داستانهای شگفت
مجموعه داستانهای واقعی
سید عبدالحسین دستغیب شیرازی
بخش دوم
سایر بخش ها
فهرست داستانها / بخش دوم
بخش دوم شهید محراب: سید عبدالحسین دستغیب شیرازی
72- نجات از اسیری و به روزی حلال رسیدن
76 – بدگمانی به عزادار حسین (ع)
79 – برات آزادی و عنایت رضوی (ع)
80 – وظائف ششگانه زنها و رؤ یای صادقانه
81 – عنایت حسین (ع) و نجات از غرق
83 – بازشدن قفل به نام حضرت فاطمه (ع)
87 – عنایت حسین (ع) به زوار قبرش
90 – دختر شش ماهه زنده میماند و همه میمیرند
95 – گریه شیر در عزای حضرت سیدالشهداء (ع)
96 – شفای مریض به وسیله حضرت سیدالشهداء (ع)
99 – جنازه پس از 72 سال تازه است
102 – شفای مریض و تعمیر قبر میثم
103 – معجزه ای از اهل بیت (ع) در قم
104 – معجزه ولی عصر و شفای مریض
105 – سرگذشتی عجیب و فرج بعد از سختی
نامه جناب شیخ محمد جواد مقیمی قیری
نامه جناب آقای شیخ احمد رستگار
111 – شفای چشم از حضرت رضا (ع)
112 – داستان عجیب مفاتیح و قرآن
113 – زیارت ارواح از قبر حسین (ع) در شب قدر
114 – عنایت فاطمی (ع) و شفای بیمار
116 – شفای کور به برکت حضرت عسکریین (ع)
117 – توجه حضرت اباعبداللّه الحسین (ع)
72- نجات از اسیری و به روزی حلال رسیدن
مرحوم آقا میرزا محمود شیرازی که چند داستان از ایشان نقل گردید فرمود شنیدم از مرحوم حاج میراز حسن ضیاءالتجار شیرازی که سالها در شیراز و اخیراً در تهران داروخانه ((عمده فروشی)) داشت، سالی به قصد زیارت کربلا از طریق کرمانشاه همراه قافله حرکت کردم و الاغی کرایه نمودم و اسباب و لوازم خود را بر آن گذاشته و سوار شدم تا نزدیک قزوین یک نفر پیاده همراه قافله بود. چون مرا تنها دید نزدیکم آمد و در کارهایم با من همراهی کرد و با هم غذا صرف نمودیم و با من قرار گذاشت تا کاظمین با من همکاری کند و زودتر به منزل رسیده وجای مناسبی آماده کند تا من برسم و در خوراک شریک شوم به همین حال بود تا به کاظمین رسیدیم اسم و حالاتش را پرسیدم گفت نامم کربلائی محمد از اهالی قمشه اصفهان هستم، هفت سال قبل به قصد زیارت حضرت رضا علیه السّلام با قافله میرفتم تا حدود استراباد، ترکمنها قافله را غارت کردند و مرا هم همراه خود بردند و غلام خود قرار دادند روزها مرابه کار وامی داشتند وسخت ناراحت ودر فشار بودم تا اینکه روزی تصمیم گرفتم هر طوری هست از دستشان فرار کنم و خود را نجات دهم.
نذر کردم که اگر خداوند مرا یاری فرمود و نجاتم داد که به وطن خود بروم از همان راه کربلا مشرف شوم پس به بهانه ای قدری از آنها دور شدم و چون شب بود و خواب بودند مرا ندیدند پس سرعت کردم تا به محلی رسیدم که یقین کردم از شرّ آنها در امانم، شکر خدای را به جای آورده واز همانجا به قصد کربلا آمدهام.
مرحوم ضیاءالتجار گفت من عازم سامرا بودم، گفتم بیا با هم برویم و بعد با هم کربلا مشرف میشویم هرچه اصرار کردم نپذیرفت و گفت هرچه زودتر باید به نذرم وفا کنم. مقداری پول جلوش گرفتم و گفتم هرچه میخواهی بردار، هیچ برنداشت و چون زیاد اصرار کردم سه ریال ایرانی برداشت و رفت ودیگر او را ندیدم.
هنگامی که در نجف اشرف مشرف شدم، روزی در صحن مقدس از سمت بالای سر عبور کردم، جمعی را دیدم که دور یک نفر جمعاند چون جمعیت را عقب زده نزدیک رفتم، دیدم همان کربلائی محمد قمشهای همسفر من است و با پارچه ای گردن خود را به شباک رواق مطهر بسته و گریه میکند و یک نفر تهرانی به او میگفت هرچه میخواهی به تو میدهم و نقداً صد تومان حاضر شد به او بدهد قبول نکرد نزدیکش شدم گفتم رفیق از حضرت امیر علیه السّلام چه میخواهی، برخیز همراه من به منزل برویم و هرچه لازم داشته باشی به تو میدهم، قبول نکرد و گفت به این بزرگوار حاجتی دارم که جز او دیگری بر آن توانا نیست و تا نگیرم از اینجا بیرون نمیروم. چون در اصرار خود فایده ندیدم او را رها کرده رفتم.
روز دیگر او را در صحن مقدس دیدم خندان و شادان، گفت دیدی حاجتم را گرفتم. پس دست در بغل نمود و حواله ای بیرون آورد و گفت از حضرت گرفتم. پس نقش آن را دیدم طوری است که پشت و رو، پایین و بالای آن مساوی است و ازهر طرف خوانده میشود.
از او پرسیدم که حواله چیست و بر عهده کیست؟ گفت پس از وصول آن به تو خبر میدهم، آدرس مرا در تهران گرفت و رفت.
پس از چند سال، روزی در تهران وارد مغازهام شد پس از شناسائی او گله کردم وگفتم مگر نه قول دادی مرا به آن حواله ای که حضرت امیر علیه السّلام به تو عنایت فرمودند خبر دهی.
گفت من چند مرتبه به تهران آمدم و تو به شیراز رفته بودی والحال آمدهام تو را خبر دهم که حاجت من از آن حضرت رزق حلالی بود که تا آخر عمرم راحت باشم و آن حضرت حواله ای به یکی از سادات محترم فرمود که قطعه زمین معینی با بذر زراعت آن را به من دهد.
آن سید هم اطاعت کرد از آن سال تا کنون از زراعت آن زمین در کمال خوشی معیشت من میگذرد و راحت هستم.
در این سنه 88 (مطابق آبان 47) هنگام تشرف به عتبات در نجف اشرف، روزی به اتفاق جناب آقای سید احمد نجفی خراسانی به زیارت قبر جناب ((میثم)) مشرف شدیم، آنجا خادمی بود که به ما محبت کرد و چای آورد و هیچ از ما قبول نکرد وگفت حق خدمت راخود جناب میثم به من میرساند و من چند سال است که اینجا خدمتگزار قبر شریفش هستم، هر از چندی در خواب گوشه ای از زمین مخروبه کوفه را به من نشان میدهد و من آنجا را حفر میکنم، سکه ای مییابم آن را میفروشم تا مدتی معیشت مینمایم و یکی از همان سکههایی که به دست آورده بود به ما نشان داد و آن سکه سبز رنگ و از ریال ایرانی کوچکتر بود و به خط کوفی کلمه طیبه ((توحید)) بر آن نقش بود.
عالم متقی جناب حاج سید محمد جعفر سبحانی امام جماعت مسجد آقالر فرمود در خواب محل اجابت دعا را در قبه حسینیه علیه السّلام به من نشان دادند وآن قسمت بالای سر مقدس تا حدی که محاذی قبر جناب حبیب بود و در سفری که با مرحوم والد مشرف شدیم پدرم ناگهان چشم درد گرفت و از هر دو چشم نابینا شد و من سخت ناراحت و در زحمت بودم؛ زیرا باید دائماً مراقبش باشم و دستش را بگیرم و حوایجش را انجام دهم.
بالجمله حرم مطهر مشرف شدم و در همان محل اجابت دعا عرض کردم چشم پدرم را از شما میخواهم، شب در خواب دیدم بزرگواری به بالین پدرم آمد دست مبارک را بر چشمش کشید و به من فرمود: این چشم، ولی اصل خرابست.
چون بیدار شدم دیدم هر دو چشم پدرم خوب و بینا شده است ولی معنای کلمه ((اصل خرابست)) را ندانستم تا سه روز که از این قضیه گذشته، پدرم از دنیا رفت آنگاه معنای کلمه واضح شد.
و نیز جناب آقای حاج سید محمد جعفر مزبور نقل فرمود که در سالی به اتفاق مرحومه والده کربلا مشرف بودم و آن مرحومه مریضه شد و مرضش بیش از چهل روز طولانی شد و به این واسطه مبتلا به قرض بسیار شدم و در این مدت هم نه از شیراز و نه از راه دیگر چیزی به من نرسید پس پناهنده به مولای خود شده به حرم مطهر مشرف شدم، همان بالای سر عرض کردم یا مولای! شما خود می دانید که چقدر ناراحت و گرفتار هستم به فریاد من برسید، از حرم خارج شدم.
پس از فاصله کمی نماینده مرحوم آیت اللّه آقا میرزا محمد تقی شیرازی اعلی اللّه مقامه به من رسید و گفت از طرف میرزا سفارش شده که هرچه لازم دارید به شما بدهم گفتم تا چه اندازه، گفت تعیین نشده بلکه هرچه شما خود تعیین کنید. پس تمام قروض را ادا کردم و تا کربلا مشرف بودم تمام مخارج من تاءمین گردید.
76 – بدگمانی به عزادار حسین (ع)
آقای سید محمود عطاران نقل کرد که سالی در ایام عاشورا جزء دسته سینه زنان محله سردزک بودم، جوانی زیبا در اثنای زنجیر زدن، به زنها نگاه میکرد، من طاقت نیاورده غیرت کردم و او را سیلی زدم و از صف خارج کردم.
چند دقیقه بعد دستم درد گرفت و متدرجا شدت کرد تا اینکه به ناچار به دکتر مراجعه کردم، گفت اثر درد و جهت آن را نمیفهمم ولی روغنی است که دردش را ساکن میکند
روغن را به کار بردم نفعی نبخشید بلکه هر لحظه درد شدیدتر و ورم وآماس دست بیشتر میشد. به خانه آمدم و فریاد میکردم، شب خواب نرفتم، آخر شب لحظه ای خوابم برد حضرت شاهچراغ علیه السّلام را دیدم فرمود باید آن جوان را راضی کنی.
چون به خود آمدم دانستم سبب درد چیست، رفتم جوان را پیدا کردم و معذرت خواستم و بالا خره راضیش کردم، در همان لحظه درد ساکت و ورمها تمام شد و معلوم شد که خطا کردهام و سوء ظن بوده است و به عزادار حضرت سیدالشهداء علیه السّلام توهین کرده بودم.
این داستان به ما میفهماند که اذیت و اهانت به مؤ من و وابسته به خدا و رسول و امام علیه السّلام خطرناک و موجب نزول بلا و قهر الهی است.
عالم بزرگوار جناب آقای حاج معین شیرازی که چند داستان از ایشان نقل شد، فرمودند که آقا سید حسین ورشوچی که در بازار تهران ورشو فروشی دارد وقتی سرمایهاش از کفش میرود و مقدار زیادی بدهکار میشود، روزی دختری وارد مغازهاش میشود و میگوید من یهودیهام و پدر ندارم 120 تومان دارم و میخواهم شوهر کنم و شنیدهام تو شخص درستکاری هستی این مبلغ را بگیر و معادل آن اجناسی که در این ورقه نوشته شده است جهت جهیزیهام بده.
قبول کردم و آنچه داشتم دادم بقیه را از مغازههای دیگر تدارک کردم و قیمت مجموع 150 تومان شد، دختر گفت جز آنچه دادم ندارم، گفتم منهم نمیخواهم، دختر سر بالا کرد و به من دعا کرد و رفت، پس اجناس را در گاری گذاردم و چون کرایه را نداشت بدهد از خودم دادم وبه خانهاش رفت
روزی با خود گفتم که به رفیقم حاج علی آقا علاقه بند که از ثروتمندان تهران است حالم را بگویم و مقداری پول بگیرم. صبح زود به شمیران رفتم و دو من سیب به عنوان هدیه خریدم در امامزاده قاسم درب باغ او در زدم باغبان آمد سیب را دادم و گفتم به حاجی بگویید حسین ورشوچی است.
چون گرفت و رفت به خود آمدم و خود را ملامت کردم چرا رو به خانه مخلوقی آوردی و به امید غیر او حرکت کردی؟ فوراً پشیمان شده وفرار کردم وبه صحرا رفتم و در خاکها به سجده و گریه مشغول شدم و مرتباً توبه و از پروردگار خود طلب آمرزش مینمودم.
چون خواستم به شهر برگردم از راهی که احتمال نمیرفت گماشتگان حاجی مرا ببینند برگشتم و چون میدانستم دنبال من خواهد فرستاد تا نزدیک ظهر به مغازه نرفتم، وقتی که مطمئن شدم که دیگر کسی از گماشتگان حاجی را نمیبینم به مغازه آمدم.
شاگردان گفتند تا کنون چند مرتبه گماشتگان حاجی علی آقا آمدند و تو نبودی، بلافاصله نوکر او آمد و گفت شما که صبح آمدید چرا برگشتید الحال حاجی منتظر شماست.
گفتم اشتباه شده است، رفت پسر حاجی آمد و گفت پدرم منتظر شماست گفتم من با ایشان کاری ندارم بالا خره رفت پس از ساعتی دیدم خود حاجی با عصا و حال مرض آمد و گفت چرا صبح برگشتی حتماً کاری داشتی بگو ببینم حاجت تو چیست؟ من سخت منکر شدم و گفتم اشتباه شده است.
خلاصه حاجی با قهر و غیظ برگشت چند روز بعد هنگام ظهر در خانه نان و انگور میخوردم یکی از تجار که با من رفاقت داشت وارد خانه شد و گفت جنسی دارم که به کار تو میخورد و مدتی است انبار منزل را اشغال کرده و آن خشت لعاب ورشو است. گفتم نمیخواهم، بالا خره به من فروخت به همان مبلغی که خریده بود از قرار خشتی هفده تومان نسیه.
طرف عصر تمام آنها که از هزار متجاوز بود آورد، انبار مغازهام پر شد، فردا یک خشت را برای نمونه به کارخانه ورشو سازی بردم گفتند از کجا آوردی؟ مدتی است این جنس نایاب شده بالا خره خشتی پنجاه تومان خریدند و من تمام بدهی خود را پرداختم و سرمایه را نو کردم و شکر خدای را به جا آوردم.
این داستان و نظایر آن به ما میفهماند که شخص موحد هنگام گرفتاری به غیر خدا باید امیدی نداشته باشد و بداند اگر از غیر او برید و به او چسبید به بهترین وجهی کارش را درست خواهد فرمود.
شعر:
کار خود گر به خدا باز گذاری حافظ
ای بساعیش که با بخت خدا داده کنی
آقای سید عبدالرسول خادم در همین سفر اخیر تشرف حقیر در کربلا (14 رجب 88) نقل کرد از مرحوم سید عبدالحسین کلیددار حضرت سیدالشهداء علیه السّلام پدر کلیددار فعلی که آن مرحوم اهل فضل و از خوبان بود.
شبی در حرم مطهر میبیند عربی پابرهنه خون آلود، پای خونین و کثیف خود را به ضریح زده وعرض حال میکند. آن مرحوم او را نهیب میدهد و بالا خره امر میکند که او را از حرم بیرون نمایند، در حال بیرون رفتن گفت یا حسین علیه السّلام من گمان میکردم این خانه توست معلوم شد خانه دیگری است.
همان شب آن مرحوم در خواب میبیند آن حضرت روی منبر در صحن مقدس تشریف دارند در حالی که ارواح مؤ منین در خدمت هستند حضرت از خدام خود شکایت میکند. کلیددار میایستد و عرض میکند یا جداه! مگر چه خلاف ادبی از ما صادر شده؟ میفرماید امشب عزیزترین مهمانهای مرا از حرم من با زجر بیرون کردی و من از تو راضی نیستم و خدا هم از تو راضی نیست مگر اینکه او را راضی کنی.
عرض کرد یا جدا! او را نمیشناسم و نمیدانم کجاست؟ فرمود الا ن در خان حسن پاشا (نزدیک خیمه گاه) خوابیده و به حرم ما هم خواهد آمد و او را با ما کاری بود که انجام دادیم وآن شفای فرزند مفلوج اوست و فردا با قبیلهاش میآیند آنها را استقبال کن.
چون بیدار میشود با چند نفر از خدام میرود و آن غریب را در همانجایی که فرموده بودند مییابد، دستش را میبوسد و با احترام به خانه خود میآورد و از او به خوبی پذیرایی مینماید.
فردا هم به اتفاق سی نفر از خدام به استقبال میرود چون مقداری راه میرود میبیند جمعی هوسه کنان (شادی کنان) میآیند و آن بچه مفولجی که شفا یافته همراه آوردهاند و به اتفاق به حرم مطهر مشرف میشوند.
79 – برات آزادی و عنایت رضوی (ع)
محب صادق اهل بیت جناب حیدرآقا تهرانی نقل نمود در چند سال قبل روزی در رواق مطهر حضرت رضا علیه السّلام مشرف بودم، پیرمردی را که از پیری خمیده شده و موی سر و صورتش سفید و ابروهایش بر چشمش ریخته حضور قلب و خشوع او مرا متوجه ساخت تا وقتی که خواست حرکت کند دیدم عاجز است از حرکت کردن. او را یاری کردم در بلند شدن. پرسیدم منزلت کجاست تا تو را به منزل رسانم، گفت در حجره ای از مدرسه خیرات خان او را تا منزلش رساندم و سخت مورد علاقهام شد به طوری که همه روزه میرفتم و او را در کارهایش یاری میکردم. اسم و محل وحالاتش را پرسیدم، گفت اسمم ابراهیم از اهل عراق و زبان فارسی را هم میدانست.
ضمن بیان حالاتش گفت من از سن جوانی تا حال هر ساله برای زیارت قبر مطهر حضرت رضا علیه السّلام مشرف میشوم و مدتی توقف کرده وبه عراق مراجعت میکنم و در سن جوانی که هنوز اتومبیل نبود، دو مرتبه پیاده مشرف و در مرتبه اول سه نفر جوان که با من همسن و رفاقت و صداقت ایمانی بین ما بود و سخت با یکدیگر علاقه و محبت داشتیم و مرا تا یک فرسخی مشایعت کردند و از مفارقت من و اینکه نمیتوانند با من مشرف شوند، سخت افسرده و نگران بودند. هنگام وداع با من گریستند وگفتند تو جوانی وسفر اول و پیاده به زحمت میروی، البته مورد نظر واقع میشوی، حاجت ما به تو آن است که از طرف ما سه نفر هم سلامی تقدیم امام علیه السّلام نموده و در آن محل شریف، یادی از ما بنما پس آنها را وداع نموده وبه سمت مشهد حرکت کردم. پس از ورود به مشهدمقدس با همان حالت خستگی و ناراحتی به حرم مطهر مشرف شده پس از زیارت در گوشه ای از حرم افتادم و حالت بی خودی و بی خبری به من عارض شد در آن حالت دیدم حضرت رضا علیه السّلام به دست مبارکش رقعه های بی شماری است و به تمام زوار از مرد و زن حتی بچهها رقعه ای میدهد چون به من رسیدند چهار رقعه به من مرحمت فرمود، پرسیدم چه شده؟ به من چهار رقعه دادید، فرمود یکی برای خودت و سه تا برای سه رفیقت. عرض کردم این کار مناسب حضرتت نیست، خوب است به دیگری امر فرمایید این رقعه ها را تقسیم کند.
حضرت فرمود: این جمعیت همه به امید من آمدهاند و خودم باید به آنها برسم پس یکی از آن رقعه ها را گشودم چهار جمله نوشته شده بود: ((بَرائَةٌ مِنَ النّار وَامانٌ مِنَ الْحِسابِ وَدُخُولٌ فِی الْجَنَّةِ وَاَنَ ابْنُ رَسُولِ اللّهِ صلّی اللّه علیه و آله)).
از این داستان دو نتیجه میگیریم: یکی کثرت راءفت و عنایت و مرحمت حضرت رضا علیه السّلام است در باره زوار قبرش به طوری که هرکس به امید نجات به آن حضرت پناهنده شود در بارهاش شفاعت خواهد فرمود و هیچ کس از در خانه آن بزرگوار محروم نخواهد گشت.
دیگر آنکه: هرکس به راستی آرزوی زیارت آن حضرت را داشته باشد و او را میسر نشود و از دیگری التماس کند که به نیابت او زیارت کند مانند همان کسی است که زیارت میکند آن حضرت را و این مطلب اختصاصی به زیارت آن حضرت ندارد بلکه در جمیع امور خیریه است؛ یعنی هرکس کار خیری را دوست دارد و به راستی آرزوی رسیدن به آن در دلش باشد و انجام دادن آن برایش میسر نباشد و دوست دارد کسی که آن را انجام میدهد، یقیناً مانند همان کس خواهد بود و به مثل ثواب او خواهد رسید و شواهد این مطلب از روایات بسیار است:
از آن جمله جابر بن عبداللّه انصاری گاهی که به کربلا برای زیارت قبر شریف حضرت سیدالشهداء علیه السّلام مشرف شده بود پس از زیارت قبور شهدای کربلا، آن بزرگواران را خطاب نموده و گفت به خدا قسم! ما با شما شریک بودیم در آنچه داخل آن شدید. عطیة بن سعد کوفی که همراهش بود به او گفت چگونه ما با شهدای کربلا شریک هستیم در حالی که در فراز و نشیب همراه آنها نبودیم و شمشیر نزدیم و آنها میان سر و تنشان جدایی افتاد، فرزندانشان یتیم و زنانشان بیوه شدند:
((فَقالَ لی یا عَطِیَّةُ سَمِعْتُ حَبیبی رَسُولَ اللّهِ صلّی اللّه علیه و آله یِقَوُلُ مَنْ اَحَبَّ قَوْماً حُشِر مَعَهمْ وَمَنْ اَحَبَّ عَمَلَ قَوْمٍ شَرِکَ فی عَمَلِهِمْ وَالَّذی بَعَثَ مُحَمَّداً بِالْحَقِّ نِیَّتی وَنِیَّةِ اَصْحابی عَلی مامَضی عَلَیْهِ الْحُسَیْنُ وَاَصْحابُهُ)) (39)
یعنی: ((جابر گفت ای عطیه! از حبیب خود رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله شنیدم میفرمود: هرکس قومی را دوست دارد با آنها محشور شود و هرکس عمل قومی را دوست دارد در آن عمل با آنها شریک باشد، سوگند به آن خدایی که محمد صلّی اللّه علیه و آله را به راستی فرستاد نیت من و اصحاب من همان است که حسین علیه السّلام و اصحابش بر آن نیت درگذشتند)).
از آن جمله حضرت رضا علیه السّلام به ریان بن شبیب فرمود: ((یَابْنَ شبیبان سرکان یَکُونَ لَکَ مِنَ الثَّوابِ مِثْلُ ما لِمَنِ اسْتَشْهَدَ مَعَ الْحُسَیْنِ فَقُلْ مَتی ما ذَکَرتَهُ یالَیْتَنی کُنْتُ مَعَهُمْ فَاَفُوزَ فَوْزاً عَظیماً)) (40).
((ای پسر شبیب! اگر تو را مسرور میکند که بوده باشد برای تو از ثواب مانند ثواب آن کسانی که با حسین علیه السّلام شهید شدند پس هرگاه یاد آن حضرت کنی بگو: ((یا لَیْتَنی کُنْتُ مَعَهُمْ فَاَفُوزَ فَوْزاً عَظیماً)).
یعنی: ((ای کاش! بودم با اصحاب حسین علیه السّلام پس به سعادت بزرگی میرسیدم)).
ناگفته نماند که رسیدن به مانند ثواب شهدا وقتی است که در این تمنا صادق باشد؛ یعنی کشته شدن در راه خدا میل قلبی او باشد به طوری که اگر زمینه آن پیش آید، علاقه به خود و اولاد و مال و مقام مانع او نگردد پس کسی که حب به ذات و شهوات و علاقه به دنیا تمام دلش را احاطه کرده به طوری که اگر در واقعه کربلا میبود این علاقهها نمیگذاشت که جزء شهیدان گردد در گفتن جمله یالیتنی کاذب است.
یک نفر از اهل علم میگفت سالها در غرور و اشتباه بودم و خود را با شهدای کربلا در ثواب شریک میدانستم تا اینکه شبی در خواب صحنه کربلا را به تفصیلی که در کتب مقاتل است مشاهده کردم و خود را نزدیک امام علیه السّلام دیدم پس قاسم بن الحسن علیه السّلام را دیدم که رفت میدان و کشته شد، به خاطرم گذشت که چون امام علیه السّلام دیگر یاور ندارد الا ن به من امر به جهاد میفرماید، پس از ترس به عقب رفته که خود را پنهان نمایم پس اسبی را دیدم بر آن سوار شده به سرعت فرار کردم تا از شدت هول از خواب بیدار شدم پس دانستم عمری در اشتباه بودم و تمنای کشته شدن در راه خدا که ورد زبانم بود، خالی از حقیقت و دروغ بوده است.
غرض از نقل این جمله این است که خواننده عزیز گرفتار غرور نگردد و بداند اولاً رسیدن به ثواب شهدا در صورتی است که تمنای حقیقی باشد و آن هم با احاطه حب دنیا بر دل محال خواهد بود و عمری باید در جهاد با نفس و نبرد با هوی و هوس در رنج و شکنجه باشد تا حقیقتی پیدا کند و اگر شهید در میدان جنگ یک مرتبه قرار میگیرد و کشته و راحت میشود لکن شخص مجاهد با نفس، عمری در میدان نبرد با نفس و شیطان است و در حدیث نبوی صلّی اللّه علیه و آله آن را ((جهاداکبر)) نامیده است.
و ثانیاً در صورتی که تمنای حقیقی باشد مانند ثواب شهیدبه او داده میشود نه عین آن؛ زیرا آن درجه و مقامی که خداوند به شهدای کربلا در برابر فداکاری عجیب آنها به ایشان مرحمت فرموده به هیچ شهیدی از اولین و آخرین نداده چه رسد به کسی که تنها همان تمنا را داشته باشد، بلی در برابر تمنایش اگر حقیقتی داشته باشد ثوابی بمانند و شبیه آنچه به شهدا داده تفضلاً مرحمت خواهد فرمود.
80 – وظائف ششگانه زنها و رؤ یای صادقانه
در چند سال قبل، محترمه علویه ای که مداومت بر نماز جماعت مسجد جامع داشت به بنده گفت مدتهاست که به جدهام صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام اللّه علیها متوسل شدهام برای نجاتم تا اینکه شب گذشته در عالم رؤیا آن حضرت را دیدم عرض کردم بی بی ما زنان چه کنیم که اهل نجات باشیم؟
فرمود شما زنان به شش چیز مواظبت کنید تا اهل نجات شوید و من غفلت کردم از پرسش آن شش چیز و از خواب بیدار شدم و تو بگو آن شش چیز کدام است. بنده به نظرم رسید که در قرآن مجید آخر سوره ((الممتحنه)) وظایف زنان و شروط پذیرفته شدن بیعت آنها با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله را بیان فرموده است.
پس به آیه دوازده ازسوره مزبوره مراجعه نموده و شماره کردم دیدم شش چیز است به آن علویه تذکر دادم که قطعاً مراد صدیقه کبری همین شش چیز است و برای اینکه زنان مسلمان وظایف خود را بدانند آیه مزبوره با مختصر ترجمه ای نقل میگردد:
(یا اَیُّهَاالنَّبِیُّ اِذا جائَکَ الْمُؤْمِناتُ یُبایِعْنَکَ علیان لا یُشْرِکْنَ بِاللّهِ شَیْئاً وَلا یَسْرِقْنَ وَلایَزْنینَ وَلا یَقْتُلْنَ اَوْلادهِنَّ وَلا یَاءْتینَ بِبُهْتانٍ یَفْتَریَنهُ بَیْنَ اَیْدیهنَّ وَاَرْجُلِهِنَّ وَلایَعْصینَکَ فی مَعْرُوفٍ فَب ایِعْهُنَّ وَاْستَغْفِرْ لَهُنَّ اللّهَ اِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحیمٌ) (41).
یعنی: ((ای پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله چون زنان مؤ منه پیش تو آیند خواهند که با تو عهد کنند که شش چیز را ترک کنند، نخست آنکه: برای خدا هیچ چیز را شریک قرار ندهند (یعنی در ذات و صفات و افعال و عبادت به تفصیلی که در کتاب گناهان کبیره است) (دوم) وَلا یَسْرِقْنَ؛ دزدی نکنند از مال شوهران و غیر ایشان (سوم) وَلایَزْنینَ؛ زنا نکنند (چهارم) ولا یقتلن اولادهن؛ فرزندان خود را نکشند (و از کشتن فرزند است سقط جنین بلکه ماده تکوین بچه یعنی نطفه و علقه و مضغه که سقط آنها هم حرام وموجب دیه است به تفصیلی که در کتاب گناهان کبیره است)، (پنجم) وَلا یَاءْتینَ بِبُهْتانٍ؛ یعنی بهتان و دروغی از پیش دست و پای خود نبافند و بر کسی نبندند مانند اینکه بچه ای را از سر راه بردارد و بگوید آن را زاییدهام و فرزندم هست و مانند اینکه زنان پاکدامن را قذف کند و بهتان زنابر آنها ببندد و به طور کلی هر بهتانی را باید ترک کند (ششم) وَلا یَعْصینَکَ فی مَعْرُوفٍ؛ و ای محمد صلّی اللّه علیه و آله مخالفت تو را نکنند در هر چه به آن فرمان دهی (مانند نماز، روزه، حج، زکات و مانند لزوم اطاعت از شوهر و پرهیزاز نظر و لمس با اجنبی و غیره) فَبایِعْهُنَّ؛ یعنی پس با این زنان بر شرطهایی که گفته شد بیعت کن و برایشان از خدا آمرزش خواه که خدا آمرزنده و مهربان است)).
81 – عنایت حسین (ع) و نجات از غرق
ورع متقی جناب شیخ محمد انصاری ساکن سرکوه داراب نقل فرمود که در سنه 1370 کربلا مشرف شدم و پسرم مریض بود؛ او را به قصد استشفا همراه بردم، روز اربعین با فرزندم کنار شریعه فرات رفتم برای غسل زیارت، پس با فرزندم در گوشه ای از شریعه در آب رفتیم و مشغول غسل بودم ناگهان دیدم آب فرزندم را برده و به فاصله زیادی تنها سر او را میدیدم و توانایی شنا کردن نداشتم وکسی هم نبود که بتواند شنا کند واو را نجات دهد، پس با کمال شکستگی دل به پروردگار ملتجی شده وخدا را به حق حضرت سیدالشهداء قسم دادم و فرزندم را طلب کردم و هنوز فرزندم را میدیدم که ناگاه دیدم رو به من برمی گرددتا نزدیک من رسیده دست او را گرفته از آب بیرون آوردم، از حالش پرسیدم گفت کسی را ندیدم ولی مثل اینکه کسی بازوی مرا گرفته بود و مرا رو به تو میآورد پس سجده رفته و خدای را بر اجابت دعایم شکر نمودم.
جناب شیخ مزبور فرمود در همان سفر به سامرا مشرف شدم چون خواستم به سرداب مقدس مشرف شوم مغرب گذشته بود و نماز واجب را نخوانده بودم مسجدی که متصل به درب سرداب است دیدم که نماز جماعت است و نمیدانستم که این مسجد به تصرف اهل تسنن است و مشغول نماز عشاء هستند پس به اتفاق فرزندم وارد شبستان شده و در گوشه ای ازشبستان مشغول نماز و سجده بر تربت حسین علیه السّلام شدم و چون جماعت فارغ شد از جلو من گذشته وبه حالت غضب به من نظر میکردند و ناسزا می گفتندپس دانستم که اشتباه کردم و تقیه نکردم و چون همه رفتند ناگاه تمام چراغهای شبستان را خاموش کرده و در را به روی من بستند و هرچه استغاثه کردم و فریاد زدم که من غریب و زوارم به من اعتنایی نکردند و در آن وقت حالت وحشت و اضطراب عجیبی در من و فرزندم پیدا شد و میگفتیم خیال کشتن ما را دارند پس گریان و نالان با حالت اضطرار به حضرت حجة بن الحسن (عج) متوسل و از پروردگار به وسیله آن بزرگوار نجات خود را خواستیم، ناگاه فرزندم که نزدیک دیوار بود و ناله میکرد گفت پدر بیا که راه پیدا شد و ستونی که جزء دیوار و نزدیک به درب شبستان است بالا رفته پس چون نظر کردم دیدم تقریباً به مقدار دو سه وجب ستون از زمین بالا رفته به طوری که به آسانی از زیر آن میتوان خارج شد. من و فرزندم از زیر آن خارج شدیم و چون بیرون آمدیم ستون به حالت اولیه خود برگشت و راه مسدود شد، شکر خدای را بجا آوردم، فردا آمدم همانجا را ملاحظه میکردم، هیچ اثری و نشانه ای از حرکت ستون دیده نشد و سرسوزنی هم شکاف در دیوار نمایان نبود.
83 – بازشدن قفل به نام حضرت فاطمه (ع)
سید جلیل جناب آقا سید علی نقی کشمیری فرزند صاحب کرامات باهره حاج سید مرتضی کشمیری فرمود شنیدم از فاضل محترم جناب آقای سید عباس لاری که فرمود در اوقات مجاورت در نجف اشرف برای تحصیل علوم دینیه روزی از ماه مبارک رمضان طرف عصر خوراکی برای افطار خود تدارک کرده در حجره گذاردم و بیرون آمده در را قفل کردم و پس از ادای نماز مغرب و عشاء و گذشتن مقداری از شب برگشتم مدرسه برای افطار کردن، چون به در حجره رسیدم، دست در جیب نموده کلید را نیافتم، اطراف داخل مدرسه را فحص کردم و از بعض طلاب که مدرسه بودند پرسش نمودم، کلید را نیافتم به واسطه فشار گرسنگی و نیافتن راه چاره، سخت پریشان شدم، از مدرسه بیرون آمده متحیرانه در مسیر خود تا به حرم مطهر میرفتم و به زمین نگاه میکردم، ناگاه مرحوم حاج سید مرتضی کشمیری اعلی اللّه مقامه را دیدم سبب حیرتم را پرسید مطلب را عرض کردم پس با من به مدرسه آمدند نزد حجرهام فرمود می گویند نام مادر موسی را اگر کسی بداند و بر قفل بسته بخواند باز میشود آیا جده ما حضرت فاطمه کمتر از اوست؟ پس دست به قفل نهاد و ندا کرد ((یا فاطمه)) قفل باز شد.
و نیز جناب سید مزبور نقل فرمود از جناب علم الهدی ملایری که فرمود در اوقات اقامت در نجف اشرف برای تحصیل علوم دینیه چندی از جهت معیشت سخت در فشار بودم تا اینکه روزی برای تدارک نان و خوراک عیال هیچ نداشتم از خانه بیرون رفتم وبا حالت حیرت وارد بازار شدم و چند مرتبه از اول بازار تا آخر آن رفت و آمد میکردم و به کسی هم اظهار حال خود ننمودم پس با خود گفتم زشت است در بازار این طور آمد وشد کردن لذا از بازار خارج شده داخل کوچه شدم تا نزدیک خانه حاج سعید، ناگاه مرحوم حاج سید مرتضی کشمیری اعلی اللّه مقامه را دیدم به من که رسید ابتدا فرمود تو را چه میشود جدت امیرالمؤ منین نان جو میخورد و گاهی دو روز هیچ نداشت پس مقداری گرفتاریهای آن حضرت را بیان کرد و مرا تسلیت داد و فرمود صبر کن البته فرج میشود و باید در نجف زحمت کشید و رنج برد پس از آن چند فلس (پول رایج آن زمان) در جیبم ریخت و فرمود آن را شماره نکن و به کسی هم خبر مده و از آن هرچه خواهی خرج کن پس ایشان رفتند و من آمدم بازار و ازآن پول نان و خورش گرفته به منزل بردم تا چند روز از آن پول نان و خورش میگرفتم با خود گفتم حال که این پول تمام نمیشود و هر وقت دست در جیب میکنم پول موجود است خوب است بر عیال توسعه دهم پس در آن روز گوشت خریدم عیالم گفت معلوم میشود برایت فرج شده، گفتم بلی، گفت پس مقداری پارچه برای لباس ما تدارک کن، بازار رفتم و از بزّازی مقدار پارچه ای که خواسته بودند گرفتم و دست در جیب کرده ومقداری وجه بیرون آورده جلوش گذاردم و گفتم آنچه قیمت پارچهها میشود بردار و اگر کسری دارد تا بدهم، پولها را شمرد مطابق با طلب او بود و بیش از یک سال حال من چنین بود که همه روزه به مقدار لازم از آن پول خرج میکردم و به کسی هم اطلاع ندادم تا اینکه روزی برای شستن، لباس را بیرون آوردم و غفلت کردم از اینکه پول را از جیب خارج کنم و از خانه بیرون رفتم، پس موقع شستن لباس یکی از فرزندانم دست در جیب کرد و آن پول را بیرون آورد و آن را به مصرف مخارج همان روز رساندند و تمام شد.
ناگفته نماند که برکت یافتن چیزی و کم نشدن آن به مصرف کردنش به قدرت الهی امری است ممکن بلکه واقع و برای آن شواهد بسیاری است که در کتابها ثبت گردیده و چون نقل آنها در اینجا منافی وضع این کتاب است به کتاب ((کلمه طیبه)) مرحوم حاج میرزا حسین نوری و کتاب ((دارالسلام)) مراجعه شود.
و نیز کرامات عالم ربانی مرحوم حاج سید مرتضی کشمیری و تشرفش خدمت حضرت حجة بن الحسن عجل اللّه فرجه مورد قبول غالب اهل علم در نجف اشرف است.
و نیز جناب سید مزبور نقل فرمود از مرحوم شیخ حسین حلاوی شاگرد عالم ربانی حاج سید مرتضی کشمیری که گفت در نظر داشتم با صبیه مرحوم آقای سید محسن عاملی ازدواج نمایم و برای استخاره گرفتن جهت این امر خدمت سید استاد مشرف شدم پیش از آنکه قصد خود را بگویم عرض کردم استخاره ای برایم بگیرید جناب سید قدری تاءمل کرد پس فرمود خوش ندارم علویه با غیر علوی ازدواج کند چون ابتدا چنین فرمود از گرفتن استخاره منصرف شدم.
ثقه با فضیلت جناب حاج شیخ محمد تقی لاری که چند سال مقیم در نجف اشرف بودند نقل نمودند روزی در بازار کربلا درب مغازه بزازی که با او رفاقت داشتم نشسته بودم ناگاه نظرم افتاد به وسط بازار دیدم سکه طلایی است و عبور کنندگان آن را نمیبینند بدون اینکه با کسی بگویم به سمت آن رفتم دست دراز کردم آنرا بردارم دیدم اشتباه کردهام طلا نیست بلکه آب بینی منجمد است، از حرکت خود بدم آمد، برگشتم جای خود نشستم و کسی هم نفهمید.
مرتبه دیگر نظر کردم دیدم سکه طلاست، دقت زیاد نموده یقین کردم باز حرکت نموده به سمت آن رفتم چون خواستم آن را بردارم دیدم آب بینی است، پشیمان شده برگشتم جای خود نشستم باز به آن نظر کردم دیدم سکه طلاست، این مرتبه حرکت نکردم و به حالت حیرت به آن نگاه میکردم پس دیدم سید محترمی از اهل علم با حالت پریشانی به اطراف زمین بازار نگاه میکند و میآید تا رسید به آن سکه طلا، فوراً آن را برداشت و در جیب گذارده و رفت پس به سرعت خود را به او رساندم و احوالش را پرسیدم و گفتم آن سکه طلا چه بود؟
در جواب گفت: امروز مولود تازه ای خدا به من داده و از جهت مخارج منزل هیچ نداشتم، رفتم نزد فلان شخص و از او قرض خواستم این سکه را به من قرض داد، به بازار رفتم مقداری اشیاء لازمه خرید کردم چون خواستم آن سکه را صرف نموده و وجه آن را بدهم ندیدمش دانستم که گم شده پس در همان محل عبور خود فحص میکردم تا آن را یافتم.
غرض از نقل این داستان آن است که خواننده عزیز بداند که حضرت آفریدگار که رب و مدبر امور بندگان است یک لحظه از اداره امور آنها جزئی و کلی غفلت نمیفرماید و در این داستان میبینید چگونه سکه طلا را بر جناب شیخ مزبور مشتبه فرمود تا آن را بر ندارد چون اگر برمی داشت و میرفت سید بیچاره میآمد و آن را نمیدید و میرفت و سخت در فشار قرار میگرفت.
پس باید شخص موحد همیشه در حال توکل و اعتمادش به پروردگارش باشد و هو نعم الوکیل.
87 – عنایت حسین (ع) به زوار قبرش
بعض از موثقین اهل علم در نجف اشرف نقل کردند از مرحوم عالم زاهد شیخ حسین بن شیخ مشکور که فرمود در عالم رؤ یا دیدم در حرم مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام مشرف هستم و یک نفر جوان عرب معیدی وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام کرد و حضرت هم با لبخند جوابش دادند. فردا شب که شب جمعه بود، به حرم مطهر مشرف شدم و در گوشه ای از حرم توقف کردم ناگاه همان عرب معیدی را که در خواب دیده بودم وارد حرم شد و چون مقابل ضریح مقدس رسید با لبخند به آن حضرت سلام کرد ولی حضرت سیدالشهداء علیه السّلام را ندیدم و مراقب آن عرب بودم تا ازحرم خارج شد، عقبش رفتم و سبب لبخندش را با امام علیه السّلام پرسیدم وتفصیل خواب خود را برایش نقل کردم و گفتم چه کرده ای که امام علیه السّلام با لبخند به تو جواب میدهد؟
گفت مرا پدر و مادر پیری است و در چند فرسخی کربلا ساکنیم و شبهای جمعه که برای زیارت میآیم یک هفته پدرم را سوار بر الاغ کرده میآوردم و هفته دیگر مادرم را میآوردم تا اینکه شب جمعه ای که نوبت پدرم بود چون او را سوار کردم، مادرم گریه کرد و گفت مرا هم باید ببری شاید هفته دیگر زنده نباشم.
گفتم باران میبارد هوا سرد است مشکل است، نپذیرفت ناچار پدر را سوار کردم و مادرم را به دوش کشیدم و با زحمت بسیار آنها را به حرم رسانیدم و چون در آن حالت با پدر و مادر وارد حرم شدم حضرت سیدالشهداء را دیدم و سلام کردم آن بزرگوار به رویم لبخند زد و جوابم را داد و از آن وقت تا به حال هرشب جمعه که مشرف میشوم حضرت را میبینم و با تبسم جوابم میدهد.
ازاین داستان دانسته میشود چیزی که شخص را مورد عنایت بزرگان دین قرار میدهد ورضایت آنها را جلب میکند صدق و اخلاص و محبت ورزی و خدمتگزاری به اهل ایمان خصوصاً والدین و بالا خص زوار قبر حضرت ابی عبداللّه صلوات اللّه علیه است.
و نیز نقل کردند از مرحوم شیخ محمد نهاوندی که شبی در عالم رؤ یا میبیند مشهد مقدس رضوی علیه السّلام مشرف شده و داخل حرم گردیده سمت بالای سر حضرت حجة بن الحسن عجل اللّه تعالی فرجه را میبیند بخاطرش میگذرد که اجازه تصرف در سهم امام علیه السّلام را که از آقایان مراجع تقلید دارد، خوب است که از خود آن بزرگوار اذن بگیرد، پس خدمت آن حضرت رسیده پس از بوسیدن دست مبارک عرض میکند تا چه اندازه اذن میفرمایید در سهم حضرتت تصرف کنم؟ حضرت میفرماید: ماهی فلان مبلغ (مقدار آن از نظر قائل محو گردیده بود).
پس از چند سال شیخ محمد مزبور به مشهد مقدس مشرف میشود و در همان اوقات مرحوم آیت اللّه حاج آقا حسین بروجردی هم مشرف شده بودند، روزی شیخ محمد، حرم مشرف میشود سمت بالای سر میآید میبیند همانجایی که حضرت حجت علیه السّلام نشسته بودند آقای بروجردی نشسته است بخاطرش میگذرد که از اکثر آقایان مراجع اجازه تصرف در سهم امام گرفته، خوب است از آقای بروجردی هم اذن بگیرد، پس خدمت آن مرحوم رسیده و طلب اذن میکند ایشان هم میفرمایند ماهی فلان مبلغ (همان مبلغی که حضرت حجت علیه السّلام در خواب فرموده بودند).
پس شیخ محمد تفصیل خواب چند سال پیش در نظرش میآید و میفهمد که تمامش واقع شده الا اینکه به جای حضرت حجت علیه السّلام آقای بروجردی است.
از این داستان دانسته میشود که شیعیان در زمان غیبت امام علیه السّلام باید مقام فقیه عادل را بشناسند و او را نایب امام خود بدانند و از او قدردانی کنند و در دانستن وظایف شرعیه و احکام الهی به او مراجعه نمایند و حکم او را حکم امام دانند و در داستان حاج علی بغدادی که در کتاب مفاتیح الجنان نقل شده، حضرت حجت علیه السّلام به حاج علی فرمود که مراجع نجف اشرف یعنی شیخ مرتضی انصاری و شیخ محمد حسین کاظمینی و شیخ محمد حسن شروقی، وکلاء مناند و نیز فرمود آنچه از حق من به آنها رساندی قبول است.
جناب آقای منوچهر موریسی سلمه اللّه تعالی داستانی طولانی نقل نمودند که خلاصهاش آن است که اوقاتی که ایشان در حومه لارستان در قریه اسیر به آموزگاری مشغول بودند جوانی به نام ((احمد)) از اهل آن قریه مریض سخت و محتضر (آماده مرگ) میشود پس در حالت احتضارش آقای منوچهر اورا تلقین میگوید و کلمه طیبه ((لااِلهَ اِلا اللّهُ)) را به سختی پس از تلقین بسیار میگوید و همچنین جمله ((محمد رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله)) را هم میگوید ولی جمله ((علی ولی اللّه)) را نمیگوید و پس از اصرار به سرش اشاره کرد که نمیگویم و بعد هم به زبانش گفت نمیگویم پس از آن در یک حالت اغما و بی هوشی فرورفت و همه از اطرافش متفرق شدند و چند روز به همان حالت بود تا اینکه او را به شیراز بردند و در بیمارستان بستری نمودند و پس از چند روز حالش خوب شد و از بیمارستان خارج گردید.
پس به دیدن او رفتم و گفتم آن روزی که به تو تلقین میگفتم چرا از گفتن ((علی ولی اللّه)) خودداری میکردی؟
((احمد)) از شنیدن این پرسش من حالت ترس و وحشتی عارضش شد و لب خود را گزید و گفت در آن موقع که شما مرا تلقین شهادت میکردید دیدم که شهادت به صورت زنجیری است دارای سه حلقه قطور که روی حلقه اوّل ((لااِلهَ اِلا اللّهُ)) و روی حلقه دوم ((مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ)) و روی حلقه سوم ((عَلِیّ ُوَلِیّ ُاللّهِ)) نوشته بود وحلقه اول در دست من بود و حلقه دوم در وسط و حلقه سوم در دست دیوی که هیکل او وحشت آور بود میباشد و در دست دیگرش کیسه ای بود که من احساس میکردم تمام پول و نقدینه من در آن است. من با تلقین شما ((لااِلهَ اِلا اللّهُ)) و ((مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ)) را گفتم و چون میخواستم جمله ((علی ولیّ اللّه)) را بگویم آن دیوصورت زنجیر را به سختی از دستم میکشید و میگفت اگر گفتی تمام پول و دفتر بانکی تو را که در این کیسه است میبرم، من هم از ترس اینکه تمام دارائی مرا نبرد نمیگفتم و در آن حالت، محبت زیادی به پولهایم داشتم با آن حالت حلقه توحید را از دست نمیدادم و رها نمیکردم و در این کشمکش و ناراحتی شدید بودم که ناگاه سیدی نورانی و جذاب ظاهر گردید و پای مبارک را روی زنجیر گذارد مثل اینکه آن دیوصورت دستش زیر پای آن بزرگوار بوده و فشرده شد فریادی زد وزنجیر را رها ساخت تمام زنجیر به دست من آمد دیگر نفهمیدم چه شد تا وقتی که چشمم باز شد و خود را غرق عرق و در بستر بیماری افتاده دیدم
نظیر داستان مزبور داستانهای دیگری نیز از موثقین شنیدهام راجع به اشخاصی که در آخر عمر علاقه شدید آنها به دنیا آشکار و بر علاقههای دینی و ایمانی غالب بلکه با انکار و اظهار تنفر از آنها مردند و نقل آنها غیر لازم و موجب طول کلام است و همچنین داستانهایی در این باره در کتب معتبره نقل شده است، تنها یک داستان از کتاب منتخب التواریخ، باب 14، حکایت شش نقل میشود که خلاصهاش این است:
شخصی از اهل علم هنگام احتضارش دعای عدیله برایش میخواندند چون رسیدند به جمله ((واشهدان الائمة الابرار)) محتضر گفت این اول حرف است یعنی قبول ندارم تا سه مرتبه او را تلقین میکردند و او میگفت این اول حرف است.
پس از لحظه ای عرق تمام بدنش را گرفت و چشمهایش را باز کرد و با دست اشاره به صندوقی که درگوشه حجره بودنمودو امرکرد سر آنرابازکردند.
و از میان آن یک ورقه بیرون آوردند پس به او دادند و پارهاش کرد و چون سبب آن را از او پرسیدند گفت من به کسی پنج تومان قرض داده بودم و از او سند گرفته بودم، هروقت به من میگفتید بگو: ((واشهدان الائمة الابرار…)) میدیدم ریش سفیدی سر صندوق ایستاده وهمین سند را به دست گرفته میگوید اگر این کلمه شهادت را گفتی این سند را پاره میکنم، من از کثرت محبتی که به آن سند داشتم راضی نمیشدم که این شهادت را بگویم و چون خدا بر من منت نهاد و مرا شفا داد آن سند را خودم پاره کردم و دیگر مانعی از گفتن کلمه شهادت ندارم.
خواننده عزیز! از شنیدن این داستان باید حالت خوف و رجاء هردو در او پیدا شود، اما حالت خوف پس باید بترسد از اینکه در دلش حب دنیا وعلاقه مندی به امور فانیه باشد که بدان وسیله شیاطین بر او راه یابند و مسلط گردند چون شیاطین را بر بشر راهی نیست مگر به وسیله آنچه مورد علاقه قلبیه اوست پس باید دل از حب دنیا خالی باشد یا اقلاً حب خدا و رسول و امام و حب سرای آخرت بیشتر باشد به طوری که بتواند از علاقههای دنیویه صرفنظر کند ولی از علاقههای الهیه دست بردار نباشد و دین خود را از مال و اولاد و سایر علاقههای دنیویه عزیزتر داند به طوری که حاضر باشد همه را فدای دین خود کند و در دلش اهم از دینش نباشد.
در آخر خطبه ای که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله در فضیلت ماه مبارک رمضان انشاء فرمود و شیخ صدوق در کتاب عیون الاخبار نقل نموده چنین ذکر شده که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله گریست، امیرالمؤ منین علیه السّلام سبب گریه آن حضرت را پرسید فرمود گریهام برای مصیبتهایی است که در این ماه به تو میرسد میبینم تو را در حالی که مشغول نماز میباشی، شقیترین خلق ضربتی بر فرق سرت می زند و ریش تو را از خون آن ضربت رنگین میسازد: ((فَقالَ اَمیرُالْمُؤْمنینَ علیه السّلام یا رَسُولَ اللّهِ صلّی اللّه علیه و آله وَذلِکَ فی سَلامَةٍ مِنْ دینی فَقالَ صلّی اللّه علیه و آله فی سَلامَةِ مِنْ دینِکَ)).
یعنی: ((امیرالمؤ منین علیه السّلام پرسیدند از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله وقتی که ضربت بر سرم میزنند و شهید میشوم، آیا دین من به سلامت است؟ پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله او را بشارت داد و فرمود بلی دین تو سالم است (یعنی اگر دین شخص به سلامت باشد هرچه بر سر شخص آید یا از او گرفته شود حتی جانش سهل است)).
حضرت اباالفضل العباس علیه السّلام در روز عاشورا پس از اینکه دست راستش را بریدند این شعر را فرمود:
شعر:
وَاللّهِ اِنْ قَطَعْتُمُوا یَمینی
اِنّی اُحامی اَبَداً عَنْ دینی
وَعَنْ اِمامٍ صادِقِ الْیَقینِ
نَجْلِ النَّبِیِّ الطّاهِرِ اْلاَمینِ
یعنی: ((به خدا قسم! اگر دست راستم را بریدند من از دین خود دست بردار نیستم و حمایت میکنم ازدینم و از امامم که راستگو و فرزند پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله است)).
و چون دست چپ آن بزرگوار را جدا کردند فرمود:
شعر:
یا نَفْسِ لا تَخْشَیْ مِنَ الْکُفّارِ
وَاَبْشِری بِالرَّحْمَةِ الْجَبّارِ
مَعَ النَّبِیِّ السَّیِّدِ الْمُخْتارِ
قَدْ قَطَعوُا بِبَغْیِهِمْ یَساری
فَاَصْلِهِمْ یا رَبِّ حَرَّالنّار
یعنی: ((خطاب به نفس خود نمود و فرمود: ای نفس! از آزار و اذیت کفار مترس و بر حجت حضرت آفریدگار که تلافی کننده است و بودن با رسول بزرگوارش دلشاد باش، کفار دست چپم را به ظلم بریدند خدایا! بچشان به ایشان حرارت آتش دوزخ را)).
و خلاصه مطلب اینکه: باید هرنوع محرومیتی و ضرر و آزاری در برابر دین شخص ناچیز باشد و علاقه قلبیه اش به خدا و رسول و امامش و سرای آخرت بیش از همه چیز حتی جانش بوده باشد و اگر چنین نباشد ایمانش درست نیست.
((وَعَن الصّادِقِ علیه السّلام لا یُمَحِّضُ رَجُلٌ اَلایمانَ بِاللّهِ حَتّی یَکُونَاللّهُ اَحَبَّ اِلَیْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَاَبیهِ وَاُمِّهِ وَوَلَدِهِ وَاَهْلِهِ وَمالِهِ وَمِنَ النّاسِ کُلّهُمْ)).
((وَعنِ النَّبِیِّ صلّی اللّه علیه و آله وَالَّذی نَفْسی بِیَدِهِ لا یُؤْمِنَنَّ عَبْدٌ حَتّی اَکُونَ اَحَبُّ اِلَیْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَاَبَوَیْهِ وَاَهْلِهِ وَوَلَدِهِ وَالنّاسِ اَجْمَعینَ)) (42)
((امام صادق علیه السّلام فرمود خالص نکرده شخص، ایمان به خدا را تا اینکه خداوند در نزد او از خودش و پدر و مادرش و فرزند واهل و مالش و از همه مردمان محبوبتر باشد)).
((و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله فرمود به خدایی که جانم در دست اوست حتماً ایمان نیاورده بنده ای تا اینکه من در نزدش از خودش و پدر و مادرش و اهلش و فرزندش و از همه مردمان، محبوبتر باشم)).
و این دو حدیث مطابق است با آیه 25 از سوره توبه: (قُلْ اِنْ کانَ آبائکُمْ وَاَبْنائُکُمْ وَاِخْوانُکُمْ وَاَزْواجُکُمْ وَعَشیِرتُکُمْ وَاَمْوالٌ اْقَتَرفْتُمُوها وَتِجارَةٌ تَخْشَوْنَ کَسادَها وَمَساکِنُ تَرْضَوْنَها اَحَبَّ اِلَیْکُمْ مِنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ وَجَهادٍ فی سَبیلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتیّ یَاءْتِیَاللّهُ بِاَمْرِهِ واللّهُ لا یَهْدِی اْلقَوْمَ الْفاسِقینَ).
یعنی: ((بگو اگر پدران و فرزندان وبرادران و همسران و قوم و خویش شما و اموالی که به دست آوردهاید وتجارتی که از کساد آن میترسید و مسکنهایی که بدانها علاقه مندید در نظر شما محبوبتر باشد از خدا و رسول او و جهاد در راه او پس منتظر باشید تا خدا فرمان خود را بیاورد (امر به عقوبت شما نماید) خداوند مردم تبهکار را هدایت نمیکند)).
و بالجمله باید دانست کسی که علاقه قلبیه اش به شهوات نفسانی و امور فانی دنیوی بیشتر از علاقه به خدا و رسول وامام و امور باقی اخروی باشد در خطر شدید است؛ یعنی امتحاناتی برایش پیش خواهد آمد و غالباً دین خود را به دنیا میفروشد و اگر در مدت حیات دنیویه اش به سلامت بگذرد ساعت آخر عمرش در خطر دستبرد شیاطین است چنانچه در داستان مزبور نقل گردید مگر اینکه فضل و لطف الهی یاری فرماید و در مواقع خطر دستگیری نماید و چاره ای نیست جز تضرع و التجای به درگاه حضرت آفریدگار و اینکه خودش ایمان را حفظ فرماید چنانچه امام صادق علیه السّلام فرمود: ((فَاِذا دَعا وَاَلَحَّ ماتَ عَلَی اْلا یمانِ)) (43).
یعنی: ((چون بنده دعا کند و خدا را بخواند و اصرار کند در دعا، بر ایمان می میمرد)).
شعر:
کنون هر ساعتی غم بیش دارم
که روز واپسین در پیش دارم
در آن ساعت خدایا یارئی ده
ز غفلت بنده را بیدارئی ده
در آن ساعت ز شیطانم نگهدار
به لطفت نور ایمانم نگهدار
چو جان من رسد در نزع بر لب
فرو مگذار دستم گیر یارب
چو در جانم نماند زان لقاهوش
تو در جانم مکن نامت فراموش
و اما جهت رجاء پس باید دانست کسی که از روی صدق و اخلاص به پروردگار خود ایمان آورد و محمد و آل محمد علیهم السّلام را اولیای خدا و حجج او و واسطه رساندن وحی او دانست و آنها را از جان و دل دوستدار شد و نیز سرای آخرت را باور داشت و آن را مهم بلکه اهم از دنیا دانست و رسیدن به بهشت و جوار آل محمد علیهم السّلام ولقاءاللّه را دوستدار و آرزومند گردید، به طوری که این ایمان و محبت در دل او جای گیرد که لازمه آن خضوع و عبودیت برای پروردگار و حاضر شدن برای اطاعت از اوست، چنین ایمانی اگر تا آخر عمر بماند و از دست ندهد مورد حمله و دستبرد شیاطین نخواهد شد و پروردگار چنانچه در قرآن مجید وعده داده بنده مؤ من را یاری خواهد فرمود: (وَما کانَ اللّهُ لِیُضیعَ ایمانَکُمْ اِنَّ اللّهَ بِالنّاسِ لَرَؤُفٌ رَحیمٌ) (44)
یعنی: ((خداوند ضایع نمیکند ایمان شما را، خداوند به مردمان حتماً مهربان و رحیم است)).
(وَیُثَبِّتُ اللّهُ الَّذینَ آمَنُوا بِالْقَولِ الثّابِتِ فِی الْحَیوةِ الدُّنْیا وَاْلاخِرَةِ) (45)
یعنی: ((ثابت و استوار میدارد خداوند آنان را که ایمان آوردند به سبب سخن راست و محکم که همان ایمان باشد در حیات دنیویه و در سرای آخرت)).
در تفسیر عیاشی از حضرت صادق علیه السّلام روایت نموده که فرمود: شیطان در ساعت مرگ شخصی از دوستان ما حاضر میشود و ازسمت راست و چپ او میآید تا ایمان او را بگیرد ولی خدا نخواهد گذاشت چنانچه فرموده: (وَیُثّبِتُ اللّهُ) تا آخر آیه را تلاوت فرمود و روایات بسیاری در این مطلب وارد شده است و در دو داستانی که نقل شد یاری کردن و نجات دادن از شر شیطان را ملاحظه کردید و نظیر آن بسیار است.
90 – دختر شش ماهه زنده میماند و همه میمیرند
و نیز جناب مولوی مزبور نقل کردند که در کویته بلوچستان (اکنون جزء پاکستان است) تقریباً در سی سال قبل زلزله ای واقع شد و تمام شهر خراب و در حدود 75000 نفر هلاک شدند، دختر شش ماهه میرزا محمد شریف پسر میرزا محمد تقی به نام ((حمیرا)) هنگام زلزله در گهواره بوده است
پس از گذشتن هفت روز، حکومت انگلیس حکم کرد تمام اجساد از مسلمانان و هندو و سایر فرقهها هرچه هست با هم بسوزانند، مادر بچه به نام ((زمرد)) دختر رجبعلی، به شوهرش التماس میکند که به محل خانه رود و از روی نشانه جنازه بچهاش را بیاورد تا با هنود یکجا سوخته نشود، وقتی که محل راحفر میکنند میبینند دو تیر آهن به شکل چلیپا بالای گهواره قرار گرفته و مانع ازریختن سقف بر روی بچه شده و کلوخی میان دهان بچه میباشد وآن را میمکد و تنها مقداری از پیشانی بچه در اثر اصابت کلوخی به آن زخم شده و تا کنون که زنده است آثار آن زخم در پیشانیش نمودار میباشد و خانواده مزبور از بستگان ماست.
و نیز جناب مولوی مزبور نقل کردند در قندهار شخصی از نیکان به نام ((محب علی)) مشهور بود و محبت حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام تمام دل او را احاطه کرده و به درجه عشق به آن بزرگوار رسیده بود به طوری که هرگاه به او میگفتند محب علی ((بیدارعلی باش)) از حال طبیعی خارج میشد و بی اختیار اشکش جاری میگردید و چون از دنیا رفت، در غسالخانه غسلش میدادند رفقایش گریه میکردند، رفیقی در آن حال او را صدا زد و گفت محب علی ((بیدارعلی باش)) ناگاه دست راستش بلند شد و آرام، آرام بر سینه خود گذاشت چون این موضوع فاش شد شیعیان قندهار دسته، دسته برای تماشا آمدند و چون آن منظره را میدیدند همه از روی شوق گریان میشدند و تا آخر غسل دادن همینطور دستش روی سینهاش بود:
شعر:
گر نام تو بر سر بگویند
فریاد برآید از روانم
دوستی حضرت امیرالمؤ منین علی بن ابی طالب و سایر اهلبیت علیهم السّلام فریضه مهم الهی بر تمام مسلمانان است و در قرآن مجید اجر رسالت بیان شده و در اخبار متواتره لازمه ایمان به خدا و رسول بلکه نفس ایمان شمرده شده و از برای آن آثار عظیمه در دنیا و آخرت وعده داده شده است و برای دانستن این حقایق به کتاب بحارالانوار، جلد 7 مراجعه ودر این مقام تنها حدیثی را که محقق و مفسر بزرگ عامه در تفسیر کشاف ذیل آیه: (قُلْ لااَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ اَجْراً اِلا الْمَوَدّةَ فِی الْقُرْبی) نقل کرده وامام فخر رازی در تفسیر کبیرش از او نقل نموده یادآوری میشود:
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله فرمود: هرکس با دوستی آل محمد صلّی اللّه علیه و آله بمیرد شهید و آمرزیده شده و با توبه و با ایمان کامل مرده است و ملک الموت و نکیر و منکر او را بشارت به بهشت میدهند و او را با اکرام و احترام به بهشت میبرند مانند بردن عروس به حجله زفاف و در قبرش دو در به سوی بهشت باز میشود و خداوند قبرش را محل زیارت ملائکه رحمت قرار میدهد و بر سنت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و جماعت مسلمین مرده است آگاه باشید هرکس بادشمنی آل محمد صلّی اللّه علیه و آله بمیرد کافر مرده است و روز قیامت بر پیشانی اونوشته شده از رحمت خدا بی بهره است و بوی بهشت به مشام او نخواهد رسید (46).
و بالجمله وجوب محبت خدا و رسول و آل محمد علیهم السّلام و برکات آن بدیهی است چیزی که یادآوری آن لازم است دانستن مراتب محبت است و اینکه مرتبه اول آن واجب است لکن بهره مندی از آثار عظیمه آن به اعتبار قوت و شدت این محبت است تا برسد به مرتبه عشق. و به عبارت دیگر: اگر کسی یک ذرّه محبت حقیقی در دل داشته باشد و با آن بمیرد در هلاکت ابدی و دوری از رحمت الهی نخواهد ماند و عاقبت اهل نجات خواهد بود و با محبوبان خود یعنی آل محمد صلّی اللّه علیه و آله جمع میشود هرچند پس از سیصد هزار سال در عذاب یا دوری از رحمت باشد چنانچه در حدیث به این مطلب تصریح شده و اگر کسی مرتبه کامله محبت نصیبش شود به اینکه دوستی خدا و هرچه راجع به او است (دوستی رسول و آل او و دوستی اهل ایمان و سرای آخرت) تمام دل او را احاطه کند و ذرّه ای دوستی و علاقه قلبیه به غیر خدا در دلش نباشد و اگر باشد برای خدا و به جهت الهی باشد مثل اینکه زن و فرزند را از جهت اینکه امانت و نعمت و عطای خداست دوست دارد مال را از حیث اینکه وسیله تقرب به خداست به سبب انفاق آن در راه خدا دوست دارد و البته چنین شخصی از ساعت مرگ با محبوب حقیقی خود متصل و برایش هیچ حجابی نیست و میتوان گفت روایاتی که در آنها مقامات و درجات و سعادات دوستان و شیعیان اهل بیت علیهم السّلام ذکر شده راجع به کسانی است که به این مرتبه از محبت رسیده باشند.
مجلسی اول علیه الرحمه در شرح زیارت جامعه نزد جمله: ((وبِمُوالاتِکُمْ تُقْبَلُ الطّاعَةُ الْمُفْتَرَضَةُ)) فرموده: ((وَاْلاَخْبارُ بِوُجُوبِ الْمَوَدَّةِ مُتَواتِرَةٌ وَاَقَلُّ مراتبها اَنْ یَکُونُوا اَحَبَّ اِلَیْنا مِنْ اَنْفُسِنا وَاَقْصاهَا اْلعِشْقُ)).
یعنی: ((روایات داله بر وجوب دوستی آل محمد صلّی اللّه علیه و آله متواتر است؛ یعنی قطعی است و کمترین مراتب دوستی آن است که آل محمد صلّی اللّه علیه و آله نزد ما محبوبتر از جان ما باشد (47) و آخرین مرتبه آن عشق است:
شعر:
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد (ص) بس است و آل محمد (ص)
و محدث جزائری در کتاب انوار نعمانیه در نور حب گوید محبت را مراتب بی شمار است ولی در پنج مرتبه میتوان آن را شمرد:
اول: ((استحسان)) است و آن حاصل میشود از نظر کردن و شنیدن محاسن و کمالات و صفات جمیله محبوب.
دوم: ((مودت)) و آن میل دل است به سوی محبوب و الفت وانس روحانی با او.
سوم: ((خلت)) یعنی جای گرفتن محبت در دل به طوری که محبت محبوب همه دل را بگیرد.
چهارم: ((عشق)) که زیادی در محبت است به طوری که یک لحظه ازیاد محبوب غافل نشود و دائماً محبوب در خاطرش باشد.
پنجم: ((وله)) است وآن یافت نشدن غیر محبوب در دل محب و راضی نشدن او به غیر محبوب است، پس هریک ازاین مراتب را شرح داده وبا محبت حقیقی تطبیق نموده و عجایبی از اهل محبت نقل کرده است. و همچنین در کتاب گلزار اکبری، در گلشن 66 داستانهای شگفت آوری ذکر شده از کسانی که آثار حیاتیه پس از مرگشان از جسد و قبر آنها دیده شده و نقل آنها منافی با وضع این کتاب و موجب طول کلام است و غرض از اشاره به این مطالب دو چیز است یکی آنکه خواننده عزیز در هر حدی از محبت حقیقی است بدان قانع نشود و سعی کند محبتهای مجازی یعنی دوستی دنیا و شهوات را از دل خارج کند وبر حب حقیقی یعنی دوستی خدا و هرچه به او برمی گردد در دل خود بیفزاید تا از برکات و درجات مقام محبت بهره بیشتری نصیبش بشود.
شعر:
ای یکدله صد دله دل یکدله کن
مهر دگران را زدل خود یله کن
یک لحظه به اخلاص بیا بر در ما
گر کام تو برنیاید از ما گله کن
غرض دیگر آنکه: خواننده عزیز از حرکت دست محب علی پس از مرگش تعجب نکند و آن را منکر نشود و بداند اگر محبت شدید شد روح محب با محبوب متصل میشود و چون محبوب یعنی علی علیه السّلام معدن حیات و قدرت است، پس اگر چنین آثار حیاتی از محب ظهور کند، جای شگفتی نیست.
92 – داستانی از عظمت شاءن سادات
و نیز جناب مولوی مزبور نقل کردند که روزی نظام (48) حیدرآباد دکن در عماری مینشیند و عده ای هنود بت پرست آن عماری را به دوش حمل میکنند (طبق مرسوم تشریفات سلطنتی آن زمان) پس در آن حالت چرت و بی خودی عارضش میشود و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را میبیند به او میفرماید: نظام! حیا نمیکنی که به دوش سادات عماری خود را قرار دادی؟ چشم باز میکند و منقلب میشود میگوید عماری را بر زمین گذارید. میپرسند مگر از ما تقصیری واقع شده؟ میگوید نه لکن باید عده دیگری بیایند و عماری را بلند کنند، پس جمعی دیگر را میآورند و عماری را به دوش میکشند تا نظام به مقصد خود رفته و برمی گردد به منزلش.
پس آن عده را که در مرتبه اول، عماری بر دوش آنهابود، در خلوت میطلبد و دست به گردن آنها کرده و با ایشان معانقه نموده و رویشان را میبوسد و میگوید شما از کجایید؟ جواب میدهند اهل فلان قریه. میپرسد آیا از سابق اینجا بودید؟ می گویند همینقدر می دانیم اجداد ما از عربستان اینجا آمدهاند و توطن نمودهاند. میگوید باید فحص کنید، نوشته جاتی که از اجدادتان دارید جمع کنید و نزد من آورید پس اطاعت کردند و هرچه داشتند آوردند. سلطان در بین آن نوشته شجرنامه و نسب نامه اجدادشان را میبیند که نسب آنها به حضرت علی بن موسی الرضا علیه السّلام میرسد و از سادات رضوی هستند، نظام به گریه میافتد و میگوید شما چطور هنود شدهاید در حالی که مسلمان زاده بلکه آقای مسلمانانید؟! همه آنها منقلب شده و مسلمان و شیعه اثنی عشری میشوند، نظام هم املاک زیادی به آنها عطا میکند.
لزوم اکرام و احترام از سلسله جلیله سادات و ذریّه های رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله از مسلمیات مذهب ماست و در جلد اول گناهان کبیره در بحث صله رحم به آن اشاره شده است و تفصیل مطلب با ذکر ادله آن در کتاب فضائل السادات است و در کتاب ((کلمه طیبه)) مرحوم نوری چهل روایت و داستان اشخاصی که به برکت اکرام به ذرّیه طاهره آثار عظیمه مشاهده نمودند نقل کرده است و از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله روایت کردهاند که فرمود: ((اَکْرمُوا اَوْلادِیَ الصّالِحُونَ للّهِ وَالطّالِحُونَ لی)) (49)
یعنی: ((ساداتی که اهل صلاح و تقوا هستند برای خدا آنها را گرامی دارید و ساداتی که چنین نیستند برای خاطر من و انتسابشان به من گرامی دارید)).
93 – کرامت ابوالفضل و شفای مسلول
و نیز جناب مولوی مزبور نقل کرد که برادرم محمد اسحاق در بچگی مسلول شد و از درمان ناامید گردیدیم. پدرم او را به کربلا برد و در حرم حضرت اباالفضل علیه السّلام او را به ضریح مقدس بست و از آن بزرگوار خواست که از خداوند شفاء یا مرگ او را بخواهد. بچه را بست و خود در رواق مشغول نماز شد، هنگامی که برگشت نزد بچه، گفت بابا گرسنهام. به صورتش نگاه کرد دید رخسارش تغییر کرده و شفا یافته است، او را بیرون آورد و فردای آن روز انار خواست و هشت دانه انار ویک قرص نان بزرگ خورد و اصلاً از آن مرض خبری نشد و اکنون ساکن نجف و در حضرت حمزه مشغول خبازی است.
بنده در سفری که برای زیارت حضرت حمزه مشرف شدم به اتفاق جناب مولوی، محمد اسحاق مزبور را ملاقات کردم و آثار ورع و صلاح و سداد از او آشکار بود.
ونیز نقل فرمود، مادرم به تلاوت قرآن مجید علاقه زیادی داشت و غالباً در شبانه روز هفت جزو تلاوت مینمود وشبهای ماه رمضان را نمیخوابید و مشغول تلاوت قرآن و دعا و نماز بود. شبی در شمعدان به مقدار یک بند انگشت شمع باقیمانده بود و ما میتوانستیم در خارج از منزل شمع تدارک کنیم، لکن چون از طرف حکومت قدغن شده بود که کسی نباید از خانهاش خارج شود و اگر کسی را در کوچه و بازار میدیدند او را به زندان میبردند و جریمه میکردند، مادرم به روشنائی همان مقدار از شمع مشغول تلاوت قرآن مجید شد.
به خدا سوگند! که تا آخر شب که مادرم قرآن و دعا میخواند شمع تمام نشد و از نمازش که فارغ شد مشغول سحری خوردن شدیم باز تمام نشد، همینکه صدای اذان صبح بلند گردید رو به خاموشی رفت و تمام شد و خلاصه یک بند انگشت شمع به مقدار نه ساعت برای ما به برکت مادرم روشنایی داد.
95 – گریه شیر در عزای حضرت سیدالشهداء (ع)
و نیز نقل کردنداز عالم بزرگوار جناب حاج سید محمد رضوی کشمیری فرزند مرحوم آقا سید مرتضی کشمیری که فرمود در کشمیر به دامنه کوهی حسینیه ای است و اطراف آن طوری است که میتوان از بیرون داخل آن را دید و پشت بام آن جهت روشنایی و هوا، مقداری باز است و هر ساله ایام عاشورا در آن اقامه عزای حضرت سیدالشهداء علیه السّلام میشود و جمعی از شیعیان جمع میشوند و عزاداری میکنند و ازشب اول محرم از بیشه نزدیک شیری میآید میرود پشت بام حسینیه و سرش را از همان روزنه داخل میکند و عزاداران را مینگرد و قطرات اشک پشت سر هم میریزد تا شب عاشورا هر شب به همین کیفیت ادامه میدهد و پس از پایان مجلس میرود.
و فرمود در این قریه، اول محرم هیچ وقت مشتبه و مورد اختلاف نمیشود و با آمدن شیر معلوم میشود شب اول عاشواری حسینی علیه الصلوة والسلام است.
ظهور آثار حزن از بعضی حیوانات در عاشواری حسینی علیه السّلام مکرر واقع شده و از موثقین نقل گردیده و در اینجا برای زیادتی بصیرت خواننده عزیز تنها یک داستان عجیب از کتاب کلمه طیبه نوری نقل میشود:
عالم جلیل و کامل نبیل صاحب کرامات باهره و مقامات ظاهره ((آخوند ملا زین العابدین سلماسی اعلی اللّه مقامه)) فرمود: چون از سفر زیارت حضرت رضا علیه السّلام مراجعت کردیم، عبور ما به کوه الوند افتاد که در نزدیکی همدان واقع شده است، پس در آنجا فرود آمدیم و موسم بهار بود پس همراهان مشغول خیمه زدن شدند و من نظر میکردم به دامنه کوه ناگاه چشمم افتاد به چیز سفیدی چون تاءمل کردم پیرمرد محاسن سفیدی را دیدم که عمامه کوچکی بر سر داشت و بر سکویی نشسته که قریب به چهار ذرع ارتفاع داشت و بر دور آن سنگهای بزرگی چیده که بجز سر چیزی از او نمایان نبود، پس نزدیک او رفتم و سلام کردم و مهربانی نمودم پس به من انس گرفت و از جای خود فرود آمد و مرا از حال خود خبر داد که از گروه ضاله نیست که به جهت بیرون رفتن از عمده تکالیف اسمهای مختلفه بر خود گذاشتهاند و به اشکال عجیبه بیرون میآیند بلکه برای او اهل و اولاد بوده وپس از تمشیت امور ایشان برای فراغت در عبادت از آنها عزلت اختیار کرده و در نزد او بود رسالههای عملیه از علمای آن عصر و هیجده سال است که در آنجا بود.
و از جمله عجایبی که دیده بود پس از استفسار از آنها گفت اول آمدن من به اینجا ماه رجب بود، چون پنج ماه و چیزی گذشت شبی مشغول نماز مغرب بودم ناگاه صدای ولوله عظیمی آمد و آوازهای غریبی شنیدم، پس ترسیدم و نماز را تخفیف دادم و نظر نمودم در این دشت دیدم بیابان پر شده از حیوانات و روی به من میآیند، اضطراب و خوفم زیاد شد واز آن اجتماع تعجب کردم چون دیدم در ایشان حیوانات مختلفه و متضاده اند چون شیر و آهو و گاو کوهی و پلنگ و گرگ با هم مختلطاند و به صداهای غریبی صیحه میزنند پس در این محل دور من جمع شدند و سرهای خود را به سوی من بلند نموده فریاد میکردند، با خود گفتم دور است که سبب اجتماع این وحوش و درندگان که با هم دشمناند برای دریدن من باشد در حالی که خود را نمیدرند این نیست مگر برای امری بزرگ و حادثه ای عجیب.
چون تاءمل کردم به خاطرم آمد که امشب شب عاشوراست و این فریاد و فغان و اجتماع و نوحه گری برای مصیبت حضرت سیدالشهداء است چون مطمئن شدم عمامه از سر برداشتم و بر سر خود زدم خود را از این مکان انداختم و میگفتم حسین حسین، شهید حسین وامثال این کلمات.
پس حیوانات در وسط خود جایی برایم خالی کردند و دور مرا حلقه گرفتند پس بعضی سر بر زمین میزدند و بعضی خود را در خاک میانداختند و به همین نحو بودیم تا فجر طالع شد، پس آنها که وحشی تر از همه بودند رفتند و به همین ترتیب میرفتند تا همه متفرق شدند واز آن سال تا به حال که مدت هیجده سال است این عادت ایشان است حتی اینکه گاهی عاشورا بر من مشتبه میشود پس از اجتماع آنها در این محل بر من ظاهر میگردد آنگاه عابد برخاست و خمیری کرد و آتش افروخت که دو قرص نان برای افطاری و سحری خود تدارک کند، از او خواهش کردم فردا میهمان من باشد که طبخی کنم و برایش بیاورم گفت روزی فردا را دارم اگر فردا را چیزی نرسید روز بعد مهمان تو میباشم چون شب شد به همراهان خود گفتم طعامی نیکو بسازید به جهت مهمان عزیزی که سالهاست مطبوخی نخورده.
پس شب مهیا شدند و صبح از برنج طبخی نمودند و من روی سجادهام نشسته مشغول تعقیب بودم، نزدیک طلوع آفتاب مردی را دیدم که به شتاب بر کوه بالا میرود، ترسیدم و به خادم خود که ((جعفر)) نام داشت گفتم او را نزد من آور پس او را آواز داد که بیاید، گفت تشنهام آبی به من رسان. چون به نزد عابد رفتم آنگاه میآیم به نزد شما. چون نزد عابد رفت و چیزی به او داد و عابد از او بگرفت، برگشت به سوی ما و سلام کرد و نشست.
پرسیدم سبب این شتاب چه بود و چه کار داشتی و به عابد چه دادی و تو کیستی و از کجا آمدی گفت اصل من از شهر خوی آذربایجان است در کوچکی مرا دزدیدند فلان حاجی دباغ همدانی مرا خرید و نزد معلم گذاشت خط نوشتن و مسائل دینی را به من آموخت پس مرا عیال و سرمایه داد و مستقل نمود، شب گذشته در خواب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را دیدم به من فرمود پیش از طلوع آفتاب یک من آرد حلال پاکیزه برسان به عابدی که در کوه الوند است، گفتم فدایت شوم! از کجا بشناسم حلیت و پاکیزه بودن آن را فرموده در نزد فلان حاجی دباغ. از خواب بیدار شدم و وقت شب بر من مشتبه شد از خانه بیرون آمدم از بیم آنکه مبادا پیش از طلوع آفتاب به عابد نرسم و خانه دباغ را درست نمیشناختم چون قدری رفتم شب گردها مراگرفتند ونزد داروغه بردند گفت ای پسر! این چه وقت بیرون آمدن است گفتم مرا شغلی با فلان حاجی دباغ است با هم معاهده کردیم که در آخر شب او را ملاقات کنم از خواب بیدار شدم وقت را نشناختم از خانه بیرون آمدم از ترس خلف وعده، شبگردان مرا گرفتند و نزد تو آوردند و آن مرد دباغ معروف بود.
داروغه گفت در سیمای این جوان آثار صدق و صلاح مشاهده میکنم او را به خانه حاجی دباغ برید، اگر او را شناخت و به خانهاش برد او را رها کنید وگرنه او را بر گردانید نزد من، پس مرا آوردند تا درب خانه حاجی دباغ، گفتند این خانه اوست و به کناری رفتند، پس درب خانه را کوبیدم خود حاجی بیرون آمد، بر او سلام کردم، جواب گفت و مرا در بغل گرفت و پیشانیم را بوسید و داخل خانه کرد، آن جماعت برگشتند. گفتم یک من آرد حلال میخواهم. گفت به چشم و رفت و انبانی آورد سربسته و گفت این همان مقدار است.
گفتم قیمت آن چند است؟ گفت آنکه تو را امر کرد به این، مرا نیز امر کرد که از تو بها نگیرم، پس انبان را به دوش کشیده و نماز صبح را هنگام بالا رفتن از کوه به تعجیل انجام دادم از ترس فوت وقت. و این فضل خداست که به هرکس خواست میدهد.
جناب آخوند اعلی اللّه مقامه فرمود در نزدیکی دامنه آن کوه که ما منزل کرده بودیم، جماعتی از صحرانشینان گوسفند داشتند نزد ایشان فرستادیم که قدری دوغ و پنیر بگیرد آنها از فروختن امتناع کردند و او را از میان خود بیرون نمودند واو با دست خالی و حالتی پریشان برگشت. ساعتی نگذشت که جماعتی از ایشان با حالت اضطراب رو به ما کرده و گفتند چون ما از فروختن دوغ و ماست ابا کردیم و فرستاده شما را بیرون نمودیم در گوسفندان ما مرضی پیدا شده که ایستاده به خود میلرزند تا اینکه افتاده و میمیرند و گمان داریم این جزای کردار ماست.
پس به شما پناه آوردهایم که این بلا را از ما بگردانید پس دعایی برایشان نوشتم و گفتم این را در میان گوسفندان بر بالای چوبی نصب کنید، چون آن را بردند بعد ازساعتی تمام مردان ایشان برگشتند و با خود مقدار زیادی دوغ و پنیر آوردند که ما نتوانستیم برداریم آنگاه نزد عابد رفتم، عابد گفت میان شما و این جماعت حادثه عجیبی روی داده یک نفر از طایفه جن ساکن این مکان مرا خبر داد به رفتن بعضی ازشما نزد این جماعت و امتناع ایشان از فروختن و اذیت کردن و بیرون نمودن او را و تعصب کردن جنیان این مکان برای شما و غضب آنها برایشان وتلف کردن آنها گوسفندان ایشان را و پناه آوردن ایشان به شما و گرفتن دعایی از شما که مشتمل بود بر تهدید و وعید بر جنیان و آنها چون نوشته شما را دیدند به یکدیگر گفتند حال که خودشان از ایشان راضی شدند و ما را تهدید میکنند دست از گوسفندان ایشان بدارید. پس عابد دست در زیر فرش خود کرد و آن دعا را به من داد و نام آن عابد ((حسین زاهد)) بود!
96 – شفای مریض به وسیله حضرت سیدالشهداء (ع)
و نیز جناب مولوی مزبور نقل کردند: در قندهار حسینیه ای است از اجداد ما برای اقامه عزای حضرت سیدالشهداء علیه السّلام دختر عموی مادرم به نام ((عالمتاب)) که عمه مرحوم حاج شیخ محمد طاهر قندهاری بود با اینکه به مکتب نرفته و درس نخوانده و نمیتوانست خط بخواند به واسطه صفای عقیده ای که داشت وضو میگرفت و یک صلوات میفرستاد و دست روی سطر قرآن مجید گذارده آن را تلاوت میکرد و برای هر سطری صلواتی میفرستاد و آن را میخواند و به این ترتیب قرآن را به خوبی میخواند و الا ن هم چنین است.
این زن پسری دارد به نام ((عبدالرؤ وف)) در بچگی در سینه و پشت او کاملاً برآمدگی (قوز) داشت و من خود بارها مشاهده کردم. در حسینیǠمزبور، شب عاشورا برای عزاداری عالمتاب بچه چهارساله قوزی خودش را همراه میآورد و پدر و مادرش آرزوی مرگش را داشتند؛ چون هم خودش و هم آنها ناراحت بودند پس از پایان عزاداری گردنش را به منبر میبندند و می گویند یا حسین علیه السّلام از خدا بخواه که این بچه را تا فردا یا شفا دهد یا مرگ، ما خواب بودیم که ناگهان از صدای غرش همه بیدار شدیم دیدیم بدن بچه میلرزد و بلند میشود و میافتد و نعره می زند، ما پریشان شدیم، مادرم به عالمتاب گفت بچه را به خانه رسان که آنجا بمیرد تا پدرش، که عصبانی است اعتراض نکند. مادر، بچه را در برگرفت از شدت لرزش بچه، مادر هم میلرزید تا منزلش رفتم، لرزش بچه تا سه چهار روز ادامه داشت پس از این لرزشهای متوالی گوشتهای زیادتی آب شد و سینه و پشت او صاف گردید به طوری که هیچ اثری از برآمدگی نماند و چندی قبل که برای زیارت به اتفاق مادرش به عراق آمده بود او را ملاقات کردم جوانی رشید و بلند قد و هنوز خودش و مادرش زنده هستند.
و نیز جناب مولوی مزبور نقل کردند بنده 23 سال قبل در کربلا بودم و به مرض تب مزمن و اختلال حواس مبتلا بودم. رفقا مرا برای تفریح و تغییر هوا به سمت قبر جناب ((حر شهید)) بردند. در حرم حرّ بودم و قدرت ایستادن نداشتم، نشسته زیارت مختصری خواندم، در این اثناء دیدم زن عربی بیابانی وارد شد و نزدیک ضریح نشست و انگست خود را در حلقه ضریح گذارد و این دعا را خواند:
((یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ مَوْلانَا الْحُسَیْنِ علیه السّلام اکْشِفْ لَنَا الْکُرَبَ الْعِظامَ بِحَقِّ مَوْلانَا اَلْحُسَیْنِ)).
پس انگشت خود را برمی داشت و در حلقه متصل به آن گذاشته و آن ذکر را میخواند و همینطور میخواند و دور میزد، دور پنجم یا ششم او بود که من هم آن جمله را حفظ کردم، چون توانائی ایستادن نداشتم که از بالا شروع کنم خود را کشان کشان به ضریح رسانده و انگشتم را به حلقه پایین ضریح گذاشتم و همان جمله را خواندم و بعد در حلقه دیگر و چون در حلقه سوم مشغول خواندن شدم، گرمی مختصری از داخل ضریح به انگشتانم رسید به طوری که به داخل بدن و تمام رگهای بدنم سرایت کرد مانند دوای آمپولی که تزریق میکنند، حس کردم میتوانم برخیزم، پس برخاستم و بقیه حلقهها را ایستاده خواندم و بکلی آن مرض برطرف گردید و دیگر اثری از آن پیدا نشد.
چون بعضی در مقام جناب حر بن یزید ریاحی در شک هستند و گویند چون آن جناب کسی بود که راه را بر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام بست و مانع شد از برگشتن آقا به مدینه، برای دفع این شبهه و دانستن مقام آن جناب تذکر داده میشود که جناب حرّ، مردی شریف و بزرگوار و صاحب ریاست در کوفه بود و آمدنش جلو حضرت سیدالشهداء برای حفظ ریاستش و به امید اینکه کار به مسالمت میگذرد.
و اما جنگ با آن حضرت و کشتن امام علیه السّلام چیزی بود که حر تصور آن را نمیکرد و آن را باور نمیداشت وچنانچه خودش فرمود اگر واقعه عاشورا و اقدام به کشتن امام علیه السّلام را میدانست هیچگاه اقدام به چنین خطائی نمیکرد و چون روز عاشورا پیشنهادهای امام علیه السّلام را شنید که از آن جمله این بود بگذارند تا آقا با باقیمانده اهل بیت از عراق خارج شود و ابن سعد هیچیک را نپذیرفت، جناب حر آمد نزد عمر بن سعد و گفت آیا میخواهی با حسین جنگ کنی؟ گفت: آری جنگی که آسانتر آن بریدن سرها از بدن و جدا شدن دستهاست! حرّ فرمود: آیا این خواستههای حسین را هیچیک نمیپذیری تا اینکه کار به مسالمت و صلح تمام شود.
عمر سعد گفت: ابن زیاد راضی نمیشود. حرّ با خشم و دل شکسته برگشت پس به بهانه آب دادن به اسب خود از لشکر کناره گرفت و اندک اندک به لشکرگاه حسین علیه السّلام نزدیک میشد. مهاجر بن اوس با وی گفت چه اراده داری، مگر میخواهی حمله کنی؟ حر او را پاسخ نداد و لرزش او را گرفت.
مهاجر گفت: ای حر! کار تو ما را به شک انداخته به خدا قسم! در هیچ جنگی ما این حال را از تو ندیدیم و اگر از من میپرسیدند شجاعترین اهل کوفه کیست، غیر تو را نام نمیبردم، این لرزیدن تو از چیست؟
حر گفت: به خدا خود را میان بهشت و دوزخ میبینم! به خدا قسم جز بهشت را اختیار نخواهم کرد اگر چه پاره پاره شوم و به آتش سوخته گردم، پس اسب خود را به جانب حسین علیه السّلام دوانید و سپر را واژگون کرد و دو دست بر سر گذاشت و سر به آسمان گفت: خدایا! به سوی تو توبه میکنم از کردار ناروایم که دل اولیای تو و اولاد دختر پیغمبر تو را آزردم و چون با این حالت عجز به امام علیه السّلام رسید سلام کرد و خود را بر خاک اندخت و سر بر قدم نهاد امام علیه السّلام فرمود سر بردار تو کیستی (معلوم میشود از شدت شرمساری صورت خود را پوشیده بود) عرض کرد پدر و مادرم فدایت باد! منم ((حربن یزید)) من آن کس هستم که تو را مانع شدم از برگشتن به مدینه و بر تو سخت گرفتم تا در این مکان هم بر تو تنگ گرفتم، به خدا قسم! گمان نمیبردم که خواستههای تو را رد می کنندو آماده کشتن تو میشوند.
آیا توبه من پذیرفته نیست؟ امام علیه السّلام فرمود: آری خدا توبه پذیر است، توبهات را میپذیرد و میآمرزدت، سپس عرض کرد گاهی که از کوفه خارج شدم، ناگاه ندایی به گوشم رسید که گفت ای حر! بشارت باد تو را به بهشت (البته این بشارت به اعتبار آخر کار او بوده است) من با خود گفتم این هرگز بشارت نخواهد بود من به جنگ پسر پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله میروم بشارت معنا ندارد، اکنون فهمیدم که آن بشارت صحیح است. امام علیه السّلام فرمود آن بشارت دهنده برادرم خضر علیه السّلام بود که تو را بشارت داد، به تحقیق که اجر و خیر رانایل شدی.
و بالجمله از امام علیه السّلام اجازه گرفت و به میدان رفت و هشتاد نفر از آن کفار را به جهنم فرستاد تا کشته گردید. اصحاب بدن او را آورده نزد امام علیه السّلام گذاردند حضرت چهره خون آلود او را مسح مینمود و میفرمود:
((بَخٍّ بَخٍّ ما اَخْطَاءَتْ اُمُّکَ حَیْنَ سَمَّتْکَ حُرّاً اَنْتَ وَاللّهِ حُرُّ فِی الدُّنْیا وَاْلاخِرَةِ ثُمَّ اسْتَغْفَرَ لَهُ)). یعنی: ((به به! مادرت به غلط نام تو را حرّ ننهاد، به خدا قسم! تو در دنیا وآخرت حری پس برایش استغفار کرد)).
و در بعض مقاتل اشعاری از امام علیه السّلام نقل شده که در مرثیه حرّ، انشاء فرمود.
غرض از آنچه نقل شد دانستن این است که جناب حر از خطای خودتوبه کرده و امام علیه السّلام توبهاش را پذیرفت و در برابر آن حضرت جهادکرد و امام علیه السّلام را یاری نمود تا کشته شد، پس با سایر شهدای کربلا درفضیلت شهادت یکی است، بلی سایر شهدا را جز فضیلت شهادت ازجهت علم وعمل هریک دارای فضیلتی بودند، گوییم جناب حرّ هم فضیلتی داشت که به قول مرحوم شیخ جعفر شوشتری نمیتوان کمتر ازفضیلت سایر شهدابوده و آن ((حالت توبه)) است. کسی که سرهنگ و چهارهزار تابع دارد وتمام وسایل عیش و نوش، برایش فراهم و امید رسیدن به هدفهای بالاتری پس از وقعه کربلا دارد، ناگاه به یاد خدا افتد و از خوف الهی چنان بلرزد و ترسان شود که مورد حیرت قرار گیرد، آنگاه با یک عالم شرمساری از گناهش صورت را پوشیده خود را بر خاک اندازد، این حالت توبه که عبادت قلبیه است نزد پروردگار خیلی پر ارج است تا جایی که محبوب حضرت آفریدگار میشود و بدون شک حالت توبه او، امام علیه السّلام را دلشاد کرد و در آن لحظه، همّ و غمهای امام علیه السّلام را برطرف ساخت و ازاین بیان دانسته میشود صحت جمله: ((یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ مَوْلانَا الْحُسَیْنِ)).
یعنی: ((ای کسی که به واسطه توبهات، غم را ازدل امام علیه السّلام زدودی و آن بزرگوار را شاد ساختی (ضمناً ما هم باید بدانیم اگر از گناهانمان توبه کنیم و همان حالت توبه نصیبمان شود، امام زمان علیه السّلام از ما راضی و دلشاد خواهد گردید)).
پس دانسته شد که جناب حرّ با سایر شهدا در ثواب زیارت قبر شریف و توسل به او در حوایج دنیوی و اخروی مساوی است و جمله: ((یا کاشِفَ الْکَرْبِ)) در خطاب به جناب حرّ یا حضرت اباالفضل علیه السّلام یا دیگری از شهدا هرچند معنای صحیحی دارد چنانچه ذکر شد لکن چون از معصوم نرسیده قصد ورود از شرع نباید نمود.
برای مزید اطمینان به مقام جناب حر داستانی را که مرحوم سید نعمت اللّه جزائری در کتاب انوار نعمانیه بیان کرده نقل میشود:
چون شاه اسماعیل صفوی بغداد را تصرف نمود وبه کربلا مشرف شد، به زیارت قبر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام از بعض مردم شنید که به جناب حرّ، طعن می زند پس خودش نزد قبر حر رفت و امر کرد قبر را نبش کردند، چون به جسد حر رسیدند، دیدند بدن تازه و مانند همان روزی است که شهید شده و دیدند که بر سرش پارچه ای بسته شده و به شاه خبر دادند که چون روز عاشورا در اثر ضربتی که بر سر مبارک حر رسیده بود، خون جاری میشد، امام علیه السّلام این پارچه را بر سر او بستند و به همان حالت دفن شده، پس شاه امر کرد که آن پارچه را باز کنند تا به قصد تبرک آن را برای خود بردارد، چون آن پارچه را باز کردند خون از همان موضع زخم جاری شد با پارچه دیگری سر مبارک را بستند فایده نکرد و همینطور خون جاری میشد، به ناچار به همان پارچه امام علیه السّلام آن زخم را بستند و خون قطع شد، پس شاه دانست حسن حال و مقام حر را پس قبه و بارگاه بر آن قبر بنا کرد و خادمی بر آن گماشت.
باید دانست اینکه قبر شریف حر در یک فرسخی واقع شده دو وجه گفته شده: یکی آنکه عشیره حرّ آن جسد مطهر را در نزدیکی اقامتگاه خود برده و دفن کردند. وجه دیگر آنکه در هنگام نبرد با لشگریان این محل که رسیده افتاده و شهید شده است و وجه اوّل اقرب است.
و نیز جناب مولوی مزبور نقل کردند از آقا سید رضا موسوی قندهاری که سیدی فاضل و متقی بود، فرمود سلطان محمد دائی ایشان شغلش خیاطی و تهیدست و پریشان حال بود. روزی او را بشاش و خندان یافتم و پرسیدم چطور است امروز شما را شاد میبینم؟
فرمود آرام باش که میخواهم از شادی بمیرم. دیشب از جهت برهنگی بچههایم و نزدیکی ایام عید و پریشانی و فلاکت خودم گریه زیادی کردم و به مولا امیرالمؤ منین علیه السّلام خطاب کردم آقا! تو شاه مردانی و سخی روزگاری، گرفتاریهای مرا میبینی، چون خوابیدم دیدم که از دروازه عیدگاه قندهار بیرون رفتم، باغی بزرگ دیدم که قلعهاش از طلا و نقره بود، دری داشت که چندین نفر نزد آن ایستاده بودند نزدیک آنها رفتم پرسیدم این باغ کیست؟ گفتند از حضرت امیرالمؤ منین است. التماس کردم که بگذارند داخل شده و به حضور آن حضرت رسم. گفتند فعلاً رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله تشریف دارند بعد اجازه دادند. به خود گفتم اول خدمت رسول خدا میرسم و از ایشان سفارشی میگیرم. چون به خدمتش رسیدم از پریشانی خود شکایت کردم.
فرمود: پیش آقای خود اباالحسن علیه السّلام برو، عرض کردم حواله ای مرحمت فرمایید. حضرت خطی به من دادند، دو نفر را هم همراهم فرستادند، چون خدمت حضرت اباالحسن علیه السّلام رسیدم فرمود سلطان محمد کجا بودی؟ گفتم از پریشانی روزگار به شما پناه آوردهام و حواله از رسول خدا دارم پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و به من نظر تندی فرمود و بازویم را به فشار گرفت و نزد دیوار باغ آورد. اشاره فرمود شکافته شد، دالانی تاریک و طولانی نمایان شد و مرا همراه برد و سخت ترسناک شدم.
اشاره دیگری کرد روشنایی ظاهر شد، پس دری نمایان شد و بوی گندی به مشامم رسید به شدت به من فرمود داخل شو و هر چه میخواهی بردار، داخل شدم دیدم خرابه ای است پر از لاشه مردار. حضرت به تندی فرمود زود بردار (لاشه خورهای زیادی آنجا بود) از ترس مولا دست دراز کردم پای قورباغه مرده ای به دستم آمد، برداشتم. فرمود برداشتی؟ عرض کردم بلی. فرمود بیا، در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو دیگ پر آب روی اجاق خاموش مانده بود، فرمود سلطان محمد! چیزی که به دست داری در آب بزن و بیرون آور، چون آن را در آب زدم دیدم طلا شده است.
حضرت به من نگریست لکن خشمش اندک بود، فرمود سلطان محمد! برای تو صلاح نیست محبت مرا میخواهی یا این طلا را؟ عرض کردم محبت شما را، فرمود: پس آن را در خرابه انداز، به مجرد انداختن از خواب بیدار شدم، بوی خوشی به مشامم رسید تا صبح از خوشحالی گریه میکردم و شکر خدای را نمودم که محبت آقا را پذیرفتم.
آقا سید رضا فرمود پس از این واقعه، اضطرار دنیوی سلطان محمد برطرف شد و وضع فرزندانش مرتب گردید.
از این داستان حقایقی دانسته میشود که در اینجا به پاره ای از آنها به طور اختصار اشاره میشود و تفصیل آنها برای محل دیگر. بر صاحب بصیرت آشکار است که ثروتمندی و فراوانی نعمتهای دنیوی و کامیابی به تنهایی نزد عقل صحیح برای انسان متصف به خوبی یا بدی نیست هرچند تمام نعمتهای دنیویه بالذات خوب است لکن بالنسبه به انسان دو جور است:
اگر شخص ثروتمند علاقه قلبیش عالم آخرت و ایستگاه ابدی و جوار محمد و آل محمد علیهم السّلام باشد وهرچه در دنیا دارد در دلش نباشد یعنی آنها را بالذات دوست ندارد بلکه آنها را وسیله تاءمین حیات ابدی خود شناسد البته چنین ثروتی برای او نعمت حقیقی و مقدمه سعادت ابدی است ونشانه چنین شخصی آن است که سعی در ازدیاد ثروت میکند ولی نه با حرص و علاقه قلبی به آن و سعی در نگاهداری آن میکند ولی نه با بخل در راه حق، یعنی در راه باطل ازصرف یک درهم خودداری میکند ولی در راه خدا از بذل تمام دارائی هم مضایقه ندارد و نیز چنین شخصی هیچگاه به ثروت خود نمینازد و تکبر نمینماید و خود را با تهیدست یکسان میبیند ونیز هرگاه تمام ثروت وسایر علاقههای مادی او از بین رود، اضطراب درونی و حزن قلبی ندارد. و اگر شخص علاقه قلبی او تنها حیات مادی و شهوات دنیوی باشد و ثروتمندی را با لذات دوستدار و آن را وسیله رسیدن به آرزوهای نفسانی شناخت و حیات پس از مرگ و قرب به پروردگار و جوار آل محمد صلّی اللّه علیه و آله حکایتی پنداشت و آنها را تنها بر زبان داشت گاهی که میگفت قیامت حق است، میزان و صراط و بهشت و جهنم همه حق است، اموری بود که بر زبان میگفت ولی علاقه قلبی او تنها دنیا بود.
البته زیادتی ثروت و کامیابیهای دنیوی برای چنین شخصی بلای حقیقی و موجب شقاوت ابدی است و مثل او در عالم حقیقت مثل کسی است که برایش سلطنت پیش بینی شده و باید حرکت کند و به قصر سلطنتی وارد شود و بر تخت سلطنتی نشیند و از انواع نعمتها بهره برد، پس در اثناء راه به خرابه ای که پر از لاشه مردار و لاش خوره است برسد پس در آن خرابه منزل کند و در برابر قصر سلطنتی و به مردارخوری قناعت نماید؛ چنانچه در داستان مزبور به این حقیقت اشاره شده است و از آنجایی که ثروتمندی و کامیابی غالباً برای بشر دام میشود و او را صید میکند، یعنی محبت آنها در دلش جای گرفته و از عالم اعلا غافل میگردد و علاقه قلبیه اش از جهان پس از مرگ بریده میگردد، پروردگار حکیم بعضی از بندگان خود را از خوشیهای این عالم محروم میکند و به وسیله تیرهای بلای فقر و مرض و مصیبت و ظلم اشرار آنها را از دنیا دل آزرده مینماید تا دل به آن نبندند و از حیات جاودانی غافل نشوند. و به عبارت دیگر: انسان یک دل بیشتر ندارد اگر در آن محبت به دنیا و شهوات نفسانی جای گرفت به همان اندازه از جای گرفتن محبت خدا و اولیای او و سرای آخرت کم میشود و گاه میشود که حب دنیا و شهوات تمام دل را احاطه میکند تا جایی که برای خدا و اولیای او جایی باقی نمیماند.
و از آنچه گفته شد دانسته گردید سرّ فرمایش امیرالمؤ منین علیه السّلام که فرمود: ((مال دنیا میخواهی یا محبت مرا)).
و شرح و تفصیل آنچه گفته شد در کتاب ((قلب سلیم)) که ان شاء اللّه بزودی انتشار مییابد (50)، ذکر گردیده است.
99 – جنازه پس از 72 سال تازه است
پیر روشن ضمیر حاج محمد علی سلامی اهل ابرقو (از توابع یزد) که سن شریف او قریب نود سال است و هرگاه شیراز میآید در جماعت مسجد جامع حاضر میشود، نقل کرد که در سنه 1388 در ابرقو از طرف شهرداری مشغول حفّاری شدند برای فلکه خیابان، ناگاه رسیدند به سردابی که در آن جسد عالم بزرگوار ((حاج ملا محمد صادق)) بود که در 72 سال قبل فوت شده بود، دیدند بدن تازه است مثل اینکه همان روز دفن شده و انگشتان و ناخنهایش تماماً سالم است
حاجی مزبور نقل کرد که من در اول جوانی آن بزرگوار را درک کرده بودم و چون وصیّت کرده بود که جنازهاش را به نجف اشرف حمل کنند پس از فوت، جنازهاش را به طور موقت در سرداب امانت گذاشتند وبعد مسامحه شد تا اینکه وصیّ آن مرحوم هم فوت شد و دیگر کسی پیدا نشد برای حمل جنازه و از خاطرهها محو گردید تا آن روز پس از 72 سال جنازه را بیرون آوردند و در تابوت گذارده به قم حمل شد تا از آنجا به نجف اشرف حمل گردید.
خواننده عزیز! بداند که بعضی از ارواح شریفه در اثر قوت حیات حقیقی که دارند ابدان شریفه آنها که سالها با آن کار کردند و طریق عبودیت را پیمودند و پس از مفارقتشان از آن در جوف خاک مستور شده از نظر و توجه آنها پنهان نیست و از اینرو برای مدت نامعلومی بدنهای آنها تازه میماند و ابدان شریفه بسیاری از پیغمبران و امامزادگان و علمای بزرگ پس از گذشتن صدها سال از فوت آنها در قبرشان تازه دیده شده و در کتب معتبره تواریخ ثبت گردیده است؛ مانند حضرت شعیب و حضرت دانیال و حضرت احمد بن موسی شاهچراغ و سید علاءالدین حسین و جناب ابن بابویه شیخ صدوق در ری و جناب محمد بن یعقوب کلینی در بغداد و غیر آنها که شرح هریک خارج از وضع این رساله است.
جناب آقای شیخ محمد انصاری دارابی که داستان 82 از ایشان نقل شد، نقل کرد که پیش از سفر کربلا در عالم رؤ یا حضرت امیر علیه السّلام فرمود بیا به زیارت، عرض کردم وسایل سفر ندارم فرمود بر عهده من پس طولی نکشید که مخارج سفر به مقدار رسیدن به نجف فراهم شد و در نجف هم به مقدار توقف و مراجعت به من رسید و نیز پسرم مصروع بود و به قصد استشفا همراهش بردم و در نجف، خدا به او شفا داد.
و نیز نقل کرد از پدرش به نام شیخ محترم بن شیخ عبدالصمد انصاری که به اتفاق یک نفر (همجناق او) به نام غلامحسین، شایق کربلا شدیم و هیچ نداشتیم، پس دو نفری از سر کوه داراب با دست خالی حرکت کردیم و در هر منزلی یکی دو روز توقف نموده و عملگی میکردیم تا در مدت پنج ماه، پیاده از طریق کرمانشاه خود را به کربلا رساندیم و در آنجا هم روزها مشغول کار شدیم و معیشت ما اداره میشد ولی در نجف، دوروز برای ماکاری پیش نیامد و هیچ نداشتیم، شب عید غدیر، گرسنه و هیچ راهی نداشتیم گفتیم در حرم مطهر میمانیم و اگر مقدر ما مرگ باشد همانجا بمیریم. مقداری از شب که گذشت چهار نفر بزرگوار وارد حرم مطهر شدند یکی از آنها نزدیک من آمد اسم خودم و پدرم و جدم و پدر جدم را برد، تعجب کردم پس مقداری پول سکه نقره در دست من گذارد و رفت و چون شمارهاش کردم مبلغ چهار تومان بود دو ماه در عراق ماندیم و از آن پول خرج میکردیم و پس از مراجعت به وطن تا دو ماه از آن خرج میکردیم ناگاه مفقود شد.
102 – شفای مریض و تعمیر قبر میثم
جناب آقای قندهاری سابق الذکر و نیز جمعی دیگر از موثقین نجف اشرف نقل کردهاند که: رشادمرضه که از تجار درجه یک عراق میباشد، تقریباً در هفت سال قبل به مرض سرطان داخلی مبتلا شد و اطبای عراق و لبنان و سوریه از معالجهاش عاجز شدند و برای مداوا به ممالک اروپایی رفت، بالا خره به او گفتند به هیچ وجه علاجی ندارد چه جراحی بکنیم و چه نکنیم ریشه سرطان به قلب رسیده و بر فرض، جراحی بکنیم یک هفته دیرتر شاید بمیری.
دست اززندگی میشوید شب در خواب، عربی را میبیند که پیراهن کرباسی در بر دارد با محاسن متوسط، میگوید: ((رشادمرضه اگر قبر مرا درست کنی، من از خداوند شفای تو را میخواهم)).
میپرسد شما کیستید؟ میفرماید من ((میثم تمار)) هستم (ناگفته نماند که قبلاً بارگاه ((میثم)) بسیار مختصر و محقر بود). از خواب بیدار میشود و دو مرتبه به خواب میرود و همان منظره را میبیند. در مرتبه سوم نیز همینطور مشاهده میکند.
فردا با هواپیما به بغداد برمی گردد و ازراه مستقیماً به درخواست خودش او را بر سر قبر ((میثم)) میآورند و آنجا میماند. شب هنگام همان شخصی که در خواب دیده بود در مقابل چشمش پیدا میشود و صدایش می زند ((رشادمرضه، قُم)) یعنی بلند شو، میگوید نمیتوانم. با تندی میگوید ((قُم)) ناگهان میایستد و آثاری از مرض در خود نمیبیند.
بلافاصله مشغول تعمیر بارگاه میثم میشود و قبه آبرومند فعلی را میسازد وبعد شوق تعمیر قبر مسلم بن عقیل را پیدا میکند و قبه طلای مسلم را تمام میکند و سپس برای تجدید تذهیب گنبد مولا امیرالمؤ منین علیه السّلام دویست کیلو طلا میپردازد و اکنون بحمداللّه تذهیب گنبد تمام شده است.
103 – معجزه ای از اهل بیت (ع) در قم
سید جلیل و فاضل نبیل جناب آقای سید حسن برقعی واعظ، ساکن قم چنین مرقوم داشتهاند:
آقای قاسم عبدالحسینی پلیس موزه آستانه مقدسه حضرت معصومه سلام اللّه علیها و در حال حاضر یعنی سنه 1348 به خدمت مشغول است و منزل شخصی او در خیابان تهران، کوچه آقابقال برای این جانب حکایت کرد که در زمانی که متفقین محمولات خود را از راه جنوب به شوروی میبردند و در ایران بودند من در راه آهن خدمت میکردم. در اثر تصادف با کامیون سنگ کشی یک پای من زیر چرخ کامیون رفت و مرا به بیمارستان فاطمی شهرستان قم بردند و زیر نظر دکتر مدرسی که اکنون زنده است و دکتر سیفی معالجه مینمودم، پایم ورم کرده بود به اندازه یک متکا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتی یک لحظه خواب به چشمم نرفت و دائماً از شدت درد ناله و فریاد میکردم، امکان نداشت کسی دست به پایم بگذارد؛ زیرا آنچنان درد میگرفت که بی اختیار میشدم و تمام اطاق و سالن را صدای فریادم فرا میگرفت و در خلال این مدت به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت معصومه متوسل بودم و مادرم بسیاری از اوقات در حرم حضرت معصومه میرفت و توسل پیدا میکرد و یک بچه که در حدود سیزده الی چهارده سال داشت و پدرش کارگری بود در تهران در اثر اصابت گلوله ای مثل من روی تختخواب پهلوی من در طرف راست بستری بود و فاصله او با من در حدود یک متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله، زخم تبدیل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او ماءیوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهی صدای خیلی ضعیفی از او شنیده میشد و هر وقت پرستارها میآمدند میپرسیدند تمام نکرده است؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند.
شب پنجاهم بود مقداری مواد سمّی برای خودکشی تهیه کردم و زیر متکای خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم خودکشی کنم؛ چون طاقتم تمام شده بود.
مادرم برای دیدن من آمد به او گفتم اگر امشب شفای مرا از حضرت معصومه گرفتی فبها و الا صبح جنازه مرا روی تختخواب خواهی دید و این جمله را جدی گفتم، تصمیم قطعی بود. مادرم غروب به طرف حرم مطهر رفت همان شب مختصری چشمانم را خواب گرفت، در عالم رؤ یا دیدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن) وارد اطاق من که همان بچه هم پهلوی من روی تخت خوابیده بود آمدند، یکی از زنها پیدا بود شخصیت او بیشتر است و چنین فهمیدم اولی حضرت زهرا و دومی حضرت زینب و سومی حضرت معصومه سلام اللّه علیهم اجمعین هستند، حضرت زهرا جلو، حضرت زینب پشت سر و حضرت معصومه ردیف سوم میآمدند مستقیم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوی هم جلو تخت ایستادند، حضرت زهرا علیهاالسّلام به آن بچه فرمودند بلند شو.
گفت نمیتوانم. فرمودند بلند شو، گفت نمیتوانم فرمودند تو خوب شدی، در عالم خواب دیدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهی بفرمایند ولی برخلاف انتظار حتی به سوی تخت من توجهی نفرمودند، در این اثناء از خواب پریدم و با خود فکر کردم معلوم میشود آن بانوان مجلله به من عنایتی نداشتند.
دست کردم زیر متکا و سمّی که تهیه کرده بودم بردارم و بخورم، با خود فکر کردم ممکن است چون در اطاق ما قدم نهادهاند از برکت قدوم آنها من هم شفا یافتهام، دستم را روی پایم نهادم دیدم درد نمیکند، آهسته پایم را حرکت دادم دیدم حرکت میکند، فهمیدم من هم مورد توجه قرار گرفتهام، صبح شد پرستارها آمدند و گفتند بچه در چه حال است به این خیال که مرده است، گفتم بچه خوب شد، گفتند چه می گویی؟! گفتم حتماً خوب شده، بچه خواب بود، گفتم بیدارش نکنید تا اینکه بیدار شد، دکترها آمدند هیچ اثری از زخم در پایش نبود، گویا ابداً زخمی نداشته اما هنوز از جریان کار من خبر ندارند.
پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روی پای من بردارد و تجدید پانسمان کند چون ورم پایم تمام شده بود، فاصله ای بین پنبهها و پایم بود گویا اصلاً زخمی و جراحتی نداشته.
مادرم از حرم آمد چشمانش از زیادی گریه ورم کرده بود، پرسید حالت چطور است؟ نخواستم به او بگویم شفا یافتم؛ زیرا از فرح زیاد ممکن بود سکته کند، گفتم بهتر هستم برو عصایی بیاور برویم منزل. با عصا (البته مصنوعی بود) به طرف منزل رفتم و بعداً جریان را نقل کردم.
و اما در بیمارستان پس از شفا یافتن من وبچه، غوغایی از جمعیت و پرستارها و دکترها بود، زبان از شرح آن عاجز است، صدای گریه و صلوات، تمام فضای اطاق و سالن را پر کرده بود.
104 – معجزه ولی عصر و شفای مریض
حقیر سید حسن برقعی مدتی است که توفیق تشرف به مسجد صاحب الزمان ارواحنا فداه معروف به مسجد جمکران قم نصیبم میشود، سه هفته قبل (شب چهارشنبه پنجم ربیع الثانی 1390) مشرف شدم در قهوه خانه مسجد که مسافرین برای رفع خستگی مینشینند و چای میخورند، به شخصی برخورد کردم به نام ((احمد پهلوانی)) ساکن حضرت عبدالعظیم امامزاده عبداللّه، کبابی توکل سلام کرد و علی الرسم جواب و احوالپرسی شروع شد. گفت من چهار سال تمام است شبهای چهارشنبه به ((مسجد جمکران)) مشرف میشوم. گفتم قاعدتاً چیزی دیده ای که ادامه میدهی و قاعدتاً کسی که در خانه امام زمان صلوات اللّه علیه آمد ناامید نمیرود و حاجتی گرفته ای؟!
گفت آری اگر چیزی ندیده بودم که نمیآمدم، در سال قبل شب چهارشنبه ای بود که به واسطه مجلس عروسی یکی از بستگان نزدیک در تهران نتوانستم مشرف شوم، گرچه مجلس عروسی گناه آشکاری نداشت، موسیقی و امثال آن و تا شام که خوردم و منزل رفتم خوابیدم پس از نیمه شب از خواب بیدار شدم تشنه بودم خواستم برخیزم دیدم پایم قدرت حرکت ندارد، هرچه تلاش کردم پایم را حرکت بدهم نتوانستم. خانواده را بیدار کردم گفتم پایم حرکت نمیکند، گفت شاید سرما خورده ای گفتم فصل سرما نیست (تابستان بود) بالا خره دیدم هیچ قدرت حرکت ندارم، رفیقی داشتم در همسایگی خود به نام ((اصغرآقا)) گفتم به او بگویید بیاید. آمد گفتم برو دکتری بیاور گفت دکتر در این ساعت نیست. گفتم چاره ای نیست بالا خره رفت دکتری که نامش دکتر شاهرخی است و در فلکه مجسمه ((حضرت عبدالعظیم)) مطب دارد آورد، ابتدا پس از معاینه، چکشی داشت روی زانویم زد، هیچ نفهمیدم و پایم حرکت نکرد، سوزنی داشت در کف پایم فرو کرد، حالیم نشد، در پای دیگرم فرو کرد درد نگرفت، سوزن را در بازویم زد، درد گرفت. نسخه ای داد و رفت، به اصغرآقا در غیاب من گفته بود خوب نمیشود سکته است.
صبح شد بچهها از خواب برخاستند مرا به این حال دیدند شروع به گریه و زاری کردند. مادرم فهمید به سر و صورت میزد غوغایی در منزل ما بود، شاید در حدود ساعت نُه صبح بود، گفتم ای امام زمان! من هرشب چهارشنبه خدمت شما میرسیدم ولی دیشب نتوانستم بیایم و گناهی نکردهام توجهی بفرمایید، گریهام گرفت خوابم برد، در عالم رؤ یا دیدم آقایی آمدند عصایی به دستم دادند فرمودند برخیز! گفتم آقا نمیتوانم. فرمود می گویم برخیز. گفتم نمیتوانم. آمدند دستم را گرفتند و از جا حرکت دادند. در این اثناء از خواب برخاستم دیدم میتوانم پایم را حرکت دهم، نشستم سپس برخاستم، برای اطمینان خاطر از شوق جست و خیز میکردم و به اصطلاح پایکوبی میکردم ولی برای اینکه مبادا مادرم مرا به این حال ببیند و از شوق سکته کند خوابیدم.
مادرم آمد گفتم به من عصایی بده حرکت کنم، کم کم به او حالی کردم که در اثر توسّل به ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بهبود یافتم، گفتم به اصغرآقا بگویید بیاید، آمد گفتم برو به دکتر بگو بیاید و به او بگو فلان کس خوب شد. اصغرآقا رفت وبرگشت گفت دکتر میگوید دروغ است خوب نشده، اگر راست میگوید خودش بیاید. رفتم با اینکه با پای خود رفتم، گویا دکتر باور نمیکرد با اینحال سوزن را برداشت و به کف پای من زد، دادم بلند شد، گفت چه کردی؟ شرح حال خود و توسل به حضرت ولیّعصر را گفتم گفت جز معجزه چیز دیگر نیست اگر اروپا و آمریکا رفته بودی معالجه پذیر نبود.
105 – سرگذشتی عجیب و فرج بعد از سختی
و نیز آقای برقعی مزبور مینویسند: شخصی است به نام ((مشهدی محمد جهانگیر)) به شغل فرش فروشی و گلیم فروشی به عنوان دوره گرد اشتغال دارد و اکثراً به کاشان میرود و سالهاست او را میشناسم، ولی اتفاق نیفتاده بود که با هم همسفر شویم و در جلسه ای بنشینیم ولی کاملاً او را میشناسم، مرد راستگویی است و به صحت عمل معروف است با اینکه خیلی کم سرمایه است و چند روز قبل هم به منزل او رفتم زندگیش خیلی متوسط است، ولی بیش از صدهزار تومان جنس اگر بخواهد اکثر تجار به او خواهند داد ولی خودش به اندازه قدرت مالی جنس میبرد.
در هر حال چندی قبل در سفری که به کاشان میرفتم پهلوی ایشان نشستم در ضمن مطالب و بحث در معجزات ائمه اطهار سلام اللّه علیهم اجمعین گفت آقای برقعی! باید دل بشکند تا انسان حاجت بگیرد، پس شرح حال خود را به طور اجمال بیان کرد و گفت وقت دیگری مفصل تمام شرح زندگی خود را بیان میکنم که کتابی خواهد شد، ولی به طور اجمال، وضع من خیلی خوب بود و شاید روزی صد تومان یا بیشتر از فرش فروشی و دوره گردی استفاده داشتم، ولی انسان وقتی ثروتمند شد گناه میکند، گاهی آلوده به گناه میشدم تا اینکه ستاره اقبال شروع به افول کرد، سرمایهام را از دست دادم و مقدار زیادی متجاوز از صد هزار تومان بدهکار شدم و در مقابل، حتی یک تومان نداشتم.
چند ماه از منزل بیرون نمیآمدم شبها گاهی که خسته میشدم با لباس مبدل بیرون میآمدم و خیلی با احتیاط در کوچه میرفتم. یک شب یکی از طلبکارها که از بیرون آمدن من از منزل خبر داشت پاسبانی را آورده بود در تاریکی نگهداشته بود وقتی که آمدم بروم مرا دستگیر کردند. در شهربانی گفتم مرا زندان ببرید با یکشبه پول شما وصول نمیشود، من ده شاهی ندارم ولی قول میدهم که اگر خدای عزوجل تمکنی داد دین خود را ادا کنم، مرا رها کردند.
یکی دیگر از طلبکارها (اسم او را برد) آمده بود درب منزل، خانوادهام با بچه کوچک دوساله رفته بود پشت در، چنان با لگد به در زده بود که به شکم خانواده و بچه رسیده بود، بچه پس از چند ساعت مرد و خانوادهام مریض شد و حتی الا ن هم مریض است با اینکه متجاوز از بیست سال از این ماجرا میگذرد.
هرچه در منزل داشتیم خانوادهام برد و فروخت حتی گاهی برای تهیه نان، استکان و نعلبکی را می فروختیم ونانی میخریدم ومی خوردیم تا اینکه تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم و به عتبات بروم شاید کاری تهیه کنم و از شرّ طلبکارها محفوظ باشم و ضمناً توسلی به ائمه اطهار پیدا کنم. از راه خرمشهر از مرز خارج شدم، فقط یک خرجین کوچک که اثاثیه مختصری در آن بود و حتی خوراکی نداشتم همراهم بود وقتی به خاک عراق رسیدم تنها راه را بلد نبودم، در میان نخلستان ندانسته به راه افتادم نمیدانستم کجا میروم، این راه به کجا منتهی میشود نه کسی بود راه را از او بپرسم و نه غذا داشتم بخورم، از گرسنگی و خستگی راه، بی طاقت شدم حتی خرماهایی که از درخت روی زمین ریخته بود نمیخوردم خیال میکردم حرام است.
خلاصه شب شد هوا تاریک شد، در میان نخلستان تنها و تاریک، نشستم خرجین خود را روی زمین گذاشتم بی اختیار گریهام گرفت بلند بلند گریه میکردم ناگهان دیدم آقایی که خیلی نورانی بودند رسیدند یک چفیه بدون عقال (مراد همان دستمالی است که عربها روی سر میبندند ولی عقال نداشت) روی سرشان بود با زبان فارسی فرمودند چرا ناراحتی؟ غصه نخور الا ن تو را میرسانم. گفتم آقا راه را بلد نیستم، فرمود من تو را راهنمایی میکنم، خرجین خود را بردار همراه من بیا.
چند قدمی رفتم شاید ده قدم نبود، دیدم جاده شوسه اتومبیل رو است، فرمودند همینجا بایست الا ن یک ماشین میآید و تو را میبرد تا چراغ ماشین از دور پیدا شد آن آقا رفتند وقتی ماشین به من رسید، خودش توقف کرده مرا سوار کردند به یک جایی رسیدیم، مرا سوار ماشین دیگر کرد و کرایه هم از من مطالبه ننمود و تا کربلا پست به پست مرا تحویل میدادند ونمی گفتند کرایه بده، گویا سابقه داشتند از کار.
ولی در کربلا هم کاری پیدا نکردم، وضعم بد بود، آمدم در حرم مطهر سیدالشهداء علیه السّلام گفتم آقا آمدهام کار مرا درست کنید خیلی گریه کردم از حرم مطهر بیرون آمدم (روز اربعین بود) همان آقایی که در میان نخلستان دیده بودم دیدم، سلام کردم جواب دادند و ده دینار به من مرحمت کردند، فرمودند این ده دینار را بگیر. گفتم آقا کم است، فرمود کم نیست اگر کم بود باز به شما میدهم، گفتم آقا آدرس شما کجاست؟ فرمود ما همین جاها هستیم. مشهدی محمد میگفت پول عجیب بود، بوی عطری میداد، عجیب هرچه میخریدم چند برابر استفاده میکرد، مقدار زیادی استفاده کردم و هروقت چند هزار تومان پیدا میکردم میآمدم ایران بین طلبکارها تقسیم میکردم و برمی گشتم وتمام این درآمدها از همان ده دینار بود.
یک سال دیگر در روز بیست و هشتم صفر همان آقا را در حرم مطهر امیرالمؤ منین صلوات اللّه علیه دیدم گفتم آقا یک مقدار دیگر هم به من کمک کنید، پنج دینار دیگر هم مرحمت کردند ولی دیگر آن آقا را ندیدم. یک روز در نجف میرفتم یکی از کسبه بازار مرا صدا زد جلو رفتم گفت آیا میآیی در حجره من؟ گفتم آری. گفت ضامن داری، گفتم دو نفر، گفت کیست؟ گفتم یکی خدای عزوّجل و دیگری امیرالمؤ منین صلوات اللّه علیه قبول کرد. میگفت گاهی هزار دینار در اختیار من میگذاشت و میرفتم بغداد جنس میخریدم وبرمی گشتم و در سود تجارت شریک بودم، تمام قرضهای خود را دادم ولی چون خانوادهام در قم بودند ناچار شدم به قم بیایم، در حرم مطهر سیدالشهداء فقط دعا کردم قرضهایم ادا شود و به قدر کفاف داشته باشم و زیادتر از آن نخواستم چون آثار بد ثروت را دیدم.
مشهدی محمد مذکور در منزلش روضه ای دارد میتوان اخلاص را از مجلس او فهمید و اینجانب شخصاً در مجلس مزبور شرکت کردم، میگفت من حضرت زهرا علیهاالسّلام را حاضر میبینم.
((قیر)) سمت جنوب شرقی شیراز به فاصله تقریباً چهل فرسنگ واقع است و در حدود چهارده فرسنگ از فیروز آباد دورتر است و فاصلهاش از کارزین یک فرسنگ و نیم میباشد (در فارسنامه گوید: بلوک قیر، طول آن ده فرسخ میباشد که ابتدای آن مبارک آباد و آخرش باغ پاسلار و پهنای آن دو فرسخ و نیم از قریه کیفر کان تا گندمان و از گرمسیرات فارس است واین بلوک مشتمل بر بیست و سه قریه آباد است).
اخیراً ((قیر)) از برق و لوله کشی آب و خیابان و ساختمانهای سیمان و بیم آهن آباد شده و جمعیت آن در حدود هفت هزار نفر بوده است.
در روز 25 ماه صفر سنه 1392 مطابق 21 فروردین 1351 شمسی این ناحیه مورد خشم الهی واقع شده و از بلای آسمانی و زلزله عظیم زمینی بیشتر بلوک قیر صدمه دید و بیش از همه جا، قیر را زیرورو نمود به طوری که یک ساختمان سالم نماند و تقریباً ثلث اهالی آن زیر انبوه سنگ و خاک و آجر به سختترین وضعی جان سپردند و پیرمردان مانند چنین حادثه وحشتناکی را بخاطر ندارند.
چون دانستن تفصیل آن موجب عبرت و بیداری از غفلت است از دو نفر اهل علم که موثق و شاهد حادثه بودهاند جناب آقای شیخ محمد جواد مقیمی قیری و جناب آقای شیخ احمد رستگار در خواست شد که آنچه را دیده و دانستهاند بنویسند و برای اطلاع خوانندگان این کتاب، نامه هردو بزرگوار ثبت میشود.
نامه جناب شیخ محمد جواد مقیمی قیری
بسم اللّه الرحمن الرحیم
درموضوع حادثه دلخراش زلزله قیروکارزین و آفرز آنچه اتفاق افتاده و تحقیق شده وتلفات جانی و مالی واقع گردیده به طورخلاصه عرض میشود:
پانزده دقیقه پیش از طلوع آفتاب روز بیست و پنجم ماه صفر 1392 زلزله شدیدی آمد که سابقه نداشت وآنهایی که بیرون از آبادی بودند گفتند که اول برقی از سمت قبله و بعد برقی از طرف قطب و بعد زلزله گرفت، در اول قدری خفیف بود و بعد به اندازه ای شدت کرد که زمین دور خود میپیچید و صدای مهیبی بلند شد مانند صدای رعد و به اندازه 25 ثانیه ادامه داشت، تمام خانهها خراب گردید عمارتهای محکم ازسیمان و بیم آهن و گچ و سنگ از شالوده از هم پاشید و فروریخت و چون اغلب افراد کوچک در خواب بودند وزنها هم که بیدار بودند، مشغول نماز و وضو گرفتن و بعضی نماز خوانده بودند ومردها بیدار بودند اکثر تلفات جانی بچههای کوچک و مادرها که به واسطه علاقه به اولادشان میخواستند آنها را بیرون آورند مهلت نیافته و همه زیر انبوه آوار هلاک شدند.
تا اندازه ای که یقین است عدد تلفات از بزرگ و کوچک از خود قیر تقریباً دوهزار و پانصد نفر و از توابع، قریب پانصد نفر هلاک شدند واللّه العالم.
و اما آنهایی که بعد از زلزله به فاصله دو روز و یکشب یعنی ازصبح روز 25 صفر تا پنج بعد از ظهر روز بیست و ششم از زیر خاکها زنده بیرون آمدند:
1 پسری هفت یا هشت ساله به نام ((محمود)) فرزند محمد صفائی ساکن خود قیر است، البته عده چند نفری از اهل آن خانه زیر آوار شده بودند بعضی از آنها را همان روز بیرون آوردند و یک نفر از آنها هم مرده بود ولی آن پسر را که روز دوّم بیرون آوردند صحیح و سالم بود و از او سؤ ال کردند که در مدت این دو روز آیا کسی به تو خوراک و آب میداد گفت آقا دائیام رسول خاکساری به من بیسکویت وآب میداد (البته از غیب به او خوراک رسانده شده و بچه، دهنده را دائی خود خیال میکرده است) و الا ن هم آن پسر زنده و سالم است.
2 بچه سیدی به نام ((سید حسن)) به سن چهارساله فرزند آقا سید حبیب اللّه حسینی ساکن قیر، بعد از وقوع زلزله در ساعت پنج و نیم صبح که در زیر آوار و انبوه خاک وسنگ قرار گرفته بوده فردا صبح تاساعت ده، روز بیست و ششم او را از زیر خاک بیرون آوردند و چون از او سؤ ال کردند در این مدت خوراک و آب کسی به تو میداد؟ در جواب میگفت مادرم به من غذا وآب میداد در حالی که مادرش زیر خاک نشده و بیرون بوده است ولی دو برادر بزرگش یکی به سن هیجده سالی و دیگری کوچکتر و یک خواهر، هر سه از دنیا رفته بودند و آن بچه را صحیح و سالم بیرون آوردند.
3 از جمله کسانی که بعد از گذشتن 44 ساعت که از زیر خاکها و آوار بیرون آمده و زنده است به قدرت کامله الهی، بچه ای است یازده ساله ((منصور)) نام فرزند مشهدی ابراهیم موزری ساکن قیر از ساعت پنج و نیم صبح بیست و پنجم که زلزله آمد و زیر خاک شد تا یک ساعت بعد از نصف شب بیست وهفتم او را از زیر خاک بیرون آوردند زنده بود ولی در اثر زیاد ماندن زیر خاک پاهای او تا مدتی به راه رفتن قادر نبود و بحمداللّه طولی نکشید که بهبودی یافت و الا ن میتواند راه برود.
بنابراین، اگر همان روز بلکه فردای آن روز هم اگر امداد رسیده بود مسلماً افراد بسیاری زنده از زیر خاک بیرون میآمدند ولی افسوس که کمک و امداد نرسید و افراد زیادی بعد از دو روز زیر خاک جان سپردند.
شخصی به نام ((حاج سید جعفر حسینی)) که چند روز قبل از وقوع زلزله و ظاهراً سه روز، به رحمت ایزدی پیوست، سه چهار روز پیش از فوت آن سید مرحوم، که در حال مرض روی بستر خوابیده و مرد متدین و با ایمانی بوده است، پسری دارد به نام آقا سید اکبر با اقوام و اقارب بر بالین او نشسته بودند یک مرتبه آن سید در حال مرض به صدای بلند میگوید ای تاجرها! ای پیله ورها! هرکدام هزار تومان بدهید که خانه هاتان خراب میشود، چند مرتبه همین کلمه را تکرار میکند هزار تومان بدهید، بعد میگوید یکصد تومان بدهید که خانهها خراب میشود، بعد رو میکند به خانوادهاش و میگوید شما همه ازقیر بیرون روید که اگر ماندید هلاک میشوید، چند مرتبه این جمله را تکرار میکند و بعد از چهار روز از دنیا میرود رحمة اللّه علیه و بعد از سه روز از فوت آن مرحوم همان زلزله عظیمه واقع شد و خانهها خراب و تلفات مالی و جانی وارد گردید.
شاید مراد از اینکه یک هزار تومان دهید و خطاب به تجار و ثروتمندان فرموده بوده، یعنی صدقه بدهید و به فقرا اطعام کنید تا رفع بلا شود و ممکن است در آن حالت بلا را مشاهده میکرده و بر او کشف شده بوده است اللّه اکبر از غفلت ما اولاد آدم که از این آیات بزرگ الهی بیدار نمیشویم و متنبه نمیگردیم.
شخصی به نام ((رمضان طاهری)) گفت شب بیست و پنجم صفر که صبح آن زلزله آمد پسر کوچکی داشتم بیمار بود و خواب نمیرفت و خیلی ناراحتی مینمود نزدیک طلوع صبح بود دیدم خیلی گریه میکند مادرش را صدا زدم بیدار شد گفت خیلی به صبح مانده؟ گفتم نزدیک است و من قدری میخوابم موقع نماز مرا بیدار کن، خوابم برد ناگاه دیدم یک نفر جوان آمد درب خانه به من گفت بیا بیرون، گفتم چکار داری؟ گفت بیا بیرون. رفتم نزدیک منزلم جای وسیعی بود گفت نگاه کن گفتم به چه نگاه کنم گفت نگاه خانهها و منزلها، چون نگاه کردم دیدم تماماً خراب شده است گفتم خانههای ماست؟ گفت بلی گفتم برای چه این طور شد گفت به واسطه معصیت زیاد. گفتم اهل این محل همه نماز میخوانند و روزه میگیرند و عبادت کارند گفت همه ریاء است و خالص نیست هرچه التماس کردم فایده نبخشید و رفت.
بیدار شدم دیدم موقع نماز است عیالم به من گفت چرا در خواب گریه میکردی وناراحت بودی؟ گفتم هیچ، زود باش بچهها را، دوتا را تو بردار و دوتای آنها را هم من برمی دارم تا از خانه بیرون ببریم و در آن خانه افرادی دیگری هم بودند، همینقدر دست بچهها را گرفتم که بیرون برم زلزله گرفت و مهلت نداد که تکانی بخوریم، همه زیر آوار شدیم چند بچه و مادرشان تلف شدند و مرا با چند نفر دیگر تا نزدیک ظهر از زیر خاک بیرون آوردند.
وقتی از زیر خاکها بیرون شدم سرگردان شدم که خانواده و بچههایم زیر خاک هستند و کسی را ندارم چکنم؟ دیدم یکی از بستگان نزدیکم آمد و صدا زد عمو! عمو! گفتم بیا روز امداد است کمک کن بچههایم زیر خاک هستند میمیرند کمک کن تا آنها را بیرون آوریم، گریه کرد گفت من هم چند نفر زیر خاک دارم نمیتوانم.
بچه جوانی محصل در منزل ما بود دیدم سالم است گفتم بیا کمک بکن، گریه کرد گفت نمیتوانم آن هم رفت باز هم یکی از خویشان و همسایگانم آمد در حالی که حیران و سرگردان بود، گفتم محض رضای خدا بیا کمک کن بچههایم از کفم میروند، گفت من هم بچههایم زیر خاک هستند و کسی ندارم. خلاصه نمونه قیامت بود و همه وانفسا گویان بودند. اگر بخواهم قضیه را خوب و کاملاً بنویسم طول میکشد و موجب ملال است.
زن مؤ منه ای از اهل قیر گفت شبی که صبح آن زلزله آمد و خانهها خراب گردید یک ساعت بعد ازنصف شب خواب دیدم: ((سیدی آمد درب خانه ما و عمامه ای که بر سر داشت به دور گردن خود پیچیده و زنی هم همراه ایشان است و صورت خود را نقاب انداخته و به من صدا زد من بیدار شدم فرمود چراغ روشن کن، روشن کردم فرمود با شوهر و فرزندانت از خانه بیرون بروید.
عرض کردم آقا! شش هفت سال زحمت کشیده تا این خانه را درست کردهایم و حالا تازه آمدهایم در آن زندگی کنیم. فرمود باید بیرون بروید که بلا نازل میشود، گفتم اجازه میدهید شوهرم را بیدار کنم، گفت هنوز زود است خیلی وحشت داشتم در دل خود میگفتم کاش صبح میشد و مؤ ذن اذان صبح میگفت.
گفت آتش روشن کن و آب روی آتش گذار اما مهلت اینکه چایی درست کنی پیدا نمیکنی، آتش کردم صدا زدم شوهرم حیدر را از خواب بیدار کردم دیدم صدای مؤ ذن بلند شد و اذان صبح گفت. مرتبه دوم چون خیلی متوسل به اباالفضل علیه السّلام شدم و صدا زدم یا اباالفضل العباس علیه السّلام به دادم برس، دیدم سید جوان نورانی که به نظرم آمد یک دست در بدن نداشت آمد درب منزل گفت حیدر را بیدار کن و بگو مادرت فوت شده بیا جنازهاش را بردار و دفن کن.
گفتم آقا سید کاظم کجا بودهاید و سید کاظم فاطمی اهل منبر بود از اهل قیر که بر اثر حادثه زلزله به رحمت خدا رفت، فرمودند سید کاظم نیستم و از طرف قبله آمدهام و میخواهم عبور کنم، خیلی ترسیدم فرمودند نترسید چون حامله هستید من پشت به طرف شما میکنم و حرف میزنم دیگر او را ندیدم، پس زلزله کوچکی آمد وتا بچهها را بیدار کردم و شوهرم از خواب بلند شد، زلزله سخت شروع شد، همین قدر که توانستیم بچهها را از خانه بیرون بیاوریم که خانه خراب شد، اگرچه تمام خانههای ما خراب شد ولی همان خانه ای که بچهها در آن خوابیده بودند شکسته شد و پایین نیامد و بحمداللّه هیچکس از اهل خانه تلف نشدند.
زن مؤ منه ای گفت در ماه محرم تقریباً یک ماه ونیم پیش از وقوع زلزله در خواب دیدم که از طرف مشرق یک ابری پیداشد و یک نفر در میان آن ابربه صدای بلند اذان میگوید و از اول محل طلوع آفتاب مشغول اذان و گفتن ((اللّه اکبر)) بود و به تدریج بالا میآمد و کلمه کلمه اذان را میگفت تا رسید بالای سر قیر، دیگر از اذان گفتن ساکت شد و صدای او به همه جا میرسید و همه عالم میشنیدند، من از خواب بیدار شدم به یکی از همسایگان خود خواب را نقل کردم، جواب داد خواب شما دلیل است بر اینکه قیر خراب میشود.
یک نفر به نام ((سید علی مرتضوی)) از اهل قیر میگوید یک شب قبل از وقوع زلزله و خرابی قیر در خواب دیدم ابر سیاه بسیاری از طرف قبله آشکار شد و عده زیادی از اهالی قیر جلو آن ابر ایستاده و التماس میکردند که از محل ما بگذر و ما را به بلا گرفتار مکن هرچه التماس میکردند فایده نبخشید و ابر از سمت قطب آمد و مثل سیلاب یکمرتبه همه شهر قیر را فرا گرفت وبه طرف قبله سرازیر شد.
از این نوع خوابهای وحشتناک که اخبار از وقوع حادثه موحشه بوده زیاد و نوشتن آنها موجب طول کلام است و همچنین آنهایی که یک روز بلکه دو روز بعد از اینکه زیر خاک بودند زنده بیرون آوردند بسیار است و برای عبرت گرفتن در آنچه نوشته شد کفایت است ((ما اَکْثَرَ الْعِبَرَ وَاَقَلّ اْلاِعْتِبارَ؛ چه فراوان است اسباب عبرت وکم است عبرت گرفتن)).
آنچه خود بنده شخصاً به چشم مشاهده کردم آنکه بنده در محلی به نام تنگ روئین مشغول تبلیغ بودم عصر روز بیست و چهارم ماه صفر دعوت شدم در یک فرسخی آن محل به نام بند بست وعده ای از ایلات احشام نشین که چادرنشین بودند برای تبلیغ و عزاداری حضرت سیدالشهداء علیه السّلام رفتم و از آنجاتا قیر پنج فرسخ بود شب در آنجا تا دو ساعت ازشب گذشته مشغول گفتن مسائل دینی و موعظه و نصیحت و عزاداری بودم بعد از صرف شام، چند نفر از محل تنگ روئین هم آمده بودند گفتند بیا برویم به محل و همانجا بخوابید. بنده گفتم خسته هستم و امشب همینجا میخوابم و فردا صبح میآیم. آنها رفتند به قریه تنگ روئین و بنده همانجا در چادر خوابیدم وصبح هم نماز صبح را خواندم و پس از نماز دو مرتبه خوابیدم هنوز چشمم به خواب آشنا نشده بود که زلزله گرفت از وحشت بلند شدم که از چادر بیرون بروم به اندازه ای شدت داشت که نتوانستم بلند شوم به زمین افتادم، باز بلند شدم، به زمین خوردم، مرتبه سوم دست روی زمین گذاشتم و زمین به دور خود میچرخید و میلرزید قدری ساکت شد از چادر بیرون آمدم کوه بزرگی در آن نزدیکی بود چنان کوه به لرزه آمده بود که از قله آن سنگهای بزرگ کنده میشد و از هم متلاشی شده و پایین میریخت و کوه مثل رعد صدا میداد بعضی جاها زمین ازهم شکافته شده و دوباره به هم آمده بود.
نزدیکی کوهی به نام آب باد، زمین از هم شکافته و آب بسیاری مانند چشمه از زمین بیرون آمده که عمق آن معلوم نیست چقدر است و مانند استخر بزرگی آب ایستاده و حرکت نمیکند وبعض جاهای دیگر که آب چشمه داشته و زراعتهای بسیاری و باغات بی شمار مشروب میشده آن چشمه بکلی خشک شده یا کم شده است و بعضی جاها آب چشمه چند برابر شده است مثل خود قیر، خداوند بزرگ داناست به حکمتها و مصالح آن، خداوند جمیع مؤ منین و مؤ منات را از بلاها محفوظ بدارد به حق محمد و آله الطاهرین.
برای اطلاع بیشتر و تذکر از اوضاع قیر و اهالی آن عرض میکنم:
خود قیر قصبه ای بود که کم کم صورت شهری به او داده شده و در تمدن کنونی به سرعت جلو میرفت و دارای برق و شهرداری وآب لوله کشی و خیابان جدید وسط شهر کشیده بودند و جمعیت آن بیش از شش هزار نفر بود و دارای چند دبستان و مقدمه دبیرستان هم فراهم میشد و مساجد آن در حدود هفت هشت مسجد داشت اما یک نفر عالم دینی و پیشوای روحانی نداشتند، ابداً اقامه نماز جماعت نمیشد، مجالس دینی و تبلیغات مذهبی نداشتند، تنها ماه رمضان و ماه محرم و صفر آن هم خیلی کم مجلس تبلیغات برپا میشد، آن هم منبرهای منبریهای بیسواد؛ نه خودشان عالمی داشتند و نه علاقه قلبی و حقیقی به اهل علم داشتند، خیلی مادی و حریص به دنیا بودند، امر به معروف و نهی از منکر در میان آنها متروک و اگر هم کسی دیندار بود و وظیفه مهم دینی را انجام میداد، مورد تعقیب و ملامت مردم اهالی میگردید و الا ن هم بعد از این آیت بزرگ الهی که نمونه ای از قیامت بود به واسطه نداشتن مبلغ و عالم ورهبر صحیح، باقیماندگان به همان حالت اولی باقی بلکه بدتر و بدبخت تر شدهاند تا عاقبت کار این بیچاره مردم به کجا منتهی شود، بیش از این مصدع اوقات نشوم خداوند به حرمت محمد و آل محمد صلوات اللّه علیهم سایه مبارک علمای اعلام و مجتهدین عظام عموماً، بالا خص حضرت مستطاب عالی را از سر این جان نثار و عموم مسلمین کوتاه نگرداند و وجود مبارک را از جمیع بلیات مصون و محفوظ بفرماید ان شاء اللّه تعالی. محمد جواد مقیمی
نامه جناب آقای شیخ احمد رستگار
بسمه تعالی
در تاریخ 25 سفر سنه 92 وقایع زلزله قیر و کارزین که این جانب در یکی از قراء کارزین موسوم به سرچشمه حاضر و ناظر بودم آن است که هنگام صبح پس از انجام فریضه صبح قریب به ساعت پنج و ربع مشغول تعقیب نماز و اوراد بودم که ناگاه زمین کمی لرزیدن گرفت و دانستم که زلزله است اندک تاءملی کردم به قصد اینکه زلزله قطع شود نماز آیات بخوانم دیدم ادامه پیدا کرد برخاستم از درب اطاق سر بیرون کردم تا ببینم چه خبر است در حالی که پایم برهنه بود ولی قصد فرار نداشتم همین که از درب اطاق خارج شدم ناگاه دیدم آسمان صدایی کرد و زمین بشدت لرزید و این جانب قریب به هفت متر پرتاب شدم پهلوی درختی و از شدت لرزش زمین نتوانسم خودم را بگیرم ناچار به درخت چسبیدم که ناگاه جهان را یکبارگی ظلمت فروگرفت و پس از اندک زمانی که جهان روشن و تاریکی بدل به نور گردید نظر کردم دیدم از منازل و قریه اثری باقی نیست جز قلیلی از دیوارهای شکسته و خانههای مهدوم و خراب شده، خلاصه آمدن زلزله قریب 25 ثانیه ادامه داشت ولی خرابی و انهدام قریه زیاده از حد واقع گردید.
ملخص کلام اینکه: چون صبح بود و مردان قریه برای انجام وظیفه زراعت از خانه خارج شده بودند ولی از قریه بیرون نرفته بودند که فوراً این جانب قدغن نمودم که خارج نشوند و آنها را تسلیت داده و تهییج نمودم تا اینکه به همدستی جوانان و پیران بلکه به مساعدت نسوان برخی با ابزارهای حاضر و موجود و فرقه ای به وسیله دست کوشش نموده به کوشش و جد و جهد تمام، قریب چهار ساعت تا اینکه تقریباً یکصد و پنجاه نفر را از زیر خاک و آوار خارج نمودیم که غالب آنها کودک بودند و چند نفر از مردان و زنان.
و اما از آنانکه بدرود زندگی گفته بودند شصت و یک نفر بودند و جمله اموات را جنب هم خوابانیده و شروع به حفر قبر نمودند و چند نفر را هم دستور دادم تا اینکه مشغول غسل دادن و کفن کردن شوند و این جانب به اتفاق جناب حاج شیخ منصور محمودی که از جمله نجات یافتگان بود و قبل از انهدام حسینیه، از حسینیه خارج شده بود به جملگی اموات نماز خواندیم و تا چهار ساعت بعد از ظهر هریک را جداگانه به خاک سپردیم و اینجانب تاسه روز برای تعزیت و تسلیت اهل قریه ماندم و بعداً رهسپار محل شدم و اما از قریه قیر و کارزین اطلاع کافی به دست نیاوردم. پایان نامه
بعضی از مسلمانان نادانسته به پیروی از مادیین، حوادث موحشه ای که در زمین واقع میشود مانند زلزله خراب کننده و سیل بنیان کن را قهر طبیعت می گویند و در روزنامهها با حروف درشت ((خشم طبیعت)) مینویسند و نمیدانند که این حرف برخلاف عقل و شرع است؛ اما خلاف عقل بودنش؛ زیرا قهر و خشم از آثار ادراک و شعور است مثلاً حیوان یا انسان گاهی که ادراک ناملایمی از دیگری نمود بر او خشم میکند. و از او انتقام میگیرد بنابراین طبیعت را که اصلاً شعوری نیست خشم در آن تصور نمیشود.
و اما شرعاً پس از اینکه از برهان امکان و حدوث به یقین دانسته شد که کره زمین و موجودات در آن و سایر اجزاء جهان هستی تماماً آفریده شده حضرت آفریدگار است و عموماً پدید آمده از حکمت و قدرت بی نهایت اوست و همه از عرش تا فرش از درّه تا ذرّه تحت تربیت و تدبیر حضرت رب العالمین میباشد، بنابراین، حوادثی هم که در کره زمین پدید میآید آنها هم از خداوند جهان آفرین است.
آیا عقلاً میتوان پیدایش حادثه را از خود آن دانست آیا ممکن است در ملک خدا و آفریده شده او حادثه ای بدون اذن و مشیت او پدید آید در حالی که برگی از درخت نمیافتد و قطره ای باران نمیبارد مگر به اذن او جل جلاله (51).
اگر گفته شود این حوادث را اسبابی است که دیده و شناخته شده است مثلاً سبب سیلهای بنیانکن همان بارانهای شدید پی در پی است و سبب زمین لرزه، بخارهای متراکم جوف زمین است که حرکت کرده و از محلی میخواهد خارج شود یا سیلهایی است که در جوف زمین به حرکت میآید.
در پاسخ گوییم سلسله اسباب و مسببات و ارتباط معلولات به علل آنها را منکر نیستیم و می گوییم خراب شدن بناها از سیلاب است و آن بارانی است که از ابر ریزش کرده و ابر هم بخارهایی است که از دریاها به سبب تابش حرارت آفتاب برخاسته یا مثلاً پیدایش میوه از درخت است و درخت هم از تخمی که در زمین افشانده شده وآب به آن رسیده حاصل شده و نیز پیدایش حیوان از نطفه میباشد و نطفه هم از جفت شدن نر با ماده پدید آمده و هکذا لکن کلام در پیدایش اسباب و ظهور خاصیت و اثر آنهاست و گوییم چنانی که به حکم قطعی عقلی اصل هستی هر سببی از خودش نیست و از آفریده شده ای مانند خودش هم هست نشده بلکه خدای جهان آفرین او را آفریده همچنین خاصیت و سببیت او هم از خودش نیست و خدای مسبب الاسباب آن را سبب پیدایش چیز دیگر قرار داده و مربی و مدبر در تمام اجزاء هستی اوست و لاغیر و شریکی برای او نیست (و این مطلب در بحث توحید افعالی از کتاب قلب سلیم به تفصیل نوشته شده است) مثلاً چنانی که اصل پیدایش آب از خداست تبدیل آن به بخار هنگام تابش آفتاب و به صورت ابر درآمدن بخار و سپس ریزش باران از آن تماماً به تدبیر و اذن خداست که در هرجا و هر اندازه که مشیت و حکمت او اقتضا کند میریزد و نیز سیلاب شدنش و خرابی رساندنش هم وابسته به اذن و مشیت اوست.
و نیز چنانی که پیدایش بخارها در جوف زمین از خدای زمین آفرین است قدرت آن به طوری که زمین به این سنگینی را میلرزاند کما و کیفا یعنی اندازه لرزش و آثار آن همه از خداوند میباشد چه زمین لرزههایی که در بیابانها واقع میشود و هیچ زیانی به بشر نمیرسد و چه زلزلههای شدیدی که در آبادیها پدید میآید و خشتی از دیواری نمیافتد و گاهی هم که حکمت و مشیت اقتضا کند، بنیانهای محکم را از بیخ و بن خراب کرده و آن را زیر و زبر میکند و بشر را بیچاره و درمانده مینماید: ((هیچ مصیبت و بلایی نرسد در زمین و نه در نفسهای خودتان مگر اینکه در لوح محفوظ ثبت شده است پیش از آنکه آن را بیافرینیم)) (52).
امام صادق علیه السّلام فرمود: ((نه در زمین و نه در آسمان چیزی نباشد جز با این هفت خصلت، به مشیت و اراده و قدر و قضاء و اذن و کتاب و اجل، هرکه گمان برد که میتواند یکی از اینها را نقض کند محققا کافر است)) (53).
و در حدیث دیگر حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام فرمود: ((هرکه جز این معتقد باشد محققا بر خدا دروغ بسته یا بر خدا رد کرده است)).
از این بیان کوتاه به خوبی دانسته شد که زمین لرزه و سایر حوادث عموماً به اذن و مشیت خداوند است.
اگر پرسیده شود آیا حوادث موحشه را میتوان خشم خداوند نامید؟
پاسخ آن است که واجب است اعتقاد و یقین داشت که خداوند در برابر افعال اختیاری بشر خوشنود و ناخوشنود و دارای لطف و قهر است؛ یعنی کردارهای نیک بشر مورد رضا و خوشنودی خداست چنانی که کردارهای زشت و ناروایش مورد خشم خداوند است لکن واجب است انسان بداند که رضا و سخط خدا مانند خوشنودی و خشم مخلوق نیست.
توضیح مطلب آنکه: هرگاه انسانی از دیگری کرداری دید که ملایم با طبع و مورد علاقه اوست قهرا دلش شاد و خنک میشود و از این روی او را به نیکی یاد کرده در مقام احسان و انعام به او برمی آید چنانی که اگر آن کردار ناملایم و مورد نفرتش باشد، دلش گرفته و آزرده شده خونش به جوش میآید و برای دلخنکی و آرامش درونش، در مقام تلافی و آزار رسانی به آن شخص برمی آید، این است رضا و سخط مخلوق با یکدیگر.
و اما خداوند جل جلاله پس از هر نوع تاءثر و انفعالی منزه و مبرّا است به طوری که اگر تمام افراد بشر نیکوکار شوند و او را بندگی کنند یا اینکه عموماً بدکردار و از بندگیش سرکشی کنند کمتر از ذرّه ای در آن ذات مقدس اثری ندارد.
شعر:
گر جمله کائنات کافر گردند
بر دامن کبریاش ننشیند گرد
بلی کردارهای بشر را هم مهمل و بی اثر قرار نداده بلکه اگر بنده فرمانبردار او شدند آنها را مورد لطف و اکرام و انعام خود قرار میدهد چنانی که اگر طاغی و یاغی شدند آنها را سخت عقوبت خواهد فرمود: ((بدانید خدا سخت شکنجه میدهد و خداوند آمرزنده مهربان است)) و خلاصه رضا و سخط خداوند همان ثواب و عقاب و مجازات اوست و عالم جزا به طور کلی در جهان عظیم پس از مرگ یعنی در برزخ و قیامت میباشد.
اما نسبت به زندگی دنیوی مستفاد از آیات و روایات آن است که پاره ای از عبادات و طاعات است که علاوه بر جزای اخروی در همین دنیا به جزای نیک خواهد رسید؛ مانند صدقه و صله رحم که علاوه بر ثواب آخرت، موجب رفع بلا و برکت در مال و عمر است چنانی که پاره ای از گناهان است که علاوه بر جزای اخروی، در این دنیا موجب نزول بلا است مانند حرص و بخل شدید و قساوت و ظلم و تجاوز به حقوق یکدیگر و ترک امر به معروف و نهی از منکر (54) و غیر اینها.
ناگفته نماند که نزول بلا در اثر گناهان، کلیت و عمومیت ندارد؛ زیرا ممکن است پروردگار کریم حلیم حکیم، گناهکار را مهلت دهد شاید توبه کند یا کردار نیکی که اثر آن گناه را بردارد از او سر زند چنانکه ممکن است در اثر شدت طغیان و عصیان اصلاً بلا به او نرسد بلکه بر نعمتش افزوده شود تا استحقاق عقوبت اخرویش بیشتر گردد.
و شواهد این مطلب در قرآن مجید فراوان است و نقل آن موجب طول کلام میشود.
اشکالهای گوناگون و پاسخ آنها
از آنچه گفته شد دانسته گردید که زمین لزره ای که سبب هلاک دسته ای و بی خانمانی و بیچارگی و مصیبت زدگی گروه دیگر شود مانند سایر بلاهای دیگر خشم و قهر و انتقام و مجازات الهی است.
اگر گفته شود چگونه بلای عمومی، انتقام و مجازات خداوند است در حالی که در بین بلا رسیدگان افرادی هستند که استحقاق بلا نداشتند؛ یعنی گناهکار نبودند یا از قبیل مستضعفین و اطفال بودهاند.
دیگر آنکه بسیاری از اجتماعات بشری که به مراتب از این بلا رسیدگان گناهکارترند، در امان هستند و این برخلاف عدل به نظر میرسد.
در پاسخ گوییم: انتقام ومجازات تنها برای گناهکاران است و اما بیگناهانی که در بلای عمومی هلاک میشوند پس این بلا، سبب خلاصی آنها از محنتکده حیات دنیوی و زودتر رسیدن به عالم جزا و دار ثواب و سعادت باقی است و البته در برابر رنج و شکنجه ای که به آنها رسیده خداوند جبار، جبران خواهد فرمود و به آنها اجر خواهد داد و خلاصه بلا برای گنهکار عقوبت و مجازات است و برای بیگناه ونیکوکار کرامت و موجب ثواب و درجات میباشد.
و در باره اطفال که در کودکی میمیرند در روایت رسیده که در عالم برزخ تحت کفالت حضرت ابراهیم خلیل علیه السّلام هستند و تربیت میشوند و روز قیامت با پدر و مادر خود جمع شده و در باره آنها شفاعت میکنند و با هم به بهشت میروند.
و اما باقیماندگان مصیبت زده شده پس این بلا تاءدیب الهی و موجب عبرت و هوشیاری از غفلت است تا توبه کنند و رو به صلاح و سداد آورند و از این گوشمال الهی بهره بردارند (55).
و پاسخ از اختصاص طایفه ای به بلا و در امان بودن اجتماعات فاسدتر پس اولاً: چنانچه گفته شد دنیا عالم جزاء نیست تا هر گنهکاری به سزای کردارش اینجا برسد و گفته شد هرگاه حکمت اقتضا کند بشر را در برابر بعضی از گناهانش مجازات میفرماید تا ادب شود و دست از طغیان و عصیان بردارد و راه بندگی خدا را که تمام سعادت اوست از دست ندهد.
و ثانیاً: لازم نیست که در همان وقت که به طائفه مخصوصی بلا رسیده به دیگران هم برسد، دیگران هم به موقع خود که حکمت الهی مقتضی باشد مبتلا خواهند شد.
و نیز بلا منحصر به زمین لرزه نیست ممکن است آنها را به بلای سخت تری مبتلا سازد چنانی که در این سالها بسیاری از کشورها به جنگ با یکدیگر مبتلا هستند و بکلی آسایش و امنیت و راحت از آنها گرفته شده است (ودرکتاب قلب سلیم به این نوع از بلاها به تفصیل یادآوری شده است).
و ثالثاً: در بسیاری از اجتماعات افرادی هستند مانند پیرهای خمیده که موی خود را در بندگی خدا سپید کردهاند و جوانهای خاشع که از شهوات چشم پوشیده و رو به خدا آوردهاند و به برکت اخلاص و دعاهای آنها بلا از آن اجتماع دور میشود.
اگر نبودند بندگان رکوع کننده و مردانی که دلهایشان برای خدا خاشع شده و بچههای شیرخوار البته بلا بر شما ریزش میکرد (56).
فقیه عادل حضرت آقای حاج شیخ مرتضی حایری دامت برکاته که از علمای طراز اول حوزه علمیه قم میباشند چند داستان که موجب عبرت و مزید بر بصیرت است مرقوم داشتهاند وبرای بهره مندی عموم، یادداشت میشود.
داستانی که به دو طریق معتبر بنده شنیدهام نقل مینمایم، یکی از جناب آقای حاج سید صدرالدین جزائری، از کسی که او را توثیق میکردند. طریق دوم از جناب آقای مروارید، نوه ایشان از کسی که او را توثیق میکردند. و خلاصه داستان آنکه مرحوم حاج شیخ حسنعلی رحمة اللّه علیه (که در داستان ده نام آن بزرگوار برده شد) به دیدن یکی از رفقا میرود که تب شدیدی داشته است، ایشان به تب میگوید که خارج شو از بدن فلان به اذن اللّه تعالی و میفرماید قلیانی بیاورید تا بکشم خارج میشود، پس تب از بدن بیمار خارج شده عافیت پیدا میکند.
سپس به ایشان گفتند شما چطور به این جزم توانستید بگویید؟ فرمود: چون من به مولای خود و آقای خود امام زمان علیه السّلام خیانت نکردم و یقین داشتم که او آبروی خادم امین خود را حفظ میکند. و مخفی نماند که مرحوم حاج شیخ حسنعلی از بزرگان شاگردان مرحوم حجة الاسلام حاج میرزا محمد حسن شیرازی بوده است، در ردیف میرزای شیرازی و آخوند خراسانی و سید فشارکی بوده است، آقای نوقانی که خود یکی از حسنات دهر بود، نقل کرد که اوایلی که مرحوم حاج شیخ به مشهد آمده بودند به قدری وارسته و بی تظاهر بود که حتی علما به مقام علمی او واقف نبودند و ایشان نزد سجاده مرحوم آقا میر سید علی حائری یزدی می نشست و برای مستمندان استمداد مینمود (ظاهراً در سنه مجاعه بوده است).
مرحوم حائری در جریان این امور به ایشان مطلبی میگوید که معلوم میشود به مقام ایشان واقف نیستند، ایشان تنها روزی به منزل سید حائری که از بزرگان علما بوده است میرود در یک مسئله سه مرتبه سید را مجاب میکند، پس از سه بار مغلوبیت سید صافی ضمیر میگوید بارک اللّه به حاج میرزا محمد حسن! عجب شاگردانی تربیت کرده است، آقای آقا سید محمد علی سلمه اللّه از پدرش نقل فرمود که سالیان درازی حدود شانزده سال مرحوم حاج شیخ از سوراخ بالای حجره مدرسه برای من پول میانداخت و ما نمیدانستیم از چه ناحیه است، بعداً به مناسبتی معلوم شد که از ناحیه ایشان است.
مؤ لف گوید: کرامات علمای ربانی و اجابت دعوات صاحبان مقام یقین، به راستی افزون از شمار است و در ذیل داستان 25 این کتاب برای رفع استعجاب و اثبات این مطلب مطالبی گفته شد و در این مقام برای تاءیید این داستان از خاتم المجتهدین شیخ مرتضی الانصاری داستانی نقل میگردد: از شیخ محمود عراقی که از تلامیذ شیخ بوده در آخر کتاب ((دارالسلام)) نقل کرده و خلاصهاش این است که: مرحوم حاج سید علی شوشتری که از اکابر علما و صاحب کرامت و اجابت دعوات بوده و مورد علاقه و ارادت شیخ انصاری بوده است، در سال 1260 ه. ق که مرض وبا در نجف اشرف بود اواسط شب مرحوم سید به این مرض مبتلا میشود و چون فرزندانش حالت او را پریشان میبینند از ترس آنکه مبادا فوت کند و شیخ از آنها مؤ اخده نماید که چرا جهت عیادت به او اطلاع ندادهاند چراغ را روشن کرده که به منزل شیخ رفته و او را از مرض سید آگاهی دهند.
مرحوم سید متوجه میشود میگوید: چه خیال دارید؟ گفتند: میخواهیم برویم شیخ را خبر دهیم. فرمود لازم نیست بروید الا ن او تشریف میآورد. لحظه ای نگذشت که درب منزل کوبیده شد، سید فرمود شیخ است در را باز کنید چون در را باز کردیم شیخ با ملاّ رحمت اللّه بود، شیخ فرمود: حاج سید علی چگونه است؟ گفتیم حالا که مبتلا شده است خدا رحم کند که ان شاء اللّه… شیخ فرمود ان شاءاللّه باکی نیست و داخل خانه شد، سید را مضطرب و پریشان دید، به او فرمود: مضطرب مباش ان شاءاللّه خوب میشوی. سید گفت از کجا می گویی؟
شیخ گفت من از خدا خواستهام که تو بعد از من باشی و بر جنازه من نماز گزاری.
سید گفت: چرا این را خواستی؟ شیخ فرمود: حال که شد و به اجابت نیز رسید، سپس بنشست و قدری سؤ ال و جواب و مطایبه کردند بعد شیخ برخاست و رفت.
(و بعضی چنین نقل کردند که از شیخ پرسیدند در آن شب چگونه به طور جزم فرمودید سید خوب میشود؟ در جواب فرموده بود: عمری است در راه بندگی و اطاعت و خدمت به شرع بودم و در آن شب آن حاجت را از خداوند خواستم یقین کردم به اجابت آن).
و بالجمله خداوند سید را به دعای شیخ شفا بخشید؛ تا شب هیجدهم جمادی الثانیه سال 1281 شیخ از دنیا رفت و تصادفاً سید در نجف نبوده و به زیارت کربلا مشرف شده بود، فردا جنازه شیخ را در صحن مطهر میآورند و برای نماز بر او حیران بودند، ناگاه صدا بلند میشود، سید آمد پس جناب سید بر جنازه نماز میخواند و سپس بر منبر شیخ تدریس میفرماید و گویند چنان بوده که گویا شیخ درس میگوید. تا در سال 1283 جناب سید از دنیا میرود رحمة اللّه علیهما.
و این فرمایش شیخ در جواب از پرسش اجابت دعا بمانند این داستان کوتاه است که: بچه خردسالی که بر دست و پا راه میرفت در پشت بام مادرش او را تعقیب کرده که او را بگیرد، پس بچه به سمت ناودان آمد مادر فریاد و ناله میکرد عبورکنندگان در کوچه تماشا میکردند و اینکه کاری از آنها ساخته نیست که ناگاه بچه افتاد در همان لحظه سقوط، بزرگی از اهل ایمان و تقوا که حاضر بود گفت خدا او را بگیرد، یک لحظه در هوا واقف شد تا آن مؤ من او را گرفت و بر زمین گذارد مردم اطراف آن بزرگ را گرفته و بر دست و پای او میافتادند آن بزرگ فرمود، مردم! چیز تازه و عجیبی واقع نشده عمری است این بنده رو سیاه اطاعت او را کردهام اگر یک دفعه او عرض بندهاش را اجابت فرماید تعجبی ندارد.
مؤ لف گوید در جزء حدیث ملک داعی در شبهای رجب چنین است: اَنَا مُطیعُ مَنْ اَطاعَنی.
و نیز آیت اللّه حائری مرقوم داشتند، از آقای طالقانی که از رفقای حاج سید علی ناصر و خود وکیل عدلیه میباشند و اهل دروغ بالخصوص نسبت به کرامات نمیباشند و اهل دیانت و صلاحاند، نقل کردند که به آقای آقاسید علی اکبر فرزند آیت اللّه سید محمد فشارکی به اصفهان منزل آقای حاج میرزا عبدالجواد کلباسی رفتم (بنده همه اینان را میشناسم 4) گفتند آقای سید علی اکبر پول نداشت، صبح برای ادای فریضه به مسجد حکیم رفته بود قدری طول کشید رفتم به دنبالش دیدم در سجده است و حال خوشی دارد، مزاحمش نشدم برگشتم کسی در منزل آمد و گفت من حاج عبدالجبارم آیا فرزند آقا سید محمد فشارکی اینجاست؟ گفتم بله، هزار تومان برایشان آورده بود.
در چهل سال پیش، هزار تومان پول زیادی بود و کسی بدون اینکه گیرنده را ببیند نمیداد و به این زودیها چنین وجهی کسی نمیداد، تمام مخارج حوزه علمیه قم ماهیانه سه هزار تومان بود که آن هم گاهی نمیرسید. غرض، این مرد وجه را داد و رفت و از هرکس پرسیده شد، حاج عبدالجبار را نشناختند.
و نیز مرقوم داشتند از آقای آقامصطفی برقعی فرزند آقای حاج میر سید حسن برقعی در راه مشهد این داستان را برای من نقل نمودند که مرحوم آقای آقامیرزا رضا فرزند کوچک آن مرحوم که آن موقع ایشان زنده بودند (نگارنده موفق نشدم از خودش شرح حالش را بپرسم) با مرحوم پدرشان به مشهدمقدس مشرف میشوند (ایشان با عائله و نوکر با اینکه عصر اتومبیل بود با کجاوه رفتند) گفتند: چون وسایل ما کجاوه بود من همه راه یا بیشتر راه را پیاده رفتم (تردید از بنده است) و در ضمن از دور خدمت حضرت رضا علیه السّلام عرض میکردم اگر زیارتم قبول است هدیه ای لطف فرمایید.
هنگامی که به مشهدمقدس رسیدیم و به دیدن مرحوم پدرم میآمدند روزی پیرمردی وارد شد به لباس اهل علم با اینکه نوکر داشتیم، پدرم به من امر فرمود برای ایشان قلیان آماده نمایم، قلیان آماده نموده و پس از مراجعت در بدرقه به من گفت ما تعبیر خواب را به تو دادیم اگر کسی خوابی برای شما نقل کرد تا عدد آن شبی که خواب دیده است از قرآن کریم ورق میزنی تعبیر خواب را خواهی یافت این را بگفت و برفت و در قلب من هم تولید اهمیتی نکرد تا پس از مدتی که مراجعت به قم نمودم و پدرم وفات نمود و وضع مالی ما خوب نبود. یک شب در مسجد بالا سر حرم حضرت معصومه سلام اللّه علیها نشسته بودم دیدم خانمی با شوهرش آمد و خوابی دیده بود گفت که من در پانزدهم ماه مثلاً خوابی دیدم من قرآن را باز نموده و پانزده ورق زدم پس از آن دیدم اصل خواب آن زن در قلب من نوشته شده است و تعبیر آن هم در زیر آن است.
گفتم خواب شما چنین است و تعبیر آن نیز چنین است، تعجب نمودند و وجهی به من دادند ولی پس از آن برای بعضی نقل کردم این موهبت گرفته شد.
فقیه زاهد عادل مرحوم شیخ جواد بن شیخ مشکور عرب که از اجله علما و فقهای نجف اشرف و مرجع تقلید جمعی از شیعیان عراق بوده و نیز از ائمه جماعت صحن مطهر بوده است در سال 1337 در حدود نودسالگی وفات نموده در جوارپدرش و در یکی از حجرههای صحن مطهر مدفون گردید.
آن مرحوم در شب 26 ماه صفر 1336 در نجف اشرف در خواب حضرت عزرائیل ملک الموت را میبیند، پس ازسلام از او میپرسد از کجا میآیی؟ میفرماید از شیراز و روح میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم، شیخ میپرسد روح او در برزخ در چه حالی است؟
میفرماید: در بهترین حالات و در بهترین باغهای عالم برزخ و خداوند هزار ملک موکل او کرده است که فرمان او را میبرند. گفتم برای چه عمل از اعمال به چنین مقامی رسیده است؟ آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد.
فرمود: نه، گفتم آیا برای نماز جماعت و رساندن احکام به مردم؟ فرمود: نه، گفتم پس برای چه؟ فرمود برای خواندن زیارت عاشورا (مرحوم میرزای محلاتی سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگر نمیتوانست بخواند نایب میگرفته است)
و چون شیخ مرحوم از خواب بیدار میشود فردا به منزل آیت اللّه میرزا محمد تقی شیرازی میرود و خواب خود را برای ایشان نقل میکند.
مرحوم میرزا محمد تقی گریه میکند، از ایشان سبب گریه را میپرسند میفرماید میرزای محلاتی از دنیا رفت و استوانه فقه بود به ایشان گفتند شیخ خوابی دیده و معلوم نیست واقعیت آن، میرزا میفرماید بلی خواب است اما خواب شیخ مشکور است نه افراد عادی. فردای آن روز تلگراف فوت میرزای محلاتی از شیراز به نجف اشرف میرسد و صدق رؤ یای شیخ مرحوم آشکار میگردد.
این داستان را جمعی از فضلای نجف اشرف که از مرحوم آیت اللّه سید عبدالهادی شیرازی شنیده بودند که ایشان در منزل مرحوم میرزا محمد تقی هنگام ورود شیخ مرحوم و نقل رؤ یای خود حاضر بودند نقل کردند و نیز دانشمند گرامی جناب حاج صدرالدین محلاتی فرزندزاده آن مرحوم از شیخ مرحوم، این داستان را شنیدهاند.
111 – شفای چشم از حضرت رضا (ع)
عبد صالح و متقی وارسته جناب حاج مجدالدین شیرازی که از اخیار زمان هستند چنین تعریف میکنند که:
بنده در کودکی، چشم درد گرفتم نزد میرزا علی اکبر جراح رفتم، شیاف دور چشم حقیر کشید غافل از اینکه قبلاً دست به چشم سودائی گذاشته بود، چشم بنده هم سودا شد، اطراف چشم له شد ناچار پدرم به تمام دکترها مراجعه کرد علاج نشد، گفت از حضرت رضا علیه السّلام شفا خواهم گرفت، به زیارت حضرت مشرف شدیم، به خاطر دارم که پدرم پای سقاخانه اسماعیل طلا ایستاد با گریه عرض کرد یا علی بن موسی الرضا علیه السّلام داخل حرم نمیشوم تا چشم پسرم را شفا ندهید.
فردا صبح گویا چشم حقیر اصلاً درد نداشت و تا کنون بحمداللّه درد چشم نگرفتهام. وقتی از مشهدمقدس مراجعت کردیم خواهرم مرا نشناخت و از روی تعجب گفت تو چشمت له بود چطور خوب شدی؟ من تو را نشناختم
و همچنین حاجی مزبور نقل مینماید که: در سنه چهل شمسی خودم با خانواده به مشهدمقدس مشرف شدم و عجایبی چند دیدم، از جمله در مسافرخانه دو مرتبه بچهام از بام افتاد بحمداللّه و از نظر حضرت رضا علیه السّلام هیچ ملالی ندید.
هنگام برگشتن در ماشین این موضوع را تعریف کردم، زنی گفت تعجب مکن من اول خیابان طبرسی در مسافرخانه سه طبقه بودم، بچهام از طبقه سوم کف خیابان افتاد و از لطف حضرت رضا علیه السّلام هیچ ناراحتی ندید.
112 – داستان عجیب مفاتیح و قرآن
در تاریخ شنبه آخر جمادی الثانیه 94 جناب حاج ملا علی بن حسن کازرونی که داستان 54 از ایشان نقل گردید از کویت به شیراز آمدند و بیمار بودند و برای درمان به بیمارستان نمازی مراجعه کردند. کتاب مفاتیح الجنان و قرآن مجید همراه آورده و فرمود که به قصد شما آوردهام و این دو هدیه را داستانی است.
اما مفاتیح: شما که با سابقهاید که من در کودکی بی پدر و مادر شدم و کسی مرا به مکتب نفرستاد و بی سواد بودم تا سالی که به عزم درک زیارت عرفه، کربلا مشرف شدم، روز عرفه برخاستم مشرف شوم از کثرت جمعیت راه عبور مسدود بود به طوری که نمیتوانستم حرم مشرف شوم و هرچه فحص کردم یک نفر باسواد را که مرا زیارت دهد و با او زیارت وارده را بخوانم کسی را ندیدم شکسته و نالان حضرت سیدالشهداء را خطاب کردم:
آقا! آرزوی زیارتت مرا اینجا آورده، سوادی ندارم، کسی هم نیست مرا زیارت دهد. ناگاه سید جلیلی دست مرا گرفت فرمود: با من بیا پس از وسط انبوه جمعیت راه باز شد پس از خواندن اذن دخول وارد حرم شدیم زیارت وارث را با من خواند و پس از زیارت به من فرمود: پس از این زیارت وارث و امین اللّه را میتوانی بخوانی و آنها را ترک مکن و کتاب مفاتیح تماماً صحیح است و یک نسخه آن را از کتابفروشی شیخ مهدی درب صحن بگیر. حاج علی مزبور گوید در آن حال متذکر شدم لطف الهی و مرحمت حضرت سیدالشهداء را که چطور این آقا را برای من رسانید و در چنین ازدحامی موفق شدم پس سجده شکری بجا آوردم چون سر برداشتم آن آقا را ندیدم هرطرف که رفتم او را ندیدم از کفشداری پرسیدم گفت آن آقا را نشناختم.
خلاصه چون ازصحن خارج شدم و شیخ مهدی کتابفروش را دیدم پیش از آنکه از او مطالبه کتاب کنم این مفاتیح را به من داد و گفت نشانه صفحه زیارت وارث و امین اللّه را گذاشتهام، خواستم قیمت آن را بدهم، گفت پرداخته شده است و به من سفارش کرد این مطلب را فاش نکن؛ چون به منزل رفتم متذکر شدم کاش از شیخ مهدی پرسیده بودم از کسی که حواله مفاتیح برای من به او داده است.
از خانه بیرون آمدم که از او بپرسم فراموش کردم و از پی کار دیگری رفتم، مرتبه دیگر به قصد این پرسش از خانه بیرون شدم باز فراموش کردم خلاصه تا وقتی که در کربلا بودم موفق نشدم.
سفرهای دیگر که مشرف میشدم در نظر داشتم این پرسش را بکنم تا سه سال هیچ موفق نشدم، پس از سه سال که موفق به زیارت شدم شیخ مهدی مرحوم شده بود (رحمة اللّه علیه).
و اما قرآن مجید پس از عنایت مزبور به حضرت سیدالشهداء علیه السّلام متوسل شدم که چون چنین عنایتی فرمودید خوب است توانائی قرآن خواندن را مرحمت فرمایید تا اینکه شبی آن حضرت را در خواب دیدم پنج دانه رطب دانه دانه مرحمت فرمود و من خوردم و طعم و عطرش قابل وصف نیست و فرمود میتوانی تمام قرآن را بخوانی.
پس از آن این قرآن مجید را شخصی از مصر برایم هدیه آورد و من مرتب از آن میخواندم و سپس هر کتاب حدیث عربی را میتوانم بخوانم.
113 – زیارت ارواح از قبر حسین (ع) در شب قدر
و نیز نقل فرمود شب 23 ماه رمضان بالای بام منزل تنها احیاء داشتم هنگام سحر ناگاه حالت سستی و بی خودی به من دست داد در آن حال متوجه شدم که تمام عالم اعلا مملو از جمعیت و غلغله است و سر و صدای فراوانی است ازصدایی که فصیحتر و به من نزدیکتر بود پرسیدم تو را به خدا تو کیستی؟ فرمود جبرئیل. گفتم امشب چه خبر است؟ گفت فاطمه با مریم و آسیه و خدیجه و کلثوم برای زیات قبر حسین میروند و این جمعیت ارواح پیغمبران و ملائکه هستند.
گفتم برای خدا مرا هم ببرید، فرمود زیارت تو از همینجا قبول است و سعادتی داشتی که این منظره را ببینی.
مؤ لف گوید: به راستی حاجی مزبور علاقه شدیدی به حضرت سیدالشهداء نصیبش شده است در همان مجلس دو ساعتی چند مرتبه که اسم مبارک آن حضرت را میبرد بی اختیار گریان و نالان میشد و چند دقیقه نمیتوانست سخن گوید و میفرمود طاقت ذکر مصیبت آن حضرت را ندارم.
114 – عنایت فاطمی (ع) و شفای بیمار
جناب آقا شیخ عبدالنبی انصاری دارابی از فضلای حوزه علمیه قم، قضایای عجیبی دارند که برای نمونه یکی از آنها در اینجا از نوشتههای خود ایشان نقل میشود.
مدت یک سال بود که دچار کسالت شدید سردرد و سرگیجه شده بودم و در شیراز سه مرتبه و در قم پنج مرتبه و در تهران سه مرتبه به دکترهای متعددی مراجعه وداروها و آمپولهای فراوانی مصرف نموده بودم ولی تمام اینها فقط گاهی مسکن بود و دوباره کسالت عود میکرد، تا اینکه یکی از شبها در عین ناراحتی به سختی رفتم به منزل آیت اللّه بهجت که یکی از علمای برجسته و از اتقیای زمان است، برای نماز جماعت، در بین نماز حالم خیلی بد بود به طوری که یکی از رفقا فهمید و پرسید فلانی مثل اینکه خیلی ناراحت هستی؟
گفتم مدت یک سال است که این چنین هستم و هرچه هم به دکتر مراجعه نمودهام و دارو مصرف نمودهام هیچ تاءثیری نداشته، آن آقا که خود از فضلا و متقین بود فرمود: ما دکترهای بسیار خوبی داریم به آنها مراجعه کنید.
فوراً فهمیدم و ایشان اضافه فرمود که متوسل به حضرت زهرا علیهاالسّلام شوید که حتماً شفا پیدا میکنید. حرف ایشان خیلی اثر کرد و تصمیم گرفتم متوسل شوم، آمدم در خیابان با همان حالت ناراحتی با یکی دیگر از فضلا برخورد کردم که او هم حقیر را تحریص بر توسل نمود.
سپس به حرم حضرت معصومه علیهاالسّلام رفتم و بعد به منزل و در گوشه ای تنها شروع به تضرع و توسل و گریه نمودم و حضرت زهرا سلام اللّه علیها را واسطه قرار دادم و بعد خوابیدم. شب از نیمه گذشته بود، در عالم خواب دیدم مجلسی برقرار شد و چند نفر از سادات در آن مجلس شرکت داشتند و یکی از آنها بلند شد و برای بنده دعایی کرد.
صبح از خواب بیدار شدم سرم را تکان دادم دیدم هیچ آثاری از سردرد و سرگیجه ندارم، ذوق کردم و فوراً رفتم با حالت نشاط و خوشحالی که مدتی بود محروم بودم رفقا را دیدم و عده ای را دعوت کردم و مجلس روضه ای در منزل برقرار نمودم و ان شاء اللّه تا پایان عمر این روضه ماهانه خانگی را خواهم داشت و اکنون که حدود هشت ماه از این جریان میگذرد الحمدللّه حالم بسیار خوب و توفیقاتم چندین برابر شده و با کمال امیدواری اشتغال به درس و تبلیغ داشته و دارم.
چهارم رجب 1394 هجری قمری
سیدنا المعظم ابوالفضل والمعالی جناب آقای سید محمد هادی مدرس موسوی که سالیان متمادی در سامرا ساکن و در حرم حضرت عسکریین علیهما السّلام امام جماعت بودند و در جریان اخیر اخراج ایرانیان مقیم عراق بازگشتهاند قضایای عجیبی از معجزه امامین همامین عسکریین علیهما السّلام نقل نمودند که در اینجا دو داستان آن به نظر خوانندگان میرسد.
جوانی از اهل تسنن به نام مهدی، کُنیه ابن عباس که خود و پدرش از خدمه حرم مطهر میباشند با چند نفر از دوستانش لب رود دجله در سامرا میروند و مشغول لهو و لعب و نوشیدن عرق میشوند پس از اینکه آخر شب برمی گردند، مهدی برای اینکه راه خود را نزدیکتر کند، داخل صحن مطهر میشود و از دری که از در دیگر خارج شود و به منزل خود برود به مجرد داخل شدن به صحن مطهر عسکریین علیهما السّلام به زمین میخورد و دیگر بلند نمیشود، وقتی که مردم میآیند معلوم میشود که سکته کرده و از او بوی عرق میآید، او را برداشته و از صحن مطهر خارج میکنند و همان آخر شب این خبر در تمام سامرا منتشر شد ومردم سامرا برای آگاه شدن از موضوع از منازل خود بیرون آمده و به صحن مطهر داخل میشدند و هرکس که خبر را میشنید به حرم وارد شده و با عادت مخصوص خود دعا و زیارت میکردند.
مهدی بعد از چند روز در بیمارستان بهوش آمد در حالی که نصف بدنش مشلول بود و بعد از مدتی از بیمارستان سامرا به بغداد منتقل شده برای معالجه مدت هشت ماه معالجه و رفت و آمد بین سامرا و بغداد و متوسل شدن به ابوحنیفه امام حنفیها در جهان اهل تسنن و به دراویش معروف اهل تسنن در عراق، نتیجه حاصل نگردید.
تا اینکه یک روز مادر و اقوام و خویشان او پیشنهاد میکنند که خوب است شفا را از خود حضرات عسکریین دریابیم لهذا و چون پدر و برادر بزرگ مهدی از خدمه بودند بنا شد چند شب در حرم مطهر بیتوته کنند و تا صبح آنجا باشند تا آنکه شب سوم که شب مبعث پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله 27 ماه رجب سال 1386 هجری (درست همان شبی که ضریح حضرت ابوالفضل علیه السّلام وارد عراق شد) ساعت دو بعد از نصف شب مهدی که گردنش با خزفی به ضریح حضرت عسکریین بسته شده بود، در خواب میبیند که شخصی با عمامه سبز بالای سر او ایستاده به او میگوید بلند شو. گفت من شلل دارم نمیتوانم بایستم، باز هم تکرار کرده و میرود.
مهدی میگوید از خواب بیدار شدم دستم را به ضریح گرفتم وبلند شدم باور نمیکردم. ضریح را گرفتم و با دستهایم تکان دادم چندین مرتبه تا آنکه یقین کردم که خواب نیستم و من به حالت اول برگشتم این بود که بنا کردم به فریاد زدن تا آنکه برادرم خضیر که در ایوان حرم مطهر حضرت عسکریین خواب بود، بیدار شد و او هم وقتی برادر عاجز خود را دید که بر پای خود ایستاده، دور ضریح میگردد و چنان با هر دو دستش تکان میدهد که ضریح به لرزش درآمده به او هم حالت بخصوص دست میدهد تا آنکه بعد از مدتی یک نفر دیگر از خدمه که موظف در باز کردن صحن بود میآید و این دو برادر را در چنین وضعی میبیند میرود به آقای شیخ مهدی حکیم اذان گوی جعفریهای سامرا میگوید و ازوی میطلبد که بیاید روی گلدسته اعلان کند، ایشان این کار را میکند. وقت اذان صبح تمام اهل سامرّا در حرم مطهر حضرت عسکریین جمع شده وباز برای مرتبه دوم صحن و حرم مطهر پر از اهل سامرا میشود، گوسفندهای زیادی کشته و شیرینی و شربت میدهند و زنها هلهله کنان وارد میشدند و دعا و نیایش میکردند.
116 – شفای کور به برکت حضرت عسکریین (ع)
و نیز سیدناالمعظم حضرت آقای موسوی دامت برکاته نقل فرمودند داستانی را که خود از صاحب آن شنیده بودند و در جلد 2 تاریخ سامرا صفحه 193 نقل شده است و خلاصهاش آنکه حاج میرزا سید باقرخان تهرانی مشهور به حاج ساعدالسلطان در سال 1323 قمری به قصد زیارت ائمه عراق حرکت میکند چون به کاظمین علیهما السّلام میرسد فرزند یگانه چهارسالهاش به نام ((سید محمد)) به چشم درد سختی مبتلا میشود چند روزی مشغول معالجه میشود فایده نمیبخشد.
پس به سمت سامرا حرکت میکند به قصد اینکه ده روز آنجا بماند و در راه به واسطه شدت گرما و غبار راه و حرکت عربانه درد چشم بچه سخت تر و چند برابر میشود پس از ورود به سامرا بچه را نزد قدس الحکما که معروف به حافظالصحه وافلاطون زمانش بود میبرد، مشغول معالجه میشود ثمری نمیبخشد و میگوید حتماً باید بچه را بزودی برسانی به بغداد نزد فلان که متخصص بیماری چشم است و مسامحه مکن که خطرناک است.
پدر بچه از شنیدن این مطلب سخت پریشان و نالان و حیران میگردد چون فرزند منحصر اوبوده لکن چون تصمیم داشته ده روز بمانند حرکت نمیکند ومشغول دعا و زیارت میشود تا هفت روز، پس درد چشم بچه سخت تر شده به طوری که یک لحظه از گریه و ناله آرام نداشت. اهل خانه و همسایهها تا صبح خواب نرفتند چون صبح شد حافظالصحه را میآورند چون چشم بچه را باز میکند و در آن به دقت نظر میکند حالش تغییر میکند و دست بر دست می زند وناله میکند وبه پدر بچه اعتراض مینماید و میگوید چشم بچه را کور کردی، من به شما سفارش کردم. تاءکید نمودم زود او را به بغداد برسانید و چند مرتبه تاءکید و سفارش کردم و شما به حرف من اعتنا نکردید تا چشم بچه کور شد و دیگر رفتن بغداد ثمربخش نیست.
و این درد و ناراحتی که فعلاً دارد به واسطه قرحه و زخمی است که در چشم اوست و بینائی چشمش را از بین برده است. پدر بچه از شنیدن این مطلب سخت پریشان و بمانند بدن بی جان میشود، سپس حافظالصحه برای معالجه قرحه که بماننددو دانه بادام از چشم بیرون بود، مشغول میشود تا از درد آرام گیرد و کوری با درد نباشد، پس به سختی دو چشم او را که بیرون شده بود بر گردانید بداخل چشم و بچه از شدت درد غش کرد و این مطلب به محضر آیت اللّه میرزا محمد تقی شیرازی و سایر علما رسید همه ناراحت و غصه دار شدند.
و چون مدت اقامت که ده روز بود تمام شد، عربانه کرایه میکند و عازم بر حرکت میشود و برای زیارت وداع به حرم مطهر مشرف و پس از زیارت نزد ضریح امامین علیهما السّلام مینشیند مشغول خواندن زیارت عاشورا میشود، پس در آن حال خادم ایشان حاج فرهاد بچه را بغل کرده به حرم مشرف میشود و سپس چشم بچه را که با پارچه ای بسته بود به ضریح میمالد و پس از زیارت از حرم بیرون میرود.
پدر بچه که منظره بچهاش را میبیند و متذکر میشود که بچه با چشم سالم به عراق آمد و حال با چشم کور برگردد، پس بی اختیار گریان و نالان میشود، فریاد می زند، میلرزد، خواندن تتمه زیارت عاشورا را فراموش میکند و خود را به ضریح میچسباند و در سخن با امام رعایت ادب نمیکند ومی گوید آیا سزاوار است بچهام را با این حالت کوری برگردانم، پس بی حال شده گوشه ای مینشیند، ناگاه بچه در حالی که دائی او به دنبالش بوده وارد حرم میشود و بر دامن پدرش مینشیند و میگوید پدر جان! خوب شدم، چشمم روشن شده دردی هم ندارد، پدر حیران شده دست در چشمان بچه کشیده میبیند هیچ اثری از قرحه نیست و حتی قرمزی هم ندارد، از دائی بچه میپرسد این بچه ربع ساعت پیش در حرم بود، چشمان کور و بسته شده چه پیش آمد شده؟
دائی بچه میگوید: بلی هنگامی که از حرم بیرون شدیم بچه بر شانه من بود و در صحن راه میرفتم و منتظر آمدن شما بودم ناگاه بچه سر از شانه من برداشت و با دستش پارچه ای که بر چشمش بود برمی داشت و میگفت ببین آقا دائی! چشمم خوب شده است و برای بشارت به شما زود او را به حرم فرستادم که شما شاد شوید، پدر سجده شکر میکند و از امامین همامین علیهما السّلام عذرخواهی و شکرگزاری مینماید و با شادی و فرح از حرم بیرون میشود و میآید نزد حافظالصحه و بچه را در بیرون خانه نزد دائی او میسپارد و به حافظالصحه میگوید میخواهم حرکت کنیم برای بغداد دوائی بدهید برای چشم بچه که در راه به آن مداوا کنیم.
طبیب میگوید که چرا مرا مسخره میکنی برای چشم کور شده دوائی نیست، شما در اثر مسامحه او را کور کردید. پس پدر صدای بچه می زند، دائی او را میآورد چون طبیب چشم او را گشوده و روشن میبیند بهت زده وحیران میگردد. چشمان بچه را میبوسد، اطرافش میگردد و سخت گریان میشود و میگوید کجا شد دو غده چشم تو؟ چطور شد کوری تو؟ پس جریان شفا را برایش میگوید و صلوات بر اهل بیت میفرستند.
سپس به منزل میرزای شیرازی میروند میرزا هم که با سابقه بود گریه شوق میکند، چشمان بچه را میبوسد و میفرماید سزاوار است بمانید تا شهر را چراغانی کنیم، پدر عذر میآورد و در همان روز برای کاظمین علیهما السّلام حرکت میکند.
117 – توجه حضرت اباعبداللّه الحسین (ع)
مرحوم حاج محمد رضا بقال ساکن کوی آستانه هرساله روز اربعین چهل من برنج طبخ کرده و به مردم میداد، سالی که کربلا مشرف میشود همان مقدار چهل من را معین کرده و به فرزندش سفارش میکند که روز اربعین طبخ کند و به مردم بدهد، شب بعد از اربعین در کربلا در خواب حضرت سیدالشهداء علیه السّلام را میبیند میفرماید محمد رضا امسال که کربلاآمدی اطعام را نصف کردی چون بیدار میشود نمیفهمد تا پس از مراجعت به شیراز و گذشتن سه روز از ورودش و اطعام در آن سه روز از فرزندش پرسش مینماید که امسال چه کردی؟ گفت به سفارش روز اربعین شما عمل کردم. بالا خره پس از اصرار اقرار کرد که بیست من بیشتر طبخ نشده و بیست من را گذاردم برای هنگام مراجعت شما که این سه روز طبخ شد.
118 – داماد شب عروسی کشته میشود
سیدالعلماء العاملین جناب آقای حاج سید محمد علی سبطالشیخ نقل فرمودند یکی از شیوخ عرب که رئیس قبیله ای از اطراف بغداد بوده تصمیم میگیرد برای ازدواج پسرش دختری از بستگانش خواستگاری نماید و مرسومشان چنین است که در یک شب مجلس عقد و زفاف را انجام میدهند.
در شب معینی دعوت مینماید و وسایل پذیرایی و جشن و اطعام به طور تفصیل فراهم میکند و از مرحوم حاج شیخ مهدی خالصی که در آن زمان مرجع تقلید عرب بوده برای انجام صیغه عقد دعوت میکند.
پس از حضور شیخ و آمادگی مجلس عقد، عده ای از جوانان به دنبال داماد میروند و او را با تشریفات مخصوصی مطابق مرسوم به مجلس عقد بیاورند و در عرض راه هلهله کنان داماد را میآورند و ضمناً طبق مرسوم تیرهای هوایی میانداختند، در این اثناء جوان سیدی که جزء آنها بود و تفنگ پر به دستش بود، ناگهان تیر خالی میشود و به سینه داماد میخورد و کشته میگردد، سید بیچاره فرار میکند، سپس این فاجعه در مجلس عقد به پدر داماد گفته میشود.
مرحوم شیخ مهدی خالصی پدر را امر به صبر میکند وبه این بیان لطیف آرامش میکند میفرماید: ((آیا می دانی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله بر همه ما حق بزرگی دارد وهمه ما نیازمند شفاعت او هستیم؟ پدر تصدیق مینماید. شیخ میفرماید این جوان سید عمداً کاری نکرده، تیری بدون اختیارش بیرون آمده و به فرزند تو رسیده و به قضای الهی فرزندت از دنیا رفته است، این سید را به خاطر جدش عفو کن و در این مصیبت صبر نما و تسلیم خواست خدا باش تا خداوند اجر صابرین به تو دهد)).
پدر داماد پس از پذیرفتن اندرزهای شیخ، قدری ساکت میشود و فکر میکند سپس میگوید هر چه فکر میکنم میبینم امشب جمعی میهمان داریم وما آنها را به مجلس عیش و سرور دعوت کردیم ومبدل شدن آن به عزا سزاوار نیست و برای تکمیل ادای حق رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله بروید آن جوان سید را بیاورید به جای پسرم دختر را برای او عقد کنید و به حجله برید.
شیخ بر او احسنت و مرحبا میگوید. دنبال سید میروند و او را پیدا میکنند، سید باور نمیکرده که چنین تصمیمی دربارهاش گرفته شده و خیال میکرده به این بهانه میخواهند او را ببرند و بکشند، تا پس از تاءمین واطمینان که به او دادند میآید و در همان شب، شیخ دختر را برای سید عقد میکند و مجلس زفاف انجام میگیرد، فردا هم جنازه پسر را دفن مینمایند.
در این داستان، شگفتیها و عبرتها و دانستنیهای چندی است که برای تذکر به آنها اشاره میشود:
1 شجاعت و شهامت و بزرگواری و بردباری را از این مرد شریف عرب باید یاد گرفت: ((اَلشُّجاعُ الشَّدیدُ الْقَلْب حَینَ الْباءَسِْ)) یعنی شجاع کسی است که هنگام سختی و حادثه ناگوار، قویدل باشد. متزلزل نشود، جزع ننماید، خود را کنترل کند وبه راستی سهمگینترین حادثهها و سختیها مرگ ناگهانی فرزند است، آن هم در شب زفاف او، آن هم به طور کشته شدن.
پدری که در چنین هنگامه ای عقل و ایمان خود را از دست ندهد و از جاده بندگی منحرف نشود؛ یعنی خود و فرزندش را ملک خدا داند و مرگش را قضای او شناسد و مرجع فرزند و خودش را خدای عالم بداند فرزندش جایی رفته که خودش نیز باید برود و از روی اعتراف به این حقایق بگوید (اِنّا للّهِ وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ) سزاوار است که مورد بشارت و صلوات و رحمت و پاداش بی نهایت خداوند باشد: (اُولئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ) و چنین اشخاصی وزن و صلابت و استقامتشان را امام علیه السّلام به کوه تشبیه فرموده است: ((اَلْمُؤْمِنُ کَالْجَبَلِ الرّاسِخِ لا یُحَرّکُهُ الْعَواصِفُ؛ مؤ من مانند کوه محکم است که بادها و طوفانها او را جابجا نمیکند)).
در برابر کسانی که در پیش آمدهای ناگوار صبر و تحمل ندارند و از طریق عقل وایمان زود منحرف میشوند و به قضاء و قدر الهی خشمگین میگردند و ایراد میکنند، ایشان به مانند کاهی هستند که کوچکترین بادی از بادهای حوادث آنها را متزلزل میسازد تا جایی که مبتلا به شوک و سکته قلبی میشوند.
صبر دیگران در مرگ آن جوان داماد و تبدیل نکردن عیش به عزا نیز شگفت آور است، بلی به برکت بزرگ خود، آنها هم دارای صبر شدند چنانکه صبر حضرت زینب علیهاالسّلام شگفت است و صبر دیگر بانوان حرم حسین علیه السّلام به برکت آن مخدره بوده است.
2 شخص عاقل هرگاه ناصح امین مهربانی او را اندرزی دهد یا امر به صبر در پیش آمدی بنماید باید برای او متواضع و خاضع شده و اندرزش را از جان و دل بپذیرد تا سعادتمند گردد مانند این مرد شریف عرب در برابر مرحوم خالصی.
و اگر جاهلی کند و بر شخص ناصح تکبر نماید مثل اینکه اگر امر به صبرش کند به او بگوید تو چه خبر از دل من داری؟ تو چه می دانی که من در چه حالی هستم تو که جایت درد نمیکند و مانند این کلمات ناهنجار.
یا اگر او را امر به تقوا کند و از گناه نهی نماید مثلاً بگوید فحش نده، نزاع نکن ومانند اینها، تکبر کند و بگوید تو کیستی که به مثل من اندرز میدهی، تو برو کار خودت را درست کن، تو خودت چنین و چنانی! به راستی چنین جاهلی نه تنها از سعادت محروم است بلکه بر شقاوت خود میافزاید. در قرآن مجید درباره چنین اشخاصی میفرماید: ((و چون او را گویند پرهیزگار باش، زور کافری و غرور، او را به گنهکاری بگیرد و او را همان دوزخ پسندیده است که بد آرامگاهی است)) (57)
شعر:
هر که به گفتار نصیحت کنان
گوش نگیرد بخورد گوشمال
3 یکی از دستورات الهی که در سوره والعصر بیان میفرماید آن است که شخص مسلمان هرگاه گرفتاری، مصیبت زده ای را میبیند از جهت مال و دارایی یا از طرف بدن و بیماری یا مرگ بستگان و دوستان، وظیفهاش آن است که او را امر به صبر نماید و با تذکر فنای دنیا و زودگذر بودن آن و تغییرهای آن و اینکه بلا و گرفتاری عمومی و همگانی است و نظایر آن را برایش بیان کند و بقا و دوام آخرت و پاداشهای بی نهایت خداوند را یادآوریش نموده بدین وسیله اورا آرامش دهد: (وَتَوا صَوْا بِالصَّبْرِ).
4 دیگر موضوع مهمانداری و مهمان نوازی و مهماندوستی است که از مکارم اخلاق و محاسن افعال و از لوازم ایمان است، چنانچه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله میفرماید: ((کسی که به خدا و روز جزاء ایمان دارد باید میهمان خود را گرامی دارد)) (58).
و روایات درباره فضیلت میهمان نوازی بسیار است و برای اهمیت آن همین بس که مروی است شخص میهمان نواز با حضرت ابراهیم خلیل الرحمن علیه السّلام محشور است.
و آشکار است که از اکرام میهمان سعی در شادمانی اوست به طوری که اگر میزبان ناراحتی دارد باید آن را آشکار نسازد مبادا میهمان ناراحت گردد، به راستی زهی فتوت و جوانمردی آن مرد شریف عرب که در آن شب نگذاشت مجلس شادمانی میهمانانش مبدل به عزای پسرش و ناراحتی آنها گردد.
5 موضوع دوستی و اکرام و احسان به سادات و ذرّیه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و وجوب و فضیلت و ثوابهای فراوان و آثار متعدد آن است که مطلبی ضروریست و برای تذکر، دقت در آیه مودت کافی است: ((بگو ای پیغمبر از شما نمیطلبم مزد بر رسالت خود جز دوستی بستگانم)) (59).
و در جای دیگر میفرماید: ((و این دوستی بستگانم که مزد رسالت من است برای منفعت خود شماست)) (60).
زیرا مسلمانان به وسیله این دوستی به شفاعت آن حضرت میرسند چنانچه فرمود: ((در قیامت شفاعت میکنم کسانی را که ذریه مرا گرامی داشته و آنها را در سختیها یاری کردند و حاجت آنان را برآوردند)) (61).
و به راستی دوستی با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله لازمهاش دوستی با ذریه آن حضرت است تا جایی که اولادهای آن حضرت در نزدش محبوبتر و عزیزتر از اولاد خودش باشد چنانچه علاّمه امینی علیه الرحمه از دیلمی در مسند و حافظ بیهقی در کتاب شعب الایمان و ابوالشیخ در کتاب ثواب و جمعی دیگر روایت کردهاند از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله که فرمود: ((هیچ بنده ای ایمان (کامل) به خدا ندارد مگر وقتی که من در نزد وی از جانش محبوبتر باشم و عترتم و منسوبینم از منسوبینش محبوبتر باشند)) (62).
و به راستی که ایمان کامل و محبت صادقه و شجاعت حقیقی آن مرد شریف عرب بود که در آن شب حاضر شد جوان سید را به جای پسرش داماد کند. من حیرانم که در عالم جزاء، خدا و رسول با این مرد شریف چه معامله میکنند (63).
غرض از نقل این داستان و تذکراتی که داده شد آن است که خواننده عزیز؛ نمونه مردان خدا را بشناسد و درس ایمان و محبت و شجاعت و شهامت را از آنان یاد گیرد. امیرالمؤ منین علیه السّلام میفرماید: ((شجاع کسی است که بر خواهش نفس خود چیره شود)) (64). یعنی از میل و خواسته نفس خود بگذرد و دارای گذشت باشد، خودخواه و خودپرست نباشد.
در برابرش ((جبان)) یعنی ترسو کسی است که کوچکترین میل نفسانیش او را متحرک سازد و از نرسیدن به آن دلهره داشته باشد، محکوم و ذلیل و اسیر خواهشهای نفسانی خود باشد.
از اینجاست که در حدیث رسیده: ((بهشتیان پادشاهانند)) (65). آری سلطان حقیقی کسی است که بر نفس خود مسلط باشد وخود را به غیر از خدا به هیچ آفریده ای از انواع داراییها وافراد بشر نیازمند نداند. و خلاصه خود را از همه کس و همه چیز بی نیاز و تنها به حضرت آفریدگار نیازمند بداند.
6 مطلب مهم دیگری که باید در ذیل این داستان یادآوری شود آن است که اگر کسی از روی اشتباه یعنی بدون قصد و عمد، جنایتی از او سر زند، خشمگین شدن بر او و دشمنی با او برخلاف عقل و شرع است مانند قتل خطایی این جوان سید.
اما از لحاظ ((عقل)): کسی که از روی اشتباه خطایی از او سرزده عقلا او را توبیخ و سرزنش نمیکنند (مگر اینکه در مقدمات اختیاری آن تقصیر کرده باشد) بلکه می گویند بیچاره تقصیری نکرده است (و برای جبران کسری که به طرف وارد آمده دیه معین شده است).
((اما شرعاً)): در سوره احزاب آیه پنج میفرماید: ((نیست بر شما گناهی و تنگی در آنچه به خطا ازشما واقع شود، لیکن گناه و تنگی در چیزی است که با قصد دل شما واقع گردد (از قول یا فعل)) (66) بلی کسی که بر او جنایت شده مخیر است بین مطالبه دیه یا کمتر از آن یا بخشیدن آن. و البته بخشیدنش، بهترواجرش با خداوند است و دیه قتل خطایی هزار مثقال طلا یا ده هزارمثقال نقره است ودیه سایراجزای بدن در رسالههای عملیه ثبت است.
درخصوص قتل نفس چون مهم است آدمی باید سخت مواظب باشد که از روی اشتباه نیز مرتکب نشود مثلاً کسی که تفنگ پر به دستش میباشد خیلی باید احتیاط کند و چون احتیاط نکرد و به خطاء قتل نفس نمود علاوه بر دادن دیه به ورثه، باید یک بنده آزاد کند و اگر نیست یا ندارد شصت روز روزه بگیرد چنانچه در سوره نساء معین فرموده است. (67)
بنابراین، در برابر قتل خطایی یا جنایت بدنی خطایی، کسی که جنایت بر او وارد شده یا بستگانش حق دشمنی و کینه توزی و انتقام جویی از قاتل یا جانی ندارند و نباید در دل خود چیزی از دشمنی و کدورت آن ((بی تقصیر)) جای دهند و اگر بتوانند آن جنایت را نشده قرار دهند و به حساب خدا گذارند و او را عفو نمایند بسیار خوب است و اگر تا این حد گذشت ندارند، تنها مطالبه دیه نمایند.
تفصیل حرمت بغض مؤ من در امور خطایی و سایر موارد در کتاب قلب سلیم بحث حقد نوشته شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 مارس 2021 بروزرسانی شد.)