت هستم.
چون از نماز فارغ شدم به من فرمودند: آیا آن شتر چموش بعد از آن روز دیگر فرار نکرد؟ من خجالت کشیده و برخاستم و از نزدش رفتم.
روز دیگر پیامبر را دیدم در حالیکه روی الاغی نشسته و هر دو پایش را به یک طرف انداخته بود و از کوچه ای عبور میکرد بمن که رسید فرمود: آیا دیگر آن شتر فرار نکرد؟
گفتم: بخدا قسم از روزی که مسلمان شدم هرگز آن شتر فرار نکرده است (و من خلاف به عرض شما رساندم).
پیامبر فرمود: الله اکبر الله اکبر خدایا خوات را هدایت فرما،) پس از آن روز او از مسلمانان واقعی شد و مورد هدایت قرار گرفت.
2- از بین بردن گمراه کننده
مردی برای امام حسن علیه السلام هدیه آورده بود، امام به او فرمودند: در مقابل هدایت کدامیک از این دو را میخواهی، بیست برابر هدیهات (بیست هزار درهم) بدهم یا بابی از علم را برایت بگشایم، که بوسیله آن بر فلان مرد که ناصبی و دشمن خاندان ما است غلبه پیدا کنی و شیعیان ضعیف الاعتقاد قریه خود را از گفتار او نجات دهی، اگر آنچه بهتر است انتخاب کنی مهم بین دو جایزه جمع میکنم (یعنی بیست هزار درهم و باب علم).
در صورتیکه در انتخاب اشتباه کنی بتو اجازه میدهم که یکی را برای خود بگیری! عرض کرد: ثواب من در اینکه ناصبی را مغلوب کنم و شیعیان ضعیف را هدایت و از حرفهای او نجات بدهم آیا مساوی است با همان بیست هزار درهم؟
فرمود: آن ثواب بیست هزار برابر بهتر از تمام دنیاست. عرض کرد: در این صورت چرا انتخاب کنم آن قسمتی از که ارزشش کمتر است، همان باب علم را اختیار مینمایم.
امام فرمود: نیکو انتخاب کردی؛ باب علمی که وعده داده بود تعلیمش نمود و بیست هزار درهم را نیز اضافه به او پرداخت، و او از خدمت امام مرخص شد.
در قریه با آن مرد ناصبی بحث کرد و او را مجاب و مغلوب نمود. این خبر به امام رسید، و روزی اتفاقاً شرفیاب خدمت امام شد، امام به او فرمود: هیچکس مانند تو سود نبرد، هیچکس از دوستان سرمایه ای مثل تو بدست نیاورد، زیرا درجه اول دوستی خدا، دوم دوستی پیامبر و علی علیه السلام، سوم دوستی عترت و ائمه، چهارم دوستی ملائکه، پنجم دوستی برادران مؤ منت را بدست آوردی، و به عدد هر مومن و کافر پاداشی هزار برابر بهتر از دنیا نصیبت شد، بر تو گوارا باشد.
3- سید حمیری
سید اسماعیل حمیری مکنی به ابوهاشم در عمان متولد و در بصره نشو و نما نمود و در بغداد (179 یا 173 هق) وفات یافت.
پدر و مادر اسماعیل از خوارج و نواصب بودند و در شهر بصره هر روز بعد از نماز صبح علی علیه السلام را دشنام میدادند. اسماعیل با اینکه کودک بود از این جهت ناراحت بود با گرسنگی شبها را در مساجد میخوابید تا حرفهای پدر و مادر را درباره علی علیه السلام نشود و اگر گرسنه میشد به خانه میرفت و غذا میخورد و از خانه بیرون میآمد.
وقتی در جوانی اشعاری در هدایت پدر و مادر فرستاد آنها تصمیم گرفتند او را بکشند. شخصی بنام امیر عقبه بن مسلم به او خانه و زندگی میبخشد.
سید اسماعیل در مسیر مذهب روی به کیسانیه آورد که قائل به امامت محمد بن حنفیه پسر امیرالمؤ منین علیه السلام بودند، که قائل بودند او در کوه رضوی است شیر و پلنگ از او حفاظت میکنند و از دو چشمه ای از آب و غسل ارتزاق میکند و تا روزی قیام نماید و دنیا را پر از عدل و داد کند.
ابو بجیر عبدالله بن نجاشی با سید حمیری بحث میکند و نمیتواند او را هدایت کند. تا اینکه روزی سید خدمت امام صادق علیه السلام میرسد و میگوید: من بخاطر شما خاندان پیامبر از دنیا دست کشیدهام و از دشمنان بیزاری میجویم ولی شنیدهام و شما فرمودید: من منحرف هستم و راه صحیح در دست ندارم.
امام فرمود: پیامبر صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام و حسن علیه السلام و حسین علیه السلام بهتر از محمد حنفیه بودند مردند، چگونه محمد نمرده است؟ میگوید: شما دلیلی بر مرگش دارید؟ آنگاه امام دست سید را میگیرد و میآورد بقیع دست روی قبر او گذاشت و دعائی خواند و یک مرتبه چشم برزخی سید باز شد و دید مردی با سر و روی سفید از قبر برزخی بیرون آمد و گفت: مرا میشناسی من محمد بن حنفیهام، بدان که امام بعد امام حسین علیه السلام فرزندش علی بن الحسین علیه السلام بعد محمد باقر علیه السلام بعد از او این آقا امام است.
سید به مکاشفه برزخی، هدایت شد و به تشیع گروید و اشعاری گفت: که مفهومش این است که متدین به دینی غیر از آنچه معتقد بودم شدم که جعفر بن محمد سرور مردمان مرا با آن هدایت کرد.
4- یاقوت
شیخ علی رشتی عالم منطقه لارستان که از شاگردان مرحوم شیخ مرتضی انصاری بود، گوید: وقتی از زیارت امام حسین علیه السلام مراجعت کرده بودم، از راه فرات به سمت نجف با کشتی کوچکی بین کربلا و طویرج میرفتم، اهل کشتی از مردم حله بودند، اکثراً مشغول لهو و لعب و مزاح بودند غیر یک نفر، که آثار وقار از او ظاهر و آنان بر مذهب این جوان زخم زبان میزدند.
کشتی به جائی رسید که آب کم بود، پیاده کنار رودخانه راه میرفتیم، از احوالش پرسیدم؟ گفت: پدرم از اهل سنت و مادرم از اهل ایمان، اسم من یاقوت و شغلم فروختن روغن در حله است.
وقتی با جماعتی از اهل حله نزد عشایر دور دست میرفتیم و روغنی خریدیم در برگشت خوابیدم آنها رفتند، من باقی ماندم ترس مرا گرفت و آنجا جای آبادی هم نبود. متوسل به خلفاء و مشایخ اهل سنت شدم فرجی برایم نشد، به یاد حرف مادرم افتادم که فرمود: هر گاه درمانده شدی امام زنده ما را بنام ابوصالح المهدی صدا بزن به فریادت میرسد.
وقتی متوسل به حضرت شدم، دیدم آقائی بر سرش عمامه سبز دارد ظاهر شد و راه را به من نشان داد و مرا هدایت کرد بدین مادرم در آیم بعد فرمود: الان به قریه ای میرسی که همه شیعهاند.
عرض کردم: همراهم نمی آئی؟ فرمود: الان هزاران نفر در اطراف دنیا بمن استغاثه مینمایند باید به داد ایشان برسند.
یاقوت گوید: اندکی نرفتم که به آن قریه رسیدم همراهان من روز بعد به آنجا رسیدند، و به امر امام به دین شیعه آمدم؛ اینان که درون کشتی هستند اقوام مناند که با من هم مذهب نیستند.
5- عمیر بن وهب
عمیر بن وهب جمحی از رجال قریش و شجاعان و از کسانی بود که آتش جنگ بدر را برافروخت. خودش در این جنگ نجات پیدا کرد اما پسرش وهب به دست مسلمانان اسیر شد.
روزی عمیر با پسر عمویش صفوان بن امیه در کنار کعبه با همدیگر صحبت میکردند، تا حرفشان به اینجا رسید که اگر مقروض نبودم و فقر خانوادهام نبود به مدینه میرفتم و با شمشیر محمد صلی الله علیه و آله را میکشتم زیرا شنیدم نگهبانی ندارد!
صفوان قبول کرد قرضهای او را بدهد و خانوادهاش را نگهداری کند او با شمشیر و شتر ظاهراً به قصد گرفتن فرزند اسیرش به مدینه برود و در باطن پیامبر را بقتل برساند.
وقتی وارد مدینه شد جلو مسجد پیامبر پیاده شد و به دنبال هدف راه میرفت عمر او را دید فریاد زد این سگ را بگیرید، جمعیت آمدند او را دستگیر کردند و عمر شمشیرش را گرفت و او را داخل مسجد پیامبر کرد. پیامبر تا او را دید فرمود:
عمر دست از او بردار.
پیامبر با او صحبت کردند، علت آمدن به مدینه را پرسیدند؟ گفت: برای آزادی فرزندم وهب آمدم!
پیامبر فرمود: تو در کنار کعبه با صفوان عهد بستی که بیائی با شمشیر در مدینه مرا به قتل برسانی و او قرضهای تو را بدهد و خانوادهات را نگهداری کند ولی خدا مرا حفظ میکند و تو نمیتوانی مرا بکشی!
چون از این راز پنهان، پیامبر خبر داد، شهادتین گفت و مسلمان شد و گفت: تاکنون باور نمیکردم که وحی بر شما نازل شود و با عالم غیب ارتباط داشته باشید، ولی اکنون که این سر را کشف فرمودید، بخدا و رسولش ایمان دارم و خدا را سپاسگزارم که به این وسیله مرا هدایت فرمود!