5 داستان آموزنده درباره استقامت و پایداری
در آغاز اسلام، خانواده ای کوچک و مستضعف از چهار نفر تشکیل میشوند به اسلام گرویدند. و به طور عجیبی در برابر شکنجههای بیرحمانه مشرکان، استقامت نمودند.
این چهار نفر عبارت بودند از: (یاسر و سمیه (شوهر و زن) و دو فرزندشان به نام عمار و عبدالله.)
یاسر زیر رگبار شلاق دشمن، همچنان ایستاد و از اسلام خارج نشد تا جان سپرد.
همسرش (سمیه) با اینکه پیرزن بود تا حدی که او را عجوزه خواندهاند با فریادهای خود در برابر شکنجه دشمنان استقامت نمود. سرانجام ابوجهل آخرین ضربت را به ناحیه شکم او زد و او نیز به شهادت رسید.
ابوجهل علاوه بر آزار بدنی، او را آزار روحی نیز میداد، و به او که پیرزن قد خمیده بود میگفت: تو به خاطر خدا به محمد ایمان نیاورده ای، بلکه شیفته جمال محمد و عاشق رنگ او شده ای.
فرزندش (عبدالله) نیز تحت شکنجه شدید قرار گرفت، ولی استوار ماند فرزند دیگرش عمار را به بیابان سوزان میبردند، و در برابر تابش آفتاب عریان میکردند، و زره آهنین بر تن نیم سوختهاش مینمودند و او را روی ریگهای سوزان بیابان مکه، که همچون پارههای آهن گداخته کوره آهنگران بود، میخواباندند و حلقههای زره در بدنش فرو میرفت و به او میگفتند: به محمد صلی الله علیه و آله کافر شود و دو بت لات و عزی را پرستش کن و او تسلیم شکنجه گران نمیشد.
آثار پارههای آتش آن چنان در بدن عمار اثر کرده بود که پیامبر صلی الله علیه و آله او را آن گونه دید، که گوئی بیماری برص گرفته و آثار پوستی این بیماری در صورت و بازوان و بدن وجود دارد.
پیامبر صلی الله علیه و آله به این خاندان میفرمود: استقامت کنید ای خاندان یاسر، صبر نمائید که قطعاً وعده گاه شما بهشت است.
(امیر تیمور گورگان) در هر پیشامدی آن قدر ثبات قدم داشت که هیچ مشکلی سد راه وی نمیشد. علت را از او خواهان شدند، گفت:
وقتی از دشمن فرار کرده بودم و به ویرانه ای پناه بردم، در عاقبت کار خویش فکر میکردم؛ ناگاه نظرم بر موری ضعیف افتاد که دانه غله ای از خود بزرگتر را برداشته و از دیوار بالا میبرد.
چون دقیق نظر کردم و شمارش نمودم دیدم، آن دانه شصت و هفت مرتبه بر زمین افتاد، و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر دیوار برد. از دیدار این کردار مورچه چنان قدرتی در من پدیدار گشت که هیچگاه آنرا فراموش نمیکنم.
با خود گفتم: ای تیمور تو از موری کمتری نیستی، برخیز و درپی کار خود باش، سپس برخاستم و همت گماشتم تا به این پایه از سلطنت رسیدم.
با توجه به عمر طولانی (حضرت نوح) علیه السلام و بودن در میان مردم، و علاقه زیادی که قوم او به بت پرستی داشتند میتوان گفت، که او چه اندازه اذیت و آزار دید و در مقابل آنها استقامت ورزید.
گاهی مردم آن قدر او را کتک میزدند که سه روز تمام به حال بیهوشی و اغماء میافتاد و از گوش وی خون میآمد. او را برمی داشتند و در خانه ای میانداختند وقتی به هوش میآمد، میگفت: خدایا قوم مرا هدایت کن که نمیدانند.
قریب نهصد و پنجاه سال مردم را به خدا دعوت کرد ولی آن مردم جز بر طغیان و سرکشی خود نیفزودند تا جائی که مردم دست کودکان خود را میگرفتند و آنها را بالای سر نوح میآوردند و میگفتند: فرزندان اگر پس از ما زنده ماندید مبادا از این دیوانه پیروی کنید!!
و میگفتند: ای نوح علیه السلام اگر دست از گفتارت برنداری سنگسار خواهی شد… و اینان که از تو پیروی میکنند جز فرومایگانی نیستند که بدون تاءمل سخنانت را گوش داده و دعوتت را پذیرفتهاند؛ و وقتی نوح سخن میگفت: انگشتها در گوش میگذاشتند و لباس بر سر میکشیدند تا صدای او را نشنوند و صورت او را نبینند. کار نوح علیه السلام را به جائی رساندند که به خدا استغاثه کرد و گفت: خدایا من مغلوبم یاریم ده میان من و ایشان گشایشی فرما.
(سراج الدین سکاکی) از علمای اسلام بوده و در عصر خوارزمشاهیان میزیسته و از مردم خوارزم بوده است.
سکاکی نخست مردی آهنگر بود. روزی صندوقچه ای بسیار کوچک و ظریف از آهن ساخت که در ساختن آن رنج بسیار کشید. آن را به رسم تحفه برای سلطان وقت آهن ساخت که در ساختن آن رنج بسیار کشید آن را به رسم تحفه برای سلطان وقت برد. سلطان و اطرافیان به دقت به صندوقچه تماشا کردند و او را تحسین نمودند.
در آن وقت که منتظر نتیجه بود مرد دانشمندی وارد شد و همه او را تعظیم کردند و دو زانو پیش روی وی نشستند. سکاکی تحت تاءثیر قرار گرفت و گفت: او کیست؟ گفتند: او یکی از علماء است
از کار خود متاءسف شد و پی تحصیل علم شتافت. سی سال از عمرش گذشته بود، که به مدرسه رفت و به مدرس گفت: میخواهم تحصیل علم کنم. مدرس گفت: با این سن و سال فکر نمیکنم به جائی برسی، بیهوده عمرت را تلف مکن.
ولی او با اصرار مشغول تحصیل شد. اما به قدری حافظه و استعدادش ضعیف بود که استاد به او گفت: آن مساءله فقهی را حفظ کن (پوست سگ با دباغی پاک میشود) بارها آن را خواند و فردا در نزد استاد چنین گفت: (سگ گفت: پوست استاد با دباغی پاک میشود!) استاد و شاگردان همه خندیدند و او را به باد مسخره گرفتند.
اما تا ده سال تحصیل علم نتیجه ای برایش نداشت و دلتنگ شد و رو به کوه و صحرا نهاد به جائی رسید که قطرههای آب از بلندی بروی تخته سنگی میچکید و بر اثر ریزش مداوم خود، سوراخی در دل سنگ پدید آورده بود.
مدتی با دقت نگاه کرد، سپس با خود گفت: دل تو از این سنگ، سخت تر نیست، اگر استقامت داشته باشی سرانجام موفق خواهی شد. این بگفت و به مدرسه بازگشت و از چهل سالگی با جدیت و حوصله و صبر مشغول تحصیل شد تا به جائی رسید که دانشمندان عصر وی در علوم عربی و فنون ادبی با دیده اعجاب مینگریستند.
کتابی به نام مفتاح العلوم مشتمل بر دوازده علم از علوم عربی نوشت که از شاهکارهای بزرگ علمی و ادبی به شمار میرود.
(ام سلیم همسر ابوطلحه انصاری) از زنان جلیله هاشمیه بود. هنگامی که ابوطلحه از او خواستگاری کرد گفت: تو مرد شایسته ای، اما چه کنم که کافری و من زنی مسلمانم، اگر اسلام بیاوری، مهریه همان اسلام آوردنت باشد.
(ابوطلحه) بعد از قبول اسلام از اصحاب بزرگ پیامبر صلی الله علیه و آله بشمار میرفت. در جنگ احد پیش روی پیامبر صلی الله علیه و آله تیراندازی میکرد؛ پیامبر صلی الله علیه و آله بر روی پنجه پا بلند میشد تا هدف تیر او را مشاهده کند.
در این جنگ سینه خود را جلو سینهی پیامبر صلی الله علیه و آله نگاه داشته، عرض میکرد: سینه من سپر جان مقدس شما باشد پیش از آنکه تیر به شمار رسد، مایلم سینه مرا بشکافد. ابوطلحه پسری داشت که بسیار مورد علاقه او بود، اتفاقاً مریض شد. مادر پسر، ام سلیم از زنان با جلالت اسلام بود. همین که احساس کرد نزدیک است فرزند فوت شود، ابوطلحه را خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله فرستاد. پس از رفتنش بچه از دنیا رفت. ام سلیم او را در جامه ای پیچیده، کنار اطاق گذاشت.
فوراً غذای مطبوعی تهیه نمود و خویش را برای پذیرائی شوهر آراست. وقتی ابوطلحه آمد، حال فرزند خود را پرسید، در جواب گفت: خوابیده است. پرسید: غذائی آماده است؟ گفت: آری، غذا را آورد باهم صرف کردند و پس از غذا از نظر غریزه جنسی نیز خود را بی نیاز کرده، در آن بین که شوهر بهترین دقائق لذت جنسی را داشت، ام سلیم به ابوطلحه گفت: چندی پیش امانتی از شخصی نزد من بود، آن را امروز به صاحبش رد کردم، از این موضوع که نگران نیستی؟
گفت: چرا نگران باشم وظیفه تو همین بود. ام سلیم گفت: پس در این صورت به تو می گویم فرزندت امانتی بود از خدا در دست تو، امروز امانت را خدا گرفت.
(ابوطلحه) بدون هیچ تغییر حالی گفت من به شکیبائی از تو که مادر او بودی سزاوارترم.
از جا حرکت کرده غسل نمود و دو رکعت نماز خواند، پس از آن خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله رسید، فوت فرزند و عمل ام سلیم را به عرض آن جناب رسانید.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: خداوند در آمیزش امروز شما برکت دهد، آنگاه فرمود: شکر میکنم خدای را که در میان امت من نیز زنی همانند زن صابره بنی اسرائیل قرار داد.