5 داستان آموزنده درباره اصلاح روابط و رفع اختلاف
2- مصلح باید دانا به نزاع باشد
(ابوحنیفه) مدیر حجاج و دامادش در زمان امام صادق علیه السلام بر سر ارث دعوا داشتند گوید: مفضل بن عمر کوفی (از اصحاب خاص امام) از کنار ما میگذشت، نزاع ما را بدید و ایستاد و بعد فرمود:
با من تا درب منزلم بیایید؛ ما هم تا درب منزل او رفتیم او وارد خانهاش شد و کیسه پولی به مقدار چهار صد در هم آورد به ما داد و بین ما را اصلاح داد، و بعد گفت:
این مال از من نیست از امام صادق علیه السلام است، امام فرمود: هر گاه میان دو نفر از شیعیان ما بر سر پول نزاع شد، به آنها بده تا بینشان اصلاح شود.
2- مصلح باید دانا به نزاع باشد
(عبدالملک) گوید: بین حضرت باقر علیه السلام و بعضی فرزندان امام حسن علیه السلام اختلافی پیدا شد، من خدمت امام رفتم و خواستم در این میان سخنی بگویم تا شاید اصلاح شود.
امام فرمود: تو چیزی در بین ما مگو، زیرا مثل ما با پسر عمویمان مانند همان مردی است که در بنی اسرائیل زندگی میکرد، و او را دو دختر بود یکی از آن دو را به مردی کشاورز و دیگری را به شخصی کوزه گر شوهر داده بود.
روزی برای دیدن آنها حرکت کرد؛ اول پیش آن دختری که زن کشاورز بود رفت و از او احوال پرسید: دختر گفت: پدرجان شوهرم زراعت فراوانی کرده اگر باران بیاید حال ما از تمام بنی اسرائیل بهتر است.
از منزل آن دختر به خانه دیگر دخترش رفت و از احوالش پرسید، گفت: پدر، شوهرم کوزه زیادی ساخته اگر خداوند مدتی باران نفرستد تا کوزههای او خشک شود حال ما از همه نیکوتر است.
آن مرد از خانه دختر خود خارج شد در حالی که میگفت: خدایا تو خودت هر چه صلاح می دانی بکن، در این میان مرا نمیرسد که به نفع یکی درخواستی بکنم، هرچه صلاح است آنها را انجام ده.
امام فرمود: شما نیز نمیتوانید بین ما سخنی بگویید، مبادا در این میان بی احترامی به یکی از ما شود، وظیفه شما به واسطه پیامبر صلی الله علیه و آله نسبت به ما احترام نسبت به همه ما است.
(فضیل بن عیاض) گوید: روزی شخص پریشانی قدری ریسمان که عیالش بافته بود به بازار برد تا با فروش آن، از گرسنگی نجات پیدا کنند. ریسمان را به یک درهم فروخت و خواست نانی تهیه کند که در این هنگام، دو نفر را مشاهده کرد که به سبب یک درهم با یکدیگر نزاع میکنند و سر و صورت یکدیگر را مجروح نموده، و به نزاع خویش هم ادامه میدهند.
آن شخص جلو آمد و گفت: یک درهم را بگیرید تا نزاع شما تمام شود و این کار را کرد و بین آنان را اصلاح نمود و باز با تهی دستی به منزل رهسپار گشت و داستان را برای همسرش نقل کرد، او نیز خشنود گشت.
آنگاه زن اطراف خانه را جستجو کرد و لباس کهنه ای را پیدا نمود و به شوهر خود داد تا بفروشد و غذائی تهیه کند.
مرد لباس کهنه را به بازار آورد و کسی از او نخرید، لکن دید مردی ماهی گندیده ای در دست دارد گفت: بیا معامله و معاوضه کنیم، ماهی فروش قبول کرد. لباس کهنه را داد و ماهی فاسد را گرفت و به منزل آمد.
زن مشغول آماده کردن ماهی شد که ناگهان چیزی قیمتی در شکم ماهی یافت و به شوهر داد تا به بازار ببرد و بفروشد.
آن را به بازار آورد به قیمت خوبی (دوازده بدره) فروخت و به منزل مراجعت کرد. چون وارد خانه شد فقیری بر در آواز داد: از آنچه خدای به شما داده مرا عنایت کنید. آن مرد همه پولها را نزد فقیر گذاشت و گفت: هر چه میخواهی بردار، فقیر برداشت چند قدم برنداشت که مراجعت نمود و گفت:
من فقیر نیستم، فرستاده خدایم، خواستم اعلان کنم که این پاداش احسان شماست که میان آن دو نفر را اصلاح و سازش دادید.
درباره مرحوم عارف بالله (میرزا جواد آقا ملکی) (متوفی 1343 ه ق) نوشتهاند؛ ابتدای سلوکش بعد از دو سال خدمت استاد عارف خود ملا (حسینقلی همدانی) (متوفی 1311) عرض میکند: من در سیر و سلوک خود به جائی نرسیدم!!
استاد میفرماید: اسم شما چیست؟ عرض میکند: مرا نمیشناسید، من جواد تبریزی ملکی هستم. میفرماید: شما با فلان ملکیها بستگی دارید؟
عرض میکند: بلی و از آنها انتقاد میکند.
استاد میفرماید: هر وقت توانستی کفش آنها را که بد میدانی پیش پایشان جفت کنی، من خود به سراغ تو خواهم آمد.
میرزا جواد آقا فردا که به درس میرود خود پایین تر از بقیه شاگردان مینشیند، و رفته رفته طلبه هائی که از فامیل ملکی در نجف بودند و او آنها را خوب نمیشناخته، مورد محبت خود قرار میدهد، تا جائی که کفش را پیش پای آنان جفت میکند. چون این خبر به آن طایفه که در تبریز ساکن بودند، میرسد رفع کدورت فامیلی میشود.
بعداً میرزا جواد استاد میفرماید: دستور تازه ای (بعد از اصلاح فامیلی) نیست، تو باید حالت اصلاح شود و از همین دستورات شرعی بهره مند شوی، ضمناً یادآور میشود که کتاب مفتاح الفلاح مرحوم شیخ بهائی برای عمل کردن خوب است.
میرزا کم کم ترقی میکند و به حوزه قم میآید و به تربیت نفوس میپردازد و عده زیادی از خواص و عوام از او بهره مند میشوند… .
(ماءمون) خلیفه عباسی بر (علی بن جهم سامی) شاعر دربار غضب کرد و گفت: او را به قتل رسانید، و بعد از آن همه مال او را تصرف کنید.
(احمد بن ابی دواد) وزیر، برای اصلاح پیش ماءمون آمد و گفت: اگر خلیفه او را بکشد مال او از چه کسی خواهد گرفت؟
ماءمون گفت: از ورثه او، احمد گفت: آن زمان خلیفه مال ورثه گرفته باشد نه مال او را، چه او بعد از حیات مالک نباشد، و این ظلم لایق منصب خلافت نیست، که مال دیگری را در مؤ اخذه دیگری بگیرند!
ماءمون گفت: پس او را حبس کن، مال و را بگیر بعد از آن او را بکش احمد از مجلس ماءمون بیرون آمد و او را حبس کرد و نگاه داشت تا وقتی که غضب ماءمون فرونشست.
آنگاه با این نقشه اصلاحی، ماءمون به علی بن جهم خوش بین شد و احمد وزیر را بر نیکوئی این عمل، تحسین کرد و قدر و منزلت او را بیفزود.
بسیار عالی بود.