5 داستان آموزنده درباره عهد و پیمان و عمل به وعده
1 – پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و ابوهیثم
1 – پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و ابوهیثم
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به یکی از اصحاب خویش به نام ابوهیثم ابن تیهان وعده داده بود که خادمی به او بدهد، اتفاقاً سه نفر اسیر نزد حضرت آوردند. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دو نفر از آنها را به دیگران بخشید و یک نفر باقی ماند. در این هنگام حضرت زهراء علیه السلام نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آمد و عرض کرد: ای رسول خدا، خادم و کمک کاری به من بدهید، آیا اثر آسیاب دستی را در دستم مشاهده نمیکنید؟ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به یاد وعده ای که به ابوهیثم داده بود افتاد و فرمودند: چگونه دخترم را مقدم بر ابوهیثم بدارم، با اینکه قبلاً به او وعده داده بودم، اگر چه دخترم با دست ضعیفش آسیاب را میچرخاند.
2 – هرمزان
در زمان ساسانیان هفت پادشاه صاحب تاج بودند که کسری بزرگترین آنها محسوب میشد و او را ملک الملوک میگفتند. از آن هفت پادشاه یکی هرمزان بود که در اهواز حکومت میکرد. وقتی که مسلمین اهواز را فتح کردند هرمزان را گرفته پیش عمر آوردند.
عمر گفت: اگر واقعاً امان خواهی ایمان بیاور وگرنه ترا خواهم کشت هرمزان گفت: حالا که مرا خواهی کشت دستور بده قدری آب برایم بیاورند که سخت تشنهام؛ عمر امر کرد به او آب بدهند.
مقداری آب در کاسه چوبین آوردند. هرمزان گفت: من از این ظرف آب نمیخورم، زیرا در کاسههای جواهر نشان آب میخورم. امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: این زیاد نیست، برای او کاسه شیشه ای و بلورین بیاورید.
چون درون آن آب کردند پیش او آوردند، هرمزان آنرا گرفت و همچنان در دست خود نگه داشت و لب به آن نمیگذاشت.
عمر گفت: با خدا عهد و پیمان بستم که تا این آب را نخوری ترا نکشم؛ در این هنگام هرمزان جام را بر زمین زد و شکست، آبها از میان رفت. عمر از حیله او تعجب نمود و رو به امیرالمؤ منین علیه السلام کرد و گفت: اکنون چه باید کرد؟
فرمود: چون قتل او را مشروط بنوشیدن آب کرده ای و پیمان بستی، دیگر او را نمیتوانی به قتل برسانی، اما بر او جزیه: مالیات از کفار را مقرر کن. هرمزان گفت: مالیات قبول نمیکنم، اینک با خاطری آسوده بدون ترس مسلمان میشوم. شهادتین گفت و مسلمان شد.
عمر شادمان گردید، او را در پهلوی خود نشاند، برایش خانه ای در مدینه تعیین نمود و در هر سال ده هزار درهم برایش معین کرد .
3 – پیمان حلف الفضول
بیست سال قبل از بعثت پیامبر صلی الله علیه و آله، درست در دورانی که پیامبر صلی الله علیه و آله بیست سال داشتند اتفاقی از این قرار افتاد: روزی مردی از قبیله (بنی زبید) کالایی به عاص بن وائل فروخت.
عاص کالا را تحویل گرفته بود ولی بهای آن را نمیداد. آن مرد به ناچار بالای کوه ابوقبیس رفت و فریاد برآورد: ای مردان به داد ستمدیده ای دور از طایفه و کسان خویش برسید، همانا احترام شایسته کسی است که خود در بزرگواری تمام باشد و فریبکار را احترامی نیست.
مردانی که در کنار کعبه بودند از این سخن تحریک شدند و جمعی از قبایل در خانه عبدالله بن جدعان جمع شدند و پیمان بستند برای یاری ستمدیده همدست باشند و اجازه ندهند که در مکه بر کسی ستم شود.
پیامبر صلی الله علیه و آله هم در این پیمان شرکت داشت؛ بعد حرکت کردند و پول آن مرد را به او بازگردانیدند.
بعدها که رسول خدا صلی الله علیه و آله به پیامبری مبعوث شد میفرمود: در خانه عبدالله بن جدعان در پیمانی حضور داشتم که اگر در اسلام هم به مانند آن دعوت میشدم، میپذیرفتم، و به اسلام جز استحکام چیزی بر آن نیفزوده است ).
4 – انس بن نضر
اءنس بن نضر عموی اءنس بن مالک خادم پیامبر صلی الله علیه و آله بود. او چون در جنگ بدر حاضر نبود به پیامبر صلی الله علیه و آله عرض کرد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله در جنگی که برای شما پیش آمد من نبودم، اگر دیگر بار جنگی پیش آید عهد میکنم در آن شرکت کنم.!
چون جنگ احد پیش آمد حاضر شد، و پس از آنکه در میان مسلمین شایع شد که پیامبر صلی الله علیه و آله کشته شد، بعضی گفتند: کاش نماینده ای داشتیم و نزد رئیس منافقان عبدالله ابن ابی میفرستادیم تا برای ما از ابوسفیان امان بگیرد.
برخی دیگر دور نشسته و دست روی دست نهادند تا چه پیش آید. عده ای دیگر گفتند: حال که محمد صلی الله علیه و آله کشته شد به دین سابقتان برگردید. اءنس بن نضر میگفت: خدایا از آنچه این جمعیت پیشنهاد میکنند بیزاری میجویم. بعد گفت: اگر محمد صلی الله علیه و آله کشته شده خدای محمد صلی الله علیه و آله زنده است، بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله زندگی برای چیست؟ جنگ کنید برای همان مقصودیکه رسول خدا میجنگید!
سپس شمشیرش را کشید و با دشمنان طبق عهدی که کرده بود جنگید تا شهید شد. پس از شهادت حدود هشتاد زخم و جراحت و جای تیر و نیزه بر بدنش بود. آنقدر جراحاتش زیاد بود که هنگامی که خواهرش ربیع بر بالین برادر آمد بوسیله سر انگشتان او را شناخت.
5 – برده مسلمان
فضیل بن زید رقاشی از افسران اسلام با سربازان خود قلعه ای به نام (سهریاج) در فارس را محاصره و تصمیم داشتند آنرا فتح کنند که پس از چند ساعت زد و خورد برای استراحت به لشکرگاه خود بازگشتند.
در آن زمان بردگانی که به اسارت مسلمانان در میآمدند، خرید و فروش میشدند. چون مسلمان بودند به تملک کسی در نمیآمدند و با برادران مسلمان خود علیه دشمن میجنگیدند.
در آن روز یک سرباز که برده بود. از سربازان عقب ماند و دشمن از بالای برج با زبان محلی با او سخن گفت و از او امان خواست. و او هم امان داد. هنگامی که سربازان اسلام به طرف قلعه حرکت نمودند دشمن درب قلعه را گشود، مسلمانان تعجب کردند. دشمن امان نامه سرباز برده ای را روی دست گرفته و نشان داد. پذیرفتن امان از یک نفر سرباز امری غیر عادی بود.
ناچار موضوع را به مدینه مرکز خلافت خلیفه دوم گزارش دادند. خلیفه نوشت: مسلمان برده نیز از مسلمین است و تعهدات او مانند تعهدات شما محترم است، باید امان نامه او را محترم شمارید و آنرا نافذ بدانید).