آدمیان پیر می‌شوند و دو صفت در آن‌ها جوان می‌گردد: حرص و آرزوی دراز.

5 داستان آموزنده درباره حرص و زیاده‌خواهی

5 داستان آموزنده درباره حرص و زیاده‌خواهی

 

1- دوای حریص خاک گور

2- حریص در عیش و عاقبتش

3- عیسی علیه السلام و مرد حریص

4- ذوالقرنین

5- اشعب بن جبیر مدنی

 

1- دوای حریص خاک گور

(سعدی) گوید: شنیدم بازرگانی صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتکار که شهر به شهر برای تجارت حرکت می‌کرد. یک شب در جزیره کیش مرا به حجره خود دعوت کرد.

به حجره‌اش رفتم، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت، مکرر پریشان گویی می‌کرد و می‌گفت:

فلان انبارم در ترکمنستان است و فلان کالایم در هندوستان است، این قباله و سند فلان زمین می‌باشد، و فلان چیز در گرو فلان جنس است، فلان کس ضامن فلان وام است، در آن اندیشه‌ام که به اسکندریه بروم که هوای خوش دارد، ولی دریای مدیترانه طوفانی است.

ای سعدی! سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن را انجام دهم، باقیمانده عمر گوشه نشین گردم و دیگر به سفر نروم.

پرسیدم، آن کدام سفر است که بعد از آن ترک سفر می‌کنی و گوشه نشین می‌شوی؟

در پاسخ گفت: می‌خواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم، که شنیده‌ام این کالا در چین بهای گران دارد، و از چین کاسه چینی بخرم و به روم ببرم، و در روم حریر نیک رومی بخرم و به هند ببرم، و در هند فولاد هندی بخرم و به شهر حلب (سوریه) ببرم، و در آنجا شیشه و آینه حلبی بخرم و به یمن ببرم، و از آنجا لباس یمانی بخرم و به پارس (ایران) بیاورم، بعد از آن تجارت را ترک کنم و در دکانی بنشینم. او این گونه اندیشه‌های دیوانه وار را آن قدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گرفتار نداشت، و در پایان گفت: ای سعدی! تو هم سخنی از آنچه دیده ای و شنیده ای بگو، گفتم:

آن را خبر داری که در دورترین جا از سرزمین غور (میان هرات و غزنه) بازرگان قافله سالاری از پشت مرکب بر زمین افتاد، یکی گفت:

چشم تنگ و حریص دنیاپرست را تنها دو چیز پر می‌کند: یا قناعت یا خاک گور.

 

2- حریص در عیش و عاقبتش

(یزید بن عبدالملک) (دهمین خلیفه اموی) بعد از عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید. او بر خلاف خلیفه قبل شب و روز به عیش و نوش مشغول و با دو نفر کنیزان آواز خان و خوش سیما به نام سلامه و حبابه به مجالس بزم مشغول بود.

سرانجام حبابه رقیب خود سلامه را بر کنار ساخت و افسار خلیفه را بدست گرفت.

مسلمه بن عبدالملک برادرش نزد او آمد و گفت: عمر بن عبدالعزیز آنقدر دادگستر بود، تو بر خلاف او به باده گساری مشغول شدی و کشور را به دست آوازه خوانی به نام حبابه سپرده ای؛ مردم منتظر دیدن تو هستند، ولی تو در دامن حبابه افتاده ای، دست از او بکش به کار خلافت برس.

او تصمیم گرفت حرف برادر را گوش کند. روز جمعه تصمیم گرفت برای نماز بیرون رود حبابه کنیزان را سفارش کرد موقع بیرون آمدن خلیفه او را آگاه سازند.

کنیزان او را خبر کردند، و او با دعوی که به دست گرفته بود در برابر خلیفه ظاهر شد و با آواز دل کش این شعر را خواند:

(اگر عقل از سر داده رفته او را ملامت مکن، بی چاره از شدت اندوه صبور شده است.)

خلیفه که دلبر خود را با آن حال دید و آن آواز دلنواز را شنید دست خود را مقابل صورتش گرفت و گفت: حبابه بس است چنین مکن و این شعر را خواند:

(زندگانی جز خوش گذرانی و کام گرفتن چیز دیگر نیست، گر چه مردم تو را سرزنش کنند.) بعد فریاد زد ای جان جانان درست گفتی، خدا نابود کند آن کسی را که مرا در مهر تو سرزنش می‌کند؛ ای غلام برو به برادرم مسلمه بگو به جای من به مسجد برود و نماز بخواند.

بعد فوری به عیش گاه رفتند و برای بهتر خوش گذرانی به (بیت الرس) نزدیک دمشق رفتند و خلیفه به غلامان خود گفت: مردم پنداشته‌اند هیچ عیش و نوشی، بی نیش نخواهد ماند، من می‌خواهم دروغ آنان را آشکار سازم.

در آنجا ماندند تا نامه و خبری نرسد، و مشغول نوش بی نیش باشند. از قضا دانه اناری به گلوی حبابه رفت و زیاد سرفه کرد و بمرد. خلیفه روز و شب تن مرده حبابه را در آغوش گرفته و گریه می‌کرد و با آب دیده بدنش را تر می‌کرد و می بوئید با اصرار اقوام لاشه گندیده حبابه را دفن کردند و خلیفه هم بعد از پانزده روز بیشتر زنده نماند و نزد قبر حبابه او را به خاک سپردند.

 

3- عیسی علیه السلام و مرد حریص

(حضرت عیسی) علیه السلام به همراهی مردی سیاحت می‌کرد، پس از مدتی راه رفتن گرسنه شدند و به دهکده ای رسیدند. عیسی علیه السلام به آن مرد گفت: برو نانی تهیه کن و خود مشغول نماز شد.

آن مرد رفت و سه عدد نان تهیه کرد و بازگشت، اما مقداری صبر کرد تا نماز عیسی علیه السلام پایان پذیرد. چون نماز طول کشید یک دانه نان را خورد. حضرت عیسی علیه السلام سوال کرد نان سه عدد بوده؟ گفت: نه همین دو عدد بوده است.

مقداری بعد از غذا راه پیمودند و به دسته آهوئی برخوردند، عیسی علیه السلام یکی از آهوان را نزد خود خواند و آن را ذبح کرده و خوردند.

بعد از خوردن عیسی فرمود: به اذن خدا ای آهو حرکت کن، آهو زنده شد و حرکت کرد. آن مرد در شگفت شد و سبحان الله گفت: عیسی علیه السلام فرمود: ترا سوگند می‌دهم به حق آن کسی که این نشانه قدرت را برای تو آشکار کرد بگو نان سوم چه شد؟ گفت: دو عدد بیشتر نبوده است!

دو مرتبه به راه افتادند و نزدیک دهکده بزرگی رسیدند و به سه خشت طلا که افتاده بود برخورد کردند. آن مرد گفت: اینجا ثروت زیادی است! فرمود: آری یک خشت از تو، یکی از من، خشت سوم را اختصاص می‌دهم به کسی که نان سوم را برداشته، آن مرد حریص گفت: من نان سومی را خوردم.

عیسی علیه السلام از او جدا گردید و فرمود: هر سه خشت طلا مال تو باشد.

آن مرد کنار خشت طلا نشسته بود و به فکر استفاده و بردن آن‌ها بود که سه نفر از آن‌ها عبور نمودند و او را با خشت طلا دیدند.

همسفر عیسی را کشته و طلاها را برداشتند، چون گرسنه بودند قرار بر این گذاشتند یکی از آن سه نفر از دهکده مجاور نانی تهیه کند تا بخورند. شخصی که برای آن آوردن رفت با خود گفت: نان‌ها را مسموم کنم، تا آن دو نفر رفیقش پس از خوردن بمیرند و طلاها را تصاحب کند.

آن دو نفر هم عهد شدند که رفیق خود را پس از برگشتن بکشند و خشت طلا را بین خود تقسیم کنند. هنگامی که نان را آورد آن دو نفر او را کشته و خود با خاطری آسوده به خوردن نان‌ها مشغول شدند.

چیزی نگذشت که آن‌ها بر اثر مسموم بودن نان مردند. حضرت عیسی علیه السلام در مراجعت چهار نفر را بر سر همان سه خشت طلا مرده دید و فرمود: (این طور دنیا با اهلش رفتار می‌کند.)

 

4- ذوالقرنین

هنگامی که (ذوالقرنین) در سیر و سفرهای خود به ظلمات وارد گشت به قصری در آمد و دید جوانی با لباس سفید ایستاده و صورتش به سوی آسمان و دو دست بر لب دارد.

جوان از او پرسید کیستی؟ گفت: ذوالقرنین.

جوان (اسرافیل) گفت: هرگاه قیامت رسد من در صور خواهم دمید.

پس سنگی برداشت و به ذوالقرنین داد و گفت: اگر این سنگ سیر شد تو نیز سیر می‌شود، اگر این سنگ گرسنه بود تو نیز گرسنه ای.

سنگ را گرفت و نزد یارانش آمد و آن را در ترازوئی گذارد و تا هزار سنگ دیگر به اندازه آن در کفه دیگر ترازو نهادند آن سنگ زیادتی داشت.

خضر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم نزدش آمد و سنگی در کفه ای نهاد و سنگی که ذوالقرنین آورده بود در کفه دیگر گذارد و قدری خاک بر روی آن ریخت، در این هنگام چون سنجیدند برابری کرد.

ذوالقرنین از حضرت خضر علیه السلام علت را پرسید؟ گفت: خداوند خواست ترا آگاه کند که این همه کشورها را فتح کردی سیر نگشتی؛ آدمی هرگز سیر نشود جز آنکه مشتی خاک بر وی بریزند و شکمش را چیزی پر نکند جز خاک.

ذوالقرنین گریه کرد و گفت:

روزی دیگر بر مردی گذشت و دید بر سر قبری نشسته و مقداری استخوان پوسیده و جمجمه‌های متلاشی شده در پیش نهاده و آن‌ها را زیر و رو می‌کند.

پرسید: چرا چنین می‌کنی؟ گفت: می‌خواهم استخوان پادشاهان از بینوایان جدا سازم، نمی‌توانم.

اسکندر از او گذشت و گفت: مقصود او را از این کار من بودم، پس از آن در (دومه الجندل) منزل کرد و از جهانگیری صرف نظر کرد و به بندگی مشغول گشت.

 

5- اشعب بن جبیر مدنی

او مردی احول چشم و دو طرف سرش بیمو و مخرج راء و لام نداشته و بسیار حریص و طماع به مال و خوردنی‌های دنیا بوده و هیچگاه از این جهت سیر نمی‌شد.

وقتی از او در این باره پرسیدند. گفت: از هر خانه ای که دودی برآید گمان برم که برای من طعامی می‌سازند منتظر بنشینم، چون انتظارم بسیار شود اثری ظاهر نشود نان پاره خشک در آب آغشته کنم و بخورم.

چون صدای اذان بر جنازه ای به گوشم آید، گمان می‌کنم که آن میت وصیت کرده که از مال من یک ثلث به اشعب دهید. پس به این گمان به خانه آن میت روم و همراه آنان در غسل و کفم و دفن مرده کمک کنم. بعد از دفن وقتی اثری از وصیت مرده ظاهر نشود، ناامید به خانه خود باز گردم.

چون در کوچه‌ها گذرم، دامن را گشاده دارم به گمان آنکه اگر همسایه ای از بامی یا دریچه ای، چیزی پیش همسایه دیگر اندازد، شاید که خطا شود و در دامن من افتد. گویند: روزی در کوچه ای می‌گذشت و جمعی اطفال بازی می‌کردند، گفت: ای کودکان اینجا چرا ایستاده‌اید؟ و حال آنکه در سر چهار راه کسی یک خروار سیب سرخ و سفید آورده و بر مردم بخشش می‌کند کودکان چون بشنیدند یک باره ترک بازی کرده و به طرف چهار راه دویدند.

از دویدن ایشان اشعب را حرص و طمع غلبه کرد و به دویدن افتاد. او راگفتند به خبر دروغ خود ساخته ای چرا می‌روی؟

گفت: دویدن اطفال از روی جِدّ بود و دویدن من از طمع می‌باشد، شاید این صورت واقعی باشد من محروم مانم.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *