5 داستان آموزنده درباره توبه، شرایط و آثار آن
امام صادق علیه السلام فرمود: مردی در زمانهای گذشته زندگی میکرد و میخواست دنیا را از راه حلال بدست آورد، و ثروتی فراهم نماید که نتوانست.
از راه حرام کوشش کرد تا مالی بدست آورد نتوانست. شیطان برایش مجسم و آشکار شد و گفت: از حلال و حرام نتوانستی مالی پیدا کنی، میخواهی من راهی به تو بیاموزم که اگر عمل کنی به ثروت سرشاری برسی و عده ای هم پیرو پیدا کنی؟
گفت: آری مایلم. شیطان گفت: از نزد خودت دینی اختراع کن و مردم را به آن دعوت نما. او کیشی اختراع کرد و مردم گردش را گرفته و به مال زیادی دست یافت.
روزی متوجه شد کار ناشایستی کرده و مردمی را گمراه نموده است؛ تصمیم گرفت به پیروانش بگوید که گفتهها و دستوراتم باطل و اساسی نداشته است.
هر چه گفت: آنها قبول نکردند و گفتند: حرفهای گذشتهات حق بوده است و اکنون خودت در دینت شک کرده ای؟!
چون این جواب را شنید غل و زنجیری تهیه نمود و به گردن خود آویخت و میگفت: این زنجیرها را باز نمیکنم تا خدای توبه مرا قبول کند.
خداوند به پیامبر صلی الله علیه و آله آن زمان وحی نمود که به او بگوید: قسم به عزتم اگر آنقدر مرا بخوانی و ناله کنی که بند بندت از هم جدا شود دعایت را مستجاب نمیکنم، مگر کسانی که به مذهب تو مردهاند و آنها را گمراه کرده بودی به حقیقت کار خود اطلاع دهی و از کیش تو برگردند.
(علی بن حمزه) میگوید: دوست جوانی داشتم که شغل نویسندگی در دستگاه بنی امیه را داشت. روزی آن دوست به من گفت: از امام صادق علیه السلام برای من وقت بگیر تا به خدمتش برسم.
من از امام اجازه گرفتم تا او شرفیاب شود، امام اجازه دادند و در وقت مقرر من با او خدمتش رفتیم.
دوستم سلام کرد و نشست و عرض کرد: فدایت شوم، من در وزارت دارائی رژیم بنی امیه مسئولیتی داشتم و از این راه ثروت بسیاری اندوختهام و بعضی خلافها هم انجام دادهام!
امام فرمود: اگر بنی امیه افرادی مثل شما را نداشتند تا مالیات برایشان جمع کند و در جنگها و جماعات آنها را همراهی کند، حق ما را غصب نمیکردند. جوان گفت: آیا راه نجاتی برای من هست؟
فرمود: اگر بگویم عمل میکنی؟ گفت: آری، فرمود: آنچه از مال مردم نزد تو هست و صاحبانش را میشناسی به آنها برگردان و آنچه که صاحبانش را نمیشناسی از طرف آنها صدقه بده، من در مقابل این کار بهشت را برای تو ضمانت میکنم!
جوان سر به زیر انداخت و مدتی طولانی فکر کرد و سپس گفت: فدایت شوم دستورت را اجراء میکنم.
علی بن حمزه میگوید: من با آن جوان برخاستیم و به کوفه رفتیم. او همه چیز خود، حتی لباسهایش را به صاحبانش برگرداند و یا صدقه داد؛ من از دوستانم مقداری پول برای او جمع کردم و لباس برایش خریداری نمودم؛ و خرجی همه برای او میفرستادیم.
چند ماهی از این جریان گذشت و او مریض شد. ما مرتب به عیادت او میرفتیم، روزی نزدش رفتم، او را در حال جان دادن یافتم. چشم خود را باز کرد و گفت: ای علی آنچه امام به من وعده داد به آن وفا کرد، این گفت و از دنیا رفت. ما او را غسل داده و کفن کرده و به خاک سپردیم.
مدتی بعد خدمت امام علیه السلام رسیدم، همین که امام مرا دید فرمود: ای علی ما به وعده خود در مورد دوست تو وفا کردیم. من عرض کردم: همینطور است فدایت شوم، او هم هنگام مردن این مطلب (ضمانت بهشت) را به من گفت.
(معاویه بن وهب) گوید: ما به جانب مکه بیرون رفتیم و با ما پیرمردی بود که عبادت میکرد لکن در مذهب تشیع نبود، و با او پسر برادری از شیعیان همراه بود.
آن پیرمرد بیمار شد، من به پسر برادر او گفتم: کاش دین حق را بر او عرضه بداری چه آنکه امید است خدای تعالی او را با ولایت و مذهب حق از دنیا ببرد.
همراهان گفتند: بگذارید که بر آن حال و مذهبش بمیرد. پسر برادر او صبر نکرد و به عمویش گفت: ای عمو، مردم بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مرتد شدند مگر گروهی اندک که با امیر المؤ منین علیه السلام بودند، با اینکه خلافت از جانب پیامبر قبلاً منصوب شده بود.
پیرمرد بعد از شیندن این کلمات نفسی برکشید و گفت: من بر این مذهب شدم و بعد مرد.
معاویه بن وهب گوید: ما داخل شهر مدینه شدیم و به حضور امام صادق رسیدیم. (علی بن سری) یکی از همراهان ما، جریان توبه پیرمرد و رجوع به امامت قبل از وفات را نقل کرد. امام فرمودند: او اهل بهشت است. علی بن سری تعجب کرد و عرض کرد: او از هیچ چیز این مذاهب ما باخبر نبود و حکمی را نمیدانست و فقط در آن ساعت که روح از بدنش مفارقت مینمود قبول کرد. امام فرمود: از او چه میخواهید، قسم به خدا او داخل بهشت شد.
یکی از یاران بزرگ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم که در جنگهای (احد و فتح مکه) و دیگر جنگها شرکت داشت (ابولبابه) بود. یکی از موضوعات حساس زندگی او توبه اوست. هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در اثر پیمان شکنی مردم (بنی قریظه) به طرف قلعه آنها که نزدیک مدینه بود لشگر کشید و قلعه را محاصره نمود، عده ای از طایفه (اوس) حضور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آمدند و عرض کردند همانگونه که طایفه (بنی قینقاع) را به (خزرج) بخشیدند، (بنی قریظه) را به ما ببخش.
فرمود: آیا راضی میشوید یک نفر از طایفه شما (اوس) را برای حکم بفرستم؟
گفتند: آری، فرمود: سعد معاذ، بنی قریظه رضایت ندادند و گفتند: ابولبابه را نزد ما بفرست تا با او مشورت کنیم.
ابولبابه در قلعه بنی قریظه دارای منزل و اموال و عیال و فرزندان بود. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم او را ماءمور مشورت با آنها کرد.
او وارد قلعه شد همه از زن و مرد و کوچک و بزرگ اطرافش جمع و اظهار جزع کردند تا دلش نرم گردد. بعد گفتند: آیا به حکومت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم تن دهیم یا خیر؟ گفت: مانعی ندارد اما با دست به گردن اشاره کرد یعنی تسلیم شدن همین و گردن زدن همان.
بعد متوجه شد با این اشاره به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم خیانت کرده و این آیه هم نازل گردید (ای مؤ منین با خدا و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم خیانت نکنید و در امانت هم خیانت ننمائید همانا اموال و اولاد شما اسباب امتحان شمایند و پاداش بزرگ نزد خداست.)
از شرمندگی از قلعه بیرون آمد و یکسر به مسجد مدینه رفت و به یکی از ستونهای مسجد خود را بست و گفت: کسی مرا نگشاید تا خدا توبه مرا بپذیرد.
قریب ده یا پانزده روز به همین شکل بود فقط برای دستشوئی و نماز او را میگشودند.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: اگر ابولبابه نزد ما میآمد برای او طلب آمرزش مینمودیم اما چون خودش منتظر آمرزش حق است باشد خداوند توبهاش را بپذیرد.
ام سلمه گوید: سحرگاهی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را خندان دیدم، عرض کردم: خدا همیشه دهان شما را خندان کند، علتش چیست؟ فرمود: جبرئیل خبر قبولی توبه ابولبابه را آورده است. گفتم:
اجازه میدهید او را بشارت دهم؟ فرمود: خود دانی. از درون حجره صدا زدم ابولبابه مژده که خدا توبهات را پذیرفته است. مردم هجوم آورده تا او را بگشایند گفت: شما را به خدا جز پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم کسی مرا نگشاید. موقع نماز صبح که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به مسجد آمدند ابولبابه را از ستون مسجد باز کردند و الان در مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم این ستون به ستون توبه و یا ابولبابه معروف است.
(معاذ بن جبل) با حالت گریان بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم وارد شد و سلام عرض کرد و جواب سلام شنید پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: چرا گریه میکنی؟ عرض کرد: بر در مسجد جوانی خوش صورت و شاداب است، چنان بر خودش گریه میکند مانند زن جوان مرده، میخواهد به حضور شما آید.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: عیبی ندارد. جوان آمد و سلام عرض کرد، پس از جواب سلام پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: چرا گریه میکنی؟ گفت: چطور گریه نکنم گناهانی انجام دادم که خدا مرا نمیبخشد و مرا داخل جهنم خواهد کرد.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: آیا برای خدا شریک قرار دادی؟ گفت: نه، فرمود: نفس محترمی را کشتی؟ گفت: نه، فرمود: گناهت اگر به اندازه کوهها باشد خدا میآمرزد.
جوان گفت: گناهان من از کوهها بزرگتر است.
فرمود: آیا گناهت مثل هفت زمین و دریاها و ریگها و اشجار و آنچه در آن است از مخلوقات، و به قدر آسمانها و ستارگان و به قدر عرش و کرسی میباشد؟
گفت: گناهانم از همه اینها بزرگتر است.
فرمود: وای بر تو گناهان تو بزرگتر است یا پروردگار تو؟ جوان روی خود به زمین زد و گفت: منزه است خدا، از هر چیزی او بزرگتر است… .
فرمود: ای جوان یکی از گناهت را برایم نمی گوئی؟ عرض کرد: چرا، بعد گفت: هفت سال کار من این بود که قبرها را میشکافتم و کفن مردهها را در میآوردم و می فروختم. شبی دختری از دختران انصار مرد وقتی نبش قبر کردم و کفن را از تن او جدا کردم، شیطان وسوسه کرد و با او مقاربت کردم، وقتی برمی گشتم شنیدم که مرا صدا کرد ای جوان از فرمانروای روز جزا نمیترسی وای بر تو از آتش قیامت!!
جوان گفت: حال چه کنم؟ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: ای فاسق از من دور شو میترسم به آتش تو بسوزم.
او رفت و به یکی از کوهها پناه برد و دو دست خود را به گردن بست مشغول توبه و عبادت و مناجات شد.
تا چهل روز شب و روز گریه میکرد به نوعی که بر درندهها و حیوانات وحشی اثر میگذاشت. بعد از چهل روز از خدا طلب آتش یا آمرزش کرد تا در قیامت رسوا نشود.
خدا بر پیامبرش این آیه (والذین اذا فعلوا فاحشه او ظلموا انفسهم ذکروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله )* را نازل کرد که آمرزش بهلول در آن بود. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم این آیه را با لبخند تلاوت میکرد و بعد فرمود: کیست مرا به نزد آن جوان ببرد؟ معاذ گفت: می دانم کجاست. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم همراه معاذ نزدش رفتند دیدند میان دو سنگ سر پا ایستاده، دستهایش به گردنش بسته، رویش از شدت آفتاب سیاه و تمام مژههای چشمش از گریه ریخته و مشغول مناجات است و خاک بر سرش میریزد درندگان صحرا اطراف او را گرفته و پرندگان در اطراف بالای سر او صف کشیده به حال او گریه میکنند.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نزدیک رفته دستهای او را با دست مبارک خود گشودند و خاک از سر او پاک کردند و فرمودند: بشارت باد تو را ای بهلول، تو آزاده کرده خدائی از آتش.
پس به اصحاب فرمود: (این طور گناهان خود را تدارک و جبران کنید.)
- (آل عمران : 129)
- نبّاش به معنی قبردزد یا نبش کننده قبر