5 داستان آموزنده درباره کار کردن
1- وقفنامه
امیرالمؤ منین علیه السلام در زمان دولت خود فرمود: در سراسر عراق رعیت من در نعمتاند، آبشان شیرین و نانشان گندم است. امام یکی از غلامان بنام (ابو نیزر) را آزاد کرده بود با شرط پنج سال خدمت در نخلستان، و سپس او را برای سرپرستی مزارع و چشمههای خود گذارده بود، که یکی از آن چشمهها بنام (عین ابی نیزر) مشهور شد.
او گوید: روزی امام بسر کشی مزرعه آمد، پیاده شد و فرمود: غذائی هست؟ گفتم آری، اما غذائی که برای شما باشد نمیپسندم، کدوئی دارم از مزرعه با روغن پیه بریان؛ فرمود همان را بیاور.
غذا را آوردم، سپس برخاست دستها را شست و غذا را تناول کردند، مجدداً دستها را شستند و چند مشت آب میل کردند، آنگاه فرمودند: دور باد کسی که شکم او را داخل آتش کنند، بعد فرمود:
کلنگ بیاور، آنرا آوردم و در چاه داخل شد، آنقدر کلنگ زد تا خسته شد
برای رفع خستگی بیرون آمد در حالی که از پیشانی مقدسش عرق میریخت، با انگشتان خود عرق را از پیشانی پاک میکردند.
باز به درون جاه (یا قنات) داخل شد، همهمه میکرد و کلنگ میزد، ناگهان رگ آب بسان گلوی شتر فواره زد، امام فوری بیرون آمدند و در حالیکه هنوز عرق میریخت فرمود: صدفه است، صدقه است، دوات و کاغذ بیاور.
من بشتاب دوات و کاغذ آوردم، حضرت به خط خودش نوشت: این وقفی از بنده خدا امیر المؤ منین علیه السلام برای تهیدستان مدینه به صدقه، صدقه ای که نه فروش میرود و نه هبه میشود و نه انتقال میپذیرد، تا خدا وارث آسمان و زمین است مگر آنکه حسن علیه السلام و حسین علیه السلام به آن محتاج گردند که ملک آنها خواهد شد.
2- عمر بن مسلم
امام صادق علیه السلام جویای حال یکی از یارانش بنام عمر بن مسلم شد، شخصی عرض کرد: او به عبادت روی آورده و تجارت را ترک نموده است!
امام فرمود: وای بر او، آیا نمیداند دعای ترک کننده کسب و کار، مستجاب نمیشود؟ گروهی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله پس از آنکه آیه دوم و سوم سوره طلاق نازل شد (کسی که پرهیزکار باشد، خداوند راه گشایشی برای او قرار میدهد، و به او از جائی که گمان نبرد، روزی میدهد، و کسی که به خدا توکل کند، خدا او را کافی است.
بعضی از اصحاب درها را بروی خود بستند و به عبادت مشغول شدند و گفتند: ما را خدا کفایت میکند.
این خبر به رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید، آنحضرت برای آنها پیام فرستاد: چه عاملی شما را به این کار واداشته است؟
گفتند: طبق آیه دوم و سوم سوره طلاق خداوند متکفل روزی ما شده، از این جهت مشغول عبادت شدهایم!
پیامبر صلی الله علیه و آله به آنها فرمود: کسی که کار و کسب را رها کند و مشغول عبادت شود، دعایش مستجاب نمیگردد، بر شماست به کار و کسب.
3- کار بهتر از صدقه خوردن
به پیامبر خبر دادند که یکی از مسلمانان مدینه تهیدست شده است. فرمود: او را نزدم بیاورید! بعضی رفتند و او را آوردند، فرمود: آنچه در خانه داری به اینجا بیاور، و آن را کوچک نشمار. او به خانه خود رفت و یک پلاس و یک کاسه برداشت و به حضور پیامبر آورد و حضرت آنرا برای فروش به مزایده گذاشت.
عاقبت شخصی به دو در هم خرید، پیامبر آنها را به آن شخص فروختند و آن دو در هم را به آن مسلمانان داد، و فرمود تا یک درهم غذای برای خانوادهات خریداری کن و با درهم دیگر یک عدد تیشه خریداری کن.
او به دستور پیامبر تیشه خرید و آورد و بعد حضرت فرمود: به بیابان برو و با این تیشه هیزمها را جمع کن و هیچ خار تر و خشکی را در بیابان، کوچک مشمار همه را جمع کن و بفروش.
او رفت و با همان دستور کار کرد و بعد از پانزده روز در حالی که وضع مالیش خوب شده بود، به نزد پیامبر آمد.
پیامبر فرمود: کار کردن و مزد کار گرفتن برای تو بهتر است از (صدقه گیری) اینکه در روز قیامت به محشر وارد شوی و نشانه زشت صدقه در چهرهات باشد.
4- به زحمت انداختن نفس
فضل بن ابی قره میگوید: ما بر امام صادق علیه السلام وارد شدیم و دیدیم آن حضرت مشغول کار بر روی زمین خودشان هستند، پس گفتیم: فدای شما گردیم، یا به ما بفرمائید این کار را انجام دهیم یا به غلامان خود!
فرمود: نه بگذارید خودم کار کنم، من مایل هستم خداوند را در حالی ملاقات کنم که با دست خود کار کرده و با سختی دادن به خود در طلب رزق باشم
سپس فرمود: حتی علی (ع) نیز نفس خود را برای طلب حلال به زحمت میانداخت.
5- یعقوب بن لیث صفار
سلسله صفاری همگی شیعه بودند و مدت ملک ایشان پنجاه و شش سال بود و اینان هفت نفر بودند که اول ایشان یعقوب بن لیث صفار (م 265) بود.
یعقوب در اصل شغلش مسگر بوده به همین جهت او را صفار میگفتند. کم کم در تهیه لشگر بر آمد و خوارج ضد مذهب را میکشت تا کارش بالا گرفت و بالا گرفت و بالاخره خراسان و سیستان و سایر شهرها را تصرف کرد.
در وصف او نوشتهاند که: بسیار مرد مدیر و کاردان بود که مانند تدبیر و تنظیم او کم شنیده شده است، و سعی و کوشش سیاه در اوامرش بی نظیر بوده است.
وقتی یعقوب فرمان داد که لشگر به جنگ روند، چنان لشگر حاضر آماده شدند که همه حیوانات سواری را از چراگاه گرفتند و سوار شدند و به طرف هدف رفتند. دیدند، مردی اسب او علفی بر دهان داشت، علف را از دهان حیوان بیرون کشید که مبادا بقدر جویدن علف، تاءخیر کرده باشد و به زبان فارسی به اسب خطاب کرد: امیر یعقوب حیوانات را از خوردن منع کرد!
و مردی را دیدند که در زیر سلاح لباس نپوشیده است، سبب آن را پرسیدند، گفت: من مشغول غسل جنایت بودم که منادی امیر ندا داد که سلاح بپوشید، من جهت آنکه تاءخیر در امر امیر نکرده باشم لباس نپوشیدم و به همان پوشیدن لباس جنگی اکتفا کردم.