5 داستان آموزنده درباره حسد و عاقبت حسادتورزی
1 – رفیق عیسی علیه السلام
امام صادق علیه السلام فرمود: بپرهیزند از حسد و بر یکدیگر حسد نورزید آنگاه فرمود: یکی از برنامههای حضرت عیسی گردش در شهرها بود. در یکی از سفرهایش یکی از اصحاب خود را که کوتاه قد بود و از ملازمین حضرت بود همراه خود برد.
در بین راه به دریا رسیدند، عیسی علیه السلام با نام خدا پا روی آب گذاشت و شروع به رفتن کرد. آن ملازم هم، سخن عیسی علیه السلام را تکرار کرد و به دنبال او بر روی آب حرکت کرد.
در وسط دریا با خود گفت: عیسی پیامبر صلی الله علیه و آله است روی آب راه میرود و من هم بر روی آب راه میروم پس برتری او بر من در چیست؟
همینکه این حرف را زد در آب فرو رفت و از عیسی علیه السلام کمک طلبید. حضرت دست او را گرفت و از درون آب بالا کشید و به او فرمود: چه گفتی که در آب فرو رفتی؟ حقیقت خیال درونی خود را گفت.
فرمود: خود را در غیر جایگاهی که خدا برایت معین نموده قرار دادی و مورد غضب خدا قرار گرفتی، پس توبه کن تا منزلت سابق را بازیابی. او توبه کرد و بر پشت سر عیسی به راه خود ادامه داد. آنگاه امام صادق علیه السلام فرمود: از خدای بترسید و از حسد پرهیز نمائید.
2 – عبدالله بن ابی
چون نبوت پیامبر صلی الله علیه و آله در مدینه بالا گرفت، (عبدالله بن ابی) که از بزرگان یهود بود حسدش درباره پیامبر صلی الله علیه و آله بیشتر شد و در صدد قتل پیامبر صلی الله علیه و آله برآمد.
برای ولیمه عروسی دخترش، پیامبر صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام و سایر اصحاب را دعوت نمود، و در میان خانه خود چاله ای حفر کرد و روی آن را به فرش پوشیده نمود، و میان آن گودال را پر از تیر و شمشیر و نیزه نمود. همچنین غذا را به زهر آلوده نمود، و جماعتی از یهودان را در مکانی با شمشیرهای زهرآلود پنهان کرد.
تا آن حضرت و اصحابش پا بر گودال گذاشته در آن فرو روند و یهودیان با شمشیرهای برهنه بیرون آیند و پیامبر صلی الله علیه و آله و اصحابش را به قتل برسانند. بعد تصور کرد که اگر این نقشه بر آب شد غذای زهرآلود را بخوراند تا از دنیا بروند.
جبرئیل از طرف خدای متعال این دو کید را که از حسادت منشعب شده بود به پیامبر صلی الله علیه و آله رساند و گفت: خدایت میفرماید: خانه عبدالله بن ابی برو و هر جا گفت: بنشین قبول کن و هر غذائی آورد تناول کنید که من شما را از شر و کید او حفظ و کفایت میکنم.
پیامبر صلی الله علیه و آله و امیرالمؤ منین علیه السلام و اصحاب وارد منزل عبدالله شدند، تکلیف به نشستن در صحن خانه نمود، همگی روی همان گودال نشستند و اتفاقی نیفتاد و عبدالله تعجب نمود.
دستور آوردن غذای مسموم را داد، پس طعام را آوردند، پیامبر صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام فرمود: این طعام را به این تعویذ بر غذا قرائت نمائید
(بسم الله الشافی بسم الله الکافی بسم الله المعافی بسم الله الذی لایضر مع اسمه شی ء ولاداء فی الارض و لا فی السماء و هو السمیع العلیم).
پس همگی غذا را میل کردند و از مجلس به سلامت بیرون آمدند. عبدالله بسیار تعجب نمود گمان کرد زهر در غذا نکردند. دستور داد یهودیانی که شمشیر به دست بودند از زیادتی غذا میل کنند، پس از خوردن همه از بین رفتند.
دخترش که عروس بود فرش روی گودال را کنار زد دید زمین سخت و محکمی شده است پس بر بالای آن فرش نشست در گودال فرو رفت و صدای نالهاش بلند شد و از بین رفت.
عبدالله گفت: علت فوت را اظهار نکنند. چون این خبر به پیامبر صلی الله علیه و آله رسید از عبدالله حسود، علت را پرسید؟ گفت: دخترم از پشت بام افتاد، و آن جماعت دیگر به اسهال مبتلا شدند.
3 – کار عجیب حسود
در زمان خلافت هادی عباسی مرد نیکوکار ثروتمندی در بغداد می زیست. در همسایگی او شخصی سکونت داشت که نسبت به مال او حسد میورزید. آنقدر درباره او حرفها زد تا دامن او را لکه دار کند نشد. تصمیم گرفت غلامی بخرد و او را تربیت کند و بعد مقصد خود را به او بگوید.
روزی بعد از یک سال به غلام گفت: چقدر مطیع مولای خود هستی؟ گفت: اگر بگوئی به آتش خود را بیانداز، انجام دهم، مولای حسود خوشحال شد. گفت: همسایهام ثروتمند است و او را دشمن دارم، میخواهم دستورم را انجام دهی.
گفت: شب با هم بالای پشت بام همسایه ثروتمند میرویم تو مرا بکش، تا قتلم به گردن او بیفتد و حکومت او را به خاطر قتلم قصاص کند و از بین ببرد.
هر چه غلام اصرار در انجام ندادن این کار کرد، تاءثیری نداشت. نیمه شب به دستور مولای حسود گردن مولایش را بالای بام همسایه محسود ثروتمند زد؛ و زود به رختخواب خود آمد.
فردا قتل حسود بر بام همسایه کشف شد. هادی عباسی دستور بازداشت ثروتمند را داد و از بازپرسی کرد؛ بعد غلام را خواست و از او جویا شد.
غلام دید که مرد ثروتمند گناهی ندارد؛ جریان حسادت و کشتن را تعریف کرد. خلیفه سر به زیر انداخت و فکر کرد و بعد سر برداشت و به غلام گفت:
هر چند قتل نفس کرده ای، ولی چون جوانمردی نمودی و بی گناهی را از اتهام نجات دادی ترا آزاد میکنم و او را آزاد کرد، و زیان حسادت به خود حسود باز گشت.
4 – حسد بانوان
(ابن ابی لیلی) قاضی زمان (منصور دوانیقی) بود. منصور گفت: بسیار قضایای شنیدنی و عجیب نزد قضات میآورند، مایلم یکی از آنها را برایم نقل کنی.
ابن ابی لیلی گفت: روزی پیرزنی افتاده نزدم آمد و با تضرع تقاضا میکرد از حقش دفاع کنم و ستمکار را کیفر نمایم.
پرسیدم از چه کسی شکایت داری؟ گفت: دختر برادرم، دستور دادم او را احضار کردند؛ وقتی آمد، زنی بسیار زیبا و خوش اندام بود، علت شکایت را پرسیدم و او اصل قضیه را به این ترتیب تعریف کرد:
من دختر برادر این پیرزن و او عمه من است. پدرم در کودکی مرد، و همین عمه مرا بزرگ کرد و در تربیت من کوتاهی نکرد تا اینکه بزرگ شدم. با رضایت خودم مرا به ازدواج مرد زرگری در آورد.
زندگی بسیار راحت و عالی داشتم، تا اینکه عمهام بر زندگی من حسد ورزید و دختر خود میآراست و جلوی چشم شوهرم جلوه میداد تا او را فریفت و دختر را خواستگاری کرد.
همین عمهام شرط کرد در صورتی دخترش را میدهد که اختیار من از نظر نگهداری و طلاق به دست او باشد، شوهرم هم قبول کرد.
مدتی گذشت عمهام مرا طلاق داد و از شوهرم جدا شدم. در این ایام شوهر عمهام در مسافرت بود، از مسافرت بازگشت و نزد من آمد و مرا دلداری میداد. من هم آنقدر خود را آراستم و ناز و کرشمه کردم تا دلش را در اختیار گرفتم، تقاضای ازدواج با من را کرد.
گفتم: راضیام به این شرط که اختیار طلاق عمهام در دست من باشد، قبول کرد. بعد از عقد، عمهام را طلاق دادم و به تنهائی بر زندگی او مسلط شدم مدتی با این شوهر (عمهام) بسر بردم تا از دنیا رحلت کرد.
روزی شوهر اولم پیش من آمد و اظهار تجدید ازدواج را کرد. گفتم: من هم راضیام اگر اختیار طلاق دختر عمهام را به من واگذاری، او قبول کرد. دو مرتبه با شوهر اولم ازدواج کردم و چون اختیار داشتم دختر عمهام را طلاق دادم اکنون شما قضاوت کنید که من هیچ گناهی ندارم غیر از اینکه حسادت بی جای همین عمه خود را تلافی کردهام.
5 – عاقبت حسادت
در ایام خلافت (معتصم عباسی) شخصی از ادباء وارد مجلس او شد. از صحبتهای او معتصم خیلی خوشوقت گردید و دستور داد در هر چند روزی به مجلس او حاضر شود، و عاقبت از جمله ندیمان (همدم، هم صحبت) خلیفه محسوب شود.
یکی از ندماء خلیفه در حق این ادیب حسد ورزید که مبادا جای وزارت او را بگیرد. به خیال افتاد او را به طریقی از بین ببرد. روزی وقت ظهر با ادیب از حضور خلیفه بیرون آمدند و از او خواهش کرد به منزلش بیاید و کمی صحبت کنند و ناهار بماند، او هم قبول کرد.
موقع ناهار سیر گذاشته بود و ادیب از آن خوراک سیر زیاد خورد. وقت عصر صاحب خانه به حضور خلیفه رفت و صحبت از ادیب کرد و گفت: من نمک پرورده نعمتهای شما هستم نمیتوانستم این سر را پنهان کنم که این ادیب که ندیم شما شده در پنهانی به مردم میگوید: بوی دهن خلیفه دارد مرا از بین میبرد، پیوسته مرا نزد خود احضار میکند.
خلیفه بی اندازه آشفته گردید و او را احضار کرد. ادیب چون سیر خورده بود کمی با فاصله نشست و با دستمال دهن خود را گرفته بود.
خلیفه یقین کردکه حرف وزیر درست است. نامه ای نوشت به یکی از کارگزارانش که حامل نامه را گردن بزند.
ندیم حسود در خارج اطاق خلیفه منتظر بود و دید زود ادیب از حضور خلیفه آمد و مکتوبی در دست دارد. خیال کرد در نامه خلیفه نوشته مال زیادی به وی دهند. حسدش زیادتر شد و گفت: من ترا از این زحمت خلاص میدهم و دو هزار درهم این نامه را خرید و گفت: چند روز خودت را به خلیفه نشان مده، او هم قبول کرد.
ندیم حسود نامه را به عامل خلیفه داد و او گردن او را زد. مدتی بعد خلیفه سؤال کرد ادیب ما کجاست پیدا نمیشود آیا به سفر رفته است؟ گفتند: چرا ما او را دیدهایم. احضارش کرد و با تعجب گفت: ترا نامه ای دادیم به عامل ندادی؟ قضیه نامه و وزیر را نقل کرد. خلیفه گفت: سؤال میکنم، دروغ نگو، بگو تو به ندیم ما گفتی: بوی دهن خلیفه مرا اذیت میکند؟ گفت: نه، خلیفه بیشتر تعجب کرد و گفت: چرا نزد ما آمدی دورتر نشستی و با دستمال دهان خود را گرفتی؟
عرض کرد: ندیم شما مرا به خانه خود برد و سیر به من خورانید، چون به حضور شما آمدم ترسیدم بوی دهانم خلیفه را آزار نماید.
خلیفه گفت: الله اکبر، و قضیه حسادت ندیم و قتل حاسد و زنده بودن محسود را برای همه حضار نقل کرد و همگان در حیرت شدند.