غذا دادن به دیگران سبب آمرزش و رفتن به بهشت می‌باشد.

5 داستان آموزنده درباره آداب غذا و خوراک و اثر آن بر انسان

5 داستان آموزنده درباره غذا و خوراک و اثر آن بر انسان

 

1 – پرخور و کم خور

2 – غذا با دوستی

3 – یک لقمه و فروختن دین

4 – برکت در نان است

5 – غذای مرگ

 

1 – پرخور و کم خور

دو درویش (پارسا) از اهالی خراسان، با هم به سفر رفتند. یکی از آن‌ها ضعیف بود و هر دو شب، یکبار غذا می‌خورد. دیگری قوی بود و روزی سه بار غذا می‌خورد.

از قضای روزگار در کنار شهری به اتهام اینکه جاسوس دشمن هستند دستگیر شدند. هر دو را در خانه ای زندانی نمودند و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند.

بعد از دو هفته معلوم شد که جاسوس نیستند و بی گناه‌اند. در را گشودند. دیدند قوی مرده ولی ضعیف زنده مانده است. مردم در این مورد تعجب نمودند که چرا قوی مرده است!

طبیب فرزانه ای به آن‌ها گفت: اگر ضعیف می‌مرد باعث تعجب بود، زیرا مرگ قوی از این رو بود که پرخور بود، و در این چهارده روز، طاقت بی غذائی نیاورد و مرد، ولی آن ضعیف کم خور بود و مطابق عادت خود صبر کرد و به سلامت ماند.

 

2 – غذا با دوستی

عبدالرحمان بن حجاج می‌گوید در منزل امام صادق علیه السلام نشسته و با ایشان غذا می‌خوردیم برای ما مقداری برنج آوردند و ما عذر آوردیم (که مثلاً میل نداریم).

امام فرمود: هر کس ما را بیشتر دوست می‌دارد بهتر و بیشتر نزد ما غذا می‌خورد. عبدالرحمان گوید: جلو رفته و سر سفره نشسته و غذا خوردم. امام علیه السلام فرمود: حالا خوب شد.

سپس فرمود: روزی مقداری برنج برای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم هدیه آوردند، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سلمان و مقداد و ابوذر را صدا کرد تا با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از آن غذا بخورند، آن‌ها عذر خواستند. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هر کس ما را بیشتر دوست دارد باید بیشتر نزد ما غذا بخورد. آن‌ها بعد از شنیدن این سخن از آن غذا بطور کامل خوردند.

 

3 – یک لقمه و فروختن دین

فضل بن ربیع گفت: روزی شریک بن عبدالله نخعی بر مهدی عباسی سومین خلیفه بنی العباس وارد شد. مهدی گفت: باید یکی از این سه کار را بپذیری: یا منصب قضاوت را قبول کنی یا اولاد مرا تعلیم دهی و یا از غذای ما بخوری.

شریک فکر کرد که تعلیم فرزندان خلیفه مشکل و امر قضاوت سخت است، خوردن غذا آسان است، لذا سومی را انتخاب کرد. مهدی عباسی به آشپز دستور داد چند نوع غذای لذیذ از مغز استخوان شکر سفید تهیه کند.

وقتی غذا حاضر شد، نزد شریک آوردند و او به مقدار کافی خورد. متصدی آشپزخانه به خلیفه گفت: ای امیر این شیخ بعد از این غذا خوردن هرگز رستگار نخواهد شد.

فضل بن ربیع گفت: بخدا سوگند شریک پس از آن طعام مجالست و هم نشینی با بنی العباس را اختیار نمود و قضاوت و تعلیم اولاد ایشان را هم پذیرفت. روزی حواله ای برای شریک از بابت حقوقش بصرافی نوشتند، شریک به صراف مراجعه کرده سخت می‌گرفت که باید نقد بپردازی. آن مرد گفت: کتان و لباس قیمتی نفروخته ای که این قدر سخت می‌گیری.

شریک در جواب او گفت: بخدا قسم از کتان با ارزش‌تر یعنی دینم را فروخته‌ام.

 

4 – برکت در نان است

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: نان را محترم شمارید که مابین عرش و زمین بیشتر موجودات زمین در ساختن و تهیه نان دخیل‌اند. بعد فرمود: پیامبری به نام دانیال قبل از شما می‌زیسته، روزی به فقیری نانی عنایت کرد، آن فقیر اخم‌ها را درهم کشید و نان را در وسط کوچه پرتاب نمود و گفت: نان می‌خواهم چه کنم، قیمتی ندارد!

چون دانیال این واقعه را بدید، دست به سوی آسمان گشود و عرض کرد: خدایا نان را قرب منزلت عنایت فرما!

به عمل بد این مرد، خداوند از باریدن باران امساک و زمین از روئیدن ممنوع شد. کار بجائی رسید که مردم یکدیگر را می‌خوردند. بطوریکه دو زن که هر دو فرزند داشتند بنا گذاردند در یک روز فرزند یکی از آن‌ها خورده شود و فردای آن روز فرزند دیگری خورده شود.

در آنروز یک فرزند خورده شد، روز دیگر مادر فرزند دیگر امتناع از دادن طفل خود نمود. بین آن دو نزاع بالا کشید و نزد دانیال آمدند و داستان خویش را ذکر کردند.

چون دانیال وضع مردم را به این حال دید، دعا نمود و خداوند در رحمت خویش را به سوی آنان گشود.

 

5 – غذای مرگ

بعد از وفات معتصم عباسی (م 227)، فرزندش هارون ملقب به (واثق بالله، عباسی) خلیفه شد. درباره او نوشته‌اند که: علاقه زیادی به مجامعت با زنان داشت، لذا از طبیب خود دوا و معجونی خواست تا قوه شهوت را زیاد کند.

طبیب گفت: کثرت جماع بدن را از بین می‌برد و من دوست ندارم بدن شما از بین برود. واثق گفت: باید برایم تهیه کنی. طبیب امر کرد که گوشت درندگان را هفت مرتبه با سرکه ای که از شراب بعمل آمده بجوشانند، و بعد از شراب به مقدار سه درهم نخود میل کند.

واثق بقول او عمل نمود و بیشتر از دستور آن را خورد و به اندک زمانی به مرض استسقاء مبتلا گشت. اطباء اتفاق کردند به اینکه شکم او باید شکافته شود، بعد او را در تنوری که به آتش زیتون تافته باشد بنشانند.

پس چنین کردند و سه ساعت آب به او ندادند و پیوسته آب طلب می‌کرد تا آنکه در بدنش آبله‌های بزرگ پدیدار شد و او را از تنور بیرون آوردند. و تقاضا می‌کرد مرا دیگر بار بر تنور ننشانید خواهم مرد. باز او را داخل تنور می‌بردند و فریادش خاموش می‌شد.

آن ورم‌ها وقتی منفجر گشت او را از تنور بیرون آوردند در حالی که بدنش سیاه شده بود و بعد از ساعتی مرد. پارچه ای بر روی او کشیدند و مردم مشغول بیعت با برادرش متوکل شدند و جنازه واثق را فراموش کردند. او در سال 232 ه ق در سامراء در 34 سالگی فدای غذای مرگ خود شد.

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *