5 داستان آموزنده درباره عقل و خرد
1 – ذبح کدو
پس از آنکه معاویه به مخالفت با امیرالمؤ منین علیه السلام پرداخت، تصمیم گرفت عقل و مراتب اطاعت مردم شام را آزمایش کند، لذا با عمروعاص مشورت کرد.
عمروعاص گفت: به مردم شام دستور بده کدو را مانند گوسفند ذبح کنند و پس از تذکیه آنرا بخورند، اگر فرمانت را اجراء نمودند آنها یار تو هستند وگرنه اطاعت نکنند.
معاویه دستور داد از فردا کدو را مانند گوسفند ذبح کنند، و مردم شام بدون کوچترین اعتراض اجراء نمودند و این بدعت در سراسر شام معمول گردید.
طولی نکشید که خبر این بدعت به گوش مردم عراق رسید، بعضی از آنان از امیرالمؤ منین علیه السلام در این باره پرسش کردند.
حضرت در جواب فرمود: خوردن کدو، ذبح لازم ندارد ، مراقب باشید که شیطان عقلتان را نبرد و افکار شیطانی حیرت زده و سرگردانتان ننماید.
2 – پیر عقل
پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله برای سرکوبی گروهی دشمن طغیانگر که در اطراف مدینه و مکه بودند، جمعی را به عنوان سریه و گروه ضربتی آماده ساخت تا شبانه به طور مخفی به سوی متجاوزین بروند و آنها را سرکوب نمایند.
پیامبر صلی الله علیه و آله جوانی از طایفه (هذیل) را فرمانده و امیر این سپاه قرار داد. شخص ظاهربینی به رسول اکرم صلی الله علیه و آله اعتراض کرد که چرا یک جوان را بر ما فرمانده نموده ای؟ ما تسلیم فرمان او نمیشویم، لازم است شما پیرمردی بعنوان پیشوا و فرمانده انتخاب کنید.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای آدم ظاهر نگر، گرچه او جوان است اما دلی قوی و عقلی صحیح دارد. اما پیرمردی که تو می گوئی ریش سفید است و به صورت ظاهر باید جلو بیفتد، اما دل آنها چون قیر سیاه است.
عقل این جوان را بارها آزمودم و دیدم در عقل پیر است پیر سن و سال بی عقل مثمر نیست. تا توانی کوشش کن که پیر عقل و دین شوی، که رهبری و فرماندهی به سال نیست، به قوه عقلانی و تفکر و قلب سفید است.
3 – نتیجه بی عقلی
در شرح حجاج بن یوسف ثقفی خونخوار بنی امیه نوشتهاند، مادرش (فارغه) قبلاً همسر حارث بن کلده طبیب معروف بود، بعد بخاطر خلال کردن دندان بی وقت حارث او را طلاق و به زوجیت یوسف بن عقیل ثقفی در آمد. پس از مدتی حجاج به دنیا آمد امام دبر او سوراخ دفع مدفوع نداشت، ناچار موضعی در دبر او را سوراخ کردند.
پستان هم قبول نمیکرد، متحیر شدند چه کنند، که شیطان صفتی آمد و برای معالجه دستور داد بز سیاهی را بکشند و خون او را به دهان حجاج بگذارند و حجاج آن خون را میمکید و میلیسید.
روز دوم دستور داد بز نری را بکشند و خون آنرا به دهان او گذارند. روز سوم دستور داد مار سیاهی را بکشند و خون مار در دهان او کنند و به صورت او مالند و آنها هم چنین کردند، روز چهارم پستان قبول کرد.
در اثر کار جاهلانه که در کام او خون ریختند، خوانخوار شد و کارش بجائی رسید که میگفت: بیشترین لذت من در ریختن خون، مخصوصاً خون سادات است، او که از طرف عبدالملک مروان خلیفه وقت، بمدت 20 سال بعنوان فرمانده لشگر و استاندار منصوب شده بود، تا سال 95 هجری قمری (زمان حکومت ولید بن عبدالملک) در پنجاه و چهار سالگی به درک واصل شد قریب صد و بیست هزار نفر را کشت و وقتی که مرد در زندان بی سقف او پنجاه هزار مرد و سی هزار زن که نوعاً برهنه بودند، محبوس بودند.
از کسانی که این خونخوار آنها را به قتل رساند میتوان از کمیل بن زیاد نخعی یار علی علیه السلام و قنبر غلام علی علیه السلام و یحیی بن ام الطویل از حواریین امام سجاد علیه السلام و سعید بن جبیر که امام سجاد علیه السلام او را بسیار ستوده و… را نام برد.
4- منجم و علی علیه السلام
عده ای از مردم از تعقل و تفکر و توکل به خدا غافل و به حرفهای فال بین و منجم که با زیرکی برای گرفتن پول از مردم دکان باز کردهاند، مرید و معتقد میشوند برای نمونه یک از قضایا که در زمان علی علیه السلام اتفاق افتاد نقل میکنم.
حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام وقتی میخواستند به جنگ خوارج نهروان بروند به شهر مدائن رسیدند. خیمه زدند و روز دیگر خواستند حرکت کنند. مرد منجمی نزد امام آمد و عرض کرد: بر اساس آنچه از علم نجوم فهمیدهام، این ساعت مصلحت نیست بروید شکست میخورید، سه ساعت دیگر بروید تا پیروز شوید، فرمود: هر که تصدیق تو کند تکذیب قرآن خدا را کرده است.
فرمود: از ملک چنین خبر داری که پادشاه از کدام خانواده به خانواده دیگر منتقل شد؟ گفت: خبر ندارم. فرمود: چه ستاره ای است که وقتی طلوع میکند شهوت شترها بحرکت در میآید؟ گفت: نمیدانم. فرمود: کدام ستاره است وقتی طالع شود شهوت گربهها به هیجان در آید؟ گفت: نمیدانم!… فرمود: بگو در زیر دست اسب من چه چیز پنهان است؟ گفت: نمیدانم! فرمود: یک کوزه اشرفی در زیر زمین جای دست اسب مدفون، و یک افعی هم پائین تر از آن خوابیده است.
آنجا را شکافتند همانطور که امام فرمود یافتند. منجم فریاد زد به فریادم برس، حضرت کتابهای او را خواستند و دستور دادند آنها را از بین ببرند، و فرمودند، اگر دفعه دیگر به علم نجوم (مردم را مشغول به خود کنی) دستور میدهم تو را حبس کنند.
5 – عاقل دیوانه
نما هر چیزی از آثار و صفات آن معلوم میگردد، عقل و عاقل بودن از کلمات و کارهای شخص ظاهر میگردد.
بهلول (م 190) با اینکه پدرش عموی خلیفه هارون الرشید بود بخاطر قبول نکردن قضاوت و عدم فتوا به قتل امام هفتم علیه السلام خود را به دیوانگی زد. یکی از نمونههای بارز و محکم قوه عقلانی او رفتن او به مجلس درس ابوحنیفه یکی از پیشوایان عامه است. او از کنار مجلس درس ابوحنیفه عبور میکرد شنید که او میگوید: جعفر بن محمد علیه السلام سه مطلب به شاگردانش گفته که من آنها را نمیپسندم. او میگوید: شیطان در آتش جهنم معذب است، شیطان با اینکه از آتش خلق شده چطور با آتش او را عذاب کنند؟
او میگوید: خدا دیده نمیشود با اینکه هر موجودی قابل رؤ یت است. او میگوید: انسان در افعالش فاعل مختار است، حال آنکه خدا خالق است و بنده اختیاری ندارد.
بهلول کلوخی برداشت و به سر او زد، سرش شکست و نالهاش بلند شد.
شاگردانش دویدند بهلول را گرفتند و نزد خلیفه بردند. ابوحنیفه به خلیفه گفت: بهلول با کلوخ به سرم زده و سرم را به درد آورده است.
بهلول گفت: دروغ میگوید، اگر راست میگوید، درد را نشان دهد، مگر تو از خاک آفریده نشده ای چگونه خاک بر تو ضرر میرساند؟
من چه گناهی کردم مگر تو نمی گوئی همه کارها را خدا انجام میدهد و انسان اختیاری از خود ندارد؟ پس باید به خدا شکایت کنی نه از من شکایت نمائی.
ابوحنیفه که جواب اشکالات خود را یافت از شکایت خود صرفنظر نمود و راه خود را پیش گرفت و رفت.