مجموعه-اشعار-مهدی-اخوان-ثالث--در-حیاط-کوچک-پاییز،-در-زندان

مجموعه اشعار و سروده‌های مهدی اخوان ثالث / در حیاط کوچک پاییز، در زندان

در حیاط کوچک پاییز، در زندان
مجموعه اشعار و سروده‌های مهدی اخوان ثالث

متن کامل

فهرست اصلی مجموعه اشعار و سروده های مهدی اخوان ثالث

***

فهرست اشعار «در حیاط کوچک پاییز…»

من این پاییز در زندان

غزل ۵

غزل ۶

درین همسایه ۱

درین همسایه ۲

مرغ تصویر

آن پنجره

آن بالا

***

من این پاییز در زندان

درین زندان، برای خود هوای دیگری دارم

جهان، گو بی صفا شو، من صفای دیگری دارم

اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز

درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم

درین شهر ِ پر از جنجال و غوغایی، از آن شادم

که با خیل ِ غمش خلوتسرای دیگری دارم

پسندم مرغ ِ حق را، لیک با حق‌گویی و عزلت

من اندر انزوای خود، نوای دیگری دارم

شنیدم ماجرای هر کسی، نازم به عشق خود

که شیرین‌تر ز هر کس، ماجرای دیگری دارم

اگر روزم پریشان شد، فدای تاری از زلفش

که هر شب با خیالش خواب‌های دیگری دارم

من این زندان به جرم ِ مرد بودن می‌کشم، ای عشق

خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم

اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است-

– و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم

سزایم نیست این زندان و حرمان‌های بعد از آن

جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم

صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم

ولی پاییز را در دل، عزای دیگری دارم

غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین: پاییز

گه با این فصل، من سر ّ و صفای دیگری دارم

من این پاییز در زندان، به یاد باغ و بستان‌ها

سرود ِ دیگر و شعر و غنای دیگری دارم

هزاران را بهاران در فغان آرد، مرا پاییز

که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم

چو گریه‌های های ابر ِ خزان، شب، بر سر ِ زندان

به کنج ِ دخمه من هم‌های های دیگری دارم

عجایب شهر ِ پر شوری ست، این قصر ِ قجر، من نیز

درین شهر ِ عجایب، روستای دیگری دارم

دلم سوزد، سری چون در گریبان ِ غمی بینم

برای هر دلی، جوش و جلای دیگری دارم

چو بینم موج ِ خون و خشم ِ دل‌ها، می‌برم از یاد

که در خون غرقه، خود خشم آشنای دیگری دارم

چرا؟ یا چون نباید گفت؟ گویم، هر چه بادا باد!

که من در کارها چون و چرای دیگری دارم

به جان بیزار ازین عقل ِ زبونم، ای جنون، گُل کن

که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم

بهایی نیست پیش ِ من نه آن مُس را نه این بَه را

که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم

دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند

حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم

خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد

ولیکن من برای خود، خدای دیگری دارم

ریا و رشوه نفریبد، اهورای مرا، آری

خدای زیرک بی اعتنای ِ دیگری دارم

بسی دیدم “ظلمنا” خوی ِ مسکین”ربنا”گویان

من اما با اهورایم، دعای دیگری دارم

ز “قانون” عرب درمان مجو، دریاب اشاراتم

نجات ِ قوم خود را من “شفای” دیگری دارم

بَرَد تا ساحل ِ مقصودت، از این سهمگین غرقاب

که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم

ز خاک ِ تیره برخیزی، همه کارت شود چون زر

من از بهر ِ وجودت کیمیای دیگری دارم

تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نیست، بینا شو

بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم

همه عالم به زیر خیمه‌ای، بر سفره‌ای، با هم

جز این هم بهر جان تو غذای ِ دیگری دارم

محبت برترین آیین، رضا عقد است در پیوند

من این پیمان ز پیر ِ پارسای دیگری دارم

بهین آزادگر مزدشت میوهٔ مزدک و زردشت

که عالم را ز پیغامش رهای ِ دیگری دارم

شعورِ زنده این گوید، شعار زندگی این است

امید! اما برای شعر، رای دیگری دارم

سنایی در جنان نو شد، به یادم ز آن طهوری می

که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم

سلامم می‌کند ناصر، که بیند در سخن امروز

چنین نصرٌ من اللهی لوای دیگری دارم

مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا

فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم

نصیبم لاجرم باشد، همان آزار و حرمان‌ها

همان نسج است کز آن من قبای دیگری دارم

سیاست دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود

هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم

سیاست دان نکو داند که زندان و سیاست چیست

اگرچه این بار تهمت ز افترای دیگری دارم

چه باید کرد؟ سهم این است، و من هم با سخن باری

زمان را هر زمان ذ َمّ و هجای دیگری دارم

جواب‌های باشد هوی – می‌گوید مثل – و این پند

من از کوه ِ جهان با هوی و های دیگری دارم

 

غزل ۵

درین شب‌های مهتابی،

که می‌گردم میان ِ بیشه‌های سبز ِ گیلان با دل ِ بی تاب

– خیالم می‌برد شاد –

و می‌بینم چه شاد و زنده و زیباست،

الا، دریاب! – می‌گویم به دل – بی تاب من! دریاب

درین مهتابشب‌های ِ خیال انگیز

مرا با خویش

تماشایی و گلگشتی‌ست بی تشویش.

خیالم می‌برد شاید

و شاید خواب، با تصویرهایش گیج

و سیل سایه‌اش آسیمه سر، گردان، چنان چون طعمهٔ گرداب

دلم گویی چو موج از ود گریزان است

و از لبخنده‌اش ناباوری می‌بارد و هیهات

من اما خیره در آنات ِ آن آیات

چو جان بی سایه و چون سایه بی جان، مانده بر جا مات

و می‌گویم به دل: دریاب! بیداری اگر، یا خواب

نگه کن بیشه‌ای سبز است و مهتاب ِ پس از باران

همه پوشیده آن شب جامهٔ زیبای عریانی

و آرامیده زیر توری ِ پنهان ِ آرامش

همه بیدارمستان، خفته هشیاران

یکی بنگر: درختان با پری زادان ِ مست ِ خفته می‌مانند

طلسم ِ خوابشان را انفجاری سخت، حتی آه ِ پروانه

و پنداری هم اینک، پیر ِ شنگ ِ مست و خواب آلود

اقاقی، خیس باران، عطسه خواهد کرد

و رویای پریوران

فراخیزد، فرو ریزد، به ناپروایی، اما اضطراب آلود

چنان فواره‌ای، رنگین کمان باران

به عزمی انصراف آمیز، رقصان ریز

بر سیماب گون تالاب.

ببین، دستی بکش بر این بنفش ِ زلف ِ ابریشم

ولی آهسته و آرام

که ترسان می‌پرد، زیباپری از خواب

و اینجا … کاخ ِ باران خوردهٔ پر عطر

حباب ِ صمغ صد جا بر تنش، گویی

چراغان کرده با صد گوهر شب‌تاب

و این امرودِ وحشی، با هزاران برگ

اگرچه سیر و سیراب است، اما باز

تو پنداری هزاران گوش خوابانده

صدای آشنای پای باران را

به هر گوشش یکی آویزهٔ شاداب

و سروستان ِ یک‌شب در میان سیراب از باران ِ تا شبگیر بارنده

و نرگس زارها، تصویرهای سایه‌شان از پر سیاووشان

و صف‌های شقایق، دستهٔ گلگون کفن پوشان

و صف‌های صنوبر – که سیاهی می‌زند اوراقشان –

خیل ِ عزادارن و خاموشان.

و گل‌ها و درختانی که شاید نامهاشان نیز

به دشت ِ لوحه‌ای، باغ ِ کتابی نیست.

و بی نامان ِ زیباروی و خاموشی

که – از بس ناز – با مرغان ِ جنگل نازشان هرگز خطابی نیست.

الا دریاب – می‌گفتم به دل – دریاب

تو عمری در کویر خشک سر کرده

اگر جویی همان است این، همان دلخواسته ی نایاب

شب است و بیشه باران خورده و مهتاب …

شکسته در گلویش هق هق ِ گریه

دلم – دیوانه – اما داستان دیگری می‌گفت:

“همان است این و می‌بینم

کبود ِ بیشه پوشیده ست بر تن آبی ِ مهتاب ِ مینایی

همان است این و می‌بینم، شب ِ ترگونه ی روشن

همان افسانه و افسون رؤیایی

شب ِ پاک ِ اهورایی

تجلی کرده با زیباترین جلوه

شکوه ِ جاودانه روح زیبایی

همان است این و می‌بینم، ولی افسوس! ….”

من این آزرده جان را می‌شناسم خوب

درین جادو شب ِ پوشیده از برگ ِ گل ِ کوکب

دلم – دیوانه – بودن با ترا می‌خواست

سروش آوازها می‌خواند، مسحور ِ شکوه ِ شب

ولی مسکین دلم، انگشت خاموشی نِهان بر لب

شنودن با تو را می‌خواست

به حسرت آنچنان می‌گفت از”آن شب‌ها”ی رویایی

که پنداری نبیند هیچ از”این شب‌ها”

“خوشا”می‌گفت، با ناخوش‌ترین احوال، سر در چاه تنهایی:

“خوشا، دیگر خوشا، آن نازنین شب‌ها!

که ما در بیشه‌های سبز گیلان می‌خرامیدیم

و جادوی طبیعت را در افسون ِ شب ِ جنگل

به زیباتر جمال و جلوه می‌دیدیم

و اما بی خبر بودیم، با شور شباب و روشنای عشق

که این چندم شب است از ماه؟

و پیش از نیمشب، یا بعد از آن خواهد دمید از کوه؟

و خواهد بود

طلوعش با غروب زهره، یا ظهر زحل همراه؟

چرا که در دل ما آفتاب بی زوالی روز و شب می‌تافت

و در ما بود و گرد ِ ما

طواف ِ کهکشان‌ها و مدار ِ اختران روشن ِ هر شب

و از ما و برای ما

طلوع ِ طلعت ِ روشن‌ترین کوکب

خوشا آن نازنین شب‌ها

و آن شبگردی و شب زنده داری‌های دور از خستگی تا صبح

و آن شاباش و گهگاهی نثار ِ ابرهای عابر ِ خاموش

و گلباران ِ کوکب‌ها

و کوکب‌ها و کوکب‌ها …”

 

غزل ۶

امشب دلم آرزوی تو دارد

نجواکنان و بی آرام، خوش با خدایش

می‌نالد و گفت و گوی تو دارد

– تو، آنچه در خواب بینند،

پوشیده در پرده‌های خیال آفرینند

تو، آنچه در قصه خوانند

تو، آنچه بی اختیارند پیشش

و آنچه خواهند نامش ندانند –

امشب دلم آرزوی تو دارد.

دل آرزوی تو وانگاه

این بستر ِ تهمت آغشتهٔ چشم در راه

بوی تو، بوی تو، بوی تو دارد.

– بوی تو در لحظه‌های نه پروا، نه آزرمی از هیچ

تن زنده، دل زنده، جان جمله خواهش

هولی نه، شرمی نه از هیچ

آن بو که گوید تو هستی

در اوج شور هوس، اوج مستی

جبران ِ خشمی که از خلوت دوش دارم

خواهی دلم جویی، اما همه تن پرستی

و آن بو که چون عشوه‌های تو گوید: عزیزا!

دریاب کاین دم نپاید

دریاب و دریاب، شاید

دیگر به چنگت نیاید

امشب شبی دان و عمری، میدیش

آن شکوه و خشم دوشین رها کن

مسپار دل را به تشویش-

ای غرقهٔ نور در این شب ِ تلخ ِ دیجور

این بستر امشب – شگفتا، چه حالی ست! –

بوی تو، بوی تو دارد

بوی شبستان ِ موی تو دارد

بوی شبانی که خوشبخت بودیم

در بستری تا سحر می‌غنودیم

بوی نترسیدن ما

از “او” من، همچو “او” ی تو دارد

– بوی گلاویزی و بی قراری

و لذت کامیابی

و شور ِ با عشق، شب زنده داری –

امشب عجب بسترم باز بوی تو دارد.

تو راه ِ روحی، کلید گشایش

وین زندگی را چه بیهوده! – تنها بهانه

تو صحبت ِ عشق و آنگاه

خواب ِ خوش ِ آشیانه

در سازهای ِ غم آلود ِ این عمر ِ بی نور

پرشورتر پردهٔ عاشقانه.

در مرگ بوم ِ بیابان

و در هراس شب ِ دم به دم ظلمت افزا

هر گوشه صد هیکل هیبت آور هویدا

آنگه که دیری ست دیگر

از راه و یراه، چون امن و تشویش

یک رشته گم گشته، صد رشته پیدا.

و مرد ِ آشفتهٔ رفته هر سوی

صد بار گشته ست نومید و غمگین

از عشوه و غمز ِ صد کورسوی دروغین –

ای ناگهان در پس ِ تپهٔ وحشت و یأس

آن شعلهٔ راست‌گوی نشانی!

ای واحه‌ی زندگی، خیمهٔ مهربانی!

بعد از چه بسیار دشواری ِ تلخ و جانکاه

شیرین و بی منت آسایش رایگانی!

تو نوش ِ آسایشی، ناز ِ لذت

تو راز ِ آن، آن ِ جان و جمالی

ای خوب، ای خوبی، ای خواب

تو ژرفی و صفوت برکه‌های زلالی

یک لحظهٔ ساده و بی ملالی

ای آبی روشن، ای آب ….

 

درین همسایه ۱

شب، امشب نیز

– شب افسردهٔ زندان

شب ِ طولانی پاییز –

چو شب‌های دگر دم کرده و غمگین

بر آماسیده و ماسیده بر هر چیز

همه خوابیده‌اند، آسوده و بی غم

و من خوابم نمی‌آید

نمی‌گیرد دلم آرام

درین تاریک بی روزن

مگر پیغام دارد با شما، پیغام

شما را این نه دشنام است، نه نفرین

همین می‌پرسم امشب از شمایی خوابتان چون سنگ‌ها سنگین

چگونه می‌توان خوابید، با این ضجهٔ دیوار با دیوار؟

الا یا سنگ‌های خارهای کر، با گریبان‌های زنّار ِ فرنگ آذین؟

نمی‌دانم شما دانید این، یا نی؟

درین همسایه جغدی هست و ویرانی

– چه ویرانی! کهن‌تر یادگار از دورتر اعصار –

که می‌آید از او هر شب، صداهای پریشانی

-“… جوانمردا! جوانمردا!

چنین بی اعتنا مگذر

ترا با آذر ِ پاک اهورایی دهم سوگند

بدین خواری مبین خاکستر ِ سردم

هنوزم آتشی در ژرفنای ِ ژرف ِ دل باقی ست

اگرچه اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم

جوانمردا! بیا بنگر، بیا بنگر

به آیین ِ جوانمردان، وگرنه همچو همدردان

گریبان پاره کن، یا چاره کن درد ِ مرا دیگر

بدین سردی مرا با خویشتن مگذار

ز پای افتاده‌ام، دستم نمی‌گیرند

دریغا! حسرتا! دردا!

جوانمردا! جوانمردا ….”

مدان این جغد، نالان ورد می‌گیرد

بسی با ناشناسی که خطابش رو به سوی اوست

چنین می‌گوید و می‌گرید و آرام نپذیرد

و گر لختی سکوتش هست، پنداری

چُگور سالخورده اندُهان را گوش می‌مالد

که راه ِ نوحه را دیگر کند، آنگاه

به نجوایی، همه دلتنگی و اندوه، می‌نالد:

“… زمین پر غم، هوا پر غم

غم است و غم همه عالم

به سر هر دم رو می‌ریزد دم از سالیان آوار

غم ِ عالم برای یک دل ِ تنها

به تو سوگند بسیار استی غم، راستی بسیار ….”

الا یا سنگ‌های خارهای کر، با گریبان‌های زُنّاری

به تنگ آمد دلم – بیچاره – از آن ورد و این تکرار

نمی‌دانم شما آیا نمی‌دانید؟

درین همسایه جغدی هست، و ویرانی

– درخشان از میان تیرگی‌هایش دو چشم ِ هول وحشتناک –

که می‌گویند روزی، روزگاری خانه‌ای بوده ست، یا باغی

ولی امروز

(به باز آوردهٔ چوپان ِ بد ماند)

چنان چون گوسفندی، که‌اش دَرَد گرگی،

از او مانده همین داغی.

دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌آید

الا یا سنگ‌های ِ خاره کر، با گریبان‌های زناری

نمی‌دانم کدامین چاره باید کرد؟

نمی‌دانم که چون من یا شما آیا

گریبان پاره باید کرد، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد؟

 

درین همسایه ۲

درین همسایه مرغی هست، گویا مرغ حق نامش

نمی‌دانم

و شاید جغد، شاید مرغ کوکو خوان

درین همسایه، نامش هر چه، مرغی هست

که شب را، همچنان ویرانه‌ها را، دوست می‌دارد

و تنها می‌نشیند در سکوت و وحشت ِ ویرانه‌ها تا صبح

و حق حق می‌زند، کوکو سرایان ناله می‌بارد

و من آواز ِ این غمگین ِ دردآلود

نشد هرگز که یک شب بشنوم، بی اعتنا مانم

و حزن انگیز اوهامی، دلم در پنجه نفشارد

درین همسایه مرغی هست خون آلوده‌اش آواز

کنار پنجره دیشب

نشستم گوش دادم مدتی آواز ِ او را، باز

نشستم ماجرا پرسان

چراگویان، ولی آرام

همَش همدرد، هم ترسان:

-“چرا آواز ِ تو چون ضجه‌ای خونین و هول آمیز؟

چه می‌جویی؟ چه می‌گویی؟

چرا این قدر دردآلود و حزن انگیز؟

چرا؟ آخر چرا؟…”

بسیار پرسیدم

و اندهناک ترسیدم

و او – با گریه شاید – گفت:

-“شب و ویرانه، آری این و این آری

من این ویرانه‌ها را دوست می‌دارم

و شب را دوست می‌دارم

و این هو هو و حق حق را

همین، آری همین، من دوست می‌دارم

شب مطلق، شب و ویرانهٔ مطلق

و شاید هر چه مطلق را”

نشستم مدتی ترسان و از او ماجرا پرسان

و او – با ضجه شاید – گفت:

-“نمی‌دانم چرا شب، یا چرا ویرانه‌ام لانه

ولی دانم که شب میراث ِ خورشید است

و میراث ِ خداوند است ویرانه

نمی‌دانم چرا، من مرغم و آواز من این است

جهانم این و جانم این

نهانم این و پیدا و نشانم این

و شاید راز من این است”

درین همسایه مرغی هست….

 

مرغ تصویر

دو چندان جور، جان چندان کشید از عمر ِ دلگیرم

که از عِقد ِ چهل نگذشته، چون هشتادیان پیرم

روان تنها و دشمن کام، و بر دوشم قلم چون دار

مگر با عیسی ِ مریم غلط کرده ست تقدیرم؟

چو عیسی لاجرم – تجرید را – در ترک ِ آسایش

به نُه گنبد رسید و هفت اختر، چار تکبیرم

ز حسرت یا جنون، بر خود نهم تهمت که: آزادم

به قدّ ِ صیاد بگشاید چو زنجیرم

ز خاک بر گرفت و می‌دهد بر باد ِ ناکامی

مگر طفل است، یا دیوانه این تقدیر ِ بی پیرم؟

نه پروازی، نه آب و دانه‌ای، نه شوق ِ آوازی

به دام ِ زندگی امید گویی مرغ ِ تصویرم

 

آن پنجره

امشب چو ز شب اغلبی سر آید

و آفاق لب از گفت و گو ببندد

تا از پس ِ آن قلهٔ جنوبی

فانوس ِ شبان یک شکر بخندد

آن پنجره را باز می‌کنم، باز

آن پنجره را باز می‌گذارم

ای نور سرشت، ای نسیم پیکر

چون خنده زد آن روشن خجسته

تو نیز بیا، روشنی بیاور

تاریکم و تنها (تو نیز شاید؟)

تاریکم و تنها، تو نیز بی من

شاید نه چنانی که می‌پسندی

من چشم به ره، پنجره گشوده

دیگر نکند ز آن سویش ببندی؟

آن شب چه کشیدم، چه بد! چه بیداد!

آن شب چه کشیدم، چه بد! چه دشوار!

هر مو به تنم شکوه‌ای دگر داشت

خاموشی ِ شب می‌گریست با من

اما نفسش نهت ِ سحر داشت

یعنی: بگذر! شب گذشت، ای مرد

یعنی بگذر! شب گذشت، برخیز!

برخیز و به فکر ِ شبی دگر باش

اینک شب ِ دیگر، سیه چو چشمت

ای سبز ِ گلی پوش با خبر باش

امشب چو ز شب اغلبی سر آید ….

امشب چو ز شب اغلبی سر آید

و آفاق لب از گفت و گو ببندد

تا از پس آن قلهٔ جنوبی

فانوس شبان یک شکر بخندد

آن پنجره را باز می‌کنم، باز

 

آن بالا

داشتم با ناهار

یک دو پیمانه از آن تلخ، از آن مرگابه

زهر مارم می‌کردم

مزه‌ام لب گزهای تلخ و گس ِ با همگان تنهایی

پسرک

– پسرم –

در سکنج ِ دو ردیف ِ قفسکهای ِ کتاب

رفته بود آن بالا

دست‌ها از دو طرف وا کرده

تکیه داده به دو آرنج، گشوده کف ِ دست

پای آویخته و سر سوی بالا کرده

مثل یک مرد که بر دار ِ صلیب

یا گر باید هموار بگویم، شاید

مثل یک چوب ِ نه هموار ِ صلیب

خواهرش گفت:

“بیا پایین، زردشت!”

مادرش گفت:”بیا پایین مادر!

وقت خواب است، بیا، من خوابم می‌آید”

“من نمی‌آیم پایین، من اینجا می‌خوابم”

– گفت زردشت ِ صلیب –

“من همین بالا می‌خوابم”

من به او گفتم یا می‌گفتم می‌باید:

“تو بیا پایین، فرزند!

پدرت آن بالا می‌خوابد”

یا شاید:

“پدرت آن بالا خوابیده ست!”

____________________



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *