5 داستان آموزنده درباره روز قیامت و دادخواهی در رستاخیز
1- دادخواه قیامت
جعفر طیار برادر امیر المؤ منین علیه السلام همراه 82 نفر از مسلمین در سال پنجم بعثت، از مکه به سوی کشور حبشه مهاجرت نمودند، تا هم از آزار مشرکان در امان باشند، و هم اسلام را در حبشه، تبلیغ کنند.
این مهاجران در حدود دوازده سال در حبشه ماندند و سپس در سال هفتم هجرت به مدینه باز گشتند، یعنی همان وقت که مسلمین در جنگ خیبر، پیروز شده بودند.
در روایات آمده: پیامبر صلی الله علیه و آله از جعفر پرسیدند: در این مدتی که در حبشه بودی، چه چیز عجیبی دیدی؟
جعفر عرض کرد: زن سیاه چهره حبشی را دیدم، عبور میکرد و زنبیل بزرگی بر سر داشت، مردی مزاحم، به او تنه زد و او را به زمین انداخت به طوری که زنبیل از سر آن زن افتاد، سپس زن نشست و به آن مرد مزاحم رو کرد و گفت: وای بر تو از داور (گیرنده حق) در روز قیامت، که بر کرسی بنشیند و حق مظلوم را از ظالم از بگیرد.
پیامبر صلی الله علیه و آله نیز از این سخن تکان دهنده آن زن، تعجب کرد.
2- شرورترین مردم در قیامت
عبدالله بن ابی سلول (یکی از سرسختترین منافقان صدر اسلام و دشمن جدی پیامبر صلی الله علیه و آله) برای ورد شدن بر آن حضرت اجازه خواست.
رسول خدا صلی الله علیه و آله با ایراد جمله (برادر عشیره چقدر بد است) از ناهنجاری عبدالله و نفرت خود از وی خبر داد و بعد فرمود: اجازه دهید داخل شود.
هنگامی که داخل شد، حضرت او را نشانید و با خوشروئی و گرمی با وی سخن پس از بیرون رفتنش، عایشه گفت: یا رسول الله شما درباره او قبل از ورود کلام خوبی نگفتند، اما وقتی با وی روبرو شدید، با چهره باز و خندان برخورد کردید؟! پیامبر فرمود: ای عایشه! شرورترین مردم در روز قیامت کسی باشد که بخاطر پرهیز و رهائی از شرش، مورد اکرام و خوش برخوردی واقع شود.
3- ترس از قیامت
پیامبر هرگاه برای جنگ عزیمت میکردند میان دو تن از صحابه را عقد اخوت میبست، چنانکه قبل از جنگ تبوک میان سعید بن عبدالرحمان و ثعلبه انصاری عقد بست. سعید در ملازمت پیامبر عازم جهاد شد و ثعلبه عهده دار خانه گردید.
روزی ثعلبه به خانه سعید برای تهیه غذا میرفت، شیطان او را وسوسه کرد که به زن سعید نگاه کند، چون نگریست او را زیبا دید و بی قرار شد، آمد دست به او رساند، زن سعید گفت: روا باشد برادرت به جهاد رود و تو قصد تجاوز به حریم برادرت کنی؟!
این سخن در او تاءثیر کرد و رو به صحرا نهاد و در پای کوهی به خاک افتاد و شب و روز به ناله و فریاد مشغول بود.
وقتی پیامبر با اصحاب از جنگ برگشتند همه به استقبال برادران آمدند غیر از ثعلبه، سعید به حالت گریان به دنبال او بیرون آمد و تفحص میکرد که او را دریابد؛ تا آخر او را یافت که در پس سنگی نشسته است در حالیکه با حسرت بر سر میزد و با آواز بلند میگفت: وای از شرمساری و رسوائی روز قیامت.
سعید او را در بر گرفت و دلداری داد و خواست او را نزد پیامبر آورد تا چاره ای برای عفو بنماید. گفت: دستهای مرا ببند و ریسمانی در گردنم افکن چون بردگان فراری.
پس سعید او را نزد پیامبر آورد، حضرت به او فرمود: بزرگ گناهی کرده ای از پیش من برو ملازم درگاه خدای تعالی باش تا دستوری آید.
بعد از مدتی، وقت نماز عصر آیه عفو و توبه نازل شد و پیامبر، علی علیه السلام و سلمان را بدنبال ثعلبه فرستادند.
آنان در طلب ثعلبه به بیابان در آمدند و عاقبت او را یافتند که با خدای راز و نیاز میکند و طلب عفو مینماید. امیر المؤ منین علیه السلام از حال او گریان شد، و بشارت به او دادند که خدای تو را آمرزیده است!
او را همراه خود به شهر مدینه آوردند، در وقت نماز شب (مغرب و عشاء) بود که پیامبر بعد از فاتحه سوره تکاثر میخواندند چون آیه اول را ثعلبه استماع کرد نعره زد و در آیه دوم خروشی عظیم به او دست داد و چون آیه سوم را استماع نمود بیهوش افتاد، و بعد از نماز دیدند او جان داده است. پیامبر با جمله اصحاب گریان شدند، دستور دادند او را غسل بدهند و نماز بگذارند و حضرتش در تشیع جنازه ثعلبه به سر انگشتان راه میرفتند.
علت را پرسیدند: فرمودند: از بسیاری فرشتگان که در نماز و تشیع جنازه او شرکت کردند، این چنین تشیع کردم.
4- امام مجتبی علیه السلام
هنگام وفات امام حسن علیه السلام آنهائیکه حضور داشتند مشاهده کردند که آنجناب گریه میکند.
عرض کردند: یا بن رسول الله چرا گریه میکنید؟ با این نسبتی که با پیغمبر داری؟ و مقاماتی که پیامبر دربارهات فرموده است؛ با اینکه بیست مرتبه پیاده حج گذاری و مال خویش را سه بار در راه خدا قسمت نموده ای، بطوری که از یک جفت کفش و نعلین نیمی برای خود و نیم دیگر را در راه خدا داده ای؟
فرمود: از هراس و ترس قیامت و دوری از دوستانم میگردیم.
5- توبه بن صمه
شخصی بود به نام توبه بن صمه که در بیشتر اوقات از شب و روز به مراقبه و محاسبه نفس مشغول بود.
پس روزی ایام گذشته خود را حساب کرد 21500 روز شد، گفت: وای بر من آیا من خدای تعالی را روز قیامت به این مقدار ملاقات کنم، اگر هر روزی یک گناه کرده باشم بیست و یک هزار و پانصد گناه باشد، چه بر سرم آید، این جمله را گفت و بیهوش شد.
دیدند او به همان بیهوشی از دنیا رفت و این فقط به خاطر حساب بازپرسی قیامت بود که او را این موت، دست داد.