5 داستان آموزنده درباره ترس از خدا (خداترسی)
1 – جوان خائف
سلمان فارسی از بازار آهنگران کوفه عبور میکرد، دید مردم دور جوانی را گرفتهاند، و آن جوان بیهوش روی زمین قرار گرفته است.
وقتی که مردم حضرت سلمان را دیدند، از محضر ایشان درخواست کردند که دعائی بخواند، تا جوان از حالت بیهوشی نجات یابد.
سلمان وقتی که نزدیک جوان آمد، جوان برخاست و گفت: مرا عارضه ای نیست، از این بازار عبور میکردم دیدم آهنگران چکشهای آهنین میزنند، یادم آمد که خداوند متعال در قرآن میفرماید:
(برای کفار گرزگران و عمودهای آهنین است که بر سر آنها مهیا باشد تا این آیه را شنیدم این حالت به من دست داد.
سلمان به آن جوان علاقمند شد و محبت او در دلش جای گرفته و او را برادر خود قرار داد، و پیوسته با همدیگر دوست بودند: تا اینکه آن جوان مریض شد و در حالت احتضار افتاد، سلمان به بالین وی آمد و بالای سر او نشست.
در این حال سلمان به عزرائیل توجه کرد و گفت: ای عزرائیل با برادر جوانم مدارا کن و نسبت به وی مهربان و رئوف باش!
عزرائیل در جواب گفت: ای بنده خدا، من نسبت به همه افراد مؤ من مهربان و رفیق میباشم
2 – زبان حال سنگ
روایت شده که یکی از انبیاء از مسیری عبور میکرد، سنگ کوچکی دید که آب زیادی از آن خارج میشود، از وضع آن تعجب نمود.
خداوند سنگ را به سخن گفتن واداشت و گفت: از وقتیکه شنیدم شعله و آتش برخاسته از انسان و سنگ است (از ترس آنکه منهم از همان سنگها باشم) تا به حال میگریم.
آنگاه آن سنگ از آن پیامبر خواست که برایش دعا کند تا از آتش در امان باشد، و او دعا کرد.
مدتی بعد باز عبور پیامبر به آن جا افتاد و دید همانگونه آب از سنگ جاری است. پرسید: حالا دیگر برای چه گریه میکنی؟ پاسخ داد: تا قبل از اطمینان به امان از آتش گریه خوف مینمودم، اما اینک گریه شکر دارم، و از سرور و خوشحالی میگریم.
3 – عقوبت با آتش
روزی امیرالمؤ منین با جمعی از اصحاب بودند که شحصی آمد و عرض کرد: یا امیر المؤ منین، من به پسری دخول کردم مرا پاک کن.
امام فرمود: برو به منزل خودت، شاید صفرا یا سودا بر تو غلبه کرده باشد. چون فردا شد باز آمد و اقرار بر عمل ناشایسته کرد؛ امام همان جواب را فرمودند.
روز سوم آمد و اقرار کرد و امام جواب اول را دادند.
روز چهارم آمد و اقرار کرد، امام فرمود: حالا که چهار مرتبه اقرار کردی، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم برای حد این عمل، سه حکم فرموده است یکی از این سه را انتخاب کن.
فرمود: شمشیر بر گردن زدن؛ یا انداختن از بلندی، یا با حالتی که دست و پا بسته باشد سوزانیدن به آتش.
آن مرد گفت: کدام یک از این سه عقوبت، بر من سخت تر است؟ فرمود: سوختن با آتش، عرض کرد: یا علی علیه السلام من همین را اختیار کردم.
امام فرمود: پس خودت را برای این کار آماده کن، عرض کرد: حاضر شدم، برخاست و دو رکعت نماز خواند و بعد از آن گفت: خداوندا مرتکب گناهی شدهام که تو می دانی و از عذاب تو ترسیدم و به خدمت وصی رسول الله و پسر عموی آن حضرت آمدهام و از او خواستم مرا از آن گناه که انجام دادهام. و از او خواستم مرا از آن گناه که انجام دادهام پاک کند.
او مرا مخیر در سه نوع از عذاب کرد و من سختترین آنها را اختیار کردهام، خداوندا از رحمت تو میخواهم که این سوختن را در دنیا کفارهام قرار بدهی و مرا در آخرت نسوزانی…!!
بعد از آن برخاسته و گریه کنان خود را بر آن گودال انداخت که آتش در آن شعله میکشید.
امام، از این منظره گریه کرد و اصحاب هم گریه کردند. فرمود: ای مرد! برخیز از میان آتش که ملائکه را به گریه درآوردی، خداوند توبه تو را قبول کرد، برخیز دیگر به این کار نزدیک مشو…!
در روایت دیگر دارد که شخصی گفت: یا امیر المؤ منین آیا حدی از حدود خداوند را تعطیل میکنی؟ فرمود: وای بر تو، هرگاه امام از طرف خداوند منصوب باشد و گناه کار از گناه خود توبه کند، برخداست که او را بیامرزد.
4- خائفان
وقتی که این آیه (البته وعده گاه جمیع آن مردم گمراه نیز آتش دوزخ خواهد بود، آن دوزخ را هفت در است، هر دری برای ورود دسته ای از گمراهان معین گردیده است) بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نازل شد، چنان گریه میکرد که اصحاب از گریه او به گریه افتادند و کسی نمیدانست جبرئیل با خود چه وحی کرده است که پیامبر این چنین گریان شده است.
یکی از اصحاب به در خانه دختر پیامبر رفت و داستان نزول وحی و گریه پیامبر را شرح داد. فاطمه علیها السلام از جای حرکت نمود چادر کهنه ای که دوازده جای آن بوسیله برگ خرما دوخته شده بود، بر سر نمود و از منزل خارج شد.
چشم سلمان فارسی به آن چادر افتاد در گریه شد و با خود گفت: پادشاهان روم و ایران لباسهای ابریشمین و دیبای زر بافت میپوشند، ولی دختر پیامبر چادری چنین دارد، و در شگفت شد.!!
وقتی فاطمه علیها السلام به نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آمد، حضرتش به سلمان فرمود: دخترم از آن دسته ای است که در بندگی بسیار پیشی و سبقت گرفته است.
آنگاه فاطمه علیها السلام عرض کرد: بابا چه چیز شما را محزون کرده است؟ فرمود: آیه ای که جبرئیل آورده و آنرا برای دخترش خواند.
فاطمه علیها السلام از شنیدن جهنم و آتش عذاب چنان ناراحت شد که زانویش قدرت ایستادن را از دست داد و بر زمین افتاد و میگفت: وای بر کسیکه داخل آتش شود.
سلمان گفت: ای کاش گوسفند بودم و مرا میخوردند و پوستم را میدریدند و اسم آتش جهنم را نمیشنیدم.
ابوذر میگفت: ای کاش مادر مرا نزائیده بود که اسم آتش جهنم بشنوم.
مقداد میگفت: کاش پرنده ای در بیابان بودم و مرا حساب و عقابی نبود و نام آتش جهنم را نمیشنیدم.
امیر المؤ منین علیه السلام فرمود: کاش حیوانات درنده پاره پارهام میکردند و مادر مرا نزائیده بود و نام آتش جهنم نمیشنیدم. آن گاه دست خود را بر روی سر گذاشته و شروع به گریه نمود و میفرمود:
آه چه دور است سفر قیامت، وای از کمی توشه، در این سفر قیامت آنها را به سوی آتش میبرند، مریضانی که در بند اسارتاند و جراحت آنان مداوا نمیشوند، کسی بندهایشان را نمیگشاید، آب و غذای آنها از آتش است و در جایگاههای مختلف جهنم زیر و رو میشوند.
5- یحیی
حضرت یحیی پیامبر وقتی دید روحانیون بیت المقدس روپوشهایی موئین و کلاههای پشمین بر تن و سر دارند، از مادر تقاضا کرد برایش چنین لباسی درست کند بعد در بیت المقدس همراه با اءحبار مشغول عبادت شد.
روزی نگاهی به اندامش که لاغر شده بود انداخت و گریه کرد. خداوند به او وحی کرد: به این مقدار از جسمت که لاغر شده گریه میکنی؟ به عزت و جلالم سوگند اگر کمترین اطلاعی از آتش داشتی بالاپوشی از آهن میپوشیدی تا چه رسد به این بافته شدهها.
یحیی از این خطاب آنقدر گریست که گوشت بر گونه او نماند. زکریا روزی به فرزندش گفت: پسر جان من از خدا خواستم تا ترا به من بدهد که مایه روشنی چشمم باشی چرا چنین میکنی؟
عرض کرد: پدر مگر تو نفرمودی، همانا در میان بهشت و جهنم گردنه ای است به جز کسانی که از خوف خدا بسیار گریه کنند از آن گردنه نتوانند بگذرند؟ فرمود: چرا من گفتم!!
حضرت زکریا هرگاه میخواست بنی اسرائیل را موعظه کند به طرف راست و چپ نگاه میکرد اگر یحیی را میدید نامی از بهشت و جهنم نمیبرد. روزی زکریا علیه السلام مردم را موعظه میکرد، یحیی در حالی که سر خود را در عبایش پیچیده بود آمد و در میان مردم نشست و زکریا او را ندید.
شروع به موعظه کرد و گفت: خدا فرموده، در دوزخ کوهی است به نام سکران، که در دامنه این کوه، بیابانی است به نام غضبان و در این بیابان چاهی است که عمق آن یک صد سال راه است و در این چاه تابوتهایی از آتش است که درونش صندوق هائی از آتش است و لباسهائی و زنجیرهائی از آتش درون صندوق میباشد.
چون یحیی نام سکران شنیده سر برداشت و ناله ای کرد و آشفته روی به بیابان نهاد.
زکریا و مادر یحیی به دنبال پیدا کردن یحیی رفتند و جمعی از جوانان بنی اسرائیل هم به احترام مادر یحیی در بیابان همراه شدند تا رسیدند به جایگاهی که چوپانی بود و گفتند: جوانی به این خصوصیات ندیدی؟ چوپان گفت: حتماً شما یحیی بن زکریا را میخواهید؟ گفتند: آری. چوپان گفت: الان در فلان گردنه در حالیکه قدمهای خود را در آب گذاشته و دیده بر آسمان دوخته و راز و نیاز با خدای میکند هست. رفتند و او را یافتند. و مادر یحیی سر فرزند را به سینه نهاد و به خدا قسم داد تا بیاید، پس همراه مادر به خانه آمد.