مجموعه اشعار و سروده‌های فریدون مشیری / از خاموشی 1

مجموعه اشعار و سروده‌های فریدون مشیری / از خاموشی

دفتر شعر «از خاموشي»

مجموعه اشعار و سروده‌های فریدون مشیری

فهرست اصلی مجموعه اشعار فریدون مشیری در 5 دفتر

***

فهرست اشعار

گلبانگ

آفرينش

رنج

آب و ماه

تاريک

با برگ

زمزمه‌ای در بهار

مسخ

غزلي شکسته براي ماه غمگين نشسته

نه خون نه آب نه آتش

شب زلال

غارت

بهمن

گلهاي پرپر فرياد

راه

پس از غروب

بيا ز سنگ بپرسيم

راز

غزلي در اوج

يک گل بهار نيست

ديگري در من

اوج

همواره تويي

هفتخوان

فرياد

عمر ويران

هنوز هميشه هرگز

اي بهار

ساقي

دور

دام

شکوه رستن

شکسته

سبکباران ساحل‌ها

دريا

نخجير

رنگين کمان گل

آواي درون

همراه

فریادهای سوخته

حلول

با تمام اشکهايم

مسيح بر دار

تنگنا

در ميان برگهاي زرد

***

گلبانگ

در زلال لاجوردين سحرگاهي

پيش از آني که شوند از خواب خوش بيدار

مرغ يا ماهي

من در ايوان سراي خويشتن

تشنه کامي خسته را مانم درست

جان به در برده ز صحراهاي وهم آلود خواب

تن برون آورده از چنگ هيولاهاي شب

دور مانده قرن‌ها و قرن‌ها از آفتاب

پيش چشمم آسمان: درياي گوهربار

از شراب زندگي بخشنده‌ای سرشار

دست‌ها را می‌گشایم می‌گشایم بيشتر

آسمان را چون قدح در دست می‌گیرم

و آن زلال ناب را سر می‌کشم

سر می‌کشم تا قطره آخر

می‌شوم از روشني سيراب

نور اينک در رگهاي من جاري است

آه اگر فريادم از اين خانه تا کوي و گذر می‌رفت

بانگ برمي داشتم

اي خفتگان هنگام بيداري است

 

آفرينش

در قرنهاي دور

در بستر نوازش يک ساحل غريب

زير حباب سبز صنوبرها

همراه با ترنم خواب آور نسيم

از بوسه‌ای پر عطش آب و آفتاب

در لحظه‌ای که شايد

يک مستي مقدس

يک جذبه

يک خلوص

خورشيد و خاک و آب و نسيم و درخت را

در بر گرفته بود

موجود ناشناخته‌ای درضمير آب

يا روي دامن خزه‌ای در لعاب برگ

يا در شکاف سنگي

در عمق چشمه‌ای

از عالمي که هيچ نشان در جهان نداشت

پا در جهان گذاشت

فرزند آفتاب و زمين و نسيم و آب

يک ذره بود اما

جان بود نبض بود نفس بود

قلبش به خون سبز طبيعت نمی‌تپید

نبضش به خون سرخ‌تر از لاله می‌جهید

فرزند آفتاب و زمين و نسيم و آب

در قرنهاي دور

افراشت روي خاک لوواي حيات را

تا قرنهاي بعد

آرد به زير پر همه کائنات را

آن مستي مقدس

آن لحظه‌های پر شده از جذبه‌های پک

آن اوج آن خلوص

هنگام آفرينش يک شعر

در من هزار مرتبه تکرار می‌شود

ذرات جان من

در بستر تخيل تا افق

آن سوي کائنات

زير حباب روشن احساس

از جام ناشناخته‌ای مست می‌شوند

دست خيال من

انبوه واژه‌های شناور را در بيکرانه ها پيوند می‌دهد

آنگاه شعر من

از مشرق محبت

چون تاج آفتابپديدار می‌شود

اين است شعر من

با خون تابنک تر از صبح

با تار و پود پکتر از آب

اين است کودک من و هرگز نگويمش

در قرنهاي بعد

چنين و چنان شود

باشد طنين تپش‌های جان او

با جان دردمندي همداستان شود

 

رنج

من نمی‌دانم و همين درد مرا سخت می‌آزارد

که چرا انسان اين دانا اين پيغمبر

در تکاپوهايش چيزي از معجزه آن سوتر

ره نبرده ست به اعجاز محبت چه دليلي دارد؟

چه دليلي دارد که هنوز

مهرباني را نشناخته است؟

و نمی‌داند در يک لبخند

چه شگفتی‌هایی پنهان است

من برآنم که درين دنيا

خوب بودن به خدا سهلترين کارست

ونمي دانم که چرا انسان تا اين حد با خوبي بيگانه است

و همين در مرا سخت می‌آزارد

 

آب و ماه

شب از سماجت گرما

تن از حرارت مي

لب از شکايت يکريز تشنگي پر بود

ميان تاريکي

نسيم گرمي با من نفس نفس می‌زد

و هردو با هم دنبال آب می‌گشتیم

و در سياهي سيال خلوت دهليز

نهيب ظلمت ما را دوباره پس می‌زد

هجوم باد دري را به سمت مطبخ بست

و هرم وحشت ما رابه سوي ايوان راند

ميان ايوان چشمم به آب و ماه افتاد

که آب جان را پيغام زندگي می‌داد

و ماه شب را از روي شهر می‌تاراند

به روي خوب تو می‌نوشم اي شکفته به مهر

چون روزني به رهايي هميشه روشن باش

سياهکاران را هان اي سپيد سار بلند

چون تيغ صبح به هر جا هميشه دشمن باش

 

تاريک

چه جاي ماه

که حتي شعاع فانوسي

درين سياهي جاويد کورسو نزند

به جز طنين قدمهاي گزمه سرمست

صداي پاي کسي

سکوت مرتعش شهر را نمی‌شکند

به هيچ کوي و گذر

صداي خنده مستانه‌ای نمی‌پیچد

کجا رها کنم اين بار غم که بر دوش است؟

چراغ ميکده آفتاب خاموش است

 

با برگ

حريق خزان بود

همه برگ‌ها آتش سرخ

همه شاخهها شعله زرد

درختان همه دود پيچان

به تاراج باد

و برگي که می‌سوخت می‌ریخت می‌مرد

و جامي ساوار چندين هزار آفرين

که بر سنگ می‌خورد

من از جنگل شعله‌ها می‌گذشتم

غبار غروب

به روي درختان فرو مي نشست

و باد غريب

عبوس از بر شاخه‌ها می‌گذشت

و سر در پي برگ‌ها می‌گذاشت

فضا را صداي غم آلود برگي که فرياد می‌زد

و برگي که دشنام می‌داد

و برگي که پيغام گنگي به لب داشت

لبريز می‌کرد

و در چشم برگي که خاموش خاموش می‌سوخت

نگاهي که نفرين به پاييز می‌کرد

حريق خزان بود

من از جنگل شعله‌ها می‌گذشتم

همه هستی‌ام جنگلي شعله ور بود

که توفان بي رحم اندوه

به هر سو که می‌خواست مي تاخت

می‌کوفت می‌زد

به تاراج می‌برد

و جاني که چون برگ

می‌سوخت می‌ریخت می‌مرد

و جامي سزاوار نفرين که بر سنگ می‌خورد

شب از جنگل شعله‌ها می‌گذشت

حريق خزان بود و تاراج باد

من آهسته در دود شب رو نهفتم

و در گوش برگي که خاموش می‌سوخت گفتم

مسوز اين چنين گرم در خود مسوز

مپيچ اين چنين تلخ بر خود مپيچ

که گر دست بيداد تقدير کور

ترا می‌دواند به دنبال باد

مرا می‌دواند به دنبال هيچ

 

زمزمه‌ای در بهار

دو شاخه نرگست اي يار دلبند

چه خوش عطري درين ايوان پرکند

اگر صد گونه غم داري چو نرگس

به روي زندگي لبخند لبخند

گل نارنج و تنگ آب و ماهي

صفاي آسمان صبحگاهي

بيا تا عيدي از حافظ بگيريم

که از او مي ستاني هر چه می‌خواهی

سحر ديدم درخت ارغواني

کشيده سر به بام خسته جاني

بهارت خوش که فکر ديگراني

سري از بوي گلها مست داري

کتاب و ساغري در دست داري

دلي را هم اگر خشنود کردي

به گيتي هرچه شادي هست داري

چمن دلکش زمين خرم هواتر

نشستن پاي گندم زار خوشتر

اميد تازه را درياب و درياب

غم ديرينه را بگذار و بگذر

 

مسخ

نه غار کهف

نه خواب قرون

چه می‌بینم؟

به چشم هم زدني روزگار برگشته است

به قول پير سمرقند

همه زمانه دگر گشته است

چگونه پخنه خاک

که ذره ذره آب و هوا و خورشيدش

چو قطره قطره خون در وجود من جاري است

چنين به ديده من ناشناس مي ايد؟

ميان اينهمه مردم ميان اينهمه چشم

رها به غربت مطلق

رها به حيرت محض

يکي به قصه خود آشنا نمی‌بینم

کسي نگاهم را

چون پیش‌تر نمی‌خواند

کسي زبانم را

چون پیش‌تر نمی‌داند

ز يکديگر همه بيگانه وار می‌گذریم

به يکديگر همه بيگانه وار می‌نگریم

همه زمانه دگر گشته است

من آنچه از ديوار

به ياد مي آرم

صف صفاي صنوبرهاست

بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است

شکفته در نفس تازه سپيده دمان

درست گويي جاني به صد هزار دهان

نگاه در نگه آفتاب می‌خندد

نه برج آهن و سيمان

نه اوج آجر و سنگ

که راه بر گذر آفتاب می‌بندد

من آنچه از لبخند

به خاطرم ماندهاست

شکوه کوکبه دوستي است بر رخ دوست

صلاي عشق دو جان است و اهتزاز دو روح

نه خون گرفته شياري ز سيلي شمشير

نه جاي بوسه تير

من آنچه از آتش

به خاطرم باقي است

فروغ مشعل همواره تاب زرتشت است

شراب روشن خورشيد و

گونه ساقي است

سرود حافظ و جوش درون مولاناست

خروش فردوسي است

نه انفجار فجيعي که شعله سيال

به لحظه‌ای بدن صد هزار انسان را

بدل کند به زغال

همه زمانه دگر گشته است

نه آفتاب حقيقت

نه پرتو ايمان

فروغ راستي از خاک رخت بربسته است

و آدمي افسوس

به جاي آنکه دلي را ز خاک بردارد

به قتل ماه کمر بسته است

نه غار کهف

نه خواب قرون چه فاتاده ست؟

يکي يه پرسش بي پاسخم جواب دهد

يکي پيام مرا

ازين قلمرو ظلمت به آفتاب دهد

که در زمين که اسير سياهکاريهاست

و قلب‌ها دگر از آشتي گريزان است

هنوز رهگذري خسته را تواند ديد

که با هزار اميد

چراغ در کف

در جستجوي انسان است

 

غزلي شکسته براي ماه غمگين نشسته

گل بود و می‌شکفت بر امواج آب ماه

می‌بود و مستي آور

مثل شراب ماه

شبهاي لاجوردي

بر پرنيان ابر

همراه لاي لاي خموش ستاره‌ها

می‌شد چراغ رهگذر دشت خواب ماه

روزي پرنده‌ای

با بال آهنين و نفس‌های آتشين

برخاست از زمين

آورد بالهاي گران را به اهتزاز

چرخيد بر فراز

پرواز کرد تا لب ايوان آفتاب

آمد به زير سايه بال عقاب ماه

اينک زني است آنجا

عريان و اشکبار

غارت شده به بستر آشفته شرمسار

غمگين نشسته خسته و خرد و خراب ماه

داوودي در شب سپيد هزار پر

سر بر نمی‌کند به سلام ستاره‌ها

برگرد خويش هاله‌ای از آه بسته است

تا روي خود نهان کند از آفتاب ماه

از قعر اين غبار

من بانگ می‌زنم

کاي شبچراغ مهر

ما با سياهکاري شب خو نمی‌کنیم

مسپارمان به ظلمت جاويد

هرگز زمين مباد

از دولت نگاه تو نوميد

نوري به ما ببخش

بر ما دوباره از سر رحمت بتاب ماه

 

نه خون نه آب نه آتش

چگونه اينهمه باران

چگونه اين همه آب

که آسمان و زمين را به يکديگر پيوست

به خشک سال دل و جان ما نمی‌فشاند؟

چه شد؟ چگ. نه شد آخر که دست رحمت ابر

که خار و خاک بيابان خشک را جان داد

لهيب تشنگي جاودانه ما را

به جرعه‌ای ننشاند

نه هيچ ازين همه خون

که تيغ کينه ز دل‌های گرم ريخت به خاک

ايمد معجزه‌ای

که ارغوان شکوفان مهرباني را

به دشت خاطر غمگين ما بروياند

نه هيچ از اينهمه آتش

که جاودانه درين خکدان زبانه کشيد

اميد آنکه تر و خشک را بسوزاند

بپرس و باز بپرس

بپرس و باز ازين قصه دراز بپرس

بپرس و باز ازين راز جانگداز بپرس

چه شد چگونه شد آخر که بذر خوبي را

نه خون نه آب نه آتش يکي به کار نخورد

بگو کزين برهوت غربت ظلماني

چگونه بايد راهي به روشنايي برد؟

کدام باد دريندشت تخم نفرت کاشت؟

کدام دست درين جک زهر نفرين ريخت؟

کدام روزنه را می‌توان گشود و گذشت؟

کدام پنجره را می‌توان شکست و گريخت؟

بزرگوارا ابرا به هر بهانه مبار

که خشک سال دل و جان غم گرفته ما

به خشک سال ديار دگر نمی‌ماند

نه خون نه آب نه آتش

مگر زلال سرشک

گياه مهري ازين سرزمين بروياند

 

شب زلال

شب آنچنان زلال که می‌شد ستاره چيد

دستم به هر ستاره که می‌خواست می‌رسید

نه از فراز بام که از پاي بوته‌ها

می‌شد ترا در اينه هرستاره ديد

در بي کران دشت

در نیمه‌های شب

جز من که با خيال تو مي گشنم

جز من که در کنار تو می‌سوختم غريب

تنها ستاره بود که می‌سوخت

تنها نسيم بود که می‌گشت

 

غارت

نارنج‌های باغ بالا را

دستي تواندچيد و خواهد چيد

وز هر طرف فریادهای: چيد آوخ چيد

خواهد در اين آسمان پيچيد

آن باغبان خفته روي پرنيان عرش

اي نخواهد ديد؟

يا پرسيد

کو ماه؟ کو ناهيد؟ کو خورشيد؟

 

بهمن

تو در کنار پنجره

نشسته‌ای به ماتم درخت‌ها

که شانه‌های لختشان خميده زير پاي برف

من از ميان قطره‌های گرم اشک

که بر خطوط بي قرار روزنامه می‌چکد

من از فراز کوه‌های سر سپيد و کوره راه‌های نا پديد

نگاه می‌کنم به پاره پارههاي تن

به لخته لخته‌های خون

که خفته در سکوت دره‌های ژرف

درخت‌های خسته گوش می‌دهند

به ضجه مویه‌های باد

که خشم سرخ برف را هوار ميزند

من و تو زار می‌زنیم

درون قلب‌هایمان

به جاي حرف

 

گلهاي پرپر فرياد

شبي که پرشده بودم زغصه هاي غريب

به بال جان سفري تا گذشته‌ها کردم

چراغ ديده برافروختم به شعله اشک

دل گداخته را جام جان نما کردم

هزار پله فرا رفتم از حصار زمان

هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم

به شهر خاطره‌ها چون مسافران غريب

گرفتم از همه کس دامن و رها کردم

هزار آرزوي ناشکفته سوخته را

دوباره يافتم و شرح ماجرا کردم

هزار ياد گريزنده در سياهي را

دويدم از پي و افتادم و صدا کردم

هزار بار عزيزان رفته را از دور

سلام و بوسه فرستادم و صفا کردم

چه هاي هاي غريبانه که سردادم

چه ناله‌ها که ز جان وجگر جدا کردم

يکي از آن همه يايران رفته بازنگشت

گره به باد زدم قصه با هوا کردم

طنين گمشده‌ای بود در هياهوي باد

به دست مننرسيده آنچه دستو پکردم

دريغ از آنهمه گلهاي پرپر فرياد

که گوشواره گوش کر قضا کردم

همين نصيبم ازين رهگذر که در همه حال

ترا که جان مرا سوختي دعا کردم

 

راه

دور يا نزديک راهش می‌توانی خواند

هرچه را آغاز و پاياني است

حتي هرچه را آغاز و پايان نيست

زندگي راهي است

از به دنيا آمدن تامرگ

شايد مرگ هم راهي است

راه‌ها را کوه‌ها و دره‌هایی هست

اما هيچ نزهتگاه دشتي نيست

هيچ رهرو را مجال سير و گشتي نيست

هيچ راه بازگشتي نيست

بي کران تا بي کران امواج خاموش زمان جاري است

زير پاي رهروان خوناب جان جاري است

آه

اي که تن فرسودي و هرگز نياسودي

هيچ ايا يک قدم ديگر تواني راند؟

هيچ ايا يک نفس ديگر تواني ماند؟

نيمه راهي طي شد اما نيمه جاني هست

باز بايد رفت تا در تن تواني هست

باز بايد رفت

راه باريک و افق تاريک

دور يا نزديک

 

پس از غروب

يک روز

چيزي پس از غروب تواند بود

وقتي نسيم زرد

خورشيد سرد را

چون برگ خشکي از لب ديوار رانده است

وقتي

چشمان بي نگاه من از رنگ ابرها

فرمان کوچ را

تا انزواي مرگ

ناديده خوانده است

وقتي که قلب من

خرد و خراب و خسته

از کار مانده است

چيزي پس از غروب تواند بود

چيزي پس از غروب کجا می‌رودم؟

مپرس

هرگز نخواستم که بدانم

هرگز نخواستم که بدانم چه می‌شوم

يک ذره

يک غبار

خکستري رها شده در پهنه جهان

در سينه زمين يا اوج کهکشان

يا هيچ! هيچ مطلق! هر گز نخواستم که بدانم چه می‌شوم

اما چه می‌شوند

اين صدهزار شعرتر دلنشين که من

در پرده‌های حافظه‌ام گرد کرده‌ام

اين صدهزارنغمه شيرين که سالها

پرورده‌ام به جان و به خاطر سپرده‌ام

اين صدهزار خاطره

اين صد هزار ياد

اين نکته‌های رنگين

اين قطه هاي نغز

اين بذله‌ها و نادره‌ها و لطیفه‌ها

این‌ها چه می‌شوند؟

چيزي پس از غروب

چيزي پس از غروب من ايا

بر باد می‌روند؟

يا هر کجا که ذره‌ای از جان من به جاست

در سنگ در غبار

در هيچ هيچ مطلق

همراه با من‌اند؟

 

بيا ز سنگ بپرسيم

درون اينه ها درپي چه می‌گردی؟

بيا ز سنگ بپرسيم

که از حکايت فرجام ما چه می‌داند

بيا ز سنگ بپرسيم

زانکه غير از سنگ

کسي حکايت فرجام را نمی‌داند

هميشه از همه نزدیک‌تر به ما سنگ است

نگاه کن

نگاه‌ها همه سنگ است و قلب‌ها همه سنگ

چه سنگباراني! گيرم گريختي همه عمر

کجا پناه بري؟

خانه خدا سنگ است

به قصه‌های غریبانه‌ام ببخشاييد

که من که سنگ صبورم

نه سنگم و نه صبور

دلي که می‌شود از غصه تنگ می‌ترکد

چه جاي دل که درين خانه سنگ می‌ترکد

در آن مقام که خون از گلوي ناي چکد

عجب نباشد اگر بغض چنگ می‌ترکد

چنان درنگ به ما چيره شد که سنگ شديم

دلم ازين همه سنگ و درنگ می‌ترکد

بيا ز سنگ بپرسيم

که از حکايت فرجام ما چه می‌داند

از آن که عاقبت کار جام با سنگ است

بيا ز سنگ بپرسيم

نه بي گمان همه در زير سنگ می‌پوسیم

و نامي از ما بر روي سنگ می‌ماند؟

درون اينه ها در پي چه می‌گردی؟

 

راز

آب از ديار دريا

با مهر مادرانه

اهنگ خاک می‌کرد

برگرد خاک می‌گشت

گرد ملال او را

از چهره پک می‌کرد

از خکيان ندانم

ساحل به او چه می‌گفت

کان موج نازپرورد

سر را به سنگ می‌زد

خود را هلاک می‌کرد

 

غزلي در اوج

ته بود خيال تو همزبان با من

که باز جادوي آن بوي خوش طلوع تو را

در آشيانه خاموش من بشارت داد

زلال عطر تو پيچيد در فضاي اتاق

جهان و جان را در بوي گل شناور کرد

در آستانه در

به روح باران می‌ماندی

اي طراوت محض

شکوه رحمت مطلق ز چهره‌ات می‌تافت

به خنده گفتي: تنها نبينمت

گفتم: غم تو مانده و شب‌های بي کران با من؟

ستاره‌ای ناگاه

تمام شب را يک لحظه نور باران کرد

و در سياهي سيال آسمان گم شد

توخيره ماندي بر اين طلوع نافرجام

هزار پرسش در چشم روشن تو شکفت

به طعنه گفتم

در اين غروب رازي هست

به جرم آنکه نگاه تو برنداشته‌ام

ستاره‌ها ننشينند مهربان با من

نشستي آنگه شيرين و مهربان گفتي

چرا زمين بخيل

نمی‌تواند ديد

ترا گذشته يکروز آسمان با من؟

چه لحظه‌ها که در آن حالت غريب گذشت

همه درخشش خورشيد بود و بخشش ماه

همه تلالو رنگين کمان ترنم جان

همه ترانه و پرواز و مستي و آواز

به هر نفس دلم از سينه بانگ بر می‌داشت

که: اي کبوتر وحشي بمان بمان با من

ستاره بود که از آسمان فرو می‌ریخت

شکوفه بود که از شاخه‌ها رها می‌شد

بنفشه بود که از سنگ‌ها بيرون می‌زد

سپيده بود که از برج صبح می‌تابید

زلال عطر تو بود

تو رفته بودي و شب رفته بود و من غمگين

در آسمان سحر

به جاودانگي آب و خاک و آتش و باد

نگاه می‌کردم

نسيم شاخه بي برگ و خشک پيچک را

به روي پنجره افکنده بود از ديوار

که بي تو ساز کند قصه خزان با من

نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره آه کسي نمی‌دانست

که خون و آتش عشق

گل هميشه بهاري است

جاودان با من

 

يک گل بهار نيست

يک گل بهار نيست

صد گل بهار نيست

حتي هزار باغ پر از گل بهار نيست

وقتي

پرنده‌ها همه خونين بال

وقتي ترانه‌ها همه اشک آلود

وقتي ستاره‌ها همه خاموشند

وقتي که دستها با قلب خون چکان

در چارسوي گيتي

هر جا به استغاثه بلند است

آيا کسي طلوع شقايق را

در دشت شب گرفته تواند ديد؟

وقتي بنفشه‌های بهاري

در چارسوي گيتي

بوي غبار وحشت و باروت می‌دهند

ايا کسي صفاي بهاران را

هرگز گلي به کام تواند چيد؟

وقتي که لوله‌های بلند توپ

در چارسوي گيتي

در استتار شاخه و برگ درخت‌هاست

اين قمري غريب

روي کدام شاخه بخواند؟

وقتي که دشت‌ها

درياي پرتلاطم خون است

ديگر نسيم زورق زرين صبح را

روي کدام برکه براند؟

کنون که آدمي

از بام هفت گنبد گردون گذشته است

گردونه زمين را

از اوج بنگريم

از اوج بنگريم

ذرات دل به دشمني و کينه داده را

وزجان و دل به جان و دل هم فتاده را

از اوج بنگريم و ببينيم

در اين فضاي لايتناهي

از ذره کمترانيم

غرق هزار گونه تباهي

از اوج بنگريم و ببينيم

آخر چرا به سينه انسان ديگري

شمشير می‌زنیم؟

ما ذره‌های پوچ

در گير و دار هيچ

در روي کوره راه سياهي که انتهاش

گودال نيستي است

آخر چگ. نه تشنه به خون برادرانيم؟

از اوج بنگريم

انبوه کشتگان را

خيل گرسنگان را

انباشته به کشتي بي لنگر زمين

سوي کدام ساحل تا کهکشان دور

سوغات می‌بریم؟

آيا رهايي بشريت را

در چارسوي گيتي

در کائنات يک دل اميدوار نيست؟

ايا درخت خشک محبت را

يک برگ در سبز در همه شاخسار نيست؟

دستي برآوريم

باشد کزين گذرگه اندوه بگذريم

روزي که آدمي

خورشيد دوستي را

در قلب خويش يافت

راه رهايي از دل اين شام تار هست

و آنجا که مهرباني لبخند ميزند

در يک جوانه نيز شکوفه بهار هست

 

ديگري در من

پشت اين نقاب خنده

پشت اين نگاه شاد

چهره خموش مرد ديگري است

مردديگري که سالهاي سال

در سکوت و انزواي محض

بي اميد بي اميد بي اميد زيسته

مرد ديگري که پشت اين نقاب خنده

هر زمان به هر بهانه

با تمام قلب خود گريسته

مرد ديگري نشسته پشت اين نگاه شاد

مرد ديگري که روي شانه‌های خسته‌اش

کوهي از شکنجههاي نارواست

مرد خسته‌ای که دديگان او

قصه گوي غصه‌های بي صداست

پشت اين نقاب خنده

بانگ تازيانه می‌رسد به گوش

صبر

صبر

صبر

صبر

وز شيارهاي سرخ

خون تازه می‌چکد هميشه

روي گونه‌های اين تکيده خموش

مرد ديگير نشسته پشت اين نقاب خنده

با نگاه غوطه ور ميان اشک

با دل فشرده در ميان مشت

خنجري شکسته در ميان سينه

خنجري نشسته در ميان پشت

کاش می‌شد اين نگاه غوطه ور ميان اشک را

بر جهان ديگري نثار کرد

کاش می‌شد اين دل فشرده

بي بهاتر از تمام سکه‌های قلب را

زير آسمان ديگري قمار کرد

کاش می‌شد از ميان اين ستارگان کور

سوي کهکشان ديگري فرار کرد

با که گويم اين سخن که درد دگيري است

از مصاف خود گريختن

وينهمه شرنگ گونه گونه را

مثل آب خوش به کام خويش ريختن

اي کرانههاي جاودانه ناپديد

ايم شکسته صبور را

در کجا پناه می‌دهید؟

اي شما که دل به گفته‌های من سپرده‌اید

مرددگيري است

اين که با شما به گفتگوست

مرد ديگري که شعرهاي من

بازتاب ناله‌های نارساي اوست

 

اوج

اي ره گشوده در دل دروازه‌های ماه

با توسن گسسته عنان

از هزار راه

رفتن به اوج قله مريخ و زهره را

تدبير می‌کنی

آخر به ما بگو

کي قله بلند محبت را

تسخير می‌کنی؟

 

همواره تويي

شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سياهي

آواي تو می‌خواندم از لابتناهي

آواي تو مي آردم از شوق به پرواز

شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سياهي

امواج نواي تو به من می‌رسد از دور

دريايي و من تشنه مهر تو چو ماهي

وين شعله که با هر نفسم می‌جهد از جان

خوش می‌دهد از گرمي اين شوق گواهي

ديدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست

من سرخوشم از لذت اين چشم به راهي

اي عشق تو را دارم و داراي جهانم

همواره تويي هرچه تو گويي و تو خواهي

 

هفتخوان

چه توفان درين باغ بگشودد ست

که سرو بلند تناور شکست؟

چه شوري در آن جان والا فتاد

که آن مرد چون کوه از پا فتاد

چه نيرو سر راه بر او گرفت

که نيرو از آن چنگ و بازو گرفت؟

چه خشکي در آن کام آتش فشاند

که آن تشنه جان را به آتش کشاند؟

چه ابري از آن کوه سر بر کشيد؟

که سيمرغ از قله‌ها پر کشيد

چه نيرنگ در کار سهراب رفت؟

که با مرگ پيچيد و در خواب رفت

چه جادو دل از دست رستم ربود؟

که بيرون شد از هفتخوانش نبود

خمار کدامين مي اش درگرفت؟

که از ساقي مرگ ساغر گرفت

پدر را ندانم چه بيداد رفت

که تيمار فرزندش از ياد رفت

 

فرياد

مشت می‌کوبم بر در

پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها

من دچار خفقانم خفقان

من به تنگ آمده‌ام از همه چيز

بگذاريد هواري بزنم

اي

با شما هستم

اين درها را باز کنيد

من به دنبال فضايي می‌گردم

لب بامي

سر کوهي دل صحرايي

که در آنجا نفسي تازه کنم

آه

می‌خواهم فرياد بلندي بکشم

که صدايم به شما هم برسد

من به فرياد همانند کسي

که نيازي به تنفس دارد

مشت می‌کوبد بر در

پنجه می‌ساید بر پنجره‌ها

محتاجم

منهموارم را سر خواهم داد

چاره درد مرا بايد اين داد کند

از شما خفته چند

چه کسي مي ايد با من فرياد کند؟

 

عمر ويران

ديوار سقف ديوار

اي در حصار حيرت زنداني

اي درغبار غربت قرباني

اي يادگار حسرت و حيراني

برخيز

اي چشمه خسته دوخته بر ديوار

بيمار بيزار

تو رنگ آسمان را

از ياد برده‌ای

از من اگر بپرسي

ديري است مرده‌ای

برخيز

خود را نگاه کن به چه ماني

غمگين درين حصار به تصوير

اي آتش فسرده

نداني

با روح کودکانه شدي پير

يک عمر ميز و دفتر و ديوار

جان ترا سپرد به ديوان

پاي ترا فشرد به زنجير

برخيز

بيرون از اين حصار غم آلود

جاري است زندگاني جاري است

دردا که شوق با تو غريبه است

دردا که شور از تو فراري است

برخيز

در مرهم نسيم بياويز

هر چند زخم‌های تو کاري است

آه اين شیارها که پيشاني است

خط شکست‌هاست

در برج روح تو

کزپاي بست روي به ويراني است

خط شکست‌ها؟

نه که هر سطرش

طومار قصه‌های پريشاني است

اي چشم خسته دوخته بر ديوار

برخيز و بر جمال طبيعت

چشمی‌مان پنجره وکن

همچون کبوتر سبکبال

خود را به هر کرانه رها کن

از اين سياه قلعه برون اي

در آن شرابخانه شنا کن

با يادهاي کودکي خويش

مهتاب را به شاخه بپيوند

خورشيد را به کوچه صدا کن

برخيز

اي چشم خسته دوخته بر ديوار

بيمار

بيزار

بيرون ازين حصار غم آلود

تا يک نفس براي تو باقي است

جاي به دل گريستنت هست

وقت دوباره زيستنت نيست

برخيز

 

هنوز هميشه هرگز

هزار سال به سوي تو آمدم

افسوس

هنوز دوري دور از من اي اميد محال

هنوز دوري آه از هميشه دورتري

هميشه اما در من کسي نويد دهد

که می‌رسم به تو

شايد هزارسال دگر

صداي قلب ترا

پشت آن حصار بلند

هميشه می‌شنوم

هميشه سوي تو مي ايم

هميشه در راهم

هميشه می‌خواهم

هميشه با توام اي جان

هميشه با من باش

هميشه اما

هرگز مباش چشم به راه

هميشه پاي بسي آرزو رسيده به سنگ

هميشه خون کسي ريخته است بر درگاه

 

اي بهار

اي بهار

اي بهار

اي بهار

تو پرنده‌ات رها

بنفشه‌ات به بار

می‌وزی پر از ترانه

می‌رسی پر از نگار

هرکجا رهگذار تست

شاخه‌های ارغوان شکوفه ريز

خوشه اقاقيا ستاره بار

بيدمشک زرفشان

لشکر ترا طلايه دار

بوي نرگسي که می‌کنی نثار

برگ تازه‌ای کهمي دهي به شاخسار

چهره تو در فضاي کوچه باغ

شعر دلنشين روزگار

آفرين آفريدگار

اي طلوع تو

در ميان جنگل برهنه

چون طلوع سرخ عشق

چون طلوع سرخ عشق

پشت شاخه کبود انتظار

اي بهار

اي هميشه خاطرات عزيز

عاقبت کجا؟

کدام دل؟

کدام دست؟

آشتي دهد من و ترا؟

تو به هر کرانه گرم رستخيز

من خزان جاودانه پشت ميز

يک جهان ترانه‌ام شکسته در گلو

شعر بي جوانه‌ام نشسته روبرو

پشت اي ديرچه هاي بسته

می‌زنم هوار

اي بهار اي بهار اي بهار

 

ساقي

کاش می‌دیدم چيست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاري است

آه وقتي که تو لبخند نگاهت را

می‌تابانی

بال مژگان بلندت را

می‌خوابانی

آه وقتي که توچشمانت

آن جام لبالب از جاندارو را

سوي اين شتنه جان سوخته می‌گردانی

موج موسيقي عشق

از دلم می‌گذرد

روح گلرنگ شراب

در تنم می‌گردد

دست ويرانگر شوق

پرپرم می‌کند اي غنچه رنگين پر پر

من در آن لحظه که چشم تو به من می‌نگرد

برگ خشکيده ايمان را

در پنجه باد

رقص شيطان خواهش را

در آتش سبز

نور پنهاني بخشش را

در چشمه مهر

اهتزاز ابديت را می‌بینم

بيش از اين سوي نگاهت نتوانم نگريست

اهتزاز ابديت را ياراي تماشايم نيست

کاش می‌گفتی چيست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاري است

 

دور

من پا به پاي موکب خورشيد

يک روز تا غروب سفر کردم

دنيا چه کوچک است

وين راه شرق و غرب چه کوتاه

تنها دو روز راه ميان زمين و ماه

اما من و تو دور

آنگونه دور دور که اعجاز عشق نيز

ما را به يکديگر نرساند ز هيچ راه

آه!

 

دام

نه عقابم نه کبوتر اما

چون به جان ايم در غربت خاک

بال جادويي شعر

بال رويايي عشق

می‌رسانند به افلاک مرا

اوج می‌گیرم اوج

می‌شوم دور ازين مرحله دور

می‌روم سوي جهاني که در آن

همه موسيقي جان ست و گل افشاني نور

همه گلبانگ سرور

تا کجاها برد آن موج طربناک مرا

نرده بال و پري بر لب آن بام بلند

ياد مرغان گرفتار قفس

می‌کشد باز سوي خاک مرا

 

شکوه رستن

چگونه خاک نفس می‌کشد؟ بينديشيم

چهزمهرير غريبي

شکست چهره مهر

فسرد سينه خاک

شکافت زهره سنگ

پرندگان هوا دسته دسته جان دادند

گل آوران چمن جاودانه پژمردند

در آسمان و زمين هول کرده بود کمين

به تنگناي زمان مرگ کرده بود درنگ

به سر رسيده بود جهان

پاسخي نداشت سپهر

دوباره باغ بخندد؟

کسي نداشت يقين

چه زمهرير غريبي

چگ. نه خاک نفس می‌کشد؟

بياموزيم

شکوه رستن اينک طلوع فروردين

گداخت آن همه برف

دميد اينهمه گل

شکفت اين همه رنگ

زمين به ما آموخت

ز پيش حادثه بايد که پاي پس نکشيم

مگر که از خکيم

نفس کشيد زمين ما چراغ نفس نکشيم؟

 

شکسته

آن سوي صحرا پشت سنگشتان مغرب

در شعله‌های واپسين می‌سوخت خورشيد

وز بازتاب سرخ غمگين درين سوي

می‌سوخت از نو تخت جمشيد

من بودم و روياي دور آن شبيخون

وان سرخي بيمار گون آرام آرام

شد آتش و خون

تاريکي و توفان و تاراج

پرواز مشعل‌ها هياهوي سواران

موج بلند شعله

تا اوج ستون‌ها

فرياد ره گم کردگان در جنگل دود

دود در آتش ماندگان بي حرف بدرود

از هم فروپاشيدن ايوان و تالار

در هم فرو پيچيدن دروازه ديوار

بر روي بام و پله در دالان و دهليز

بيداد خنجرهاي خونريز

غوغاي جنگ تن به تن بود

اوج شکوه شرق گرم سوختن بود

دود سياهش بي امان در چشم من بود

بر نقش ديواري در آن هنگامه ديدم

تنديس پک اورمزد افتاده بر خاک

شمشير دست اهريمن

کم کم نهيب شعله‌ها کوتاه می‌شد

شب مثل خکستر فرو می‌ریخت خاموش

در پرتو لرزان مهتاب

سنگ و ستونهاي به خاک افتاده از دور

اردوي سرببازان خسته

رويح پريشان زمان اينجا و آنجا

چون سايه بر بالين مجروحان نشسته

بهتي به بغض آميخته

در هر گلويي راه بر فرياد بسته

چشم جهان ناه

تا جاودان بيدار می‌ماند

من بازمي گشتم شکسته

 

سبکباران ساحل‌ها

لب دريا نسيم و آب و آهنگ

شکسته ناله‌های موج بر سنگ

مگر دريا دلي داند که ما را

چه توفان‌هاست دراين سينه تنگ

تب و تابي است در موسيقي آب

کجا پنهان شده است اين روح بي تاب؟

فرازش شوق هستي شور پرواز

فرودش غم سکوتش مرگ و مرداب

سپردم سينه را بر سينه کوه

غريق بهت جنگلهاي انبوه

غروب بيشه زارانم درافکند

به جنگلهاي بي پايان اندوه

لب دريا گل خورشيد پرپر

به هر موجي پري خونين شناور

به کام خويش پيچاندن و بردند

مرا اگر مردابهاي سرد باور

بخوان اين مرغ مست بيشه دور

که ريزد از صدايت شادي و نور

قفس تنگ است و دلتنگ است ورنه

هزاران نغمه دارم چون تو پرشور

لبدريا غريو موج و کولک

فروپيچد شب در باد نمنک

نگاه ماه در آن ابر تاريک

نگاه ماهي افتاده بر خاک

پريشان است امشب خاطر آب

چه راهي مي زند آن روح بي تاب؟

سبکباران ساحل‌ها چه دانند

شب تاريک و بيم موج و گرداب

لب دريا شب از هنکامه لبريز

خروش موجها پرهيز پرهيز

در آن توفان که صد فرياد گم شد

چه برمي ايد از واي شباويز

چراغي دور در ساحل شکفته

من و دريا دو همراه نخفته

همهشب گفت دريا قصه با ماه

دريغا حرف من حرف نگفته

 

دريا

يک سينه بود و اينهمه فرياد

می‌برد بانگ خود را تا برج آسمان

می‌کوفت مشت خود را بر چهره زمان

زنجيرخ می‌گسست

ديوار می‌شکست

انگار حق خود را می‌خواست

می‌زد به قلب توفان

می‌افتاد

می‌رفت و خشمگينتر

برمي گشت

می‌ماند و سهمگین‌تر برمي خاست

يک سينه بود و اين همه فرياد

تنها

اما شکوهمند توانا

دريا

 

نخجير

براي کودکان سوگند بايد خورد

که روزي موج می‌زد بال می‌گسترد چون دريا درخت اينجا

مبارک دم نسيمي بود و پروازي و آوازي

فشانده گيسوان رودي

گشوده بازوان دشتي

چمنزاري و گلگشتي

شکوه کشتزاران و بنفشه جو کناران بود

خروش آب بود و هاي و هوي گله

غوغاي جواناني که شاد و خوش

می‌افکندند رخت اينجا

سلام گرم مشتي مردمان نيک بخت اينجا

صفاي خاطري عشق و اميدي بود

ترنم شيرين عزيزم برگ بيدي بود

گل گندم گل گندم نگاه دختر مردم

چه پيش آمد چه پيش آمد که آن گل‌های خوبي ناگهان پژمرد؟

محبت را و رحمت را مگر دستي شبي دزديد و با خود برد

کجا باور کنند آن روزگاران را

براي کودکان سوگند بايد خورد

چه جاي چشمهو بيد و چمن راه نفس بسته است

زمين با آسمان اي داد با پولاد پيوسته است

دگر در خواب بايد ديد پر. از پري وار پرستو را

صفاي بيشه زار و سايه بيد لب جو را

در انبوه سپيداران چراغ چشمه آهو را

به روي دشت‌ها از دختران پيرهن رنگين هياهو را

دگر در خواب بايد ديد

کجا اما تواند خفت اين گم کرده ره در جنگل آهن

کجا ايا تواند ناله داد از کدامين دوست يا دشمن؟

رهايي را نه دستي می‌رسد از تو نه پايي می‌رود از من

چو پيکان خورده نخجيري به دام افتاده سخت اينجا

 

رنگين کمان گل

در انتهاي عالم

دشتي است بي کرانه

فروخفته زير برف

با آسمان بسته مه آلود

با کاج‌های لرزان آواره در افق

با جنگل برهنه

با آبگير يخ زده

با کلبه‌های خاموش

بي هيچ کورسويي

بي هیچ‌های و هويي

با خيل زاغهاي پريشان

خنياگران ظلمت و غربت

از چنگ تازيانه بوران گريخته

پرها گسيخته

با زوزه‌های گگ گرسنه

در زمهرير برف

در پرده‌های ذهن من از عهد کودکي

سرماي سخت بهمن و اسفند

اينگونه نقش بسته است

اهريمني

اماهميشه در پي اسفند

هنگامه طلوع بهار است و ايمني

شب هر چه تیره‌تر شود آخر سحرشود

اينک شکوه نوروز

آن سان که ياد دارمش از سالهاي دور

و انگار قرن‌هاست که در انتظارمش

آن سوي دشت خالي اسفند

کوهي است شکل کوه دماوند

يک شب که مردمان همه خوابند ناگهان

از دور دست‌ها

آواز و ساز و هلهله‌ای می‌رسد به گوش

طبل بزرگ رعد

بر می‌کشد خروش

شلاق سرخ برق

خون فسرده در دل ابر فشرده را

می‌آورد به جوش

باران مهربان

بوي خوش طراوت و رحمت

آن گاه

درياي روشنايي در نيلي سپهر

معراج شاعرانه پروانگان نور

در هاله بزرگ سپيده

ظهور مهر

گردونه طلايي خورشيد

با اسب‌های سرکش

با يالهاي افشان

با صد هزار نيزه زرين بيدمشک

بر روي کوهسار پديدار می‌شود

ديو سپيد برف

از خواب سهمگينش

بيدار می‌شود

تا دست می‌برد که بجنبد ز جاي خويش

در چنگ آفتاب گرفتار می‌شود

در قله دماوند بر دار می‌شود

آنک بهار

کز زير طاق نصرت رنگين کمان

چون جان روان به کوچه و بازار می‌شود

دشت بزرگ

از نفس تازه نسيم

گلزار می‌شود

بار دگر زمانه

از عطر از شکوفه

از بوسه از ترانه

وز مهر جاودانه

سرشار می‌شود

 

آواي درون

کسي باور نخواهد کرد

اما من به چم خويش می‌بینم

کهمردي پيش چشم خلق بي فرياد می‌میرد

نه بيمار است

نه بردار است

نه درقلبش فروتابيده شمشيري

نه تا پر در ميان سینه‌اش تيري

کسي را نيست بر اين مرگ بي فرياد تدبيري

لبش خندان و دستش گرم

نگاهش شاد

تو پنداري که دارد خاطري از هر چه غم آزاد

اما من به چشم خويش می‌بینم

به آن تندي که آتش می‌دواند شعله در نيزار

به آن تلخي که می‌سوزد تن ايينه در زنگار

دارد از درون خويش می‌پوسد

بسان قلعه‌ای فرسوده کز طاق و رواقش خشتم يبارد

فرو می‌ریزد از هم

در سکوت مرگ بي فرياد

چنين مرگي که دارد ياد؟

کسي ايا نشان از آن تواند داد؟

نمی‌دانم

که اين پيچيده با سرسام اين آوار

چه می‌بیند درين جان‌های تنگ و تار

چه می‌بیند درين دل‌های ناهموار

چه می‌بیند درين شبهاي وحشت بار

نمی‌دانم

ببينيدش

لبش خندان و دستش گرم

نگاهش شاد

نمی‌بیند کسي اما ملالش را

چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را

فرو پژمردن باغ دلاويز خيالش را

صداي خشک سر بر خاک سودن‌های بالش را

کسي باور نخواهد کرد

پس از مرگ بلبل

نفس مي زند موج

نفس مي زند موج

ساحل نمی‌گیردش دست

پس مي زند موج

فغاني به فرياد رس مي زند موج

من آن رانده مانده بي شکيبم

که راهم به فرياد رس بسته

دست فغانم شکسته

زمين زير پايم تهي می‌کند جاي

زمان در کنارم عبث مي زند موج

نه در من غزل مي زند بال

مه در دل هوس مي زند موج

رها کن رها کن

که اين شعله خرد چندان نپايد

يکي برق سوزنده بايد

کزين تنگنا ره گشايد

کران تا کران خار و خسم يزند موج

گر ايننغمه اين دانه اشک

درين خاک روييد و باليد و بشکفت

پس از مرگ بلبل ببينيد

چه خوش بوي گل در قفس مي زند موج

 

همراه

اين کيست گشوده خوشتر از صبح

پيشاني بي کرانه در من

وين چيست که مي زند پر و بال

همراه غم شبانه در من

از شوق کدام گل شکفته ست

اين باغ پر از جوانه در من

وز شور کدام باده افتد

اين گريه بي بهانه در من

جادوي کدام نغمه ساز است

افروخته اين ترانه در من

فرياد هزار بلبل مست

پيوسته کشد زبانه در من

اي همره جاودانه بيدار

چون جوش شرابخانه در من

تنها تو بخواه تا بماند

اين آتش جاودانه در من

 

فریادهای سوخته

من با کدام دل به تماشا نشسته‌ام

آسوده

مرگ آب و هوا و نبات را

مرگ حيات را؟

من با کدام يارا

در اين غبار سنگين

مرگ پرندهها را خاموش مانده‌ام؟

در انهدام جنگل

در انقراض دريا

در قتل عام ماهي

من با کدام مايه صبوري

فرياد برنداشته‌ام

اي!….؟

پيکار خير و شر

کز بامداد روز نخستين

آغاز گشته بود

در اين شب بلند به پايان رسيده است

خير از زمين به عالم ديگر گريخته ست

وين خون گرم اوست که هر جا که بگذريم

بر خاک ريخته ست

در تنگناي دلهره اينک

خاموش و خشمگين به چه کاريم؟

فریادهای سوخته‌مان را

در غربت کدام بيابان

از سینه‌های خسته برآريم؟

اي کودک نيامده! اي آرزوي دور

کي چهره می‌نمایی؟

اي نور مبهمي که نمی‌بینمت درست

کي پرده می‌گشایی؟

امروز دست گير که فردا

از دست رفته است

انسان خسته‌ای که نجاتش به دست توست

 

حلول

يک شب از دست کسي

باده‌ای خواهم خورد

که مرا با خود تا آن سوي اسرار جهان خواهد برد

با من از هست به بود

با من از نور به تاريکي

از شعله به دود

با من از آوا تا خاموشي

دورتر شايد تا عمق فراموشي

راه خواهد پيمود

کي از آن سرمستي خواهم رست؟

کي به همراهان خواهم پيوست؟

من اميدي را در خود

بارور ساخته‌ام

تار و پودش را با عشق تو پرداخته‌ام

مثل تابيدن مهري در دل

مثل جوشيدن شعري از جان

مثل باليدن عطري در گل

جريان خواهم يافت

مست از شوق تو از عمق فراموشي

راه خواهم افتاد

باز از ريشه به برگ

باز از بود به هست

باز از خاموشي تا فرياد

سفر تن را تا خاک تماشا کردي

سفر جان را از خاک به افلک ببين

گر مرا می‌جویی

سبزه‌ها را درياب

با درختان بنشين

کي؟ کجا؟ آه نمی‌دانم

اي کدامين ساقي

اي کدامين شب

منتظر می‌مانم

 

با تمام اشکهايم

شرمتان باد اي خداوندان قدرت

بس کنيد

بس کنيد از اينهمه ظلم و قساوت

بس کنيد

اي نگهبانان آزادي

نگهداران صلح

اي جهان را لطفتان تا قعر دوزخ رهنمون

سرب داغ است اينکه می‌بارید بر دلهاي مردم سرب داغ

موج خون است ايم که مي رانيد بر آن کشتي خودکامگي موج خون

گر نه کوريد و نه کر

گر مسلسل هاتان يک لحظه سکت می‌شوند

بشنويد و بنگريد

بشنويد اين واي مادرهاي جان آزرده است

کاندرين شبهاي وححشت سوگواري می‌کنند

بشنويد اين بانگ فرزندان مادر مردهاست

کز ستم‌های شما هر گوشه زاري می‌کنند

بنگريد اين کشتزاران را که مزدورانتان

روز و شب با خون مردم آبياري می‌کنند

بنگريد اين خلق عالم را که دندان بر جگر بيدادتان را بردباري می‌کنند

دست‌ها از دستتان اي سنگ چشمان بر خداست

گر چه مي دانم

آنچه بيداري ندارد خواب مرگ بي گناهان است وجدان شماست

با تمام اشک‌هایم باز نوميدانه خواهش می‌کنم

بس کنيد

بس کنيد

فکر مادرهاي دلواپس کنيد

رحم بر اين غنچه‌های نازک نورس کنيد

بس کنيد

 

مسيح بر دار

چه می‌گذشت آنجا

که از طلوع سحر

به جاي موج سپاس از دميدن خورشيد

به جاي بانگ نيايش در آستانه صبح

غبار و دود به اوج کبود جاري بود

هواي سربي سنگين به سینه‌ها می‌ریخت

لهيب کوره آهن به شهر می‌پیچید

چه می‌گذشت آنجا

که جاي نازگل و ساز و باد و رقص درخت

به جاي خنده بخت

غبار مرگ بر اندام برگ می‌بارید

نسيم سوخته پر می‌گریخت می‌افتاد

درخت جان می‌داد

کبوتران گريزان در آسمان دانند

که حال ماهي در زهرناک رود چه بود

که چشم بيد در آن جاري پليد چه ديد

که نيک روزي از آدمي چگونه رميد

کبوتران دانند

چراغ و اينه آب جاودان خاموش

نگاه و دست درختان به استغاثه بلند

نه ماه را دگر آن چهره گشود به ناز

نه مهر را دگر آن روي روشن از لبخند

چه می‌گذشت آنجا؟

چه می‌گذشت؟

نگاهي ازين دريچه به شهر

به مرغ و ماهي دريا

به کوه و جنگل و دشت

تن مسيح طبيعت به چار ميخ ستم

سرش به سينه اندوه جاوداني خم

 

تنگنا

چنان فشرده شب تيره پا که پنداري

هزار سال بدين حال باز می‌ماند

به هيچ گوشه‌ای از چارسوي اين مرداب

خروس ايه آرامشي نمی‌خواند

چه انتظار سياهي

سپيده می‌داند؟

 

در ميان برگهاي زرد

تاب می‌خورم

تاب می‌خورم

می‌روم به سوي مهر

می‌روم به سوي ماه

در کجا به دست کيست

بند گاهواره‌ام؟

برگهاي زرد

برگهاي زرد

روي راهي از ازل کشيده تا ابد

مثل چشم‌های منتظر نگاه می‌کنند

در نگاهشان چگونه بنگرم

چگونه ننگرم؟

از ميانشان چگونه بگذرم

چگونه نگذرم؟

بسته راه چاره‌ام

از درون اينه

چهرهاي شکسته خسته

بانگ مي زند که

وقت رفتن است

چهره‌ای شکسته خسته

از برون جواب می‌دهد

نوبت من است؟

من در انتظار يک شاياره ام

حرفهاي خويش را

از تمام مردم جهان نهفته‌ام

با درخت و چاه و چشمه هم نگفته‌ام

مثل قصه شنيده آه

نشنود کسي دوباره‌ام

اي که بعد من درون گاهواره‌ات

سالهاي سال

می‌روی به سوي مهر

می‌روی به سوي ماه

يک درنگ

يک نگاه

روي راهي از ازل کشيده تا ابد

در ميان برگهاي زرد

می‌تپد به ياد تو هنوز

قلب پاره پاره‌ام

___________



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *