ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد …
متن کامل
مجموعه اشعار و سرودههای فروغ فرخزاد
فهرست اصلی مجموعه شعرهای فروغ فرخزاد
فهرست سرودهها
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد …
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد …
و این منم
زنی تنها
در آستانهٔ فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودهٔ زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصلها را می دانم
و حرف لحظهها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتی است به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت.
در کوچه باد میآید
در کوچه باد میآید
و من به جفت گیری گلها میاندیشم
به غنچههایی با ساقهای لاغر کم خون
و این زمان خستهٔ مسلول
و مردی از کنار درختان خیس میگذرد
مردی که رشتههای آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیدهاند
و در شقیقههای منقلبش آن هجای خونین را
تکرار میکنند
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت گیری گلها میاندیشم.
در آستانهٔ فصلی سرد
در محفل عزای آینهها
و اجتماع سوگوار تجربههای پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان
صبور،
سنگین،
سرگردان،
فرمان ایست داد.
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچ وقت زنده نبوده ست.
در کوچه باد میآید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد
آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصهها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد؟
ای یار، ای یگانهترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند.
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگهای تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعلهٔ بنفش که در ذهن پاکی پنجرهها میسوخت
چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود.
در کوچه باد میآید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دستهای تو ویران شدند باد میآمد
ستارههای عزیز
ستارههای مقوایی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه میشود به سورههای رسولان سر شکسته پناه آورد؟
ما مثل مردههای هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانهترین یار آن شراب مگر چند ساله بود؟
نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟
من سردم است و از گوشوارههای صدف بیزارم
من سردم است و می دانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند.
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنههای حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوتهای میان کلامهای محبت عریانم
و زخمهای من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق.
من این جزیرهٔ سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر دادهام
و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذرههایش آفتاب به دنیا آمد.
سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشمهای گرگهای بیابان را
به حفرههای استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را میبویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها میآیم
و این جهان به لانهٔ ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را میبوسند
در ذهن خود طناب دار تو را میبافند.
سلام ای شب معصوم!
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست.
چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد …
چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشههای اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود،
و آن کسی که نیمهٔ من بود به درون نطفهٔ من بازگشته بود
و من درآینه میدیدمش،
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشههای اقاقی شدم …
انگار مادرم گریسته بود آن شب.
چه روشنایی بیهودهای در این دریچهٔ مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم؟
تمام لحظههای سعادت میدانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجرهٔ ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش، مانند لانههای خالی سیمرغان بودند
و آن چنان که در تحرک رانهایش میرفت
گویی بکارت رویای پرشکوه مرا
با خود به سوی بستر شب میبرد.
آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچهها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانیها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟
به مادرم گفتم: (دیگر تمام شد)
گفتم: (همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم )
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخواند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن میدرند
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد:
صبور،
سنگین،
سرگردان.
در ساعت چهار در لحظهای که رشتههای آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیدهاند و در شقیقههای منقلبش آن هجای خونین را تکرار میکنند
ــ سلام
ــ سلام
آیا تو هرگز آن چهار لالهٔ آبی را
بوییدهای؟ …
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخههای لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشههای پنجره سُر میخورد
و با زبان سردش
ته ماندههای روز رفته را به درون میکشید
من از کجا میآیم؟
من از کجا میآیم؟
که این چنین به بوی شب آغشتهام؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم …
چه مهربان بودی ای یار، ای یگانهترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلکهای آینهها را میبستی
و چلچراغها را
از ساقههای سیمی میچیدی
و در سیاهی ظالم مرا به سوی چراگاه عشق میبردی
تا آن بخار گیج که دنبالهٔ حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست
و آن ستارههای مقوایی
به گرد لایتناهی میچرخیدند.
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانهٔ دیدار میهمان کردند!
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرمید
به تیرهای توهّم
مصلوب گشته است.
و جای پنج شاخهٔ انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست.
سکوت چیست، چیست، چیست ای یگانهترین یار؟
سکوت چیست به جز حرفهای ناگفته
من از گفتن میمانم، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جملههای جاری جشن طبیعتست.
زبان گنجشکان یعنی: بهار. برگ. بهار.
زبان گنجشکان یعنی: نسیم. عطر. نسیم.
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد.
این کیست این کسی که روی جادهٔ ابدیت
به سوی لحظهٔ توحید میرود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقهها کوک میکند.
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمیداند
آغاز بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامههای عروسی پوسیده ست.
پس آفتاب سر انجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب نا امید نتابید.
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی.
و من چنان پُرم که روی صدایم نماز میخوانند …
جنازههای خوشبخت
جنازههای ملول
جنازههای ساکت متفکر
جنازههای خوش برخورد، خوش پوش، خوش خوراک
در ایستگاههای وقتهای معین
و در زمینهٔ مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوههای فاسد بیهودگی …
آه.
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
و این صدای سوتهای توقف
در لحظهای که باید، باید، باید
مردی به زیر چرخهای زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس میگذرد …
من از کجا میآیم؟
به مادرم گفتم: (دیگر تمام شد)
گفتم: (همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم. )
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیههای تازهٔ تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیدهترین شعله خوب میداند.
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانههای باغ تخیل
به داسهای واژگون شدهٔ بیکار
و دانههای زندانی.
نگاه کن که چه برفی میبارد …
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فوارههای سبز ساقههای سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانهترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد …
ای هفت سالگی
ای لحظهٔ شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطهای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمیگفت، هیچ چیز به جز آب، آب، آب
در آب غرق شد.
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و به صدای زنگ، که از روی حرفهای الفبا بر می خاست
و به صدای سوت کارخانههای اسلحه سازی دل بستیم
بعد از تو که جای بازیمان میز بود
از زیر میزها به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم، رنگ تو را باختیم، ای هفت سالگی.
بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو تمام یادگاریها را
با تکههای سرب، و با قطرههای منفجر شدهٔ خون
از گیجگاههای گچ گرفتهٔ دیوارهای کوچه زدودیم.
بعد از تو ما به میدانها رفتیم
و داد کشیدیم:
(زنده باد
مرده باد )
و در هیاهوی میدان، برای سکههای کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند، دست زدیم.
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلبهامان
در جیبهایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم.
بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم
و مرگ، زیر چادر مادربزرگ نفس میکشید
و مرگ، آن درخت تناور بود
که زندههای این سوی آغاز
به شاخههای ملولش دخیل میبستند
و مردههای آن سوی پایان
به ریشههای فسفریش چنگ میزدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویهاش، ناگهان چهار لالهٔ آبی روشن شدند.
صدای باد میآید
صدای باد میآید، ای هفت سالگی
بر خاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند.
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت؟
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم، از دست دادهایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه، ماه، ماه ِ مادهٔ مهربان، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانهٔ یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخها میترسیدند
چه قدر باید پرداخت؟ …
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقهٔ چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرّر آبی رنگ
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانهٔ عطر ستارههای کریم
سرشار میکند.
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست.
من از دیار عروسکها میآیم
از زیر سایههای درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصلهای خشک تجربههای عقیم دوستی و عشق
در کوچههای خاکی معصومیت
از سالهای رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسهٔ مسلول
از لحظهای که بچهها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند.
من از میان
ریشههای گیاهان گوشتخوار میآیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانهای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند.
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغهای مرا تکه تکه میکردند.
وقتی که چشمهای کودکانهٔ عشق مرا
با دستمال تیرهٔ قانون میبستند
و از شقیقههای مضطرب آرزوی من
فوارههای خون به بیرون میپاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود، هیچ چیز، به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم، باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم.
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظهٔ آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهندهات را
آیا زمین که زیر پای تو میلرزد
تنهاتر از تو نیست؟
پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند؟
این انفجارهای پیاپی،
و ابرهای مسموم،
آیا طنین آینههای مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گلها را بنویس.
همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و میمیرند
من شبدر چهار پری را میبویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟
آیا دوباره من از پلههای کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم؟
حس میکنم که وقت گذشته ست
حس میکنم که (لحظه) سهم من از برگهای تاریخ است
حس میکنم که میز فاصلهٔ کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبهٔ غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو میبخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه میخواهد؟
حرفی بزن
من در پناه پنجرهام
با آفتاب رابطه دارم.
کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکر ماهیها نیست
کسی نمیخواهد
باورکند که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.
حیاط خانهٔ ما تنهاست
حیاط خانهٔ ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانهٔ ما خالی است
ستارههای کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتد
و از میان پنجرههای پریده رنگ خانهٔ ماهیها
شبها صدای سرفه میآید
حیاط خانهٔ ما تنهاست.
پدر میگوید:
(از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خود را بردم
و کار خود را کردم )
و در اتاقش، از صبح تا غروب،
یا شاهنامه میخواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر میگوید:
(لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق میکند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافیست. )
مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
درآستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی میگردد
و فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است.
مادر تمام روز دعا میخواند
مادر گناهکار طبیعیست
و فوت میکند به تمام گلها
و فوت میکند به تمام ماهیها
و فوت میکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد.
برادرم به باغچه میگوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها میخندد
و از جنازهٔ ماهیها
که زیر پوست بیمار آب
به ذرههای فاسد تبدیل میشوند
شماره بر میدارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه میداند.
او مست میکند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار میبرد
و نا امیدیش
آن قدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم میشود.
و خواهرم که دوست گلها بود
و حرفهای سادهٔ قلبش را
وقتی که مادر او را میزد
به جمع مهربان و ساکت آنها میبرد
و گاه گاه خانوادهٔ ماهیها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد …
او خانهاش در آن سوی شهر است
او در میان خانه مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخههای درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی میخواند
و بچههای طبیعی میسازد
او
هر وقت که به دیدن ما میآید
و گوشههای دامنش از فقر باغچه آلوده میشود
حمام ادکلن میگیرد
او
هر وقت که به دیدن ما میآید
آبستن است.
حیاط خانهٔ ما تنهاست
حیاط خانهٔ ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن میآید
و منفجر شدن
همسایههای ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل میکارند
همسایههای ما همه بر روی حوضهای کاشیشان
سر پوش میگذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچههای کوچهٔ ما کیفهای مدرسهشان را
از بمبهای کوچک
پر کردهاند.
حیاط خانهٔ ما گیج است.
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است میترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسهاش را
دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فکر میکنم …
من فکر میکنم …
من فکر میکنم …
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود.
من خواب دیدهام که کسی میآید
من خواب یک ستارهٔ قرمز دیدهام
و پلک چشمم هی میپرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستارهٔ قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیدهام
کسی میآید
کسی میآید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست، مثل پدرنیست،
مثل اِنسی نیست، مثل یحیی نیست، مثل مادر نیست،
و مثل آن کسیست که باید باشد
و قدش از درختهای خانهٔ معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشنتر
و از برادر سید جواد هم که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد
و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد
و اسمش آن چنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
ومی تواند از مغازهٔ سید جواد، هر چه قدر جنس که لازم دارد، نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ الله
که سبز بود: مثل صبح سَحَر سبز بود.
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود
آخ …
چه قدر روشنی خوبست
چه قدر روشنی خوبست
و من چه قدر دلم میخواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چه قدر دلم میخواهد
که روی چارچرخهٔ یحیی میان هندوانهها و خربزهها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ …
چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست
چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چه قدر باغ ملی رفتن خوبست
چه قدر مزهٔ پپسی خوبست
چه قدر سینمای فردین خوبست
و من چه قدر از همهٔ چیزهای خوب خوشم میآید
و من چه قدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من این همه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابانها هم گم نمیشود
کاری نمیکند که آن کسی که بخواب من آمده ست، روز آمدنش را جلو بیاندازد
و مردم محلهٔ کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش هاشان هم خونیست
چرا کاری نمیکنند
چرا کاری نمیکنند
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پلههای پشت بام را جارو کردهام
و شیشههای پنجره را هم شستهام
چرا پدر فقط باید
در خواب، خواب ببیند
من پلههای پشت بام را جارو کردهام
و شیشههای پنجره را هم شستهام
کسی میآید
کسی میآید
کسی که در دلش با ماست، در نَفَسَش با ماست، در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمیشود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنهٔ یحیی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ میشود، بزرگتر میشود
کسی از باران، از صدای شرشر باران،
از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید
و سفره را میاندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسم نویسی را قسمت میکند
و نمرهٔ مریضخانه را قسمت میکند
و چکمههای لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
درختهای دختر سید جواد را قسمت میکند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را هم میدهد
من خواب دیدهام …
چرا توقف کنم، چرا؟
پرندهها به جستجوی جانب آبی رفتهاند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت: فواره وار
و در حدود بینش
سیارههای نورانی میچرخند
زمین در ارتفاع به تکرار میرسد
و چاههای هوایی
به نقبهای رابطه تبدیل میشوند
و روز وسعتی است
که در مُخیلهٔ تنگ کرم روزنامه نمیگنجد
چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگهای حیات میگذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلولهای فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذرههای زمان خواهد شد
چرا توقف کنم؟
چه میتواند باشد مرداب
چه میتواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فساد
افکار سردخانه را جنازههای باد کرده رقم میزنند.
نامرد، در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک … آه
وقتی که سوسک سخن میگوید.
چرا توقف کنم؟
همکاری حروف سربی بیهوده است.
همکاری حروف سربی
اندیشهٔ حقیر را نجات نخواهد داد.
من از سُلالهٔ درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرندهای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیابهای بادی میپوسند
چرا توقف کنم؟
من خوشههای نارس گندم را
به زیر پستان میگیرم
و شیر میدهم
صدا، صدا، تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفهٔ معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا، صدا، صدا تنها صداست که میماند
در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهار گانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامهٔ قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
مرا به زوزهٔ دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چه کار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلأ گوشتی چه کار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها می دانید؟
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهٔ شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست.
__________________