5 داستان آموزنده درباره حلال و حرام
1 – یهود و غذای حرام
هنگامی که حضرت محمد صلی الله علیه و آله هفت ساله بود، یهودیان (که نشانههایی از پیامبری را در او دیدند در صدد بعضی امتحانات برآمدند) با خود گفتند: ما در کتابهایمان خواندهایم که پیامبر صلی الله علیه و آله اسلام از غذای حرام و شبهه، دوری مینماید خوب است او را امتحان کنیم، بنابراین مرغی را دزدیدند و برای حضرت ابوطالب فرستادند تا همه به عنوان هدیه بخورند، همه خوردند غیر پیامبر صلی الله علیه و آله که به آن دست نزد.
علت این کار را پرسیدند، حضرتش در پاسخ فرمود: این مرغ حرام است و خداوند مرا از حرام نگه میدارد.
پس از این ماجرا، مرغ همسایه را گرفته و نزد ابوطالب فرستادند، به خیال اینکه بعد پولش را به صاحبش بدهند. ولی آن حضرت باز هم میل ننمود و فرمود: این غذا شبهه ناک است.
وقتی یهود از این جریان اطلاع یافتند، گفتند: این کودک دارای مقام و منزلت بزرگی خواهد بود.
2 – طبق حرام
ایامی که (امام باقر) علیه السلام در حبس (منصور دوانیقی) (دومین خلیفه عباسی) بود غذا کم میل میکردند. روزی یکی از زنهای صالحه که دوستدار اهل بیت بود، دو عدد نان از حلال درست کرد و به نزد امام فرستاد تا میل کند.
زندانبان به امام عرض کرد: فلان زن صالحه که دوستدار شماست این دو عدد نان را به رسم هدیه فرستاده و سوگند میخورد که از حلالست و التماس دارد که امام آن را تناول کند.
امام قبول نفرمود و به نزد آن زن فرستاد و فرمود: او را بگوئید که ما می دانیم طعام تو حلال است، اما چون بر طبق حرام پیش ما فرستادی، خوردن آن ما را روا نیست.
3 – دام شیطان
یکی از شاگردان (آیة الله شیخ مرتضی انصاری) میگوید: در دورانی که در نجف اشرف نزد شیخ به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که بندها و طنابهای متعددی در دست داشت.
از شیطان پرسیدم این بندها برای چیست؟ گفت: اینها را به گردن مردم میاندازم و آنها را به سمت خویش میکشم و به دام میاندازم.
روز گذشته یکی از طنابهای محکم را به گردن شیخ انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آن است کشیدم، ولی افسوس که از دستم رها شد و برگشت.
صبح نزد شیخ آمدم و خواب شب گذشته را برایش نقل کردم، فرمود، شیطان راست گفته است، زیرا آن ملعون دیروز میخواست که مرا فریب دهد که با لطف خدا از دستش گریختم.
دیروز پول نداشتم و اتفاقاً چیزی در منزل لازم شد، با خود گفتم یک ریال از مال امام زمان علیه السلام نزدم موجود است و هنوز وقت صرفش نرسیده، آن را به عنوان قرض برمی دارم و سپس اداء خواهم کرد.
یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم، همینکه خواستم آن چیز مورد نیاز را بخرم، با خود گفتم: از کجا که من بتوانم این قرض را بعداً اداء کنم؟ در همین تردید بودم که ناگهان تصمیم گرفتم به منزل برگردم. چیزی نخریدم و به خانه برگشتم و آن پول را سر جای خودش گذاشتم.
4 – غذای خلیفه!
روزی در مجلس (هارون الرشید) (پنجمین خلیفه عباسی) که جمعی از اشراف حاضر بودند صحبت از بهلول و دیوانگی او شد. هنگام خوردن غذا، سفره سلطنتی پهن شد، یک ظرف غذای مخصوص در جلو هارون گذارند.
هارون غذای خود را به یکی از غلامان داد و گفت: این غذا را برای بهلول ببر، تا شاید بهلول را جذب خود کند.
وقتی غلام غذا را نزد بهلول که در خرابه ای نشسته بود گذاشت، دید چند سگ در چند قدمی، لاشه الاغی را دارند میدرند و میخورند.
بهلول غذا را قبول نکرد و به غلام گفت: این غذا را نزد آن سگها بگذار، غلام گفت: این غذای مخصوص خلیفه بوده و به احترام تو، برایت فرستاده است، توهین به مقام خلیفه نکن.
بهلول گفت: آهسته سخن بگو که اگر سگها هم بفهمند، از این غذا نمیخورند (چه آن که اموال در تصرف خلیفه حلال و حرامش معلوم نیست).
5 – عقیل
روزی (عقیل) برادر (امام علی) علیه السلام از حضرتش درخواست کمک مالی کرد و گفت: من تنگدستم مرا چیزی بده.
حضرت فرمود: صبر داشته باش تا میان مسلمین تقسیم کنم، سهمیه ترا خواهم داد. عقیل اصرار ورزید، امام به مردی گفت: دست عقیل را بگیر و ببر در میان بازار، بگو قفل دکانی را بشکند و آنچه در میان دکان است بردارد. عقیل در جواب گفت: میخواهی مرا به عنوان دزدی بگیرند.
امام فرمود: پس تو میخواهی مرا سارق قرار دهی که از بیت المال مسلمین بردارم و به تو بدهم؟
عقیل گفت: پیش معاویه میرویم، فرمود: خود دانی عقیل پیش معاویه رفت و از او تقاضای کمک کرد. معاویه او را صد هزار درهم داد و گفت: بالای منبر برو بگو علی علیه السلام با تو چگونه رفتار کرد و من چه کردم.
عقیل بر منبر رفت و پس از سپاس و حمد خدا گفت: مردم من از علی علیه السلام دینش را طلب کردم مرا که برادرش بود رها کرد و دینش را گرفت، ولی از معاویه درخواست نمودم مرا بر دینش مقدم داشت.