5 داستان آموزنده درباره ظلم و ستم بر مظلوم
1- خوارزم شاه
خوارزم شاه وقتی با لشگر مغول جنگ کرد و شکست خورد ابتدا قصد داشت به هندوستان برود عازم عراق شد و بعد به نیشابور آمد و مشغول خوش گذرانی شد. در همان ایام مظلومین و شکایت داران بیش از دو سال از او تقاضای رسیدگی میکردند ولی کسی نبود که به حرف آنان گوش دهد.
روزی این بیچارگان اجتماع نموده جلو بارگاه سلطان بوزیر پناه آوردند، گفتند: برای خدا چاره ای نسبت به ما بیندیش! وزیر خوارزمشاه در جواب آنها گفت: سلطان مرا ماءمور آرایش زنان مطرب کرده، اینک نمیتوانم به این حرفها رسیدگی کنم.!!
زمانی نگذشت که خبر آوردند که سنتای بهادر با سی هزار نفر از جیهون گذشتهاند خوارزمشاه به عراق رفت، لشگر مغول به دنبال او رفتند، بعد مجبور شد به ری آمد و از آنجا به مازندران و گرگان آمد و در قلعه اقلال عیال و فرزندان را با خزائن مخفی کرد و خود به جزیره آبسکون پناهنده شد.
سنتای بهادر قلعه را محاصره و بعد از مدتی آنها تسلیم شدند و فرزندان پسر به امر مغول کشته و زنهای او را به سرداران بخشید و دستور داد مادر خوارزم شاه بر اسب برهنه در جلو لشگر گریه نماید.
و خوارزمشاه بعد از شنیدن این وقایع بعد از سه روز به خاطر عدم دادرسی به مظلومین از غصه در بستری مرد.
2- ای خدا آیا خوابی؟
فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند، دژخیمان ستمگر او هم مردم را از زن و مرد برای ساختن آن کاخ و بیگاری گرفته بودند، حتی زنهای آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند.
یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگی سنگین را برای آن ساختمان حمل میکرد و چاره ای جز این نداشت.
زیرا همه تحت کنترل ماءموران خونخوار بودند، اگر او از بردن آن سنگها شانه خالی میکرد، زیر تازیانه جلادان به هلاکت میرسید.
آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل میکرد، ولی ناگهان حالش منقلب شد و بچهاش سقط گردید.
در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود، گفت: ای خدا آیا خوابی؟ آیا نمیبینی این طاغوت زورگو با ما چه میکند؟
چند ماهی از این ماجرا نگذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید.
آن زن صدای هاتفی را شنید که به او گفت: هان ای زن، ما در خواب نیستیم ما در کمین ستمگران میباشیم.
3- قبر حسین مظلوم
متوکل خلیفه عباسی (م 247) که چهارده سال خلافت کرد از بدترین خلفای عباسی بود و با آل ابوطالب دشمنی بسیار میکرد و از اذیت و آزار آنها دست بردار نبود تا جائیکه خباثت او متوجه قبر امام حسین علیه السلام هم شد.
تمام اراضی کربلا را آب بست و زراعت نمود و گاوهائی به جهت شخم و شیار زمین اطراف قبر گماشت.
از طرف او دیزج ملعون یهودی قبر مطهر را شکافت و بوریای تازه ای که بنی اسد هنگام دفن آورده بودند را دید که هنوز باقی است و جسد مطهر بر روی آن است، ولیکن به متوکل نامه نوشت که قبر را بدستور شما نبش نمودم اما چیزی ندیدم.
البته دیزج قومی از یهود را آورد. تا دویست جریب از اطراف قبر را شخم زدند و آب بستند و دیده بانان گماشت که هر کس بقصد زیارت قبر امام حسین علیه السلام بیاید، بگیرند او را عقوبت کنند.!
احمد بن الجعد الوشا گفت: سبب محو آثار قبر امام حسین علیه السلام آن بود که قبل از خلافت یکی از مغنیات کنیز مغنیه آواز خوان برای متوکل میفرستاده، چون او به خلافت رسید هنگام مستی فرستاد آن مغنیه بیاید و آواز بخواند.
گفتند: سفر رفته است؛ ایام ماه شعبان بود که به سفر کربلاء رفته بود چون مراجعت کرد یکی از کنیزان خود را برای تغنی بنزد متوکل فرستاد متوکل از آن کنیز سئوال کرد این ایام کجا رفته بودید؟ گفت: با خانم خود به سفر حج رفته بودیم.
متوکل گفت: در ماه شعبان به حج رفته بودید؟ گفت: به زیارت قبر حسین مظلوم رفتم. از شنیدن این کلام در غضب شد، امر کرد تا خانم او را گرفتند و حبس کردند و اموالش را مصادره کرد؛ دستور داد قبر امام و همه ابنیه و ساختمانها و نشانههای کربلاء را از بین ببرند.
4- خدایا تو بیداری
یکی از سلاطین غزنوی شبی خوابش نمیبرد و از قصر به خیابانها و کوچهها میگشت، به درب مسجد رسید، دید مردی سر بر زمین نهاده و میگوید: خدایا سلطان در بروی مظلومان بسته ولی تو بیداری به دادم برس.
سلطان جلو آمد و گفت: مشکل تو چیست؟ گفت: یکی از خواص تو میآید منزلم و با زنم هم بستر میشود، من قدرت به دفع او ندارم.
سلطان گفت: هر وقت او به خانهات آمد مرا خبر کن و به پاسبانان قصر هم گفت: هر وقت او آمد مانع نشوید.
شب بعد سرهنگ سلطان به خانه آن مظلوم رفت و با همسرش هم بستر شد، و او خبر به سلطان رسانید.
سلطان بمنزل آمد و دستور داد چراغ را خاموش کنند و شمشیر کشید و آن نانجیب را کشت.
پس از آن دستور داد چراغ را روشن کنند و به آن مرد گفت: غذائی بیاور گرسنهام.
علت خاموش کردن چراغ را از سلطان پرسیدند، گفت: فکر کردم اگر پسر باشد مانع از کشتن میشود، به شکرانه اینکه فرزندم نبود خدا را شکر کردم؛ و از دیشب تا امشب نتوانستم غذائی بخورم، چون ترا از مظلومیت نجات دادم، میل به غذا پیدا کردم.
5- محمد و ابراهیم نوجوان
چون امام حسین علیه السلام به شهادت رسید، دو طفل نوجوان از فرزندان مسلم بن عقیل دستگیر و نزد عبدالله بن زیاد استاندار یزد آوردند و او آن دو را به زندان فرستاد و به زندانبان گفت: بر ایشان سخت بگیرد.
بعد از یکسال آنان خود را به زندانبان پیرمرد معرفی کردند، و او آنها را شبانه آزاد کرد و پای به فرار، راه را میپیمودند تا به در خانه ای در روستائی رسیدند و تقاضای جای نمودند، زن صاحب منزل وقتی نسبت آنان را با پیامبر شنید آنها را جای داد.
عبدالله وقتی شنید اینان از زندان فرار کردند دستور داد هر کس سر یک نفر از آنان را بیاورد هزار درهم جایزه میدهم و سر دو نفر دو هزار درهم جایزه میدهم.
اتفاقاً داماد این پیرزن بنام حارث نمیه شب به خانه آمد و خوابید. بر اثر صدای نفس خواب این دو نوجوان، از خواب بیدار و به اطاق دیگر رفت و آنها را پس از شناسائی با ریسمان بست تا صبح شد.
صبح به غلام خود گفت: این دو پسر را در کنار نهر فرات گردن بزند، غلام قبول نکرد و به فرزند خود گفت، او هم قبول نکرد، خودش آنها را آورد کنار فرات که گردن بزند.
آنان گفتند: ما عترت پیامبریم ما را ببر بازار بفروش و از آن استفاده کند، یا زنده نزد عبیدالله بن زیاد ببر، قبول نکرد. آن دو مظلوم گفتند: پس اجازه بده نمازی بخوانیم، اجازه داد.
چون نماز خواندند گفت: با کشتن شما نزد عبیدالله تقرب میجویم، مرتبهام بالا میرود و خدا در دلم رحم قرار نداده است. پس اول برادر بزرگ را شمشیر زد و سر از بدنش جدا کرد و برادر کوچک خود را به خون برادر خضاب میکرد و میگفت: میخواهم پیامبر صلی الله علیه و آله را در این حالت ملاقات کنم؛ و سپس برادر کوچک را گردن زد و بدنها را به نهر فرات انداخت و سرها را بقصد جایزه نزد عبیدالله آورد.