دیوار: مجموعه اشعار و سروده‌های فروغ فرخزاد 1

دیوار: مجموعه اشعار و سروده‌های فروغ فرخزاد

دیوار
متن کامل
مجموعه اشعار و سروده‌های فروغ فرخزاد

فهرست اصلی مجموعه شعرهای فروغ فرخزاد ***فهرست سروده‌ها

گناه

رؤیا

نغمهٔ درد

گمشده

اندوه پرست

قربانی

آرزو

آبتنی

سپیدهٔ عشق

بر گور ِ لیلی

اعتراف

یاد ِ یک روز

موج

شوق

اندوه ِ تنهایی

قصه‌ای در شب

شکستِ نیاز

شکوفهٔ اندوه

پاسخ

دیوار

ستیزه

قهر

تشنه

ترس

دنیای سایه‌ها

***

گناه

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه می دانم چه کردم

در آن خلوتگه ِ تاریک و خاموش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

نگه کردم به چشم پر ز رازش

دلم در سینه بی تابانه لرزید

ز خواهش‌های چشم پر نیازش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لبهایم هوس ریخت

ز اندوه دل دیوانه رستم

فروخواندم به گوشش قصهٔ عشق:

تو را می‌خواهم ای جانانهٔ من

تو را می‌خواهم ای آغوش جانبخش

تو را، ای عاشق دیوانهٔ من

هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

به روی سینه‌اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر ز لذت

درآغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی و آهنین بود

 

رؤیا

با امیدی گرم و شادی بخش

با نگاهی مست و رؤیایی

دخترک افسانه می‌خواند

نیمه شب در کنج تنهایی:

***

بی گمان روزی ز راهی دور

می‌رسد شهزاده‌ای مغرور

می‌خورد بر سنگفرش کوچه‌های شهر

ضربهٔ سُمّ ستور باد پیمایش

می‌درخشد شعلهٔ خورشید

بر فراز تاج زیبایش.

تار و پود جامه‌اش از زر

سینه‌اش پنهان به زیر رشته‌هایی از دُر و گوهر

می‌کشاند هر زمان همراه خود سویی

باد … پرهای کلاهش را

یا بر آن پیشانی روشن

حلقهٔ موی سیاهش را

***

مردمان در گوش هم آهسته می گویند

(آه … او با این غرور و شوکت و نیرو)

(در جهان یکتاست)

(بی گمان شهزاده‌ای والاست)

***

دختران سر می‌کشند از پشت روزنها

گونه‌ها شان آتشین از شرم این دیدار

سینه‌ها لرزان و پر غوغا

در تپش از شوق یک پندار

(شاید او خواهان من باشد.)

***

لیک گویی دیدهٔ شهزادهٔ زیبا

دیدهٔ مشتاق آنان را نمی‌بیند

او از این گلزار عطر آگین

برگ سبزی هم نمی‌چیند

همچنان آرام و بی تشویش

می‌رود شادان به راه خویش

می‌خورد بر سنگفرش کوچه‌های شهر

ضربهٔ سم سُتور باد پیمایش

مقصد او … خانهٔ دلدار زیبایش

***

مردمان از یکدیگر آهسته می‌پرسند

(کیست پس این دختر خوشبخت؟)

***

ناگهان در خانه می‌پیچد صدای در

سوی در گویی ز شادی می‌گشایم پر

اوست … آری … اوست

(آه، ای شهزاده، ای محبوب رؤیایی

نیمه شبها خواب می‌دیدم که می‌آیی. )

زیر لب چون کودکی آهسته می‌خندد

با نگاهی گرم و شوق آلود

بر نگاهم راه می‌بندد

(ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی

ای نگاهت باده‌ای در جام مینایی

آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرایی

ره، بسی دور است

لیک در پایان این ره … قصر پر نور است. )

***

می‌نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش

می‌خزم در سایهٔ آن سینه و آغوش

می‌شوم مدهوش.

بازهم آرام و بی تشویش

می‌خورد بر سنگفرش کوچه‌های شهر

ضربهٔ سم ستور باد پیمایش

می‌درخشد شعلهٔ خورشید

بر فراز تاج زیبایش.

***

می‌کشم همراه او زین شهر غمگین رخت.

مردمان با دیدهٔ حیران

زیر لب آهسته می‌گویند

(دختر خوشبخت!…)

 

نغمهٔ درد

در منی و این همه ز من جدا

با منی و دیده‌ات به سوی غیر

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوی غیر

غرق غم دلم به سینه می‌تپد

با تو بی قرار و بی تو بی قرار

وای از آن دمی که بی خبر ز من

بر کشی تو رخت خویش از این دیار

سایهٔ توام به هر کجا روی

سر نهاده‌ام به زیر پای تو

چون تو در جهان نجسته‌ام هنوز

تا که برگزینمش به جای تو

شادی و غم منی به حیرتم

خواهم از تو … در تو آورم پناه

موج وحشیم که بی خبر ز خویش

گشته‌ام اسیر جذبه‌های ماه

گفتی از تو بگسلم … دریغ و درد

رشتهٔ وفا مگر گسستنی است؟

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شکستنی است؟

دیدمت شبی به خواب و سرخوشم

وه … مگر به خوابها ببینمت

غنچه نیستی که مست اشتیاق

خیزم و ز شاخه‌ها بچینمت

شعله می‌کشد به ظلمت شبم

آتش کبود دیدگان تو

ره مبند … بلکه ره برم به شوق.

در سراچهٔ غم نهان تو

 

گمشده

بعد از آن دیوانگی‌ها ای دریغ

باورم ناید که عاقل گشته‌ام

گوییا (او) مُرده در من کاینچنین

خسته و خاموش و باطل گشته‌ام

هر دم از آیینه می‌پرسم ملول

چیستم دیگر، به چشمت چیستم؟

لیک در آینه می‌بینم که، وای

سایه‌ای هم زآنچه بودم نیستم

همچو آن رقاصهٔ هندو به ناز

پای می‌کوبم ولی بر گور خویش

وه که با صد حسرت این ویرانه را

روشنی بخشیده‌ام از نور خویش

ره نمی‌جویم به سوی شهر روز

بی گمان در قعر گوری خفته‌ام

گوهری دارم ولی آن را ز بیم

در دل مردابها بنهفته‌ام

می‌روم … اما نمی‌پرسم ز خویش

ره کجا …؟ منزل کجا …؟ مقصود چیست؟

بوسه می‌بخشم ولی خود غافلم

کائن دل دیوانه را معبود کیست

(او) چو در من مرد، نا گه هر چه بود

در نگاهم حالتی دیگر گرفت

گوییا شب با دو دست سرد خویش

روح بی تاب مرا در بر گرفت

آه … آری … این منم … اما چه سود

(او) که در من بود، دیگر نیست، نیست

می‌خروشم زیر لب دیوانه وار

(او) که در من بود، آخر کیست، کیست؟

 

اندوه پرست

کاش چون پاییز بودم … کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

برگهای آرزوهایم یکایک زرد می‌شد

آفتاب دیدگانم سرد می‌شد

آسمان سینه‌ام پر درد می‌شد

ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می‌زد

اشک‌هایم همچو باران

دامنم را رنگ می‌زد

وه … چه زیبا بود اگر پاییز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می‌خواند … شعری آسمانی

در کنار قلب عاشق شعله می‌زد

در شرار آتش دردی نهانی

نغمهٔ من …

همچو آوای نسیم پر شکسته

عطر غم می‌ریخت بر دلهای خسته

پیش رویم:

چهرهٔ تلخ زمستان جوانی

پشت سر:

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه‌ام:

منزلگه اندوه و درد و بدگمانی

کاش چون پاییز بودم … کاش چون پاییز بودم

 

قربانی

امشب بر آستان جلال تو

آشفته‌ام ز وسوسهٔ الهام

جانم از این تلاش به تنگ آمد

ای شعر … ای الههٔ خون آشام

دیری است کان سرود خدایی را

در گوش من به مهر نمی‌خوانی

دانم که باز تشنهٔ خون هستی

اما … بس است این همه قربانی

خوش غافلی که از سر خودخواهی

با بنده‌ات به قهر چه ها کردی

چون مهر خویش در دلش افکندی

او را ز هر چه داشت جدا کردی

دردا که تا به روی تو خندیدم

در رنج من نشستی و کوشیدی

اشکم چو رنگ خون شقایق شد

آن را به جام کردی و نوشیدی

چون نام خود به پای تو افکندم

افکندیَم به دامن دام ننگ

آه … ای الهه کیست که می‌کوبد

آیینهٔ امید مرا بر سنگ؟

در عطر بوسه‌های گناه آلود

رویای آتشین تو را دیدم

همراه با نوای غمی شیرین

در معبد سکوت تو رقصیدم

اما … دریغ و درد که جز حسرت

هرگز نبوده باده به جام من

افسوس … ای امید خزان دیده

کو تاج پر شکوفهٔ نام من؟

از من جز این دو دیدهٔ اشک آلود

آخر بگو … چه مانده که بستانی؟

ای شعر … ای الههٔ خون آشام

دیگر بس است … این همه قربانی!

 

آرزو

کاش بر ساحل رودی خاموش

عطر مرموز گیاهی بودم

چو بر آنجا گذرت می‌افتاد

به سرا پای تو لب می‌سودم

کاش چون نای شبان می‌خواندم

به نوای دل دیوانهٔ تو

خفته بر هودَج موّاج نسیم

می‌گذشتم ز در خانهٔ تو

کاش چون پرتو خورشید بهار

سحر از پنجره می‌تابیدم

از پس پردهٔ لرزان حریر

رنگ چشمان تو را می‌دیدم

کاش در بزم فروزندهٔ تو

خندهٔ جام شرابی بودم

کاش در نیمه شبی درد آلود

سستی و مستی خوابی بودم

کاش چون آینه روشن می‌شد

دلم از نقش تو و خندهٔ تو

صبحگاهان به تنم می‌لغزید

گرمی دست نوازندهٔ تو

کاش چون برگ خزان رقص مرا

نیمه شب ماه تماشا می‌کرد

در دل باغچهٔ خانهٔ تو

شور من … ولوله برپا می‌کرد

کاش چون یاد دل انگیز زنی

می‌خزیدم به دلت پر تشویش

ناگهان چشم ترا می‌دیدم

خیره بر جلوهٔ زیبایی خویش

کاش در بستر تنهایی تو

پیکرم شمع گنه می‌افروخت

ریشهٔ زهد تو و حسرت من

زین گنه کاری شیرین می‌سوخت

کاش از شاخهٔ سر سبز حیات

گل اندوه مرا می‌چیدی

کاش در شعر من ای مایهٔ عمر

شعلهٔ راز مرا می‌دیدی.

 

آبتنی

لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز

پیکر خود را به آب چشمه بشویم

وسوسه می‌ریخت بر دلم شب خاموش

تا غم دل را به گوش چشمه بگویم

آب خنک بود و موجهای درخشان

ناله کنان گرد من به شوق خزیدند

گویی با دست‌های نرم و بلورین

جان و تنم را به سوی خویش کشیدند

بادی از آن دورها وزید و شتابان

دامنی از گل به روی گیسوی من ریخت

عطر دلاویز و تند پونهٔ وحشی

از نفس باد در مشام من آویخت

چشم فروبستم و خموش و سبکروح

تن به علف‌های نرم و تازه فشردم

همچو زنی که غنوده در بر معشوق

یکسره خود را به دست چشمه سپردم

روی دو ساقم لبان مرتعش آب

بوسه زن و بی قرار و تشنه و تب دار

ناگه در هم خزید … راضی و سرمست

جسم من و روح چشمه سار گنه کار

 

سپیدهٔ عشق

آسمان همچو صفحهٔ دل من

روشن از جلوه‌های مهتابست

امشب از خواب خوش گریزانم

که خیال تو خوشتر از خوابست

خیره بر سایه‌های وحشی بید

می‌خزم در سکوت بستر خویش

باز دنبال نغمه‌ای دلخواه

می‌نهم سر به روی دفتر خویش

تن صدها ترانه می‌رقصد

در بلور ظریف آوایم

لذتی ناشناس و رؤیا رنگ

می‌دود همچو خون به رگهایم

آه … گویی ز دخمهٔ دل من

روح شبگرد مه گذر کرده

یا نسیمی در این ره متروک

دامن از عطر یاس تر کرده

بر لبم شعله‌های بوسهٔ تو

می‌شکوفد چو لاله گرم نیاز

در خیالم ستاره‌ای پر نور

می‌درخشد میان هالهٔ راز

ناشناسی درون سینهٔ من

پنجه بر چنگ و رود می‌ساید

همره نغمه‌های موزونش

گوییا بوی عود می‌آید

آه … باور نمی‌کنم که مرا

با تو پیوستنی چنین باشد

نگه آن دو چشم شور افکن

سوی من گرم و دلنشین باشد

بی گمان زان جهان رؤیایی

زهره بر من فکنده دیدهٔ عشق

می‌نویسم به روی دفتر خویش

(جاودان باشی ای سپیدهٔ عشق)

 

بر گور ِ لیلی

آخر گشوده شد ز هم آن پرده‌های راز

آخر مرا شناختی‌ای چشم آشنا

چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو

من هستم آن عروس خیالات دیر پا

چشم منست اینکه در او خیره مانده‌ای

لیلی که بود؟ قصهٔ چشم سیاه چیست؟

در فکر این مباش که چشمان من چرا

چون چشمهای وحشی لیلی سیاه نیست

در چشمهای لیلی اگر شب شکفته بود

در چشم من شکفته گل آتشین عشق

لغزیده بر شکوفهٔ لبهای خامُشم

بس قصه‌ها ز پیچ و خم دلنشین عشق

در بند نقشهای سرابی و غافلی

برگرد … این لبان من، این جام بوسه‌ها

از دام بوسه راه گریزی اگر که بود

ما خود نمی‌شدیم چنین رام بوسه‌ها!

آری … چرا نگویمت ای چشم آشنا

من هستم آن عروس خیالات دیر پا

من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است

بر گور سرد و خامُش لیلیِ بی وفا

 

اعتراف

تا نهان سازم از تو بار دگر

راز این خاطر پریشان را

می‌کشم بر نگاه ناز آلود

نرم و سنگین حجاب مژگان را

دل گرفتار خواهشی جانسوز

از خدا راه چاره می‌جویم

پارساوار در برابر تو

سخن از زهد و توبه می گویم

آه … هرگز گمان مبر که دلم

با زبانم رفیق و همراهست

هر چه گفتم دروغ بود، دروغ

کی تو را گفتم آنچه دلخواهست

تو برایم ترانه می‌خوانی

سخنت جذبه‌ای نهان دارد

گوئیا خوابم و ترانهٔ تو

از جهانی دگر نشان دارد

شاید این را شنیده‌ای که زنان

در دل (آری) و (نه) به لب دارند

ضعف خود را عیان نمی‌سازند

راز دار و خموش و مکّارند

آه، من هم زنم، زنی که دلش

در هوای تو می زند پر و بال

دوستت دارم ای خیال لطیف

دوستت دارم ای امید محال

 

یاد ِ یک روز

خفته بودیم و شعاع آفتاب

بر سراپامان به نرمی می‌خزید

روی کاشی‌های ایوان دست نور

سایه هامان را شتابان می‌کشید

موج رنگین افق پایان نداشت

آسمان از عطر روز آکنده بود

گرد ما گویی حریر ابرها

پرده‌ای نیلوفری افکنده بود

(دوستت دارم) خموش و خسته جان

باز هم لغزید بر لبهای من

لیک گویی در سکوت نیمروز

گم شد از بی حاصلی آوای من

ناله کردم: آفتاب … ای آفتاب

بر گل خشکیده‌ای دیگر متاب

تشنه لب بودیم و او ما را فریفت

در کویر زندگانی چون سراب

در خطوط چهره‌اش نا گه خزید

سایه‌های حسرت پنهان او

چنگ زد خورشید بر گیسوی من

آسمان لغزید در چشمان او

آه … کاش آن لحظه پایانی نداشت

در غم هم محو و رسوا می‌شدیم

کاش با خورشید می‌آمیختیم

کاش همرنگ افق‌ها می‌شدیم

 

موج

تو در چشم من همچو موجی

خروشنده و سرکش و ناشکیبا

که هر لحظه‌ات می‌کشاند به سویی

نسیم هزار آرزوی فریبا

تو موجی

تو موجی و دریای حسرت مکانت

پریشانِ رنگین افقهای فردا

نگاه مه آلودهٔ دیدگانت

تو دائم به خود در ستیزی

تو هرگز نداری سکونی

تو دائم ز خود می‌گریزی

تو آن ابر آشفتهٔ نیلگونی

چه می‌شد خدا یا …

چه می‌شد اگر ساحلی دور بودم؟

شبی با دو بازوی بُگشودهٔ خود

تو را می‌ربودم … تو را می‌ربودم

 

شوق

یاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی

چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز؟

چهره‌ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید

اشک شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز

چه ره آورد سفر دارم ای مایهٔ عمر؟

سینه‌ای سوخته در حسرت یک عشق محال

نگهی گمشده در پردهٔ رؤیایی دور

پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال

چه ره آورد سفر دارم … ای مایهٔ عمر؟

دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب

لب گرمی که بر آن خفته به امید نیاز

بوسه‌ای داغتر از بوسهٔ خورشید جنوب

ای بسا در پی آن هدیه که زیبندهٔ تست

در دل کوچه و بازار شدم سرگردان

عاقبت رفتم و گفتم که تو را هدیه کنم

پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان

چو در آیینه نگه کردم، دیدم افسوس

جلوهٔ روی مرا هجر تو کاهش بخشید

دست بر دامن خورشید زدم تا بر من

عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید

حالیا … این منم این آتش جانسوز منم

ای امید دل دیوانهٔ اندوه نواز

بازوان را بگشا تا که عیانت سازم

چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز

 

اندوه ِ تنهایی

پشت شیشه برف می‌بارد

پشت شیشه برف می‌بارد

در سکوت سینه‌ام دستی

دانهٔ اندوه می‌کارد

مو سپید آخر شدی ای برف

تا سرانجامم چنین دیدی

در دلم باریدی … ای افسوس

بر سر گورم نباریدی

چون نهالی سست می‌لرزد

روحم از سرمای تنهایی

می‌خزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهایی

دیگرم گرمی نمی‌بخشی

عشق، ای خورشید یخ بسته

سینه‌ام صحرای نومیدیست

خسته‌ام، از عشق هم خسته

غنچهٔ شوق تو هم خشکید

شعر، ای شیطان افسونکار

عاقبت زین خواب درد آلود

جان من بیدار شد، بیدار

بعد از او بر هر چه رو کردم

دیدم افسونِ سرابی بود

آنچه می‌گشتم به دنبالش

وای بر من، نقش ِخوابی بود

ای خدا … بر روی من بگشای

لحظه‌ای درهای دوزخ را.

تا به کی در دل نهان سازم

حسرت گرمای دوزخ را؟

دیدم ای بس آفتابی را

کو پیاپی در غروب افسرد

آفتاب بی غروب من!

ای دریغا، در جنوب! افسرد

بعد از او دیگر چی می‌جویم؟

بعد از او دیگر چه می‌پایم؟

اشک سردی تا بیافشانم

گور گرمی تا بیاسایم

پشت شیشه برف می‌بارد

پشت شیشه برف می‌بارد

در سکوت سینه‌ام دستی

دانهٔ اندوه می‌کارد

 

قصه‌ای در شب

چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد

می‌خرامد شب در میان شهر خواب آلود

خانه‌ها با روشنایی‌های رؤیایی

یک به یک در گیر و دار بوسهٔ بدرود

ناودان‌ها ناله‌ها سر داده در ظلمت

در خروش از ضربه‌های دلکش باران

می‌خزد بر سنگفرش کوچه‌های دور

نور محوی از پی فانوس شبگردان

دست زیبایی دری را می‌گشاید نرم

می‌دود در کوچه برق چشم تبداری

کوچه خاموشست و در ظلمت نمی‌پیچد

بانگ پای رهرُوی از پشت دیواری

باد از ره می‌رسد عریان و عطر آلود

خیس، باران می‌کشد تن بر تن دهلیز

در سکوت خانه می‌پیچد نفس هاشان

ناله‌های شوقشان ارزان و وهم انگیز

چشم‌ها در ظلمت شب خیره بر راهست

جوی می‌نالد که (آیا کیست دلدارش؟)

شاخه‌ها نجوا کنان در گوش یکدیگر

(ای دریغا … در کنارش نیست دلدارش)

کوچه خاموشست و در ظلمت نمی‌پیچد

بانگ پای رهرُوی از پشت دیواری

می‌خزد در ‌آسمان خاطری غمگین

نرم نرمک ابر دود آلود پنداری

بر که می‌خندد فسون چشمش ای افسوس؟

وز کدامین لب لبانش بوسه می‌جوید؟

پنجه‌اش در حلقهٔ موی ِکه می‌لغزد؟

با که در خلوت به مستی قصه می‌گوید؟

تیرگیها را به دنبال چه می‌کاوم؟

پس چرا در انتظارش باز بیدارم؟

در دل مردان کدامین مهر جاوید است؟

نه … دگر هرگز نمی‌آید به دیدارم

پیکری گم می‌شود در ظلمت دهلیز

باد در را با صدایی خشک می‌بندد

مرده‌ای گویی درون حفرهٔ گوری

بر امیدی سست و بی بنیاد می‌خندد

 

شکستِ نیاز

آتشی بود و فسرد

رشته‌ای بود و گسست

دل چو از بند تو رست

جام ِجادویی اندوه شکست

آمدم تا به تو آویزم

لیک دیدم که تو آن شاخهٔ بی برگی

لیک دیدم که تو بر چهرهٔ امیدم

خندهٔ مرگی

وه چه شیرینست

بر سر گور توای عشق نیاز آلود

پای کوبیدن

وه چه شیرینست

از توای بوسهٔ سوزندهٔ مرگ آور

چشم پوشیدن

وه چه شیرینست

از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن

در به روی غم دل بستن

که بهشت اینجاست

به خدا سایهٔ ابر و لب کشت اینجاست

تو همان به، که نیندیشی

به من و درد روانسوزم

که من از درد نیاسایم

که من از شعله نیفروزم

 

شکوفهٔ اندوه

شادم که در شرار تو می‌سوزم

شادم که در خیال تو می‌گریم

شادم که بعد وصل تو باز اینسان

در عشق بی زوال تو می‌گریم

پنداشتی که چون ز تو بگسستم

دیگر مرا خیال تو در سر نیست

اما چه گویمت که جز این آتش

بر جان من شرارهٔ دیگر نیست

شب‌ها چو در کنارهٔ نخلستان

کارون ز رنج خود به خروش آید

فریادهای حسرت من گویی

از موجهای خسته به گوش آید

شب لحظه‌ای به ساحل او بنشین

تا رنج آشکار مرا بینی

شب لحظه‌ای به سایهٔ خود بنگر

تا روح بی قرار مرا بینی

من با لبان سرد نسیم صبح

سر می‌کنم ترانه برای تو

من آن ستاره‌ام که درخشانم

هر شب در آسمان ِسرای تو

غم نیست گر کشیده حصاری سخت

بین من و تو پیکر صحراها

من آن کبوترم که به تنهایی

پر می‌کشم به پهنهٔ دریاها

شادم که همچو شاخهٔ خشکی باز

در شعله‌های قهر تو می‌سوزم

گویی هنوز آن تن تبدارم

کز آفتاب شهر تو می‌سوزم

در دل چگونه یاد تو می‌میرد

یاد تو یاد عشق نخستین است

یاد تو آن خزان دل انگیزی است

کو را هزار جلوه رنگین است

بگذار زاهدان سیه دامن

رسوای کوی و انجمنم خوانند

نام مرا به ننگ بیالایند

اینان که آفریدهٔ شیطانند

اما من آن شکوفهٔ اندوهم

کز شاخه‌های یاد تو می‌رویم

شب‌ها تو را بگوشهٔ تنهایی

در یاد آشنای تو می‌جویم

 

پاسخ

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده‌ایم

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده‌ایم

پیشانی از داغ گناهی سیه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب

بهر فریب خلق بگویی خدا خدا

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع

بر رویمان ببست به شادی در بهشت

او می‌گشاید … او که به لطف و صفای خویش

گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت

طوفان طعنه خندهٔ ما را زلب نشست

کوهیم و در میانهٔ دریا نشسته‌ایم

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست

زین رو به موج حادثه تنها نشسته‌ایم

ماییم … ما که طعنهٔ زاهد شنیده‌ایم

ماییم … ما که جامهٔ تقوا دریده‌ایم

زیرا درون جامه به جز پیکر فریب

زین راهیان راه حقیقت ندیده‌ایم

آن آتشی که در دل ما شعله می‌کشید

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

دیگر به ما که سوخته‌ایم از شرار عشق

نام گناهکارهٔ رسوا نداده بود

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان

در گوش هم حکایت عشق مدام ما

(هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما )

 

دیوار

در گذشت پر شتاب لحظه‌های سرد

چشمهای وحشی تو در سکوت خویش

گرد من دیوار می‌سازد

می‌گریزم از تو در بیراهه‌های راه

تا ببینم دشتها را در غبار ماه

تا بشویم تن به آب چشمه‌های نور

در مه رنگین صبح گرم تابستان

پر کنم دامان ز سوسن‌های صحرایی

بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبهٔ دهقان

می‌گریزم از تو تا در دامن صحرا

سخت بفشارم به روی سبزه‌ها پا را

یا بنوشم شبنم سرد علفها را

می‌گریزم از تو تا در ساحلی متروک

از فراز صخره‌های گمشده در ابر تاریکی

بنگرم رقص دوار انگیز طوفانهای دریا را

در غروبی دور

چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم

دشت‌ها را، کوه‌ها را، آسمان‌ها را

بشنوم از لابلای بوته‌های خشک

نغمه‌های شادی مرغان صحرا را

می‌گریزم از تو تا دور از تو بگشایم

راه شهر آرزوها را

و درون شهر …

قفل سنگین طلایی قصر رؤیا را

لیک چشمان تو با فریاد خاموشش

راه‌ها را در نگاهم تار می‌سازد

همچنان در ظلمت رازش

گرد من دیوار می‌سازد

عاقبت یکروز …

می‌گریزم از فسون دیدهٔ تردید

می تروام همچو عطری از گل رنگین رویاها

می‌خزم در موج گیسوی نسیم شب

می‌روم تا ساحل خورشید.

در جهانی خفته در آرامشی جاوید

نرم می‌لغزم درون بستر ابری طلایی رنگ

پنجه‌های نور می‌ریزد بروی آسمان شاد

طرح بس آهنگ

من از آنجا سر خوش و آزاد

دیده می‌دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو

راه‌هایش را به چشمم تار می‌سازد

دیده می‌دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو

همچنان در ظلمت رازش

گرد آن دیوار می‌سازد

 

ستیزه

شب چو ماه آسمان پر راز

گرد خود آهسته می‌پیچد حریر راز

او چو مرغی خسته از پرواز

می‌نشیند بر درخت خشک پندارم

شاخه‌ها از شوق می‌لرزند

در رگ خاموششان آهسته می‌جوشد

خون یادی دور

زندگی سر می‌کشد چون لاله‌ای وحشی

از شکاف گور

از زمین دستِ نسیمی سرد

برگهای خشک را با خشم می‌روبد

آه … بر دیوار سخت سینه‌ام گویی

نا شناسی مشت می‌کوبد

(بازکن در … اوست

باز کن در … اوست )

من به خود آهسته می گویم

باز هم رؤیا

آن هم اینسان تیره و درهم

باید از داروی تلخ خواب

عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم

می‌فشارم پلکهای خسته را بر هم

لیک بر دیوار سخت سینه‌ام با خشم

ناشناسی مشت می‌کوبد

(باز کن در … اوست

باز کن در … اوست )

دامن از آن سرزمین دور برچیده

ناشکیبا دشتها را نوردیده

روزها در آتش خورشید رقصیده

نیمه شبها چون گلی خاموش

در سکوت ساحل مهتاب روییده

(باز کن در … اوست)

آسمان‌ها را به دنبال تو گردیده

در ره خود خسته و بی تاب

یاسمن‌ها را به بوی عشق بوییده

بالهای خسته‌اش را در تلاشی گرم

هر نسیم رهگذر با مهر بوسیده

(باز کن در … اوست

باز کن در … اوست )

اشک حسرت می‌نشیند بر نگاه من

رنگ ظلمت می‌دود در رنگ آه من

لیک من با خشم میگویم:

باز هم رؤیا

آنهم اینسان تیره و درهم

باید از داروی تلخ خواب

عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم

می‌فشارم پلکهای خسته را بر هم

 

قهر

نگه دگر به سوی من چه می‌کنی؟

چو در بر رقیب من نشسته‌ای

به حیرتم که بعد از آن فربیها

تو هم پی فریب من نشسته‌ای

به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا

که جام خود به جام دیگری زدی

چو فال حافظ آن میانه باز شد

تو فال خود به نام دیگری زدی

برو … برو … به سوی او، مرا چه غم

تو آفتابی … او زمین … من آسمان

بر او بتاب ز آنکه من نشسته‌ام

به ناز روی شانهٔ ستارگان

بر او بتاب زآنکه گریه می‌کند

در این میانه قلب من به حال او

کمال عشق باشد این گذشتها

دل تو مال من، تن تو مال او

تو که مرا به پرده‌ها کشیده‌ای

چگونه ره نبرده‌ای به راز من؟

گذشتم از تن تو زآنکه در جهان

تنی نبود مقصد نیاز من

اگر بسویت این چنین دویده‌ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو

به ظلمت شبان بی فروغ من

خیال عشق خوشتر از خیال تو

کنون که در کنار او نشسته‌ای

تو و شراب و دولتِ وصال او!

گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد

تن تو ماند و عشق ِبی زوال او!

 

تشنه

من گلی بودم

در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون

در شبی تاریک روییدم

تشنه لب بر ساحل کارون

بر تنم تنها شراب شبنم خورشید می‌لغزید

یا لب سوزندهٔ مردی که با چشمان خاموشش

سرزنش می‌کرد دستی را که از هر شاخهٔ سر سبز

غنچهٔ نشکفته‌ای می‌چید

پیکرم فریاد زیبایی

در سکوتم نغمه خوان لبهای تنهایی

دیدگانم خیره در رویای شوم سرزمینی دور و رؤیایی

که نسیم رهگذر در گوش من می‌گفت

(آفتابش رنگ شاد دیگری دارد)

عاقبت من بی خبر از ساحل کارون

رخت بر چیدم

در ره خود بس گل پژمرده را دیدم

چشمهاشان چشمهٔ خشک کویر غم

تشنهٔ یک قطره شبنم

من به آنها سخت خندیدم

تا شبی پیدا شد از پشت مِه تردید

تک چراغ شهر رویاها

من در آنجا گرم و خواهشبار

از زمینی سخت روییدم

نیمه شب جوشید خون شعر در رگهای سرد من

محو شد در رنگ هر گلبرگ

رنگ درد من

منتظر بودم که بگشاید به رویم آسمان تار

دیدگان صبح سیمین را

تا بنوشم از لب خورشید نور افشان

شهد سوزان هزاران بوسهٔ تبدار و شیرین را

لیکن ای افسوس

من ندیدم عاقبت در آسمان شهر رویاها

نور خورشیدی

زیر پایم بوته‌های خشک با اندوه می‌نالند

(چهرهٔ خورشید شهر ما دریغا سخت تاریک است)

خوب می دانم که دیگر نیست امّیدی

نیست امّیدی

محو شد در جنگل انبوه تاریکی

چون رگ نوری طنین آشنای من

قطرهٔ اشکی هم نیفشاند آسمان تار

از نگاه خستهٔ ابری به پای من

من گل پژمرده‌ای هستم

چشمهایم چشمهٔ خشک کویر غم

تشنهٔ یک بوسهٔ خورشید

تشنهٔ یک قطرهٔ شبنم

 

ترس

شب تیره و ره دراز و من حیران

فانوس گرفته او به راه من

بر شعلهٔ بی شکیب فانوسش

وحشت زده می‌دود نگاه من

بر ما چه گذشت؟ کس چه می‌داند

در بستر سبزه‌های تر دامان

گویی که لبش به گردنم آویخت

الماس هزار بوسهٔ سوزان

بر ما چه گذشت؟ کس چه می‌داند

من او شدم … او خروش دریاها

من بوتهٔ وحشی نیازی گرم

او زمزمهٔ نسیم صحراها

من تشنه میان بازوان او

همچون علفی ز شوق روییدم

تا عطر شکوفه‌های لرزان را

در جام شب شکفته نوشیدم

باران ستاره ریخت بر مویم

از شاخهٔ تک درخت خاموشی

در بستر سبزه‌های تر دامان

من ماندم و شعله‌های آغوشی

می‌ترسم از این نسیم بی پروا

گر با تنم این چنین در آویزد

ترسم که ز پیکرم میان جمع

عطر علف فشرده برخیزد

 

دنیای سایه‌ها

شب به روی جادهٔ نمناک

سایه‌های ما ز ما گویی گریزانند

دور از ما در نشیب راه

در غبار شوم مهتابی که می‌لغزد

سرد و سنگین بر فراز شاخه‌های تاک

سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند

شب به روی جادهٔ نمناک

در سکوت خاک عطر آگین

نا شکیبا گه به یکدیگر می‌آویزند

سایه‌های ما …

همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین

گویی آنها در گریز تلخشان از ما

نغمه‌هایی را که ما هرگز نمی‌خوانیم

نغمه‌هایی را که ما با خشم

در سکوت سینه می رانیم

زیر لب با شوق می‌خوانند

لیک دور از سایه‌ها

بی خبر از قصهٔ دلبستگی هاشان

از جداییها و از پیوستگی هاشان

جسم‌های خستهٔ ما در رکود خویش

زندگی را شکل می‌بخشند

شب به روی جادهٔ نمناک

ای بسا پرسیده‌ام از خود

(زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می‌گیرد؟

یا که ما خود سایه‌های سایه‌های خویشتن هستیم؟ )

ای هزاران روح سرگردان،

گرد من لغزیده در امواج تاریکی،

سایهٔ من کو؟

(نور وحشت می‌درخشد در بلور بانگ خاموشم)

سایهٔ من کو؟

سایهٔ من کو؟

من نمی‌خواهم

سایه‌ام را لحظه‌ای از خود جدا سازم

من نمی‌خواهم

او بلغزد دور از من روی معبرها

یا بیفتد خسته و سنگین

زیر پاهای رهگذرها

او چرا باید به راه جستجوی خویش

روبرو گردد

با لبان بستهٔ درها؟

او چرا باید بساید تن

بر در و دیوار هر خانه؟

او چرا باید ز نومیدی

پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه؟!

آه … ای خورشید

سایه‌ام را از چه از من دور می‌سازی؟

از تو می‌پرسم:

تیرگی درد است یا شادی؟

جسم زندانست یا صحرای آزادی؟

ظلمت شب چیست؟

شب،

سایهٔ روح سیاه کیست؟

او چه می‌گوید؟

او چه می‌گوید؟

خسته و سرگشته و حیران

می‌دوم در راه پرسش‌های بی پایان

________________________



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *