5 داستان آموزنده درباره اخلاق خوب
1- پیامبر صلی الله علیه و آله اسلام و نعیمان
4- علی علیه السلام و کاسب بی ادب
1- پیامبر صلی الله علیه و آله اسلام و نعیمان
(نعیمان بن عمرو انصاری) از قدمای صحابه پیامبر صلی الله علیه و آله و مردی مزاح و شوخ بوده است نوشتهاند: روزی عربی از عشایر به مدینه آمد و شتر خود را پشت مسجد خوابانید و به مسجد وارد شد و به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله رسید.
بعضی از اصحاب به نعیمان گفتند: اگر این شتر را بکشی، گوشت آن را تقسیم میکنیم و بعد قیمتش را پیامبر صلی الله علیه و آله به اعرابی خواهد داد.
نعیمان شتر را که کشت،: صاحبش سر رسید و فریاد بر آورد و پیامبر صلی الله علیه و آله را به داد خواهی خواست.
نعیمان فرار کرد؛ و رسول الله صلی الله علیه و آله از مسجد بیرون آمد و شتر اعرابی را کشته دید، پرسید: چه کسی این کار را کرده است؟ گفتند: نعیمان پیامبر صلی الله علیه و آله کسی را فرستاد تا او بیاورند او را در خانه (ضباعة بنت زبیر) یافتند که نزدیک مسجد بود. فرستاده را به محل مخفی گاه اشاره کردند که درون گودالی با مقداری علف تازه خود را پوشانده بود.
فرستاده به نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و همره پیامبر صلی الله علیه و آله با جمعی از اصحاب به منزل (ضباعه) آمدند، و جای مخفی شدن نعیمان را نشان داد.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: علفها را از او دور کنید، و آنها چنان کردند، نعیمان از مخفیگاه بیرون آمد.
پیشانی و رخسار او از آن علفهای تازه، رنگین شده بود فرمود: ای نعیمان این چه کاری بود انجام دادی؟
عرض کرد: یا رسول الله قسم به خدا آن کسانی که شما را به محل مخفی من راهنمائی کردند به این کار وادارم نمودند.
پیامبر صلی الله علیه و آله تبسم کنان رنگ علف را با دست مبارک خود از پیشانی و رخسار او دور کردند و قیمت شتر را به مرد اعرابی دادند.
(خزیمة ابرش) پادشاه عرب بدون مشورت پادشاه روم که از دوستان صمیمی وی بود کاری انجام نمیداد رسول را به نزد او فرستاد، و از او درباره فرزندانش مشورت و نظر خواست او در نامهاش نوشت: من برای هر یک از دختران و پسران خویش مالی زیاد و ثروتی فراوان قرار دادم که بعد از من درمانده و مستمند نشوند. صلاح شما در این کار چیست؟
پادشاه روم جواب فرستاد که: ثروت، معشوق بی وفاست و دوام ندارد، بهترین خدمت به فرزندان این است که، آنان را از مکارم اخلاق و خویهای پسندیده برخوردار کنید، تا در دنیا سبب دوام دولت و در آخرت سبب غفران باشد.
یکی از اقوام امام سجاد علیه السلام، نزد حضرتش آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد. حضرت در جواب او چیزی نفرمودند چون از مجلس آن شخص برفت، حضرت به اهل مجلس خود فرمود: شنیدید آنچه را که این شخص گفت الان دوست دارم که با من بیایید و برویم نزد او تا جواب مرا از دشنام او بشنوید.
آنان گفتند: ما همراه شما میآییم و دوست داشتیم که جواب او را میدادی. حضرت حرکت کردند و این آیه شریفه را میخواندند: (آنان که خشم خود را فرو نشانند و از بدی مردم در گذرند (نیکو کارند) و خدا دوستدار نکوکاران است.)
راوی این قضیه گفت: ما از خواند این آیه فهمیدیم که حضرت به او خوبی خواهد کرد.
پس حضرت آمدند تا منزل آن شخص و او را صدا زدند و فرمودند که به او بگویند علی بن الحسین علیه السلام است.
چون آن شخص شنید که حضرت آمده، گمان کرد حضرت برای جواب گوئی دشنام آمده است!
حضرت تا او را دیدند فرمودند: ای برادر تو نزدم آمدی و مطالبی ناگوار و بد گفتی، اگر آنچه گفتی از بدی در من است از خداوند میخواهم که مرا بیامرزد، و اگر آنچه گفتی در من نیست، خداوند ترا بیامرزد.
آن شخص چون چنین شنید میان دیدگان حضرت را بوسید و گفت: آنچه من گفتم در تو نیست، و من به این بدیها سزاوارترم.
4- علی علیه السلام و کاسب بی ادب
در ایامی که امیرالمؤ منین علیه السلام زمامدار کشور اسلام بود، اغلب به سرکشی بازارها میرفت و گاهی به مردم تذکراتی میداد.
روزی از بازار خرمافروشان گذر میکرد، دختر بچه ای را دید که گریه میکند، ایستاد و علت گریهاش را پرسش کرد. او در جواب گفت: آقای من یک درهم داد خرما بخرم، از این کاسب خریدم به منزل بردم اما نپسندیدند، حال آوردهام که پس بدهم کاسب قبول نمیکند.
حضرت به کاسب فرمود: این دختر بچه خدمتکار است و از خود اختیار ندارد، شما خرما را بگیر و پولش را برگردان.
کاسب از جا حرکت کرد و در مقابل کسبه و رهگذرها با دستش به سینه علی علیه السلام زد که او را از جلوی دکانش رد کند.
کسانی که ناظر جریان بودند آمدند و به او گفتند، چه میکنی این علی بن ابیطالب علیه السلام است!!
کاسب خود را باخت و رنگش زرد شد، و فوراً خرمای دختربچه را گرفت و پولش را داد.
سپس به حضرت عرض کرد: ای امیرالمؤ منین علیه السلام از من راضی باش و مرا ببخش.
حضرت فرمود: چیزی که مرا از تو راضی میکند این است که: روش خود را اصلاح کنی و رعایت اخلاق و ادب را بنمایی.
(مالک اشتر) روزی از بازار کوفه میگذشت با لباسی از کرباس خام و به جای عمامه از همان کرباس بر سر داشت و به شیوه فقراء عبور میکرد. یکی از بازاریان بر در دکانش نشسته بود، چون مالک را بدید به نظرش خوار و کوچک جلوه کرد و از روی استخفاف کلوخی را به سوی او انداخت.
مالک به او التفات ننمود و برفت. کسی مالک را میشناخت و این واقعه را دید، به آن بازاری گفت: وای بر تو هیچ دانستی که آن چه کس بود که به او اهانت کردی؟
گفت: نه، گفت: او مالک اشتر یار علی علیه السلام بود. آن مرد از کار بدی که کرده بود لرزه به اندامش آمد و دنبال مالک روانه شد که از او عذر خواهی کند. دید به مسجدی آمده و مشغول نماز است صبر کرد تا نمازش تمام شد، خود را بر دست و پای او انداخت و پای او را میبوسید مالک سر او را بلند کرد و گفت: این چه کاری است میکنی؟ گفت: عذر گناهی است که از من صادر شده است که ترا نشناخته بودم.
مالک گفت: بر تو هیچ گناهی نیست، به خدا سوگند که به مسجد نیامدم مگر برای تو استغفار کنم و طلب آمرزش نمایم