5 داستان آموزنده درباره ایثار و ازخودگذشتگی
4- علی علیه السلام بر جای پیامبر صلی الله علیه و آله
(عبدالله بن جعفر) شوهر حضرت (زینب کبری) علیه السلام از سخاوتمندان بی نظیر بود. روزی از کنار نخلستان عبور میکرد، دید غلامی در آنجا کار میکند، همان وقت غذای غلام را آوردند و او خواست مشغول خوردن شود؛ سگی گرسنه به آنجا آمد و به نشانه گرسنگی دم خود را تکان میداد.
غلام مقداری از غذا را به جلو سگ انداخت و سگ آن را خورد. غلام مقداری دیگر انداخت و سگ آن را خورد تا اینکه همه غذای خود را به سگ داد. عبدالله از غلام پرسید: جیره غذای روزانه تو چقدر است؟ گفت: همین مقدار که دیدی.
فرمود: پس چرا سگ را بر خود مقدم داشتی؟ گفت: این سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم تا او را با گرسنگی از اینجا رد کنم.
فرمود: پس خودت امروز گرسنگی را با چه غذائی رفع میکنی؟ گفت: با صبر و مقاومت گرسنگی روز را به شب میرسانم.
عبدالله وقتی ایثار و جوانمردی غلام را مشاهده کرد گفت: این غلام از من سخاوتمندتر است؛ و برای تشویق و جبران آن نخلستان و غلام را از صاحبش خرید، سپس غلام را آزاد کرد و آن نخلستان را با تمام وسایلی که داشت به او بخشید
(ابومحمد ازدی) گوید: هنگامی که مسجد مرو آتش گرفت، مسلمانها گمان کردند که نصاری آن را آتش زدند؛ و آنها نیز منازل و خانههای مسیحیان را آتش زدند.
چون سلطان آگاه شد دستور داد آنهائی را که در این عمل شرکت داشتند بگیرند و مجازات کنند.
به این شکل که قرعه بنویسند به سه مجازات: کشته شدن و جدا شدن دست و تازیانه زدن عمل کنند.
رقعه های نوشته شده را بین آنان تقسیم کردند و هر حکمی به هر نفری که تعلق گرفت، عمل کنند.
یکی از آنها چون رقعه خود را باز کرد، حکم قتل در آمد و شروع به گریه نمود. جوانی که ناظر او بود و مجازاتش تازیانه بود و خوشحال به نظر میرسید، از وی سؤال کرد: چرا گریه میکنی و اضطراب داری؟ در راه دین این مسائل مشکل نیست! گفت: ما در راه دینمان خدمت کردیم و از مرگ هم ترس نداریم ولکن من مادری پیر دارم که تنها فرزندش من هستم و زندگانی او به من وابسته است؛ چون خبر کشته شدن من به وی برسد قالب تهی میکند و از بین میرود.
چون آن جوان این ماجرا را بشنید، بعد از کمی تاءمل گفت: بدان من مادر ندارم و علاقه نیز به کسی ندارم، حکم کاغذت را به من بده و من نیز حکم تازیانه خود را به تو میدهم تا من کشته شوم و تو با خوردن تازیانه نزد مادرت بروی.
پس عوض کردن حکمها جوان کشته شد و آن مرد به سلامت نزد مادرش رفت.
در جنگ یرموک، هر روز عده ای از سربازان مسلمین به جنگ میرفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضی سالم یا زخمی به پایگاههای خود بر میگشتند و بعضی کشتهها و مجروحان در میدان به جای میماندند.
(حذیفه عدوی) گوید: در یکی از روزها پسر عمویم با دیگر سربازان به میدان رفتند، ولی پس از پایان پیکار مراجعت نکرد. ظرف آبی برداشتم و روانه رزمگاه شدم، به این امید اگر زنده باشد آبش بدهم.
پس از جستجو او را یافتم که هنوز رمقی در تن داشت. کنارش نشستم و گفتم: آب میخواهی؟ به اشاره گفت: آری. در همین موقع سرباز دیگری که نزدیک او به زمین افتاده بود و صدای مرا میشنید آهی کشید و فهماند که او نیز تشنه است و آب میخواهد.
پسر عمومی به من اشاره کرد: رو اول به او آب ده. پس پسر عمویم را گذاردم و به بالین دومی رفتم و او هشام بن عاص بود. گفتم: آب میخواهی؟ به اشاره گفت: بلی؛ در این موقع صدای مجروح دیگری شنیده شد که آه گفت: هشام هم آب نخورد و به من اشاره کرد که به او آب بده! نزد سومی رفتم ولی در همان لحظه جان سپرد.
برگشتم به بالین هشام، او نیز در این فاصله مرده بود. آمدم نزد پسر عمویم دیدم او هم از دنیا رفته است.
4- علی علیه السلام بر جای پیامبر صلی الله علیه و آله
کفار قریش چون متوجه شدند که مردم مدینه با پیامبر صلی الله علیه و آله عهد بستند که از تن و جان حضرتش حفاظت کنند، برکید و کینه آنها نسبت به پیامبر صلی الله علیه و آله افزوده شد، و با شورائی که انجام دادند، تصمیم گرفتند که:
از هر قبیله مردی دلاور با شمشیری برنده، همگی شبی (اول ماه ربیع الاول) کمین کنند چون پیامبر صلی الله علیه و آله به خواب رود، بر او وارد و سرش را از تن جدا کنند.
خداوند پیامبرش را از این قضیه آگاه کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله امیرالمؤ منین علیه السلام را فرمود: مشرکین امشب قصد دارند من را به قتل برسانند و خداوند امر به هجرت کرده؛ تو در جای من بخواب تا آنکه ندانند من هجرت کردهام، تو چه می گویی؟
عرض کرد: یا نبی الله آیا شما به سلامت خواهی ماند؟ فرمود: بلی، امیرالمؤ منین خندان شد و سجده شکر به جای آورد. بعد گفت: شما به هر سو که خدا ترا ماءمور گردانیده است بروید، جانم فدای تو باد، و هر چه خواهی امر فرما که به جای قبول کنم و از خدا توفیق میطلبم.
پیامبر صلی الله علیه و آله علی علیه السلام را در بغل گرفت و بسیار گریست و او را بخدا سپرد.
جبرئیل دست پیامبر صلی الله علیه و آله را گرفت و از خانه بیرون آورد، و به غار ثور تشریف بردند امیر علیه السلام در جای پیامبر صلی الله علیه و آله خوابید و رداء (روپوش، عبا) حضرتش را پوشید. کفار خواستند شبانه هجوم بیاورند که ابولهب یکی از آنان بود گفت: شب اطفال و زنان خوابیدهاند بگذارید صبح شود، چون صبح شد ریختند در خانه پیامبر صلی الله علیه و آله، یک مرتبه علی علیه السلام از رختخواب مقابل ایشان برخاست و صدا زد.
آنها گفتند: یا علی علیه السلام محمد صلی الله علیه و آله کجاست؟ فرمود: شما او را به من سپرده بودید؟ خواستید او را بیرون کنید او خود بیرون رفت. پس دست از علی علیه السلام برداشته و به جستجوی پیامبر صلی الله علیه و آله شتافتند. و در حقیقت با این ایثار علی علیه السلام جان پیامبر صلی الله علیه و آله به سلامت ماند و خداوند این آیه را در شاءن علی علیه السلام نازل کرد (از مردم کسانی هستند نفس خویش در راه خشنودی خدا میفروشند و خداوند به بندگانش مهربان است.)
سالی قحطی شد و تمام مردم در فشار و مضیقه بودند، و هر چه داشتند خورده بودند زن حاتم میگوید: شی بود که چیزی از خوراک در منزل ما پیدا نمیشد حتی حاتم و دو نفر از بچههایم (عدی و سفانه) از گرسنگی خوابمان نمیبرد. حاتم عدی را و من سفانه را با زحمت مشغول نمودیم تا خوابشان ببرد.
حاتم با گفتن داستان مرا مشغول کرد تا خواب روم، اما از گرسنگی خوابم نمیبرد ولی خود را به خواب زدم که او گمان کند من خوابیدهام، چند دفعه مرا صدا کرد، من جواب ندادم.
حاتم داشت از سوراخ خیمه به طرف بیابان نگاه میکرد، شبهی به نظرش رسید، وقتی نزدیک شد دید زنی است که به طرف خیمه میآید. حاتم صدا زد: کیستی؟ زن گفت: ای حاتم بچههای من دارند از گرسنگی مانند گرگ فریاد میکنند.
حاتم گفت: زود برو بچههایت را حاضر کن، به خدا قسم آنها را سیر میکنم وقتی که این سخن را از حاتم شنیدم فوراً از جایم حرکت کردم و گفتم: به چه چیزی سیر میکنی؟!
گفت: همه را سیر میکنم، برخاست و تنها یکی اسبی داشتم که اساس به وسیله آن بار میکردیم آن را ذبح نمود و آتش روشن کرد و قدری از گوشت را به آن زن داد و گفت: کباب درست کن با بچههایت بخور. بعد به من گفت: بچهها را بیدار کن آنها هم بخورند و سپس گفت: از پستی است که شما بخورید و یک عده در کنار شما گرسنه بخوابند.
آمد و یک یک آنها را بیدار کرد و گفت: برخیزید آتش روشن کنید، و همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم چیزی از آن نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آنها را تماشا میکرد و لذت میبرد.