دفتر شعر «لحظهها و احساس»
مجموعه اشعار و سرودههای فریدون مشیری
فهرست اصلی مجموعه اشعار فریدون مشیری در 5 دفتر
فهرست اشعار
پرواز دسته جمعي مرغابيان شاد
بر پرنيان آبي روشن
در صبح تابناک طلايي
آه! اي آرزوي پاک رهايي
در پي آن نگاههای بلند
حسرتي ماند و
آههای بلند
نسيم صبح بوي گل پرکند
افق دريايي از نور است و لبخند
دل افروزان شادي را صلا زن
سيه کاران غم را در فروبند
گلي را که ديروز
به ديدار من هديه آوردي اي دوست
دور از رخ نازنين تو
امروز پژمرد
همه لطف و زیباییاش را
که حسرت به روي تو میخورد و
هوش از سر ما به تاراج میبرد
گرماي شب برد
صفاي تو اما گلي پايدار است
بهشتي هميشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بي خزان
گل تا که من زندهام ماندگار است
باران قصيده واري
غمنک
آغاز کرده بود
میخواند و باز میخواند
بغض هزار ساله دردش را
انگار میگشود
اندوه زاست زاري خاموش
ناگفتني است
اين همه غم؟
ناشنيدني است
پرسيدم اين نواي حزين در عزاي کيست
گفتند اگر تو نيز
از اوج بنگري
خواهي هزار بار ازو تلختر گريست
ساز تو دهد روح مرا قوت پرواز
از حنجرهات
پنجرهای سوي خدا باز
احساس من و ساز تو
جانهای هم آهنگ
حال من و آواي تو ياران هم آواز
گلبانگ تو روشنگر جان است بيفروز
قول و غزلت پرچم شادي است
برافراز
کلام سرود را
همانند يک سلاح
بينديش و آنگه بکاربر
که با حرف سربي
بر اندام کاغذ
تواني نوشت گل
و با سرب آتشين
بر اندام آدمي
تواني زدن شرر
گل از طراوت باران صبحدم لبريز
هواي باغ و بهار از نسيم و نم لبريز
صفاي روي توای ابر مهربان بهار
که هست دامنت از رشحه کرم لبريز
هزار چلچله در برج صبح میخوانند
هنوز گوش شب از بانگ زير و بم لبريز
به پاي گل چه نشينم درينديار که هست
روان خلق ز غوغاي بيش و کم لبريز
مرا به دشت شقايق مخوان که لبريز است
فضاي دهر ز خونابه لبريز
ببين در ايينه روزگار نقش بلا
که شد ز خون سياووش جام لبريز
چگونه درد شکیباییاش نيازارد
دلي که هست به هر جا ز درد و غم لبريز
افق تاريک
دنيا تنگ
نوميدي توان فرساست
مي دانم
وليکن ره سپردن در سياهي
رو به سوي روشني زيباست
مي داني
به شوق نور در ظلمت قدم بردار
به اين غمهای جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادي
نمیدانند هرگز لذت و ذوق رهايي را
و رعنايان تن در تورپرورده
نمیدانند در پايان تاريکي شکوه روشنايي را
به لطف کارگزاران عهد ظلمت و دود
که از عنایتشان میرسد به گردون آه
کبوتران سپيد
بدل شوند پياپي به زاغهاي سياه
وقتي ستاره نيز
سو سوي روزني به رهايي نيست
آن چشم شب نخفته چرا پشت پنجره
با آن نگاه غمگين
ژرفاي آسمان را
میکاوید
آنگاه بازميگشت
نوميد
میگریست
زمان نمیگذرد عمر ره نمیسپرد
صداي ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شب هست و نه جمعه
نه پار و پيرار است
جوان و پير کدام است زود و دير کدام است
اگر هنوز جوان ماندهای به آن معناست
که عشق را به زواياي جان صلا زدهای
ملال پيري اگر میکشد تو را پيداست
که زير سيلي تکرار
دست و پا زدهای
زمان نمیگذرد
صداي ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسي
که لحظه لحظه اشت از بانگ عشق سرشار است
گفته میشد هر که با ما نيست با مادشمن است
گفتم آري اين سخن فرموده اهريمن است
اهل معنا اهل دل با دشمنان هم دوستند
اي شما با خلق دشمن؟ قلبهاتان از آهن است؟
ندانم اين نسيم بال بسته
چه خواهد کرد با جانهای خسته
پرستو میرسد غمگين و خاموش
دريغ از آن بهاران خجسته
در نیمههای قرن بشر سوزان
در انفجار دائم باروت
در بوته زار انسان
در ازدحام وحشت و سرسام
سرگشته و هراسان میخواند
میخواند با صداي حزينش
میخواست تا صداي خدا را
در جانم مردمان بنشاند
نامردم سيه دل بدکار را مگر
در راه مردمي بکشاند
میرفت و با صداي حزينش
میخواند
در اصل يک درخت کهن آدم
از بهشت
آورد در زمين و درين پهندشت کشت
ما شاخه درخت خداييم
چون برگ و بار ماست ز يک ريشه و تبار
هر يک تبر به دست چراييم؟
اين آتش اي شگفت
در مردم زمانه او در نمیگرفت
آزرده و شکسته
گريان و نا اميد
میرفت و با نواي حزيبنش
میخواند
گوش زمين به ناله من نيست آشنا
من طاير شکسته پر آسمانیام
گيرم که آب و دانه دريغم نداشتند
چون میکنند با غم بي همزباني ام
دنبال همزبان
میگشت
اما نه با چراغ
نه بر گرد شهر آه
با کوله بار اندوه
با کوه حرف میزد
با کوه
حيدر بابا سلام
فرزند شاعر تو به سوي تو آمده ست
با چشم اشکبار
غم روي غم گذاشته عمري است شهريار
من با تو درد خويش بيان میکنم تو نيز
بر گير اين پيام و از آن قله بلند
پرواز ده
که در همه آفاق بشنوند
اي کاش جغد نيز
در اين جهان ننالد
از تنگي قفس
اين جا ولي نه جغد که شيري است دردمند
افتاده در کمند
پيوسته میخروشد در تنگناي دام
وز خلق بي مروت بي درد
يک ذره مهر و رحم طلب میکند مدام
میرفت و با صاداي حزينش
میخواند
و ديگر مزن دم از وطن من
وز کيش من مگوي به هر جمع و انجمن
بس کن حديث مسلم و ترسا را
در چشم من محبت مذهب
جهان وطن
درکوچه باغ عشق
میرفت و با صداي حزينش
میخواند
گاهي گر از ملال محبت برانمت
دوري چنان مکن که به شيون بخوانمت
پيوند جان جدا شدني نيست ماه من
تن نيستي که جان دهم و وارهانمت
زين پيش گشتهاند به گرد غزل بسي
اين مايه سوز عشق نبوده است در کسي
میرفت
تا کرگ نابکار سر راه او گرفت
تا ناگهان صداي حزينش
اين بغض سالها
اين بغض دردهاي گران در گلو گرفت
در نیمههای قرن بشر سوزان
اشک مجسمي بود
در چشم روزگار
جان مايه محبت و رقت
اي واي شهريار
جاني شکسته دارم از دوستي گريزان
در باورم نگنجد بيداد از عزيزان
وايا ستيزه جويان با دشمنان ستيزند
ايا برادرانيم با يکديگر ستيزان
آه آن اميدها کو
چون صبح نوشکفته
تا حال من ببينند در شام برگ ريزان
از جور دوست هرچند از پا افتادگانيم
ما را ازين گذرگاه اي عشق بر مخيزان
در دل خاموش کوه تبر صدا کرد
در دل کبکي ترانه خوان شرر افتاد
ناله کنان از فراز دامنه کوه
در ته خاموش دره
خونجگر افتاد
بال و پري چند زد به سينه درافتاد
کوه نشينان صداي تير شنيدند
بال زنان جوجگان گمشده مادر
در پي مادر ز آشيانه پريدند
ديده گشودني بي قرار به هر سو
در ته خاموش دره واي چه ديدند
کاغذي از برف بود و جوهرب از خون
دست قساوت کشيده نقش و نگاري
پيکر کبکي جگر شکافته خاموش
خرمن برفش گرفته تنگ در آغوش
مشت پري غرق خون فتاده کناري
پر شد از اشک چشم دختر خورشيد
بر خود پيچيد بس که ظلم بشر ديد
ديده فرو بست و خشمگين شد و لرزيد
چهره خود را ز روي منظر برتافت
دامن خود را ز روي دامنه برچيد
راست شد از پشت سنگ قامت صياد
خاطر او بود ازين نشانه زدن شاد
کرد از آنجا به سوي صيد خود آهنگ
دامنه لغزنده بود و بخ زده و سنگ
خنجر برنده بود و سخت چو پولاد
بخ زده سنگي نکرد تاب و فروريخت
پيش نگاهش دهان دوزخ واشد
دست به دامان خار بوتهای آويخت
پايش از آن تکيه گاه سست جدا شد
بار و تفنگش به قعر دره رها شد
چندان جان کند تا که از ره غاري
خسته و خونين به حال زار و نزاري
يافت از آن ورطه کوره راه فراري
چند کبوتر فراز دامنه ديدند
سايه مردي که جا گذاشته باري
کيسه پر از کبک بود و خون کبوتر
جاني در آن هنوز میزد پر پر
شب به جهان پرده میکشید سراسر
جاي به جا لاي بوتهها و گونها
سرخي خون بود و چند جوجه تنها
در دل شب در سکوت دره و مهتاب
پيکر کبکي جگر شکافته خاموش
خرمن برفش گرفته تنگ در آغوش
دور و برش جوجگان بخ زده بي خواب
بال و پري میزنند خسته و بي تاب
هيچ جز ياد تو روياي دلاويزم نيست
هيچ جز نام تو حرف طرب انگيزم نيست
عشق میورزم و ي سوزم و فريادم نه
دوست میدارم و میخواهم و پرهيزم نيست
نور میبینم و میرویم و میبالم شاد
شاخه میگسترم و بيم ز پاييزم نيست
تا به گيتي دل از مهر لبريزم هست
کار با هستي از دغدغه لبريزم نيست
بخت آن را که شبي پک تر از باد سحر
با توای غنچه نشکفته بياميزم نيست
تو به دادم برس اي عشق که با اين همه شوق
چاره جز آنکه به آغوش تو بگريزم نيست
اي دوست چه پرسي تو که
سهراب کجا رفت
سهراب سپهري شد و سر وقت خدا رفت
او نور سحر بود کزين دشت سفر کرد
او روح چمن بود که با باد صبا رفت
همراه فلق در افق تيره اين شهر
تاييد و به آنجا که قدر گفت و قضا
رفت
ناگاه چو پروانه سبک خيز و سبکبال
پيدا شد و چرخي زد و گل گفت و هوا رفت
اي جامه شعرت نخ آواز قناري
رفتي تو و از باغ و چمن نور و نوا رفت
مهرورزان زمانهاي کهن
هرگز از خويش نگفتند سخن
که در آنجا که تويي
بر نيايد دگر آواز از من
ما هم اين رسم کهن را بسپاريم به ياد
هر چه ميل دل دوست
بپذيريم به جان
هر چيز جز مبل دل او
بسپاريم به باد
آه
باز اين دل سرگشته من
ياد آن قصه شيرين افتاد
بيستون بود و تمناي دو دوست
آزمون بود و تماشاي دو عشق
در زماني که چو کبک
خنده میزد شيرين
تيشه میزد فرهاد
نه توان گفت به جانبازي فرهاد افسوس
نه توان کرد ز بيدردي شيرين فرهاد
کار شيرين به جهان شور برانگيختن است
عشق در جان کسي ريختن است
کار فرهاد برآوردن ميل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آويختن است
رمز شيريني اين قصه کجاست
که نه تنها شيرين
بي نهايت زيباست
آن که آموخت به ما درس محبت میخواست
جان چراغان کني از عشق کسي
به اميدش ببري رنج بسي
تب و تابي بودت هر نفسي
به وصالي برسي يا نرسي
سينه بي عشق مباد
شکفته روي اقيانوس شب ماه
نسيمش مینوازد گاه و بي گاه
چراغ افروزد راه عاشقان باش
که من در دشت غم گم کردهام راه
شب غير هلک جان بيداران نيست
گلبانگ سپيده بر سپيداران نيست
در اين همه ابر قطرهای باران نيست
از هيچ طرف صدايي از ياران نيست
دو خورشيد زرد
میدمید از بلنداي بام
بر آن پرده روشن لاجورد
چو از بام ايوان میافراخت قد
چو از لاي پيچک میافروخت چشم
به گنجشکها درميافکند هول
ز پروانهها بر میانگیخت گرد
سبک مخملي بود هنگام مهر
گران آتشي بود هنگام خشم
هم آهنگ باد
به وقت گريز
همانند برق
به گاه نبرد
پلنگي که ناگه فرو میجهید
چو آوار ازٍآمان بردرخت
کنون پيش پايم فتاده است زار
شکسته است سخت
دو خورشيد زردش به حال غروب
نگاهش گلي زير پاي تگرگ
تنش گوييا از بلنداي بام
فروجسته
اما نه روي شکار
که درکام مرگ
سحرها هنوز
سحرها هميشه
دو خورشيد زرد
بر آن پرده لاجورد
من نمیگویم در عين عالم
گرم پو تابنده هستي بخش
چون خورشيد باش
تا تواني پک روشن مثل باران
مثل مرواريد باش
نرسد دست تمنا چون به دامان شما
میتوان چشم دلي دوخت به ايوان شما
از دلم تا لب ايوان شما راهي نيست
نيمه جاني است درين فاصله قربان شما
تو را دارم اي گل جهان با من است
تو تا با مني جان جان با من است
چو میتابد از دور پیشانیات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به سوي من ايي به مهر
بهاري پر از ارغوان با من است
کنار تو هر لحظه گويم به خويش
که خوشبختي بي کران با من است
روانم بياسايد از هر غمي
چو بينم که مهرت روان با من است
چه غم دارم از تلخي روزگار
شکرخنده آن دهان با من است
و با روح من از روز ازل يارترين
کودک شعر مرا مهر تو غمخوارترين
گر يکي هست سزاوار پرستش به خدا
تو سزاوارتريني تو سزاوارترين
عطر نام تو که در پرده جان پيچيده ست
سينه را ساخته از ياد تو سرشارترين
اي تو روشنگر ايام مه آلوده عمر
بي تماشاي تو روز و شب من تارترين
در گذرگاه نگاه تو گرفتارانند
من به سرپنجه مهر تو گرفتارترين
میتوان با دل تو حرف غمي گفت و شنيد
گر بود چون دل من رازنگهدارترين
روزهايي که بي تو میگذرد
گرچه با ياد توست ثانيه هاش
آرزو باز میکشد فرياد
در کنار تو میگذشت ايکاش
عشق هرجا رو کند آنجا خوش است
گر به دريا افکند دريا خوش است
گر بسوزاند در آتش دلکش است
اي خوشا آن دل که در اين آتش است
تا بيني عشق را ايينه وار
آتشي از جان خاموشت برآر
هر چه میخواهی به دنيا نگر
دشمني از خود نداري سختتر
عشق پيروزت کند بر خويشتن
عشق آتش مي زند در ما و من
عشق را درياب و خود را واگذار
تا بيابي جان نو خورشيدوار
عشق هستي زا و روح افزا بود
هر چه فرمان میدهد زيبا بود
يادش به خير
عهد جواني
که تا سحر
با ماه مینشستم
از خواب بي خبر
کنون که میدمد سحر از سوي خاوران
بينم شبم گذشته
ز مهتاب بي خبر
اين سان که خواب غفلتم از راه میبرد
ترسم که بگذرد ز سرم آب بي خبر
هيچ و باد است جهان
گفتي و باور کردي
کاش يک روز به اندازه هيچ
غم بيهوده نمیخوردی
کاش يک لحظه به سرمستي باد
شاد و آزاد به سر میبردی
اين درخت بارور که سالهاست
بي هوا و نور مانده است
بازوان هر طرف گشودهاش
از نوازش پرندگان مهربان
وزنواي دلپذيرشان
دورمانده است
آه اينک از نسيم تازه تبسمي
ناگهان جوانه میکند
از ميان اين جوانهها
جان او چو مرغکي ترانه خوان
سر برون ز آشيانه میکند
در چنين فضاي دلپذير
دل هواي شعر عاشقانه میکند
در آمد از در
بيگانه وار سنگين تلخ
نگاه منجمدش
به راستاي افق مات در هوا میماند
نگاه منجمدش را به من نمیتاباند
عزاي عشق کهن را سياه پوشيده
رخش همان سمن شير ماه نوشيده
نگاه منجمدش خالي از نوازش و نور
نگاه منجمدش کور
از غبار غرور
هزار صحرا از شهر آشنايي دور
نگاه منجمدش
همين نه بر رخم ازِآتي دري نگشود
که پرس و جوي دو نا آشنا در آن گم بود
نگاه منجدش را نگاه میکردم
تنم ازين همه سردي به خويش میپیچید
دلم ازين همه بيگانگي فروپاشيد
نگاه منجمدش را نگاه میکردم
چگ. نه آن همه پيوند را ز خاطر برد؟
چگونه آن همه احساس را به هيچ شمرد
چگونه آن همه خورشيد را به خاک سپرد
درين نگاه
درين منجمد درين بي درد
مگر چه بود که پاي مرا به سنگ آورد
مگر چه بود که روح مرا پريشان کرد
به خويش میگفتم
چگونه م يبرد از راه يک نگاه تو را
چگونه دل به کساني سپردهای که به قهر
رها کنند و بسوزند بي گناه تو را
نگاه منجمدش را نگاه میکردم
چگونه صاحب اين چهره سنگدل بوده ست
دلم به ناله در آمد که
اي صبور ملول
درون سينه اينان نه دل
که گل بوده است
شنيدم مصرعي شيوا که شيرين بود مضمونش
منم مجنون آن ليلا که صد ليلاست مجنونش
به خود گفتم تو هم مجنون يک ليلاي زيبايي
که جان داروي عمر توست در لبهاي ميگونش
بر آر از سينه جان شعر شورانگيز دلخواهي
مگر آن ماه را سازي بدين افسانه افسونش
نوايي تازه از ساز محبت در جهان سرکن
کزين آوا بياسايي ز گردشهای گردونش
به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ ديگر زن
که خود آگاهي از نيرنگ دوران و شبيخونش
ز عشق آغاز کن تا نقش گردون را بگرداني
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش
به مهر آويز و جان را روشنايي ده که اين ايين
همه شادي است فرمانش همه ياري است قانونش
غم عشق تو را نازم چنان در سينه رخت افکند
که غمهاي دگر را کرد ازين خانه بيرونش
غرور حسنش از ره میبرد اي دل صبوري کن
به خود بازآورد بار دگر شعر فريدونش
از درههای حيرت
در کوههاي اندوه
با بغض سنگیام
خاموش میگذشتم
با هر چه درد در جگرم بود
فرياد میکشیدم
محمود
گفتم که از غريو من اينک
بر سقف رود میدرد اين چادر کبود
گفتم لهيب سرکش اين بانگ دردنک
اين صخرههای سر به فلک برکشيده را
میافکند به خاک
اما غريو من
از پشت بغض سنگي من ره برون نبرد
يک سنگريزه نيز
از جا تکان نخورد
اما آوار درد بود که میآمد
از قلهها و دامنهها بر سرم فرود
از درههای حيرت
در کوههای اندوه
با بغض سنگیام
تاريک میگذشتم
گفتم که چشمهاي من
اين چشمههای خشک
روشن کند دوباره مرا با زلال اشک
جاري کند دوباره مرا پا به پاي رود
ديوار بهت من
اما
راهي به روي موج سرکشم نمیگشود
از درههای حيرت
درکوههاي اندوه با بغض سنگیام
میرفتم و به زمزمه میگفتم
يک سيب يک ترنج نبودي
که گويمت
دستي شبانه آمد و ناگه تو را ربود
اي جنگل عضيم محبت
محمود
از درههای حيرت
در کوههاي اندوه
آهسته خسته بسته شکسته
میرفتم و به زمزمه میگفتم
سرگشتهای که هيچ نياسود
پویندهای که هيچ نفرسود
تا هر زمان که در ره آزاد زيستن
پيوند دوستي گامي توان نهاد
حرفي توان نوشت
شعري توان سرود
با قلب مهربانش
با قامت بلندش
با روح استوارش
همواره در کنار تو خواهد بود
محمود
سر خود را مزن اينگونه به سنگ
دل ديوانه تنها دل تنگ
منشين در پس اين بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن اي خسته درين بغض درنگ
دل ديوانه تنها دلتنگ
پيش اين سنگدلان قدر دل و سنگ يکي است
قيل و قال زغن و بانگ شباهنگ يکي است
ديدي آن را که تو خواندي به جهان يارترين
سينه را ساختي از عشقش سرشارترين
آنکه میگفت منم بهر تو غمخوارترين
چه دلآزارترين شد چه دلآزارترين
نه همين سردي و بيگانگي از حد گذراند
نه همين در غمت اينگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل ديوانه تنها دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشي را که در آن زیستهای سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازين عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل ديوانه تنها دل تنگ
خوش آمد بهار
گل از شاخه تابيد خورشيد وار
چو آغوش نوروزر پيروز بخت
گشوده رخ و بازوان درخت
گل افشاني ارغوان
نويد اميد است در باغ جان
که هرگز نماند به جاي
زمستان اهريمني
بهاران فرا میرسد
پرستيدني
سراسر همه مژده ايمني
درين صبح فرخنده تابنک
که از زندگي دم زند جان خاک
بيا با دل و جان پک
همه لحظهها را به شادي سپار
نوايي هم آهنگ ياران برآر
خوش آمد بهار
بسوي کوه
بسوي قلههای باشکوه
بسوي آبي سپهر
به راه زر نشان مهر
چو آرزوي ما
هوا
خوش است و پک
به روي قلهها
تن از غبار تيرگي رها
برآ چو جان تازه بر بلند خاک
هميشه بر فراز
هميشه سرافراز
بيرون شدن نداند
اين رهرو غريب
ازاين حصار سربي
اين تنگه غروب
با ياد دل که اينه اي بود
ايينه چون شکست
قابي سياه و خالي
از او به جاي ماند
با ياد دل که اينه اي بود
در خود گريستم
بي اينه چگونه درين قاب زيستم
بي صدا شب تا سحر
ياران خود را خواند و گرد آورد
جا به جا
در راهها
بر شاخهها
بر بام گسترد
صبحگاهان
شهر سرتا پا سياه از تیرگیهای گنهکاران
ناگهان چون نوعروسي در پرندين پوشش پک سپيد تازه
سر بر کرد
شهر اينک دست نيروهاي نوراني است
در پس اين چهره تابنده
اما
باطني تاريک دودآلود ظلماني است
گر بخواهد خويشتن را زين پليدي هم بپيرايد
همتي بي حرف همچون برف میباید
امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بيدار ماندهام
دانم که بامداد
امروز ديگري را با خود میآورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد
بهترين لحظههای روز و شبم
لحظههای شکفتن سحر است
که سياهي شکسته پا به گريز
روشنايي گشوده بال و پر است
شب بود و ابر تيره و هنگامه باد
ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد
من ماندم و تاريکي و امواج اوهام
در جنگل ياد
آسيمه سر در بيشه زاران میدویدم
فریادها بر میکشیدم
درد عجيبي چنگ زن درتار و پودم
من ماه خود را
گم کرده بودم
از پيش من صفهاي انبوه درختان میگذشتند
بي ماه من اینها چه زشتند
ايا شما آن ماه زيبا را نديديد
ايا شما او را نپچيديد
نکاه ديدم فوج اشباح
دست کسي را میکشند از دور با زور
پيش من آورند و گفتند
اعريمن است اين
خودکامه باد
ديوانه مستي که نفرینها بر او باد
ماه شما را
اين سنگدل از شاخه چيده ست
او را همه شب تا سحر در بر کشيده ست
آنگاه تا اعماق جنگل پر کشيده ست
من دستهايم را به سوي آن سيه چنگال بردم
شايد گلويش را فشردم
چيزي دگر يادم نمي ايد ازين بيش
از خشم يا افسوس کم کم رفتم از خويش
در بيشه زار يادها تنهاي تنها
افتاده بودم ياد در دست
در آسمان صبحدم ماه
میرفت سرمست
گل نگاه تو در کار دلربايي بود
فضاي خانه پر از عطر آشنايي بود
به رقص آمده بودم چو ذرهای در نور
ز شوق و شور
که پرواز در رهايي بود
چه جاي گل که تو لبخند میزدی با مهر
چه جاي عمر که خواب خوش طلايي بود
هزار بوسه به سوي خدا فرستادم
از آنکه ديدن تو قسمت خدايي بود
شب از کرانه دنياي من جدا شده بود
که هر چه بود تو بودي و روشنايي بود
يک کهکشان شکوفه گيلاس
نقشي کشيده بود بر آن نيلگون پرند
شعري نوشته بود بر آن آبي بلند
موسيقي بهار
چون موجي از لطافت شادي نشاط نور
در صحنه فضا مترنم بود
تالار دره راه
تا انتهاي دامنه میپیمود
هر ذره وجود من از شور و حال مست
بر روي اين ترنم رنگين
آغوش میگشود
ارديبهشت و دره دربند
تا هر کجا بود مسير نگاه گل
بام و هوا درخت زمين سبزه راه گل
تا بي کران طراوت
تا دلبخواه گل
با اين که دست مهر طبيعت ز شاخسار
گل میکند نثار
در پهنه خزان زده روح اين ديار
يک لب خنده بازنبينم درين بهار
يک ديده بي سرشک نيابي به رهگذر
ايا من اين بهشت گل و نور و نغمه را
ناديده بگذرم
يک کهکشان شکوفه گيلاس را دريغ
بايد ز پشت پردهای از اشک بنگرم
در کلاس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست يافتن به آب و نان
درس زيستن کنار اين و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با س رشک غم ز هم جدا شدن
در کنار اين معلمان و درسها
در کنار نمرههای صفر و نمرههای بيست
يک معلم بزرگ نيز
در تمام لحظهها تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نيست
نام اوست: مرگ
و آنچه را که درس میدهد
زندگي است
غنچه با لبخند
میگوید تماشايم کنيد
گل بتابد چهره همچون چلچراغ
يک نظر در روي زيبايم کنيد
سرو ناز
سرخوش و طناز
میبالد به خويش
گوشه چشمي به بالايم کنيد
باد نجوا میکند در گوش برگ
سر در آغوش گلي دارم کنار چتر بيد
راه دوري نيست پيدايم کنيد
آب گويد
زاریام را بشنويد
گوش بر آواي غمهايم کنيد
پشت پرده باغ اما
در هراس
باز پاييز است و در راهند آن دژخيم و داس
سنگها هم حرفهایی میزنند
گوش کن
خاموش خا گویاترند
از در و ديوار میبارد سخن
تا کجا دريابد آن را جان من
در خموشیهای من فریادهاست
آن که دريابد چه مي گويم کجاست
آشنايي با زبان بي زبانان چو ما
دشوار نيست
چشم و گوشي هست مردم را دريغ
گوشها هشيار نه
چشمها بيدار نيست
تنها
غنگين
نشسته با ماه
در خلوت سکت شبانگاه
اشکي به رخم دويد ناگاه
روي تو شکفت در سرشکم
ديدم که هنوز عاشقم آه
اي طفل بي گناه که راحت نبودهای
بيست و چهار ساعت ازين بيست و چار سال
گيرم که پير گردي و در تنگناي دهر
با مردم زمانه بسازي هزار سال
آيا ميان اين همه اندوه و درد و رنج
هرگز تفاوتي کند امسال و پارسال؟
کجاییای رفيق نيمه راهم
که من در چاه شبهاي سياهم
نمیبخشد کسي جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم
با هر زبان که من بتوانم
شعري به دلفريبي ناز نگاه تو
شيرين و دلنشين
بسرايم
و آن نغز ناب را
مثل تيسم تو
که شعر نوازش است
روزي هزار بار بخوانم
آنگاه
پيش رخت زبان بگشايم
با برق اشکي در نگاه روشن خويش
ما را گذر میداد در احساس آهو
ما را خبر میداد از بيداد صياد
من اين ميان مجذوب شور و حالت او
از راز هر نفش
با ما سخن گفت و ما
زنجيريان برج افسوس
در ما نظر میکرد و ما
سرگشتگان شهر جادو
مي راندمان رندانه از آن پرده سرخ
ويرانه جنگ
رنگين به خون بي گناهان
میخواندمان مستانه
با آرامش مهر
در آبي صبح صفاهان
میبردمان از کوچه باغ دور تاريخ
همراه خيل دادخواهان
يکراست تا دربار کوروش شاه شاهان
شهنامه را در نقشهایی جاوداني
از نو شنيديم
محمود را در پيشگاه شاعر توس
بر تخت ديديم
در هر قدم جانهاي ما شيداتر از پيش
در قلم احساس او نازکتر از مو
از تار و پود نقشها
موسيقي رنگ
میزد به تار و پود ما چنگ
تالار میرقصید انگار
بر روي بال اين همه آواو آهنگ
گفتم که اين رساممانی است
آورده نقشي تازه همچون نقش ارژنگ
آن سوي مرز بهت و حيرت
ما مات از پا مینشستیم
در پيش آن اعجوبه ذوق و ظرافت
مي شکستبم
مبهوت آن همت هنر احساس نيرو
رسام بود و حاصل انديشه او
بيرون ازين هنگامههای رنگ و تصوير
پيوند تار و پود جانها پيشه او
دنبال اين صياد دلها
همراه آهو
ما
با زبان بي زباني
آفرين گو
اي چشم ز گريه سرخ خواب از تو گريخت
اي جان به لب آمده از تو گريخت
با غم سر کن که شادي از کوي تو رفت
با شب بنشين که آفتاب از تو گريخت
يک لحظه نشد خيالم آزاد از تو
يک روز نگشت خاطرم شاد از تو
داني که ز عشق تو چه شد خاصل من
يک جان و هزار گونه فرياد از تو
بر خاک چه نرم میخرامی اي مرد
آن گونه که بر کفش تو ننشيند گرد
فردا که جهان کنيم بدرود به درد
آه آن همه خاک را چه میخواهد کرد
باران همه شب سرشک غم ريزان است
شب مضطرب از واي شباويزان است
چيزي به سحر نمانده برخيز که صبح
در مطلع لبخند سحرخيزان است
گفتم دل را به پند درمان کنمش
جان را به کمند سر به فرمان کنمش
اين شعله چگونه از دلم سر نکشد
وين شوق چگونه از تو پنهان کنمش
عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بي روي تو درهاي جهانم بسته است
از دست تو خواهم که برآرم فرياد
در پيش نگاه تو زبانم بسته است
اي داد دوباره کار دل مشکل شد
نتوان ز حال دل غافل شد
عشقي که به چند خون دل حاصل شد
پامال سبکسران سنگين دل شد
از بس که غصه تو قصه در گوشم کرد
غمهای زمانه را فراموشم کرد
يک سينه سخن به درگهن آوردم
چشمان سخنگوي تو خاموشم کرد
روي چمن از شکوفهها رنگين شد
وز عطر اقاقيا هوا سنگين شد
در نغمه هر چلچله پيغامي هست
کاي خفته روزگار فروردين شد
________________