5 داستان آموزنده درباره دوست داشتن و اظهار محبت
1- محبت خدا به بندگان
روزی شخصی از بیابان به سوی مدینه میآمد، در راه دید پرنده ای به سراغ بچههای خود در لانه رفت، آن شخص کنار لانه پرنده رفت و جوجهها را گرفت و به عنوان هدیه نزد پیامبر آورد.
چون به حضور پیامبر رسید، جوجهها را نزد پیامبر گذاشت، در این هنگام جمعی از اصحاب حاضر بودند، ناگاه دیدند مادر جوجهها بی آنکه از مردم وحشت کند آمد و خود را روی جوجههای خود انداخت.
معلوم شد مادر جوجهها، به دنبال آن شخص به هوای جوجههایش بوده، محبت و علاقه به فرزندانش بقدری بود، که بدون ترس خود را روی جوجههایش انداخت.
پیامبر به حاضران فرمود: این محبت مادر را نسبت به جوجههایش درک کردید، ولی بدانید خداوند هزار برابر این محبت، نسبت به بندگانش محبت و علاقه دارد.
2- محبت به چوب
ابو حنیفه به خدمت امام صادق علیه السلام برای استفاده از علم و شنیدن حدیث رفت، امام علیه السلام از خانه بیرون آمده در حالی که به عصا تکیه کرده بود.
عرض کرد: یابن رسول الله عمر شما به اندازه ای نرسیده که محتاج به عصا باشید! فرمود: چنین است که می گوئی، لکن چون این عصا پیامبر صلی الله علیه و آله است خواستم به او تبرک بجویم.
ابوحنیفه به سرعت خواست عصا را ببوسد که حضرت دست خود را گشود (آستین خود را بالا زد) و فرمود: والله تو می دانی که پوست (دست) من از پیامبر است او را نمیبوسی و عصای پیامبر را که جز چوبی نیست را میخواهی ببوسی!!
3- روغن فروش
امام صادق علیه السلام فرمود: مردی بود که روغن زیتون می فروخت، وی مهر بسیار به پیامبر داشت، بطوریکه هر گاه میخواست در پی کاری برود، اول میآمد به چهره پیامبر نگاه میکرد بعد به دنبال کارش میرفت.
هرگاه خدمت پیامبر میآمد آنقدر نگاه را ادامه میداد تا پیامبر بوی نگاه کند.
روزی آمد و ایستاد تا به چهره پیامبر نظر افکند، بعد پی کار خود رفت، ولی لحظه ای بعد برگشت، و چون پیامبر او را دید با دست به وی اشاره کرد بنشیند، چون نشست پیامبر فرمود: چه بود که امروز کاری کردی که پیش از این نکرده بودی؟
عرض کرد به خدائی که ترا به پیامبر برانگیخت چنان دلم را دوستی و یاد تو پر کرده که نتوانستم پی کارم بروم لذا بسوی شما برگشتم.
پیامبر او را دعا کرد و فرمود: خوب است. پس از چند روز پیامبر او را ندید و جویای او شدند! عرض کردند: او را چند روز ندیدیم، پس پیامبر و اصحابش کفش به پا نمودند و به بازار آمدند.
ناگهان دیدند که در دکانش کسی نیست، او همسایگانش پرسیدند، گفتند: یا رسول الله آن مرد وفات یافت، او نزد ما امین و راستگو بود جز آنکه در او خوئی ناپسند بود.
فرمود: چه بود؟ عرض کردند از نامحرمها پرهیز نداشت و گاهی پی زنها میرفت. پیامبر فرمود: خداوند او را بیامرزد، زیرا او آنچنان مرا دوست میداشت که اگر نخاس (کسی که افراد آزاد را بجای عبد میفروشد) میبود خداوند او را میآمرزید.
4- جوان یهودی
روزی سلمان فارسی از امیرالمؤ منین علیه السلام کشف یکی از اسرار نهان را درخواست کرد، امیرالمؤ منین علیه السلام او را به قبر یهودی راهنمائی فرمود.
سلمان به امر امام به قبرستان رفت و برزخ آن یهودی را که محب امیرالمؤ منین بود با چشم بصیرت دید و مشاهده کرد که: در جایی بسیار دلگشا و خوب، بر قصری عالی نشسته است.
سلمان از او سئوال نمود که: تو را کدام طاعت بدین مقام و منزلت رسانیده است با اینکه بر دین یهود بوده ای؟
گفت: مرا از شرف اسلام بهره ای نبود، ولی امیرالمؤ منین علی علیه السلام را دوست میداشتم و همان محبت خالصانه، در برزخ موجب این مقامات شده است.
5- دوست واقعی
مسلم مجاشعی جوانی بود از اهل مدائن که در زمان فرمانداری حذیفة بن یمان در مدینه به حذیفه گرائید.
بوسیله حذیفه از دوستان فدائی امیرمؤ منان گردید. در جنگ جمل امیرمؤ منان برای اتمام حجت با مردم بصره و لشگر عایشه قرآنی بدست گرفت و فرمود: کیست که این قرآن را ببرد و بر این مردم عرضه کند و ایشان را بحکم آن بخواند!
مسلم جوان، قرآن را از امام گرفت و به میدان رفت. امام در این هنگام فرمود: همانا این جوان از کسانی است که خداوند دل او را هدایت و ایمان پر کرده، اما او کشته میشود و من بخاطر ایمانش به او علاقه فراوان) دارم و این لشگر هم پس از کشتن او رستگار نمیشوند.
مسلم سپاه عایشه و مردم بصره را به حکم قرآن دعوت کرد، ولی آنها دست راستش را قطع کردند، او قرآن به دست چپ گرفت، دست چپ او را قطع کردند، قرآن را با دستهای بریده بر سینه چسبانید و خون بر آن جاری بود که سپاه دشمن یکباره بر او حمله کردند و او را قطعه قطعه نمودند و شکمش را دریدند.