عرض حال
مجموعه ترانهها و اشعار یغما گلرویی
دفتر دوم
به کوشش: امیر قربانی
بازگشت به فهرست اصلی مجموعه ترانههای یغما گلرویی
فهرست
درِ گوشی
می خوامت!
این خلاصهی تموم شعرای عاشقونهی دنیاس!
تو این زمونهی سلفسرویس،
مجال این نیس برم تو عالم هپروت
چشمات به فانوسای یه بندر دورافتاده تشبیه کنم
که بی قرار برگشتن ماهیگیراشه!
یا مثلاً” بگم که دستات
مث کلبهی امنی تو دل یه جنگل انبوه،
واسه زندونی فراری!
اگه تو این روزگار
فرصت شنیدن جواب سلامت داشته باشی
بایس کلات بیاندازی هوا،
دیگه چه برسه به رد بدل کردن دل قلوه
که این روزا کالای ممنوعن!
بذار در گوشت بگم:
می خوامت!
این خلاصهی تموم جرمای عاشقونهی دنیاس!
شیرُ گربه
می گن تو یه شیری،
یه شیر گنده!
میگن از نعرهات گرگا پی سولاخ موش می گردن!
میگن همهی حیوونای جنگل زمین خوردهتن!
میگن حتا پلنگ هار دره هم،
به یه ضرب پنجه ت بند!
میگن آرش مادرمرده جون به لب شد،
تا چن وجب به یال کوپالت اضافه شه!
می گن تو یه شیری،
یه شیر گنده!
اما من یکی خوب می دونم:
تو یه گربهی دم بریده بیشتر نیستی!
یه گربهی خیس تیپا خورده
که همیشه از زور گشنگی،
بچههای یه روزهشُ بلعیده!
خورشیدی
شبا که خسته و کوفته میام کپهی مرگم بذارم،
واسه چن دقیقه شبیه خودم میشم!
حس رقیق شاعرانه م گل می کنه!
مث زمون بچگی که تو رختخوابم خورشید میکشیدم!
سرم رو بالش می ذارم می دونم که واسه نرم بودنش،
دست کم
سه تا مرغ تک طلا نفله شدن!
آدمیزاد،
همیشه واسه راحتی خودش
زندگی ر شهید کرده…
تو همین فکر خیالاام
که هفتمین پادشاه ستمگر سر می رسه و
من وسط میدون خواب گردن می زنه!
صبح که بیدار میشم
به فرورفتگی جای سرم رو بالش نگا میکنم
صدای جوونیای مادرم تو گوشم زنگ می زنه که:
بازم جات خیس کردی؟
نشونی
میباس همین جاها باشی،
لابه لای همین روزنامههای زردنبو،
صوراسرافیل، قرن بیستم
یا شاید همین آیندگان تاریخ گذشتهی پیشگو!
میباس همین جاها باشی،
تو یکی از غزلای حافظ شاملو
که این روزا،
بلن بلن خوندن بعضیاش
آدم می بره اونجا که عرب نی انداخ!
میباس همین جاها باشی،
توی کمون شکستهی اون پیرمرد پنبه زنی
که از زور بی کاری
شیشهی ماشینایی ر پاک می کنه
که پشت چراغ قرمز لعنتی میدون انقلاب
صف می کشن!
میباس همین جاها باشی،
تو چشای سرمه کشیدهی اون زن خیابونی
که پنداری صدای بوق ماشینای کرایه کشی ر
که از کنارش می گذرن، نمی شنفه!
میباس همین جاها باشی،
ته جیب پسربچهی آفتاب سوختهی گود عربا
که نگاش پی مشتری دو دو می زنه!
میباس همین جاها باشی،
لای کتاب هندسهی دختربچه ای
که علی کوچیکهی فروغ ازبر!
میباس همین جاها باشی،
تو لول برنوهایی که زیر خاک باغچهی حیاط مادربزرگ چالن!
میباس همین جاها باشی،
تو حلقه حلقههای دودی
که از چپق نقرهکوب پدربزرگ بیرون می زنه!
میباس همین جاها باشی،
تو لباس لجنی لجنی که به خیالش
ماست با حرف هر ازگلی سیا می شه!
میباس همین جاها باشی،
تو بخاری که از دهن سگ دله دزد خیابون بیرون می زنه،
سگی که مأمور سگ کش شهرداری دربه در دنبالشه!
میباس همین جاها باشی،
تو تنور خالی اون خونهی کاگلی
که نون دیگه براش مث خاطرهس!
میباس همین جاها باشی،
تو گیسای سفید مادرم،
تو عینک ته استکانی بابام،
تو خندههای خواهرم،
اصلاً تو همین دفتر سفیدی که دارم از پی تو سیاش میکنم!
آی! عمو آزادی!
زبونم پینه بس بس که صدات کردم!
به آتیش اجاق هر چی چوپون عاشق قسم،
خودت نشونی ت بهم بده!
تلفن عمومی
الو!
سلام!
چطوری؟
ما ر سیل نمیکنی خوشی؟
شرمنده که نتونستم تماست بگیرم!
سه روز داریم تا شهریور
بوام گوشی ر قرق کرده!
میگه: ئی دو تا امتحان اگه بیفتی، دیگه خلاص!
نمی دونم چرا اسم جبر تاریخ که میاد،
جگرم آشوب می شه!
اصلاً دلم با مکتب نیس!
دلم با توئه، سبزه خاتون!
غروبی میبرمت سینما!
تو که هلاک بازی بهروزی!
پس قرارمون شیش رب کم،
دم سینما رکس!
قربونت!
خداحافظ!
باید تو لونهی این مورچهها…!
یه مش مفنگی بی بته
که غرغر زیر لحافشون،
جنبهی تاریخی داره!
روشن فکرای این زمونه ر میگم!
تنها غمشون
شل شدن گره کراواته و
گرون شدن این تریاک لامصب!
یکی یه خودنویس طلا تو جیبشون دارن
که با اون از بدبختی من تو می نویسن!
مضحکه؟ نه؟
روزگار ما غیر شاملو شاعری نداش!
می خوام برم یقهی اون گنده گندهاشون بگیرم،
از تو کافه بکشمش بیرون بگم:
به همین سبیلای زردت قسم،
روزگار کافه بازی مریدسازی سپری شده!
می خوام از اون شاعر بوشهری بپرسم:
کارگاه آموزش شعرت،
هفته ای چن وجب شعر بیرون میده؟
می خوام به باباچاهی بگم:
زیر شلواری براهنی برات گندهس!
می خوام دس رو شونه های سید بذارم
بهش بگم:
جون ریرا دو سال بی خیال ریرا شو!
می خوام به بهبهانی بگم:
شرمندهام!
روزگار ما غیر شاملو شاعری نداشت!
اصلاً می خوام برم امامزاده طاهر!
با نوک انگشتام بزنم رو یه سنگ سیاه حکاکی شده و بپرسم:
این نق نق بیست چند ساله،
به این همه کتاب ننوشته میارزید؟
می خوام یه گل سرخ رو یه سنگ خاکستری بذارم بگم:
شعرای من حرف دل شماس!
بعد کنار سنگ سیاه بامداد بشینم
بغض عتیقهی این جماعت ساده ر گریه کنم!
روزگار ما غیر شاملو شاعری نداشت!
می دونم!
می دونم که این حرفا به مذاق خیلیا خوش نمیاد!
می دونم که طعم حقیقت طعم کون خیار!
می دونم شیکم شاعرای این زمونه اونقد گندهس
که حتا نمی تونن سر رو زانوهاشون بذارن
به حال روز سگی خودشون گریه کنن!
اما میباس یکی اینا ر بگه یا نه؟
باید همه بدونن
که شاعر اون آدم توسریخور بی آزاری نیس
که سهراب سنبلش!
هیچ بعید نیس که فردا،
واسه همین حرفام
تو یکی از مجلههای مزخرفشون سنگ سارم کنن!
سنگ اولم لابد نادر ابراهیمی می زنه
که از همه بی گناهتر!؟
خیالی نیس!
تو گورمم که بذارن بازم میگم:
روزگار ما غیر شاملو شاعری نداشت!
خواب
اومد رو به روم وایساد!
اونقد نزدیک که فهمیدم
لااقل سه تا دندون گندیده تو دهنش داره!
بهم گف:
شنیدیم خوابات بلن بلن واسه همسایهها تعریف کردی!
من چشام پس اون چش بند چرک لعنتی بستم
آرزو کردم همهی اونا یه خواب باشه!
اما خواب نبود،
این چک اولش حالیم کرد!
شیهه
تو ولایت مختومقلی
وقتی می خوان اسبای وحشی ر رام کنن
بعضی از اونا
خودشون زمین می زنن
نفسشون تو سینه نگه می دارن
تا بمیرن!
می میرن اما،
اسیر زین یراق آدما نمی شن!
اما خود آدما،
هنوز رو خشت نیفتاده
میرن زیر زین یراق پدرا و پدرخونده ها!
بی مزه!
اگه گوشت با منه،
یه سری به این خاطرخوا بزن
که بدجوری کلافته!
نمی دونم شنفتی یا نه:
می گن عمو حافظ
تو پیاله عکس طرف میدیده!
منم پی همین آدرس اومدم که حالا
قدمام مال خودم نیس!
د نخند! با وفا!
ما خیلی وقته تلوتلو خوردهتیم!
باهام حرف بزن!
بگو اگه حافظ خالی بسه باشه،
اگه اونور این استکانم سراغم نیای،
اونوخ کجای این زمونهی زهرماری پیدات کنم؟
اما تو با معرفت تر از این خیالای خامی،
حتم دارم یه تک پام که شده
این ورا پیدات می شه!
پس بی حرف پیش،
وعده مون ته همین بطری!
نمرهی تاریخ: صفر
تا اونجا که یادم میاد
آخر تموم قصههای مادربزرگ،
دیو تنوره میکشید
پهلوون با دختر شاپریون می رف ددر!
اما تو کتاب تاریخ دبستان ما،
حتا یه پهلوون نبود که به دیو بگه:
خرت به چند؟
تن پاره پارهی این وطن ننه مرده
همه جور تیغی ر به خودش دید!
از ساطور اسکندر گرفته تا قدارهی چنگیز،
از نیزهی تیمور چلاق گرفته تا هلال شمشیر بیابون گرد!
تاریخی که جهان گشاش
یه دیوونهی نادر نام باشه و
سردارش یه آغامحمدخان،
به کفر ابلیسم نمی ارزه!
اما فکرش بکن:
اگه مادربزرگ کتاب تاریخ نوشته بود
حالا رو فرش طلاکوب بهارستان نشسته بودیم
با چه کیفی اون می خوندیم!
فکرش بکن!
بلانسبت
شب،
خیلی شب!
بازم این پنجرهی وامونده وا مونده و من
از صدای قیل قال گربهها
خوابم نمی بره!
شب روز گربه هاس!
اونا تو شب پی جفت می گردن،
واسه هم دیگه شاخ شونه می کشن،
بدون ترس از وسط خیابون رد می شن،
با پنجولاشون کیسههای آشغال پاره می کنن سور رامی ندازن!
روز شب گربه هاس!
اونا توی روز کنج پارکینگا،
بالای دیوارا،
گوشهی خرابهها کز می کنن
منتظر رسیدن تاریکی می شن!
حالا ـ بلانسبت حضرت آدم! ـ احوال ما آدما ر باش،
که روز شبمون شب!
خیلی شب!
سیرک
از بین این همه تماشاچی بی کلهی سیرک
که تن تن دس می زنن ریسه می رن،
کی می دونه ببر بیچارهای
که به ضرب شلاق رام کننده باباکرم می رقصه،
شبا خواب کدوم جنگل سرسبز می بینه؟
استوانهی کوروش
به بدبختی مردمان پایان بخشیدیم …
چه روده دراز این کوروش صغیر!
سه زرع سخنرانی کرده و توقع داره
همهی اونا ر روی این لوح گلی بنویسم،
اونم با خط میخی!
د امون بده، سردار!
اگه زرت زرت با اون شلاق بزنی رو گردهم،
این کتیبه تا صد سال دیگه هم حاضر نمی شه!
می دونم که اول صبی،
شاه شاهان برای بازدید این کتیبه میان!
دلت قرص باشه!
شب نشده کارم تموم میشه!
اما یه سؤال دارم:
شما غیر از این بردهی بدبخت،
کسی ر پیدا نکردین
که بیانیهی آزادی آدمیزاد براتون کندهکاری کنه؟
راز
لباسام ازم گرفتن،
موهام،
عینکم،
کیف پولم که کارتنک بسته بود،
ساعت خودنویسم،
حتا اون گردن بندی ر که تو بهم داده بودی!
همه ر ازم گرفتن بعدش،
هلم دادن تو یه دخمهی تنگ تار!
اما این راز بین خودمون بمونه:
رؤیاهام هنوز همراهمن!
مثل آواز،
تو حنجرهی گنجشک اونور دیوار!
مثل ساس،
تو این پتوی کهنهی سربازی!
گپ
اولی
سادهی ساده
سفرهی دلش وا کرده بود
دومی
چشاش رد برنج زعفرونی
خورشت فسنجون میگشت!
می دونم که می دونی!
اگه گفتی چرا
ما از خل بازیای ملأ عمر
ککمون نمی گزه؟
اگه گفتی چرا با دیدن ریش سه وجبی،
قتل عام مجسمهها و،
زنای افغانی
ـ که مث گونیای برنج اینور اونور می رن ـ
شاخ در نمی آریم؟
نمی خواد پی این جواب لاکردار،
راه دور درازی ر بری!
زیر پات نگاکن!
زنا فقط تو تار پود قالیا می رقصن!
دو زاریت افتاد؟
سرتُ بالا بگیر!
سرت بالا بگیر!
حتا اگه این همه سایهی سر به زیر،
آرزوهات سرسری بگیرن!
سرت بالا بگیر!
حتا اگه جوابش
یه سنگ باشه و
یه زخم
چن تا بخیه!
سرت بالا بگیر!
حتا اگه بدونی با این کار،
وزنش چن برابر میشه و
کم کم رو شونه هات سنگینی می کنه!
سرت بالا بگیر!
آدمای سر به زیر،
بین دو تا پاشون پی آزادی می گردن!
سرت بالا بگیر!
این جا افغانستان است؟
یه تفنگ تو دستشه،
اما از عدالت آزادی حرف می زنه!
هیشکی ام ازش نمی پرسه:
ما دم خروس باور کنیم،
یا قسم خوردن روباه؟
یکی نیس بهش بگه:
آخه آدم ناحسابی!
اگه یه قطره از خون پینوکیو تو رگای تو بود که تا حالا
دماغت پوز دیوار چین زده بود!
پس یه دم اون دهن گاله ر ببند به جاش
چشمای باباغوریت وا کن تا ببینی،
ابرای سیا
هنوزم خون گریه می کنن!
یادآوری
هر جا بودی،
پا رو هر فرشی گذاشتی،
یادت باشه که گلاش
از خون نک انگشت دختربچههایی رنگ شده
که تموم عمر کوتاهشون
تو یه زیرزمین تنگ تار جون کندن
به جای هوا،
پرز نخای پشمی ر تو ریه هاشون بردن
آخرشم
پای همون دارای لعنتی
نفس بریدن!
اعلام برنامه
مجری جعبهی جادو
ـ که من یاد بزبز قندی قصهها میندازه! ـ
ناشتایی یه عصای درسته قورت داده و
حالا هم داره
فهرست بالا بلند برنامههای مزخرف دیکته می کنه!
کمی موسیقی تهوع آور
با خوانندههای کمرنگ سازای نامریی!
کارتون پلنگ صورتی که پنداری پیر نمی شه!
فیلم سینمایی پناهنده
که می خواد رکورد هفت سامورایی ر بشکنه!
سخنرانی یه کبریت بی خطر:
دکتر الهی قمشهای
و مستند حیوانات
که دیدنیترین بخش برنامه هاس!
به همین راحتی،
یک روز از زندگی شما بینندگان محترم را به لجن میکشیم!
شاد پیروز سربلند باشید!
عرض حال
اهل سرزمین گل بلبلم!
رؤیاهام
آرزوهام
خاطره هام مصادره کردن!
دست راستم توقیفه!
نوک مدادم شکسته!
یه خیاط باشی ناشی
با نخ سوزن لبام دوخته!
اما هنوز زندهام!
اگه نفس کشیدن،
تنها معنی زنده بودن باشه!
اگه زندگی
همین جون دادن دم به دم باشه،
هنوز زندهام!
هیس!
بعیدترین رؤیاها هم حقیقت دارن!
حتا اگه تعریف کردن بعضیاشون،
سر آدم به باد بده!
رؤیای بچگی پاسبون سر چهاراه
داشتن یه سوت سوتک بوده،
ناظم دبستان ما
دلش میخواسته هیتلر بشه،
و اون زن اون کارهی خیابون
شبا خواب سوفیالورن میدیده!
بعضی وقتا،
فکر کردن به آفتاب
آدم بیشتر از خود آفتاب گرم می کنه!
بر سر آنم که گر ز دست بر آید…
به چشمای ننه م قسم،
سرم بوی قرمه سبزی نمیده!
فقط کلافهی این سوالم که:
نکنه حافظ که این همه دوسش داریمم
تموم این سالا
ما ر سر کار گذاشته باشه؟
زمزمه
زانو نمیزنم،
حتا اگه سقف آسمون،
کوتاه تر از قد من باشه!
زانو نمیزنم،
حتا اگه تموم این ترانهها،
مث زوزهی یه سگ
رو به باد بی خبر باشن!
زانو نمیزنم،
حتا اگه تموم مردم دنیا
رو زانوهاشون راه برن!
من
زانو نمیزنم!
شروع روز یک دختربچهی افغان:
بستگی داره خودت بلن شی،
یا چرت بزنی تا آقاجون
با اردنگی بیدارت کنه!
اونوخ بایس بری تو حیاط
با قند شکن ننه جون یخ حوض بشکنی
وضو بگیری!
یادت باشه
بعدش زود برگردی تو خونه
وگرنه باید واسه شکستن یخای دست صورت خودتم
از قندشکن استفاده کنن!
بعد از اون جلدی چادر نمازت سرکن،
که مبادا آفتاب بزنه و
نمازت قضا بشه!
می دونم هنوز نه سالت نشده،
می دونم سرما و بی خوابی اذیتت می کنه،
اما خوشحال باش،
آدمای زجر کشیده به خدا نزدیکترن
مرشد بازی
بشکنه دست رستم
که خنجر از پشت زدن رسم پهلوونی کرد!
بشمار!
بترکه اون چشمی که
بردن سهراب ندید!
بشمار!
قلم بشه اون قلمی که واسه سکه
پهلوون نامه نوشت!
بشمار!
آهای! پهلوونا!
یه عمر تو زورخونه ها زور بی خود زدین!
نامرد اون کسی که از خجالت این جماعت آب نشه!
بشمار!
په ژاره
کاکه گیان! ببووره!
سه عاتی دهستی،
باتری،
رادیو ده ته وی؟
من لهم شاره غه ریبم!
ده مه وی بچمه هه ورامان!
ده زگیرانم که ژال
چاوروان!
کاکه گیان!
په ژارهم دهته وی؟
یه همچین چیزی…
ته جیب یه شوفر تاکسی!
مث قطرهی مف،
نوک دماغ یه عملی!
مث عطر دسمال ابریشم،
تو آستین پیرهن یه خانوم خانوما!
مثل مقدس شدن یه شمع،
وقتی که برق می ره!
مث رنگ کبود خون انار،
دور لبای یه پسربچه!
مث قشنگی پشه بند،
رو پشت بوم مهتاب زده!
مث طعم قرص مسکن،
رو زبون یه مریض سرطانی!
مث دایرههای آب حوض،
دور یه برگ تازه مرده!
مث ملق زدن کبوتر جلد،
وقتی رو بوم صاحبش فرود میاد!
مث گریه کردن،
واسه مرگ قهرمان یه فیلم سیاه سفید!
مث نعرهی پهلوون دوره گرد،
وقتی زنجیر پاره می کنه!
مث چرخش سکه تو هوا،
قبل نتیجهی شیر یا خط!
مث حرارت الکل،
وقتی از گلو پایین می ره!
مث موج گندم زار،
وقتی باد از وسط خوشه هاش می گذره!
مث تُردی مَردنگی چراغ،
تو دستای پینه بستهی یه پیرمرد!
مث صدای اولین ترقه،
تو غروب سه شنبهی آخر سال!
مث زمزمه کردن یه آواز،
وقت رد شدن از یه کوچهی خلوت!
یه همچین چیزی زندگی!
نه شیرین نه تلخ!
مث طعم گس ریواس!
مث مزهی آب!
مث رنگ هوا…
پارک
بعد رفتن خورشید سرکله ش پیدا میشد،
اما همیشه
تو جیباش پر تخمهی آفتاب گردون بود!
با اون سگ حنایی که دور پاهاش میچرخید
دمش تکون میداد!
کنار بید مجنون،
رو نیمکت سنگی پارک میشست
سازدهنی ش از جیبش در میآورد!
وقتی میزد
سگ هم پا به پای صدای ساز زوزه میکشید معرکه را می نداخ!
جماعت توی پارک دور اون دو تا جم میشدن به تماشا!
اگه یه نفر اون نمیشناخت سکه ای پیش پاش می نداخ،
دیگه ساز نمیزد،
بلن میشد بی اعتنا به تموم آدمای دور برش
از پارک می رف بیرون،
سگ هم پشت سرش!
این کار واسه پول نمیکردن،
نه خودش،
نه سگش!
اما یه شب وسط نمایش مامورای شهرداری سر رسیدن،
سگ ر انداختن پشت ماشینشون،
اون می خواس نذاره اما با چوب افتادن به جونش!
وقتی ماشیناشون از اونجا دور میشد،
رو زمین یه مش تخمهی آفتاب گردون مونده بود
چن قطره خون
یه سازدهنی که زیر پای اون لعنتیا له شده بود!
از اون شب به بعد،
دیگه هیچکس اون سگش
توی پارک ندید!
غزلک!
تموم گلای دنیا ر
به تو پیشکش میکنم،
بی این که بچینمشون!
آتش!
تنها درخواستش یه نخ سیگار بود!
یه سیگار
بهاندازهی آرزوهای تموم آدما!
یه سیگار
که سهم اون از تموم زندگی باشه!
سرجوخهی چاق چلهی جوخه
با دستای پشمالوش
یه سیگار از جیب لباس ارتشیش در آورد
گوشهی لبای اون گذاشت آتیش زد!
کی می دونه سیگار کشیدن با دسای بسه چه حالی داره؟
چش تو چش اون دوازده نفری که رو به روش وایساده بودن،
چن تا پک عمیق به سیگار زد
انداختش رو زمین!
بعد همون طور که دود از دهنش در می اومد گفت:
من حاضرم!
لولهی تفنگا که غریدن،
اون سیگار ناتموم روی زمین
هنوز روشن بود…
نفرین
حرف من اینه :
عشقی که با چاقو زدن به درخت سر گذر شروع بشه،
خونهی آخرش بدبختی!
عاشق ام عاشقای قدیم
که اسم طرف رو تنشون خال کوبی میکردن،
نه این که ناخون گیر وردارن
تن درختای بی زبون
به هوای یادگاری پاره پاره کنن!
از همین که عشقای این زمونه،
هم سن سال حبابای آبن!
نفرین درختا ر دست کم نگیر!
تو خطی؟
از اینجا که نیگا میکنم پنداری یه نفر،
از وسط میدون انقلاب داره برام دس تکون می ده!
تو همهمههای این خیابون می شه خیلی چیزا پیدا کرد!
از کتابای ممنوع هدایت گرفته تا بستههای پنج گرمی گرد!
اما من همین خیابون لامصب دوس دارم!
احساس میکنم اینجا به آدمای دیگه نزدیکترم!
آدمایی که بی نگاه از کنارم می گذرن
تن تن بهم تنه می زنن
نمی دونن که چقدر دلواپس سادگی شونم!
چقدر دلم می خواد دیوارا ر از میونشون بردارم!
دیوارا و مرزای نامریی
که اونا ر از همدیگه جدا می کنه!
مرز نژاد عقیده،
مرز جناح نگاه،
مرز نون نیاز،
مرز مسلک مزخرفات رنگ به رنگ دیگه!
اگه این دیوارا،
اگه این دیوارای لعنتی نباشن،
همه تو خیابون به هم لبخند می زنن،
آسمون دوباره یاد بادبادکاش می افته و
کوچهها پر از جفتای عاشقی می شه
که بلد نیستن از همدیگه خداحافظی کنن!
با همین شهر،
با همین شهر قشنگی که تو سرمه
از عرض خیابون انقلاب میگذرم،
رو زمین زیر پام،
کنار یه خط زرد رنگ دراز نوشتن:
از خط زرد به آن طرف نماز باطل است.
دَرَکه
بهم نخند
اما تو درکه،
هر دفه که اون الاغ چی احمق
با چوب به گردهی الاغا میزد،
درد عجیبی تو تن من میپیچید!
حالا تو اسم این احساس چی می ذاری؟
یا من الاغم،
یا آدما آدم نیستن!
هر چی هست،
از چشای درشت اون الاغی که میلنگید،
میشد فهمید که چقدر دلش می خواد
با یه جفتک اون الاغ چی ر بفرسته ته درههای درکه،
تا به درک واصل بشه!
این میشد،
از چشای خیس درشتش فهمید!
پنجشنبه ششم اردیبهشت هشتاد
آخ که چه حالی داره!
چش به راهت باشم،
بارون بیاد،
تو نیای و من
خیس خیس
تموم اون خیابون طول دراز بی مغازه ر
پیاده گز کنم،
خودم به خونه برسونم
از گل شل روی کفشام
بفهمم که چقدر دوست دارم!
آخ که چه حالی داره!
چش به راهت باشم،
بارون بیاد،
تو هم بیای و من
دست تو دست تو
تموم اون خیابون طول دراز بی مغازه ر
پیاده گز کنم،
بعد خودمون به نیمکت پارک پرت بر اتوبان برسونیم
تو از برق توی چشام
بفهمی که چقدر دوست دارم!
آخ که چه حالی داره!
همین خیالا،
همین آرزوها،
همین خوش باوریا،
همین اومد نیومد کردنا…
زندگی دل دل همین همین هاس!
خدابیامرز
خودت گفتی!
نگو یادم نیس!
گفتی همچی که اون پرنده آخری بخونه،
هیچ دیواری باقی نمی مونه و
تموم این پنجرههای تنگ زنگ زده
از قداست می افتن!
حالا بهم بگو!
حالا که اون پرندهی تُک شیکسّه زیر گوشت خونده و
دیوارای دور ورت رمبیدن،
بگو آزادی چه طعمی داره؟
قبل از فلک
آقا! اجازه!
یه سؤال داشتیم:
ما کلاس اولیا
که هر روز تو مراسم صب گاه
ده تا زنده باد مرده باد می گیم،
وقتی بزرگ شدیم
می تونیم آدمای دیگه ر دوس داشته باشیم؟
سفسطه
صد دفه هم که لای انگشت شست اشارهمُ گاز بگیرم
بازم این سؤال سمج میاد سراغم که:
وقتی می شه وجود هوا ر
با فرمولای فیزیک شیمی ثابت کرد،
چرا یه فرمول بی کلک
واسه اثبات خیلی چیزای دیگه نیست؟
ناکوک
تا هزارتا آدم فلک زده خاکسترنشین نشن،
یه دونه از این برجای بی پدر قد نمی کشن!
این جمله ر خیلی یا گفتن!
خیلی یا می گن!
خیلی یا که خونه شون
طبقهی آخر همین برجای دیلاق!
تازه فهمیدم که آوازهخون نه آواز
بدترین فیلم تاریخ سینماس!
یادت باشه بعد از این
قبل گوش دادن به هر حرفی
ببینی این کیه که داره حرف می زنه!
کفههای ترازوی پیزوری این روزگار،
ناکوک تر از ترازوی بقال محلهی ماس!
جون تو!
نمکی یییی!
هلاکتم!
بی سرُپاتر از تموم خاطرخواهای دور ورت!
یه غربتی آسمون جل
که غروب هر پنجشنبه زنگ در خونه تون می زنه و
نون خشکای کپک زدهتون
با بلورای قشنگ نمک عوض می کنه!
خونهی شما بالای کاشانک
خونهی ما پایین قرچک!
اسماً نزدیک رسماً دور!
این دل وامونده هم
به همون یه نگاه حلال هر هفته خوش و
به قصههای باحال ننه جون
که آخرشون هفت شبانه روز عروسی بود!
عروسی پسر گدا
با دختر شاپریون!
جنگ
لعنت به جنگ!
این یه پسربچهی افغان می گف
که گیوههاش
با جف پاهاش
تو میدون مین جا گذاشته بود!
گورستان شهرداری
آخرای بهشت زهرا
چن هکتار زمین بی صاحب هس
با چن هزارتا سنگ گور لب به لب
که هیچ اسمی روشون کنده نشده!
هر ده سال یه بار
اون زمین با لدر شخم می زنن
مردههای تازه می کارن!
هیشکی ام نمی دونه
که این همه مردهی بی شناسنامه
نفلهی کدوم تیر غیبیان!
تلگرافی
بلاتکلیفم!
مث کتاب فراموش شدهای
رو نیمکت یه پارک سوت کور
که باد دیوونه
نخونده ورقش می زنه!
آخر قصه
لیلیُ مجنون به هم رسیدن!
نه تو برگای اون کتاب کت کلفت،
نه رو شنای اون بیابونی که مجنون دورهش کرد،
نه تو کجاوهای که خیس گریههای لیلی بود…
لیلیُ مجنون به هم رسیدن،
رو یه تخت فنری
که صدای فنراش
گوش الههی عشق کر میکرد!
بِبُرُ بِبَر!
شیر مرغ نه،
اما جون آدمیزاد
می شه تو حراجای صدتا یه تومن میدون گمرک پیدا کرد!
پسربچههای یه روز،
یه ماهه،
یه ساله!
دختربچههای هف ساله،
ده ساله،
سیزده ساله!
کلیههای آک آک
تخم چشمایی که به لطف گریههای همیشگی،
براق براقن!
جون آدمیزاد نه،
اما خون آدمیزاد
می شه تو حراجای صدتا یه تومن میدون گمرک پیدا کرد!
پن زاری
دیوارای قلعه ر که برداشتن
صد هزارتا مث من آوارهی این شهر مهمون کش شدن!
نه سرپناهی،
نه کس کاری،
نه رخت لباسی،
نه تختی …
چشما موند به ترمز ماشینای مدل بالا و
هزاریای مچاله یی که خیس عرق
کنج دستامون جا میگرفت!
توأم اگه این کاره نیستی،
یه هزاری سبز خرجم کن تا بازم حرف بزنم!
می تونم تا سر صب برات بگم از نکبت
از گشنگی،
از کتک خوردن،
از لگدمال شدن،
از سرنگ، از سفلیس، از کثافت …
دیوارای قلعه ر که برداشتن
یه دیوار نامریی
دورتادور این شهر بی شرف قد کشید!
شاید همین ترانه!
بازم بخون!
ترانه خون!
باغ حنجرهت آباد!
تو یکی از همین ترانهها،
دست حسن کچل به دومن چل گیس می رسه!
تو یکی از همین ترانهها،
دیو جادو دوباره بر می گرده تو بطری،
اسیر یه چوب پنبه می شه!
تو یکی از همین ترانهها،
شعلهها به لباس بلند شب می گیرن
سیاهی ر خاکستر می کنن!
تو یکی از همین ترانهها،
دریا از قُرق در میاد
پلم ترین حنجرهها همصدایی ر جشن می گیرن!
تو یکی از همین ترانهها! آره!
تو یکی از همین ترانهها…
کفن پیچ
وقتی گورکن
آخرین بیل خاک رو سرم خالی کنه،
زیر اون کرباس سفید
یه نفس راحت میکشم
به کرمای گشنه بفرما میزنم
واسه یه خواب بی دغدغه
آماده میشم!
___________
(این نوشته در تاریخ 8 مارس 2021 بروزرسانی شد.)