5 داستان آموزنده درباره تکبر و خودبزرگبینی
(عبدالله بن مسعود) از یاران پیامبر صلی الله علیه و آله اول کسی بود که در مکه قرآن را آشکارا در میان جمعیت قرائت کرد.
او در تمام جنگهای پیامبر صلی الله علیه و آله حضور داشت؛ مردی بسیار کوتاه قد بود که هرگاه در میان جمعیت نشسته میایستاد از آنها بلندتر نبود!
به همین جهت، در جنگ بدر خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله عرضه داشت من قدرت جنگیدن ندارم ممکن است دستوری بفرمائید که در ثواب جنگجویان شریک باشم؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: برو در میان کشتگان کفار اگر کسی را (مانند ابوجهل) یافتی که زنده است او را به قتل برسان.
عبدالله گوید: میان کشتگان به ابوجهل دشمن سرسخت پیامبر صلی الله علیه و آله رسیدم که هنوز رمقی داشت.
روی سینهاش نشستم و گفتم: خدا را سپاسگزارم که ترا خوار ساخت. ابوجهل چشم گشود و گفت: وای بر تو پیروزی با کیست؟ گفتم: با خدا و پیامبرش، به همین دلیل ترا میکشم؛ پا روی گردنش نهادم متکبرانه گفت:
ای چوپان کوچولو، قدم در جای بلندی نهادی، آنقدر بدان که هیچ دردی بر من سخت تر از این نیست که تو قد کوتاه مرا بکشی؛ چرا یکی از فرزندان عبدالمطلب مرا به قتل نرساند؟! سرش را از بدنش جدا کردم و خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمدم و گفتم: یا رسول الله مژده که این سر ابوجهل است.
بعد از مردن ابوجهل پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: ابوجهل از فرعون زمان موسی علیه السلام بدتر و عاصی تر بوده است، چون فرعون وقتی هلاکت خود را یقین کرد خدا را قبول کرد، ولی ابوجهل وقتی یقین به مرگ کرد به بت لات و عزی قسم یاد میکرد که او را نجات دهند.
بعد از آنکه پیامبر صلی الله علیه و آله مبعوث به رسالت شد تا سه سال عده قلیلی ایمان آوردند بعد وحی رسید که رسالت خود را ظاهر و عمومی کن و از استهزاء و اذیت مشرکان پروا مکن که ما شر آنها را از تو دفع کنیم.
یکی از آنها (ولید بن مغیره) بود. جبرئیل ملک مقرب الهی نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد، در آن هنگام ولید از آنجا گذشت. جبرئیل گفت: این ولید پسر مغیره از استهزاء کنندگان است؟
فرمود: بلی، پس جبرئیل اشاره به پای ولید کرد. ولید کمی که رفت به مردی از خزاعه گذشت که تیر میتراشید، پا بر روی تراشه و ریزههای تیر گذاشت و ریزه آن در پاشنه پای او رفت و پایش خونین شد.
تکبرش نگذاشت که خم شود و آن را بیرون آورد. چون به خانه رفت و روی کرسی خوابید و دخترش در پائین کرسی خوابید. آنقدر خون از پاشنهاش روان شد که به تشک دختر رسید و دخترش بیدار شد و به کنیز خود گفت: چرا دهان مشک را نبسته ای؟ ولید گفت: این خون پدر تست، آب مشک نیست، بعد وصیت کرده و به جهنم پیوست.
مرد ثروتمندی با لباسهای پاکیزه و تمیز خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و نشست. بعد از او مرد فقیری با لباسهای کهنه و مندرس وارد شد و پهلوی همان ثروتمند نشست.
ثروتمند لباس آراسته خود را از کنار مستمند تازه وارد جمع کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: ترسیدی لباست را کثیف نماید؟ عرض کرد: خیر، پرسید: پس برای چه چیزی این عمل را انجام دادی؟
عرض کرد: مرا همنشینی (نفسی) است که هر کار خوب را در نظرم بد و هر کار بد را در نظرم خوب جلوه میدهد.
یا رسول الله نصف مال خود را برای کیفر عملم به او بخشیدم. پیامبر صلی الله علیه و آله به فقیر فرمودند: آیا میپذیری؟ عرض کرد: نه یا رسول الله صلی الله علیه و آله. ثروتمند گفت: چرا؟ گفت: میترسم آنچه را از تکبر و خود پسندی تو را فرا گرفته، مرا هم فرا گیرد.
(سلیمان بن عبدالملک) (از خلفاء بنی مروان) یک روز جمعه لباسی نو پوشید و خود را معطر کرد. دستور داد صندوق عمامه سلطنتی را بیاورند.
آینه ای بدست گرفت و بارها عمامه را برمی داشت و هر یک را که میپیچید، نمیپسندید باز عمامه دیگر برمی داشت تا اینکه به یکی از آنها راضی گردید. به هیبت و شکل خاصی به مسجد رفت، و بر روی منبر نشست و از شکل و هیکل خودش بسیار خوشش آمد و پیوسته خود را تنظیم و مرتب میکرد. خطبه ای خواند، خیلی از خواندنش خرسند بود. چند مرتبه در خطبه خودپسندی و تکبر او را گرفت و گفت:
من شهریاری جوان، بزرگی ترس آور و سخاوتمندی بسیار بخشندهام. سپس از منبر پائین آمد و داخل قصر شد. در قصر شبیه یکی از کنیزان را مشاهده کرد، پیش او رفته و پرسید: مرا چگونه میبینی؟
کنیز گفت: با شرافت و شادمان میبینم اگر گفته شاعر نبود. گفته شاعر را سؤال کرد، کنیز بخواند: (تو خوب جنس و سرمایه ای هستی، اگر همیشه بمانی، اما افسوس که انسان را بقائی نیست.)
سلیمان از شنیدن این شعر در گریه شد. تمام آن روز میگریست. شامگاه کنیز را خواست تا ببیند چه علتی او را وادار کرد این شعر را بخواند.
کنیز قسم یاد کرد من تا امروز خدمت شما نیامده ام و هرگز این شعر را نخواندهام، و سایر کنیزان هم تصدیق کردند.
آنگاه متوجه شد این پیشامد از جای دیگری بوده است، بسیار ترسید طولی نکشید که از دنیا با خودپسندی که او را گرفته بود، بی بهره رفت.
از پادشاهانی که پیامبر صلی الله علیه و آله به او نامه نوشت و او را دعوت به اسلام نمود یکی (خسرو پرویز پادشاه ایران) بود. نامه ای به وسیله (عبدالله بن حذاقه) به دربار او فرستاد.
خسرو دستور داد آن را ترجمه کنند چون ترجمه کردند دید حضرت محمد صلی الله علیه و آله نام خود را بر نام او مقدم داشته است. این موضوع بر او گران آمد، نامه را پاره کرد و به عبدالله هیچ توجهی ننمود و از جواب نامه خودداری کرد.
وقتی خبر پاره کردن نامه به پیامبر صلی الله علیه و آله رسید فرمود: خدایا تو نیز پادشاهی او را قطع فرما.
خسرو نامه ای به باذان پادشاه یمن فرستاد که شنیدهام در حجاز شخصی دعوی نبوت کرده، دو نفر از مردان دلیر خود را بفرست تا او دست بسته به خدمت ما بیاورند.
باذان دو نفر به نام (بابویه) و (خرخسره) را به حجاز فرستاد، و آنان نامه باذان را به پیامبر صلی الله علیه و آله دادند… فرمود اینک استراحت کنید تا فردا جواب شما را بدهم. روز دیگر که شرفیاب شدند فرمود: به باذان بگوئید که دیشب هفت ساعت از شب گذشته (دهم جمادی الاولی سال هفتم هجری) پروردگار من، خسرو پرویز را به وسیله فرزندش شیرویه به قتل رسانید و ما بر مملکت او مسلط خواهیم گشت. اگر تو هم ایمان بیاوری بر محل حکومت خویش مستقر باش.