5 داستان آموزنده درباره گدایی و تکدی گری
1- امام صادق و سائل
مسمع بن عبدالملک گوید: در سر زمین منی (که حاجیان در هنگام حج در آنجا توقف دارند) خدمت امام صادق علیه السلام بودیم و ظروف انگوری هم جلوی ما بود که از آن میخوردیم پس سائلی آمد، از امام کمکی خواست.
امام دستور داد خوشه انگوری به او داده شود، چون داده شد آن را نگرفت و گفت: نیازی بدان ندارم، مگر در همی باشد.
امام فرمود: خداوند گشایش دهد. پس گدا رفت و برگشت و گفت: همان خوشه انگور را بدهید.
امام فرمود: خداوند وسعت دهد و دیگر خوشه انگور را هم به او نداد. آنگاه سائل دیگری آمد و چیزی خواست، پس امام خود سه دانه انگور برداشت و به او داد.
سائل سه دانه انگور را گرفت، و گفت: حمد پروردگار عالیمان را که این انگور را روزی من قرار داد.
امام فرمود: در جای خود باش، و دو کف دست خود را پر از انگور نمود و به او داد. سائل آن را گرفت و حمد خدای کرد.
امام به غلام خود فرمود: چه مقدار پول همراه توست؟ گفت: بیست درهم، و آنرا به فقیر داد. سائل گفت: خدایا حمد برای توست و این پولها از ناحیه توست و ترا شریکی نباشد.
امام برای سومین بار به او دستور توقف داد، آنگاه پیراهن خود را از تن مبارک در آورد و به سائل داد.
سائل پیراهن را گرفت و پوشید و گفت: حمد خدای را که مرا پوشانید و مستور نمود.
سپس با کلمه یا ابا عبدالله حضرت را مخاطب قرار داد و گفت: خداوند به تو پاداش خیر دهد، راه رفتن را پیش گرفت، اما دیگر چیزی نفرمود.
ما پنداشتیم اگر به شخص امام دعا نمیکرد و فقط خدا را شکر مینمود حضرت به بخشش خود ادامه میداد.
2- عباس دوس
روزی عباس دوس در حمام بود و کسی نزدش آمد و چیزی خواست و گفت: میخواهم به گدائی روی بیاورم، از این جهت قصد دارم نزد شما بمانم تا کسب این هنر کنم…!
عباس گفت: لازم نیست نزد ما باشی فقط این را بدان که گدائی سه اصل دارد، اگر این سه اصل را بکار بستی، در گدائی کاملی.
اول آن که سؤال کنی هر جا که باشد. دوم آنکه سؤال نی از هر که باشد، سوم آنکه بگیری هر چه که باشد.
شخص دست عباس را بوسید و از پیش او رفت. اتفاقاً روزی عباس به حمام رفت تا شستشو کند و ازاله موی بدن نماید، که آن شخص نزد عباس آمد و گفت: چیزی بمن بده، عباس گفت: حمام و گدائی، گفت: هر کجا که باشد.
عباس گفت: حتی از عباس؟ گفت: از هر که باشد، عباس گفت: حتی موی اضافی بدن، گفت: هر چه باشد.
عباس گفت آفرین بر تو که اصول گدائی را خوب یاد گرفتی.
3- حد تنگدستان
ابو بصیر گفت: به امام صادق علیه السلام عرض کردم: یکی از شیعیان شما که مردی پرهیزکار است بنام عمر پیش عیسی بن اعین آمد و تقاضای کمک کرد با اینکه تنگدست بود.
عیسی گفت: نزدم زکوة هست ولی به تو نمیدهم، زیرا دیدم گوشت و خرما خریدی و این مقدار اسراف است.
عمر گفت: در معامله ای یک درهم بهره من گردید، یک سوم آن را گوشت و قسمت دیگر را خرما و بقیهاش را به مصرف احتیاجات منزل رساندم.
امام مدتی پس از شنیدن این جریان افسرده شد و دست خود را بر پیشانی گذاشت و پس از آن فرمود: خداوند برای تنگدستان سهمیه ای در مال ثروتمندان قرار داده به مقداری که بتواند با آن به خوبی زندگی کنند، و اگر آن سهمیه کفایت نمیکرد بیشتر قرار میداد؛ از این جهت باید به آنها بدهند به مقداری که تاءمین خوراک و پوشاک و ازدواج و تصدق و حج ایشان بنماید، و نباید سختگیری کنند مخصوصاً به مثل عمر که از نیکوکاران است.
4- بی چیزان با آبرو
امیرالمؤ منین برای یک نفر پنج وسق (900 کیلو) خرما از خرمای زمین خودش که در ینبع (اطراف مدینه) مالک بود فرستاد؛ آن شخص هم از مردمانی بود که به عطای حضرت چشم داشت و هیچ در مقام سؤال و تقاضا از آن جناب و غیر را راضی نمیکرد!
یک نفر حضور حضرت عرض کرد: به خدا قسم آن شخص از شما تقاضایی نکرده بود که چنین عطائی فرمودید، اگر یک واسق (یک کیلو) به او میدادید کافی بود!
حضرت فرمود: خداوند مثل شما را در بین مسلمین زیاد نکند، من میبخشم و تو بخل میکنی؟ اگر من آن چه امید دارد ندهم مگر بعد از تقاضا، پس جز به قیمت آنچه را که از او خریدهام، ندادهام. زیرا آن صورتی که برای پروردگارش به خاک میمالد و عبادت میکند را، واداشتم که برای من بذل نماید؛ هر که چنین کند با برادر مسلم خود، و حال آنکه میداند محل قابل است برای صله و نیکی، پس راست نگفته است با خدا که در دعا در خواست بهشت برای او میکند.
با آنکه بخل میکند برای او متاع فانی دنیا را، زیرا که بنده در دعا میگوید: (اللهم اغفر للمؤ منین و المؤ منات خدا یا بیامرز مردان مؤ من و زنان مؤ منه را) چون مغفرت را خواسته برای برادرش، پس بهشت را خواسته است، لذا سزاوار نیست به گفتار بدون عمل بگوید.
5- جوان گدا
روزی مرد جوانی نشسته بود و با همسرش غذا میخوردند و پیش روی آنان مرغ بریان قرار داشت، در این هنگام گدائی به در خانه آمد و سؤال کرد. جوان از خانه بیرون آمد و با خشونت تمام، سائل را از در خانه براند و محروم ساخت؛ مرد محتاج نیز راه خود را گرفت و رفت.
پس از مدتی چنان اتفاق افتاد که همان جوان، فقیر و تنگدست شد و تمام ثروت او نابود گردید و همسرش را نیز طلاق داد. زن هم بعد از آن با مرد دیگری ازدواج نمود.
از قضاء روزی آن زن با شوهر دوم خود نشسته بود و غذا میخوردند درون سفره پیش روی آنان مرغی بریان نهاده بود، ناگهان گدائی در خانه را صدا در آورد و تقاضای کمک نمود.
مرد به همسرش گفت: برخیز و این مرغ بریان را به این سائل بده! زن از جا برخاست و مرغ بریان را بر گرفت و به سوی در خانه رفت که ناگهان بدید سائل همان شوهر نخستین اوست. مرغ را به او داد و با چشم گریان برگشت.
شوهر از سبب گریه زن پرسید: زن گفت: این گدا، شوهر اول من بوده است و سپس داستان خود را با سائل پیشین که شوهرش او را آزرده و از در خانه رانده بود، به تمامی بیان کرد.
وقتی زن حکایت خویش را به پایان آورد، شوهر دومش گفت: ای زن بخدا سوگند، آن گدا خود من بودم.