5 داستان آموزنده درباره امید، آرزو و آمال دنیوی
5- مغیره به آرزویش، ریاست رسید
گویند حضرت (عیسی بن مریم) علیه السلام نشسته بود و نگاه میکرد به مرد زارعی که بیل در دست داشت و مشغول کندن زمین بود.
حضرت عرض کرد: خدایا آرزو و امید را از زارع دور گردان. ناگهان زارع بیل را به یک سو انداخت و در گوشه ای نشست.
عیسی علیه السلام عرض کرد: خدایا آرزو را به او بازگردان. زارع حرکت کرد و مشغول زارع شد. عیسی علیه السلام از زارع سؤ ال نمود: چرا چنین کردی؟ گفت: با خود گفتم تو مردی هستی که عمرت به پایان رسیده، تا به کی بکار کردن مشغولی، بیل را به یک طرف انداخته و در گوشه ای نشستم.
بعد از لحظاتی با خود گفتم: چرا کار نمیکنی و حال آنکه هنوز جان داری و به معاش نیازمندی، پس بکار مشغول شدم
روزی (حجاج بن یوسف ثقفی) خونخوار (و وزیر عبدالملک بن مروان خلیفه عباسی) در بازار گردشی میکرد. شیر فروشی را مشاهده کرد که با خود صحبت میکند. به گوشه ای ایستاد و به گفتههایش گوش داد که میگفت:
این شیر را میفروشم، در آمدش فلان مقدار خواهد شد. استفاده آن را با در آمدهای آینده روی هم میگذارم تا به قیمت گوسفندی برسد، یک میش تهیه میکنم هم از شیرش بهره میبرم و بقیه در آمد آن سرمایه تازه ای میشود بعد از چند سال سرمایه داری خواهم شد و گاو و گوسفند و ملک خواهم داشت.
آنگاه (دختر حجاج بن یوسف) را خواستگاری میکنم، پس از ازدواج با او شخص با اهمیتی میشوم. اگر روزی دختر حجاج از اطاعتم سرپیچی کند با همین لگد چنان میزنم که دندههایش خورد شود؛ همین که پایش را بلند کرد به ظرف شیر خورد و همه آن به زمین ریخت.
حجاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازیانه بر بدنش بزنند.
شیر فروش پرسید: برای چه مرا بی تقصیر میزنید؟! حجاج گفت: مگر نگفتی اگر دختر مرا میگرفتی چنان لگد میزدی که پهلویش بشکند، اینک به کیفر آن لگد باید صد تازیانه بخوری.
(عمرو بن جموح) از قبیله خزرج و اهل مدینه و مردی دارای جود و بخشش بود. وقتی که اقوامش برای بار اول به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله آمدند، حضرت از رئیس قبیله سؤ ال کردند، آنها شخصی که بخیل بود به نام (جد بن قیس) را معرفی کردند.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: رئیس شما عمرو بن جموح همان مرد سفید اندام که دارای موهای فرفری بود، باشد او پایش لنگ بود، و به حکم قانون اسلامی، از جهاد معاف بود. وقتی جنگ احد پیش آمد، او چهار پسر داشت و پسرهایش سلاح پوشیدند. گفت: من هم باید بیایم شهید بشوم. پسرها مانع شدند و گفتند: پدر ما میروم، تو در خانه بمان، تو وظیفه نداری.
پیرمرد قبول نکرد، پسران رفتند فامیل را جمع کردند که مانع او بشوند. هر چه گفتند: او گوش نکرد، او نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و گفت: من آرزوی شهادت دارم چرا بچههایم نمیگذارند من به جهاد بروم و در راه خدا شهید بشوم. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: این مرد آرزوی شهادت دارد، بر او واجب نیست ولی حرام هم نیست.
خوشحال شد و مسلح به طرف جهاد رفت. پسرها در جنگ مراقب او بودند، ولی او بی پروا خودش را به قلب لشکر میزد تا بالاخره شهید شد.
و چون موقع رفتن به جهاد دعا کرد: خدایا مرا به خانهام بازنگردان و شهادت نصیبم فرما، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: دعایش مستجاب شد و او را در قبرستان شهدای احد دفن کردند.
امام حسن علیه السلام بسیار زیبا و حلیم و دارای سخاوت و نسبت به خانواده رؤ ف و مهربان بود. چون معاویه ده سال بعد از علی علیه السلام با او از در کید و دشمنی در آمد، و چند باز به امر او حضرت را ضربت زدند ولی اثری نداشت تصمیم گرفت، به وسیله زن امام حسن علیه السلام (عده دختر اشعث بن قیس)، او را با وعدههای کاذب، زهر بخوراند.
معاویه به او گفت: اگر به حسن بن علی علیه السلام زهر بدهی صد هزار درهم به تو میدهم و ترا به ازدواج پسرم یزید در میآورم. او به آرزوی پول و زن یزید شدن؛ زهری که معاویه از پادشاه روم گرفته بود به آن داد که در غذای حضرت مخلوط کند.
روزی امام حسن علیه السلام روزه دار بودند و آن روز بسیار گرم بود و تشنگی بر آن جناب اثر کرده بود در وقت افطار جعده شربت شیری برای حضرت آورد، که زهر داخل آن کرده بود.
چون حضرت بیاشامید، احساس مسمومیت کرد و گفت: انالله و انا الیه راجعون، پس حمد خدا کرد که از این جهان فنی به جهان جاودانی خواهد رفت.
سپس روی به جعده کرد و فرمود: ای دشمن خدا مرا کشتی، خدا ترا بکشد، به خدا سوگند بعد از من نصیبی نخواهی داشت، آن شخص ترا فریب داده، خدا ترا و او را به عذاب خود خوار فرماید.
از حلم امام آنکه: وقتی امام حسین علیه السلام از برادر درباره قاتلش سؤ ال کرد، حاضر نشد اسم جعده را به زبان بیاورد.
به روایتی دو روز (و به روایتی چهل روز) زهر در وجود مبارک امام اثر کرد و در 28 صفر سال 50 هجری در سن 48 از دنیا رحلت کردند.
اما جعده به خاطر طمع به مال و زن یزید شدن آرزویش را به گور برد؛ معاویه گفت: وقتی به حسن بن علی علیه السلام وفا نکرد چطور با یزید وفا کند، و به وعدههایی که به او داده بود عمل نکرد؛ و با خواری و ذلت از دنیا به درک واصل شد.
5- مغیره به آرزویش، ریاست رسید
(مغیرة بن شعبه) از اهل طائف در سال پنجم هجری اسلام آورد و از افراد مکار و شیطان صفت و ریاست پرست بوده است او وقتی شنید که معاویه، زیاد بن ابیه برادر خوانده خود را به کوفه فرستاد تا اقامت گزیند تا بعداً مغیره را از استانداری کوفه عزل و او را استاندار کند، کس را در جای خود گذاشت و به شام نزد معاویه رفت و تقاضای انتقال از کوفه را نمود و گفت:
من پیر شدهام میخواهم در (قرقیسیا) چند دهکده را در اختیار من بگذاری تا استراحت کنم!
معاویه فکر کرد که قیس از مخالفین اوست در (قرقیسیا) به سر میبرد ممکن است مغیره به آنجا برود و با او بر ضدش متحد شود.
معاویه گفت: ما به تو احتیاج داریم باید به کوفه بروی، و مغیره با آرزومندی، انکار از رفتن میکرد. آن قدر معاویه اصرار کرد که او قبول کرد. نیمه شب وارد کوفه شد و اطرافیان خود را دستور داد (زیاد بن ابیه) را روانه شام کنید.
مدتی بعد معاویه (سعید بن عاص) را به جای او در کوفه منصوب کرد. مغیره نزد یزید رفت و گفت: چرا معاویه به فکر تو نیست، لازم است ترا به ولایتعهدی و جانشینی معرفی کند…!
یزید تحریک شد و به پدر این پیشنهاد را کرد و با اصرار مغیرة، یزید به جانشینی منصوب شد.
معاویه حکومت مصر را به عمروعاص و حکومت کوفه را به فرزند عمروعاص، عبدالله واگذار نمود. مغیره نزد معاویه آمد و گفت: خود را میان دو دهان شیر قرار دادی؟
معاویه دید حرف دستی است، لذا عبدالله را معزول ساخت و مغیره را دوباره با دو نقشه (ولایتعهدی یزید، در میان دو شیر قرار گرفتن) به حکومت کوفه منصوب کرد و هفت سال و چند ماه حکومت کرد و در سال 49 به مرض طاعون مرد.