5 داستان آموزنده درباره ریاکاری و تزویر
1- سمعان
ابراهیم ادهم گفت: من معرفت را از یک راهب به نام (سمعان) فرا گرفتم روزی وارد صومعه او شدم و گفتم: ای سمعان! چند وقت است که در این صومعه هستی؟
گفت: هفتاد سال، گفتم: در این مدت غذای تو چه بود؟ گفت: چرا چنین سوالی میکنی؟ گفتم: دوست دارم بدانم.
راهب گفت: شبی یک دانه فندق میخورم! گفتم: چه چیزی قلب تو را مشغول کرده بود که این یک دانه فندق تو را کافی بود؟
گفت: عده ای از پیروانم هر سال در روز معینی به اینجا میآیند و صومعهام راتزین میکنند و مرا گرامی میدارند و در صومعهام طواف میکنند و میروند.
هر زمان که نفسم از عبادت و تنهائی و گرسنگی خسته و سنگین میشود به یاد آن روز ریائی می افتم که چه عزتی مییابم!! پس کوشش یک ساله من برای عترت آن روز است.
2- ملا عبدالله شوشتری
(م 1021) از عالمانی که وارسته و صاحب مجاهدات و کرامات، و دارای اخلاق طاهره و نفس زاهره بود ملاعبدالله شوشتری بود. او استاد محمد تقی مجلسی اول بود، و دارای تاءلیفاتی از قبیل مجامع الفوائد در هفت جلد بود ایشان معاصر مرحوم شیخ بهائی، بود روزی به دیدار شیخ رفت و ساعتی نزدش نشست تا آنکه بانگ اذان بلند شد. شیخ بهائی به ملاعبدالله گفت: همین جا نماز بخوانید تا ما هم به شما اقتدا کنیم و به فیض جماعت برسیم.
ملا تاءملی کرد و نپذیرفت که نماز را در خانه شیخ بخواند بلکه برخواست و به خانه خویش رفت.
از او پرسیدند: چگونه خواهش شیخ را اجابت نکردید با اینکه نماز در اول وقت را اهتمام دارید؟
فرمود: در حال خود تاءملی کردم، دیدم چنان نیستم که اگر شیخ، پشت سر من نماز بخواند تغییر نکنم، بلکه در حالم تغییر پیدا میشود، برای همین اجابت نکردم.
3- دو لباس
سفیان ثوری در مسجد الحرام میگذشت، امام صادق علیه السلام را دید که لباس با ارزش خوبی بر تن دارد. گفت: والله به نزد او میروم و توبیخش میکنم…!
آنگاه نزدیک رفت و گفت: یا بن رسول الله! به خدا قسم لباسی را پوشیده ای نه رسول خدا همانندش را پوشیده، نه علی علیه السلام و نه هیچیک از پدرانت.
امام فرمود: در عصر پیامبر مردم دست به گریبان فقر و تنگدستی بودند، اما بعداً دنیا رو به گشایش نهاد، و شایستهترین اهل دنیا در استفاده از فراخی، نیکان میباشند.
پس این آیه را خواند: (ای پیامبر بگو چه زینتهای الهی را که برای بندگان خود بوجود آورده و روزیهای پاکیزه را حرام نموده است)
فرمود: پس ما شایسته کسانی هستیم که آنچه را خدا عطا فرموده، مورد استفاده، قرار دهیم.
ای سفیان! آنچه را که میبینی من پوشیدهام، بخاطر مردم و حفظ آبروست، آنگاه دست او را گرفت و لباس خود را عقب زد و لباس زیرینش را، که زبر و خشن بود نشان داد و فرمود:
این را برای خودم و آنرا که دیدی برای مردم پوشیدم، آنگاه با گرفتن و بالا زدن لباس سفیان، لباس زیرینش نمایان شد و فرمود: تو این لباس رو را برای مردم پوشیده ای و لباس زیرین را که مخفی است برای راحتی و تن پروری پوشیده ای.
4- عبادت ریائی
عابدی بود که هر کار میکرد نمیتوانست اخلاص خود را حفظ کند و ریاکاری نکند، روزی چاره اندیشی کرد و با خود گفت: در گوشه شهر، مسجدی متروک هست که کسی به آن توجه ندارد و رفت و آمد نمیکند، خوبست شبانه به آن مسجد بروم، تا کسی مرا ندیده خالصانه خدا را عبادت کنم.
نیمههای شب تاریک، مخفیانه به آن مسجد رفت، و آن شب بارانی بود و رعد و برق شدت داشت.
او در آن مسجد مشغول عبادت شد، کمی که گذشت، ناگهان صدای شنید، با خود گفت: حتماً شخصی وارد مسجد شد، خوشحال گردید و برکیفیت و کمیت نمازش افزود و همچنان با کمال خوشحالی تا صبح به عبادت ادامه داد، وقتی که هوا روشن شد، خواست از مسجد بیرون بیاید زیر چشمی نگاه کرد، آدم ندید بلکه مشاهده کرد سگ سیاهی است که بر اثر رعد و برق و بارش نتوانسته در بیرون بماند و به مسجد پناه آورده بود.
بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی کرد و پیش خود شرمنده بود که ساعتها برای سگ ریائی عبادت میکرده است، خطاب به خود گفت: ای نفس! من فرار کردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا با اخلاص خدای را عبادت کنم اینک برای سگ سیاهی عبادت کردم، وای بر من چقدر مایه تاءسف است.
5- اطلاع دادن مردم از عبادت
در بنی اسرائیل عابدی بود که پس از سالیان دراز عبادت و بندگی از خداوند در خواست کرد که مقامش را به او نشان دهد و گفت:
خدایا اگر کارهایم پسندیده تو است در کار نیک جدیت بیشتری کنم و اگر مورد رضایت تو نیست قبل از مرگم جبرانش کنم و به عبادت پردازم.
در خواب به او خبر دادند که ترا در نزد خدا هیچ عمل خوبی نیست! گفت: خداوندا پس اعمال من به کجا رفت؟ گفتند: تو عملی نداشتی زیرا هرگاه کار خوبی میکردی به مردم خبر میدادی، و جزای چنین عملی همان قدر است که تو خشنود میشدی از اطلاع مردم بر کار خوبت؛ این وضع بر عابد دشوار آمد و محزون گردید.
برای مرتبه دوم در خواب دید که به او خبر دادند که اینک جان خود را از ما بخر، در روزهای آینده، به صدقه ای که هر روز به عدد رگهای بدنت باشد بده!
گفت: خدایا چگونه با دست تهی این انفاق را بکنم؟ جواب شنید: ما هر کسی را به مقدار طاقتش تکلیف میکنیم، هر روز سیصد و شصت مرتبه بگو: (سبحان الله و الحمد الله و لا اله الا الله و الله اکبر و لا حول ولا قوه الا بالله) هر کلمه ای از آن صدقه ای از رگ بدن است.
عابد که این سخن را شنید شادمان شد و گفت: خدایا بیش از این بفرما، به او در خواب گفتند: اگر زیادتر بگوئی جزای زیادتری خواهد برد.