سخاوت از اخلاق انبیاء و ستون ایمان است و شعاع نور یقین است، پیامبر فرمود (اولیای خدا از جهت فطرت و ذات، سخی هستند)

5 داستان آموزنده درباره سخاوت و دست‌و‌دل‌بازی

5 داستان آموزنده درباره سخاوت و دست‌و‌دل‌بازی

 

1 – جواب امام زمان را چه بدهم

2 – سخی تر از حاتم

3- خدا سخاوت را دوست دارد

4- سیصد اشرفی

5- قیس بن سعد

 

1 – جواب امام زمان را چه بدهم

شیخ زین العابدین مازندرانی از شاگردان صاحب جواهر و شیخ انصاری ساکن کربلا بوده است در مورد سخاوت و انفاق او نوشته‌اند: تا می‌توانست قرض می‌کرد و به محتاجان می‌داد، و هر چند وقت که بعضی از هند به کربلا می‌آمدند قرضهای او را می‌دادند.

روزی بینوائی به در خانه او رفت و از او چیزی خواست. شیخ چون پولی در بساط نداشت، بادیه مسی منزل را برداشت و به او داد و گفت: این را ببر و بفروش.

دو سه روز بعد که اهل منزل متوجه شدند که بادیه نیست فریاد کردند که: بادیه را دزد برده است. صدای آنان در کتابخانه به گوش شیخ رسید؛ فریاد برآورد که: دزد را متهم نکنید، بادیه را من برده‌ام.

در یکی از سفرها که شیخ به سامرا می‌رود، در آنجا سخت بیمار می‌شود. میرزای شیرازی از او عیادت می‌کند و او را دلداری می‌دهد. شیخ می‌گوید: من هیچگونه نگرانی از موت ندارم ولیکن نگرانی من از این است که بنا به عقیده ما امامیه وقتی که می‌میریم روح ما را به امام عصر علیه السلام عرضه می‌کنند. اگر امام سئوال بفرمایند: زین العابدین ما به تو بیش از این اعتبار و آبرو داده بودیم که بتوانی قرض کنی و به فقرا بدهی، چرا نکردی؟ من چه جوابی به آن حضرت می‌توانم بدهم؟!

گویند میرزای شیرازی پس از شنیدن این حرف متاءثر می‌شود به منزل می‌رود هر چه وجوهات شرعی در آنجا داشته میان مستحقین تقسیم می‌کند

 

2 – سخی تر از حاتم

از حاتم طائی سئوال کردند: از خود کریم تر دیده ای؟ گفت: دیدم گفتند: کجا دیده ای؟ گفت: وقتی در بیابان می‌رفتم به خیمه ای رسیدم، پیرزنی در آن بود و بزغاله ای پشت خیمه بسته بود.

پیرزن نزد من آمد و مرا خدمت کرد و افسار اسبم را گرفت تا فرود آمدم. مدتی نگذشت که پسرش آمد و با خوشحالی تمام از احوال من سئوال کرد. پیرزن پسرش را گفت: برخیز و برای میهمان وسایل پذیرایی را آماده کن، آن بزغاله را ذبح کن و طعام درست نما.

پسر گفت اول بروم هیزم بیاورم، مادرش گفت تا تو به صحرا بروی و هیزم بیاوری دیر می‌شود و میهمان گرسنه می‌ماند و این از مروت دور باشد.

پس دو نیزه داشت آن دو را شکست و آن بزغاله را کشت و طعام ساخت و نزدم بیاورد.

چون تفحص از حال ایشان کردم جز آن بزغاله چیز دیگری نداشت و آن را صرف من کرد.

پیرزن را گفتم: مرا می‌شناسی گفت: نه، گفتم: من حاتم طائی هستم، باید به قبیله ما بیایی تا در حق شما پذیرایی کامل کنم و عطایا به شما بدهم!

آن زن گفت: پاداش از میهمان نگیریم  و نان به پول نفروشیم؛ از من هیچ قبول نکرد؛ از این سخاوت بی نظیر دانستم که ایشان از من کریم ترند

 

3- خدا سخاوت را دوست دارد

گروهی از اهل یمن بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وارد شدند. در میان ایشان مردی بود که سخن ورتر و در گفتگو با پیامبر شدیدتر و تندتر بود. تا آنجا که آن حضرت را به خشم در آورد و رگ پیشانیش از خشم پیچیده شد و رنگ چهره‌اش دگرگون گشت و چشم را متوجه زمین کرد.

جبرئیل فرود آمد و گفت: پروردگارت به تو درود می‌فرستد و می‌فرماید: (این مرد سخی است و به مردم اطعام می‌دهد)

پس خشم پیامبر فرو نشست و سر برداشت و فرمود: اگر نه این بود که جبرئیل مرا از جانب خدای عزوجل خبر داد که اهل سخاوت و اطعامی، تو را از خود می راندم و عبرت دیگران می‌ساختم!

مرد یمنی گفت: آیا خدای تو سخاوت را دوست دارد؟ فرمود: بلی. یمنی گفت: اشهد ان لا اله الا الله و انک رسول الله به خدائی که تو را به حق برانگیخت هیچ کس را از مال خود محروم نساختم

 

4- سیصد اشرفی

ابن عباس گوید: روزی برای پیامبر صلی الله علیه و آله سیصد اشرفی، هدیه آورده بودند که حضرتش به امیرالمؤ منین عطا کرد. امام آن را گرفت و فرمود:

(قسم به خدا، هر آینه این وجه را تصدق می‌کنم که خداوند از من قبول فرماید) بعد از چندی فرمود: چون شب نماز عشا را به جا آوردم، صد اشرفی برداشتم و از مسجد بیرون آمدم زنی را ملاقات نمودم. آن را به او دادم، چون صبح شد مردم به یکدیگر می‌گفتند: علی علیه السلام دیشب، صد اشرفی به زن زناکاری تصدق داده است و من نگران شدم، شب بعد صد اشرفی دیگر را برداشتم، بعد از نماز عشا از مسجد خارج شدم و گفتم: به خدا قسم که امشب صدقه می‌دهم این را که خداوند قبول نماید.

پس ملاقات کردم مردی را و آن وجه را به او دادم، چون روز شد، اهل مدینه اظهار داشتند که علی علیه السلام صد اشرفی به شخص دزدی داده است و من بی نهایت افسرده خاطر شدم شب سوم صد اشرفی دیگر را برداشتم و گفتم: به خدا قسم، هر آینه صد اشرفی صدقه خواهم داد به کسی که خداوند قبول نماید.

بعد از نماز عشا از مسجد بیرون رفتم و به مردی برخوردم و صد اشرفی را به او صدقه دادم، صبح که شد اهل مدینه گفتند: دیشب علی علیه السلام به مردی غنی و مال داری صد اشرفی داده و من به ظاهر اندوهگین شدم.

به خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله رفتم و ایشان را از قضایا اطلاع دادم. فرمود: یا علی علیه السلام! جبرئیل می‌گوید: خدای تعالی صدقات تو را قبول فرمود و عمل تو را پاکیزه دانست. صد اشرفی که شب اول به زن بدکاره دادی، چون به منزل خود برگشت، به سوی خدا توبه کرد و از اعمال فاسد خود دست کشید و آن اشرفی‌ها را سرمایه قرار داد و در طلب آن است که شوهری اختیار نماید.

صد اشرفی شب دوم، به دست دزد رسید، وقتی به خانه خود رفت از کار خود توبه و آن وجه را سرمایه کار قرار داد تا کسب نماید.

صد اشرفی شب سوم، به دست پول داری رسید که سال‌ها زکات خود را نداده بود، به منزل خود رفت و خود را سرزنش کرد و به خود گفت: چقدر پست هستی که زکات واجب چند ساله را نمی‌دهی و مخالف حکم خدا می‌کنی ولی علی بن ابی طالب با آنکه دارای مالی نیست صد اشرفی به تو داده، پس حساب زکات چند ساله را از اموال خود بیرون کرد و داد.

خداوند به سبب این عمل این آیه  را در فضیلت علی علیه السلام نازل فرمود: (پاک مردانی که هیچ کسب و تجارت آنان را از یاد خدا غافل نگرداند نماز بپا داشته و زکات فقیران بدهند و از روزی که دل و دیده‌ها در آن روز حیران و مضطرند ترسان و هراسانند.)

 

5- قیس بن سعد

او فرزند سعد بن عباده رئیس قبیله خزرج و از اصحاب رسول خدا و تا آخر عمر از بیعت با امیرالمؤ منین دست نکشید و پس از شهادت امام، از امام حسن حمایت کرد.

قیس و پدرش سعد و جدش عباده همه دارای میهمانخانه عمومی بودند. او در یکی از جنگ‌های زمان پیامبر صلی الله علیه و آله در لشگری بود که ابوبکر و عمر نیز در آن بودند، قیس از دوستانش قرض می‌گرفت و برای همراهانش خرج می‌کرد.

ابوبکر و عمر با هم اندیشیدند و گفتند: اگر او را به حال خود گذاریم اموال پدرش را تلف می‌کند، در میان جمعیت اعلان کردند، هیچ کس به قیس قرض ندهد!

وقتی پدرش سعد این مطلب را شنید پس از نماز جماعت پشت سر پیغمبر صلی الله علیه و آله برخاست و گفت: در پیشگاه پیغمبر و مردم شکایت می‌کنم که ابوبکر و عمر پسرم را بخیل بار بیاورند.

در یکی از لشگر کشی‌ها قیس رئیس لشگر بود. در چند روز مسافرت نه شتر برای همراهانش که عده کمی بودند ذبح کرد؛ چون رفتارش را به پیامبر گفتند، حضرتش فرمود: بخشندگی سیره این خاندان است!!

وقتی قیس مریض شد، مردم کمتر به عیادتش می‌آمدند، از این پیش آمد در شگفت شد و علت را پرسید؟ گفتند: چون اموالتان پیش مردم زیاد است و همه مدیون شما هستند از این رو خجالت می‌کشند که به حضور آیند!

قیس گفت: نابود باد ثروتی که موجب گردد برادران دینی از یکدیگر جدا شوند، پس به دستور او در مدینه اعلام کردند: هر که از قیس اموالی پیش او می‌باشد از آن اوست و قیس او را بخشیده است؛ پس از اعلان آنقدر جمعیت هجوم آوردند که در اثر فشار و ازدحام پله‌هایی که راه اتاق قیس بود خراب شد و از هم ریخت.

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *