دیوان «اسیر»
متن کامل
مجموعه اشعار و سروده های فروغ فرخزاد
فهرست اصلی مجموعه شعرهای فروغ فرخزاد فهرست سرودهها
شب و هوس : در انتظار خوابم و صد افسوس
شعلهٔ رمیده : می بندم این دو چشم پر آتش را
رمیده : نمی دانم چه می خواهم خدایا
خاطرات : باز در چهرهٔ خاموش خیال
رویا : باز من ماندم و خلوتی سرد
هرجایی : از پیش من برو که دل آزارم
اسیر : تو را می خواهم و دانم که هرگز
بوسه : در دو چشمش گناه می خندید
ناآشنا : باز هم قلبی به پایم اوفتاد
حسرت : از من رمیده ای و من ساده دل هنوز
یادی از گذشته : شهریست در کنار آن شط پر خروش
پاییز : از چهرهٔ طبیعت افسونکار
وداع : می روم خسته و افسرده و زار
افسانهٔ تلخ : نه امیدی که بر آن خوش کنم دل
گریز و درد : رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
انتقام : باز کن از سر گیسویم بند
دیو ِشب : لای لای ، ای پسر کوچک من
عصیان : به لبهایم مزن قفل خموشی
شراب و خون : نیست یاری تا بگویم راز خویش
دیدار ِ تلخ : به زمین می زنی و می شکنی
گمگشته : من به مردی وفا نمودم و او
از یاد رفته : یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
ناشناس : بر پرده های در هم امیال سر کشم
چشم به راه : آرزویی است مرا در دل
آیینهٔ شکسته : دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
دعوت : تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
خسته : از بیم و امید عشق رنجورم
بازگشت : ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ
نقش ِ پنهان : آه ، ای مردی که لبهای مرا
بیمار : طفلی غنوده در بر من بیمار
مهمان : امشب آن حسرت دیرینهٔ من
راز ِ من : هیچ جز حسرت نباشد کار من
دختر و بهار : دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
خانهٔ متروک : دانم اکنون از آن خانهٔ دور
یک شب : یک شب ز ماورای سیاهی ها
در برابر خدا : از تنگنای محبس تاریکی
ای ستاره ها : ای ستاره ها که بر فراز آسمان
حلقه : دخترک خنده کنان گفت که چیست
اندوه : کارون چو گیسوان پریشان دختری
صبر ِ سنگ : روز ِاول پیش خود گفتم
از دوست داشتن : امشب از آسمان دیدهٔ تو
صدایی در شب : نیمه شب در دل ِ دهلیز خموش
شب و هوس
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمیآید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمیآید
چون سایه گشته خواب و نمیافتد
در دامهای روشن چشمانم
میخواند آن نهفتهٔ نامعلوم
در ضربههای نبض پریشانم
مغروق این جوانی معصومم
مغروق لحظههای فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی
میخواهمش در این شب تنهایی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد، درد ساکت زیبایی
سرشار، از تمامی خود سرشار
میخواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم بپیچد، پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لابلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم نفسهایش
نوشد، بنوشد که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش
وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعلههای سرکش بازیگر
در گیردم، به همهمه در گیرد
خاکسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بینم ستارههای تمنا را
در بوسههای پر شررش جویم
لذات آتشین هوسها را
میخواهمش دریغا، میخواهم
میخواهمش به تیره، به تنهایی
میخوانمش به گریه، به بی تابی
میخوانمش به صبر، شکیبایی
لب تشنه میدود نگهم هر دم
در حفرههای شب، شب بی پایان
او، آن پرنده، شاید میگرید
بر بام یک ستارهٔ سرگردان
شعلهٔ رمیده
میبندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعلهٔ نگاه پریشانش
میبندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامُشم نکشد فریاد
رو میکنم به خلوت و تنهایی
ای رهروان خسته چه میجویید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعلهٔ رمیدهٔ خورشید است
بیهوده میدوید به دنبالش
او غنچهٔ شکفتهٔ مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زدهٔ چشمی
کاو را به خوابگاه گنه خوانَد
باید که عطر بوسهٔ خاموشش
با نالههای شوق بیآمیزد
در گیسوان آن زن افسونگر
دیوانه وار عشق و هوس ریزد
باید شراب بوسه بیاشامد
ازساغر لبان فریبایی
مستانه سر گذارد و آرامد
بر تکیه گاه سینهٔ زیبایی
ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه میبندی؟
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهُده میخندی
آتش زنم به خرمن امیدت
با شعلههای حسرت و ناکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی
میبندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بی تابی
دمساز باش با غم او، دمساز
رمیده
نمیدانم چه میخواهم خدایا
به دنبال چه میگردم شب و روز
چه میجوید نگاه خستهٔ من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی میخزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود میدهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانهای بد نام گفتند
دل من، ای دل دیوانهٔ من
که میسوزی از این بیگانگیها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را، بس کن این دیوانگیها
خاطرات
باز در چهرهٔ خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسهٔ هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزندهٔ عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانهٔ عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانهٔ عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعلهٔ حسرت افروخت
یاد آن خندهٔ بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پردهٔ اشک
حسرتی یخ زده در خندهٔ سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعلهٔ سوزندهٔ عشق
آخر آتش فکند بر جانت
رؤیا
باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشتهای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روی ویرانههای امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مردهای چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله کردم کهای وای، این اوست
در دلم از نگاهش، هراسی
خندهای بر لبانش گذر کرد
کای هوسران، مرا میشناسی
قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من که دیوانه بودم
وای بر من که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم به روی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من، خدایا، خدایا
من به آغوش گورش کشاندم
در سکوت لبم ناله پیچید
شعلهٔ شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگیها
قطره اشکی در آن چشمها دید
همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که در پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
میتوانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشمها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو، صبر کن، صبر
لیکن او رفت، بی گفتگو رفت
وای برمن که دیوانه بودم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم
هرجایی
از پیش من برو که دل آزارم
ناپایدار و سست و گنه کارم
در کنج سینه یک دل دیوانه
در کنج دل هزار هوس دارم
قلب تو پاک و دامن من ناپاک
من شاهدم به خلوت بیگانه
تو از شراب بوسهٔ من مستی
من سرخوش از شرابم و پیمانه
چشمان من هزار زبان دارد
من ساقیم به محفل سرمستان
تا کی ز درد عشق سخن گویی
گر بوسه خواهی از لب من، بستان
عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابیده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است که میبارد
بر سنگلاخ قلب گنهکاری
من ظلمت و تباهی جاویدم
تو آفتاب روشن امیدی
بر جانم، ای فروغ سعادتبخش
دیر است این زمان که تو تابیدی
دیر آمدم و دامنم از کف رفت
دیر آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم
اسیر
تو را میخواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس، مرغی اسیرم
ز پشت میلههای سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامُش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میلهها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر میکنم آواز شادی
لبش با بوسه میآید به سویم
اگر ای آسمان، خواهم که یک روز
از این زندان خامُش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان میکنم ویرانهای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان میکنم کاشانهای را
بوسه
در دو چشمش گناه میخندید
بر رخش نور ماه میخندید
در گذرگاه آن لبان خموش
شعلهای بی پناه میخندید
شرمناک و پر از نیازی گنگ
با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت:
باید از عشق حاصلی برداشت
سایهای روی سایهای خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونهای لغزید
بوسهای شعله زد میان دو لب
ناآشنا
باز هم قلبی به پایم اوفتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
باز هم از چشمهٔ لبهای من
تشنهای سیراب شد، سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهرویی در خواب شد، در خواب شد
بر دو چشمش دیده میدوزم به ناز
خود نمیدانم چه میجویم در او
عاشقی دیوانه میخواهم که زود
بگذرد از جاه و مال و آبرو
او شراب بوسه میخواهد ز من
من چه گویم قلب پر امّید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را
من صفای عشق میخواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی میخواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را
او به من میگوید ای آغوش گرم
مست نازم کن که من دیوانهام
من به او می گویم ای نا آشنا
بگذر از من، من تو را بیگانهام
آه از این دل، آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانهای
ای دریغا، کس به آوازش نخواند
حسرت
از من رمیدهای و من ساده دل هنوز
بی مهری و جفای تو باور نمیکنم
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
دیگر هوای دلبر دیگر نمیکنم
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگر چگونه عشق تو را آرزو کنم
دیگر چگونه مستی یک بوسهٔ تو را
دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
یاد آر آن زن، آن زن دیوانه را که خفت
یک شب به روی سینهٔ تو مست عشق و ناز
لرزید بر لبان عطش کردهاش هوس
خندید در نگاه گریزندهاش نیاز
لبهای تشنهاش به لبت داغ بوسه زد
افسانههای شوق تو را گفت با نگاه
پیچید همچو شاخهٔ پیچک به پیکرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
هر قصهای که ز عشق خواندی به گوش او
در دل سپرد و هیچ ز خاطر نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت
آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
با آنکه رفتهای و مرا بردهای ز یاد
میخواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
ای مرد، ای فریب مجسم بیا که باز
بر سینهٔ پر آتش خود میفشارمت
یادی از گذشته
شهری است در کنار آن شط پر خروش
با نخلهای در هم و شبهای پر ز نور
شهری است در کنارهٔ آن شط و قلب من
آنجا اسیر پنجهٔ یک مرد پر غرور
شهری است در کنارهٔ آن شط که سالهاست
آغوش خود به روی من و او گشوده است
بر ماسههای ساحل و در سایههای نخل
او بوسهها ز چشم و لب من ربوده است
آن ماه دیده است که من نرم کردهام
با جادوی محبت خود قلب سنگ او
آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق
در آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او
ما رفتهایم در دل شبهای ماهتاب
با قایقی به سینهٔ امواج بیکران
بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب
بر بزم ما نگاه سپید ستارگان
بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر
بوسیدهام دو دیدهٔ در خواب رفته را
در کام موج دامنم افتاده است و او
بیرون کشیده دامن در آب رفته را
اکنون منم که در دل این خلوت و سکوت
ای شهر پر خروش، تو را یاد میکنم
دل بستهام به او و تو او را عزیز دار
من با خیال او دل خود شاد میکنم
پاییز
از چهرهٔ طبیعت افسونکار
بر بستهام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
این جلوههای حسرت و ماتم را
پاییز، ای مسافر خاک آلوده
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگهای مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری؟
جز غم چه میدهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت؟
جز سردی و ملال چه میبخشد
بر جان دردمند من آغوشت؟
در دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته میدهد آزارم
آن آرزوی گمشده میرقصد
در پردههای مبهم پندارم
پاییز، ای سرود خیال انگیز
پاییز، ای ترانهٔ محنت بار
پاییز، ای تبسّم افسرده
بر چهرهٔ طبیعت افسونکار
وداع
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانهٔ خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانهٔ خویش
میبرم تا که در آن نقطهٔ دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکهٔ عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
میبرم تا ز تو دورش سازم
ز تو، ای جلوهٔ امید محال
میبرم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله میلرزد، میرقصد اشک
آه، بگذار که بگریزم من
از تو، ای چشمهٔ جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
به خدا غنچهٔ شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعلهٔ آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
میروم، خنده به لب، خونین دل
میروم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
افسانهٔ تلخ
نه امیدی که بر آن خوش کنم دل
نه پیغامی نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهی زنی دامن کشان رفت
پریشان مرغ ره گم کردهای بود
که زار و خسته سوی آشیان رفت
کجا کس در قفایش اشک غم ریخت
کجا کس با زبانش آشنا بود
ندانستند این بیگانه مردم
که بانگ او طنین نالهها بود
به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را
به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوهٔ ظاهر ندیدند
به هرجا رفت در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت آفریدند
شبی در دامنی افتاد و نالید
مرو! بگذار در این واپسین دم
ز دیدارت دلم سیراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا امید بر عشقی عبث بست؟
چرا در بستر آغوش او خفت؟
چرا راز دل دیوانهاش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت؟
چرا؟…او شبنم پاکیزهای بود
که در دام ِگل خورشید افتاد
سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد
به کام تشنهاش لغزید و جان داد
به جامی بادهٔ شور افکنی بود
که در عشق لبانی تشنه میسوخت
چو میآمد ز ره پیمانه نوشی
به قلب جام از شادی میافروخت
شبی نا گه سر آمد انتظارش
لبش در کام سوزانی هوس ریخت
چرا آن مرد بر جانش غضب کرد؟
چرا بر ذرههای جامش آویخت؟
کنون، این او و این خاموشی سرد
نه پیغامی، نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
گریز و درد
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسهٔ پر حسرت تو را
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم، مگو، مگو که چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پردهٔ خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خندههای وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعلهٔ آتش زمن مگیر
میخواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کردهها و پشیمان ز گفتهها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
انتقام
باز کن از سر گیسویم بند
پند بس کن که نمیگیرم پند
در امید عبثی دل بستن
تو بگو تا به کی آخر تا چند
از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزندهٔ لبهایم را
تا به کی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شبهایم را
خوب دانم که مرا برده ز یاد
من هم از دل بکنم بنیادش
بادهای، ای که ز من بی خبری
بادهای تا ببرم از یادش
شاید از روزنهٔ چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زیبا بودم
او ز من تازهتری یافته است
شاید از کام زنی نوشیده است
گرمی و عطر نفسهای مرا
دل به او داده و برده است ز یاد
عشق عصیانی و زیبای مرا
گر تو دانی و جز اینست، بگو
پس چه شد نامه، چه شد پیغامش
خوب دانم که مرا برده ز یاد
زآنکه شیرین شده از من کامش
منشین غافل و سنگین و خموش
زنی امشب ز تو میجوید کام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام
عشق طوفانی بگذشتهٔ او
در دلش ناله کنان میمیرد
چون غریقی است که با دست نیاز
دامن عشق تو را میگیرد
دست پیش آر و در آغوشش گیر
این لبش، این لب گرمش ای مرد
این سر و سینهٔ سوزندهٔ او
این تنش، این تن ِ نرمش، ای مرد
دیو ِشب
لای لای، ای پسر کوچک من
دیده بربند که شب آمده است
دیده بر بند که این دیو سیاه
خون به کف، خنده به لب آمده است
سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر ناروَن پیر شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را
آه، بگذار که بر پنجرهها
پردهها را بکشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
میکشد دم به دم از پنجره سر
از شرار نفسش بود که سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
وای، آرام که این زنگی مست
پشت در داده به آوای تو گوش
یادم آید که چو طفلی شیطان
مادر خستهٔ خود را آزرد
دیو شب از دل تاریکیها
بی خبر آمد و طفلک را برد
شیشهٔ پنجرهها میلرزد
تا که او نعره زنان میآید
بانگ سر داده که کو آن کودک
گوش کن، پنجه به در میساید
نه، برو، دور شو ای بد سیرت
دور شو از رخ تو بیزارم
کی توانی برباییش از من
تا که من در بر ِاو بیدارم
ناگهان خامُشی خانه شکست
دیو شب بانگ بر آورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست، گناه
دیوم اما تو زمن دیوتری
مادر و دامن ننگ آلوده!
آه بردار سرش از دامن
طفلک پاک کجا آسوده؟
بانگ میمیرد و در آتش درد
میگدازد دل چون آهن من
میکنم ناله که کامی، کامی
وای، بردار سر از دامن من
عصیان
به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصهای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
بیا ای مرد، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را
منم آن مرغ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشهٔ پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینهٔ تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم
به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را
بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
لبم با بوسهٔ شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با نالهٔ خونینش از تو
ولی ای مرد، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است، تنگ است
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانهای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانهای ده
کتابی، خلوتی، شعری، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است
شبانگاهان که مَه میرقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
به دور افکن حدیث نام، ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا میبخشد آن پروردگاری
که شاعر را، دلی دیوانه داده
بیا بگشای در تا پر گشایم
به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
شراب و خون
نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کردهام در ساز خویش
چنگ اندوهم، خدا را، زخمهای
زخمهای تا برکشم آواز خویش
برلبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجهٔ دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید
پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصهٔ افسون او
رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را دربند کرد
از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسههای دلنشین
بر تنم کی مانده از او یادگار
جز فشار بازوان آهنین
من چه می دانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسانم گرفت
گم شدم در پهنهٔ صحرای عشق
در شبی چون چهرهٔ بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مست بودم، مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بس که رنجم داد و لذت دادمش
ترک او کردم چه می دانم که بود
مستیم از سر پرید، ای همنفس
بار دیگر پرکن این پیمانه را
خون بده، خون دل آن خودپرست
تا به پایان آرم این افسانه را
دیدار ِ تلخ
به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشهٔ امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را
دیدمت، وای چه دیداری وای
این چه دیدار دلآزاری بود
بی گمان بردهای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود
دیدمت، وای چه دیداری وای
نه نگاهی، نه لب پر نوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
میگریزی ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
باز لبهای عطش کردهٔ من
لب سوزان تو را میجوید
میتپد قلبم و با هر تپشی
قصهٔ عشق تو را میگوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
میگشایم گره از بخت، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپردهٔ خاک
خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی، ای مرد
شعر من شعلهٔ احساس من است
تو مرا شاعره کردی، ای مرد
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوهای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
در دلم آرزویی بود که مُرد
لب جانبخش تو را بوسیدن
بوسه جان داد به روی لب من
دیدمت لیک، دریغ از دیدن
سینهای تا که بر آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک
آه، ای آنکه غم عشقت نیست
میبرم بر تو و بر قلبت رشک
به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشهٔ امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را
گمگشته
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
اگر از شهد آتشین لبِ من
جرعهای نوش کرد و شد سرمست
حسرتم نیست ز آنکه این لب را
بوسههای نداده بسیار است
باز هم در نگاه خاموشم
قصههای نگفتهای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنههای نهفتهای دارم
بازهم میتوان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم میتوان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد
باز هم میدود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
میدهندم به سوی خویش آواز
باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او میگفت
تکیه گاهیست بهر آلامش
ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست
کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده، داد میخواهم
دل خونین، مرا چه کار آید
دلی آزاد و شاد میخواهم
دگرم آرزوی عشقی نیست
بی دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز مینالید
که هنوزم نظر به او باشد
او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را
از یاد رفته
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیدهام خیره به ره ماند و نداد
نامهای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا مینگرم، باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردی است که مشکل برود
تا لبی بر لب من میلغزد
میکشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا میبوسد
لب سوزندهٔ آن بدخو بود
میکشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم که ز دل بر دارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر، خود جلوهای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را
مادر، این شانه ز مویم بردار
سرمه را پاک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار آیدم این زیبایی
بشکن این آینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خودآرایی
در ببندید و بگویید که من
جز از او همه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا؟ باکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست، بگویید آن زن
دیر گاهیست، در این منزل نیست
ناشناس
بر پردههای در هم امیال سر کشم
نقش عجیب چهره یک ناشناس بود
نقشی ز چهرهای که چو میجستمش به شوق
پیوسته میرمید و به من رخ نمینمود
یک شب نگاه خستهٔ مردی به روی من
لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم که بگسلم این رشتهٔ نگاه
قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند
نومید و خسته بودم از آن جستجوی خویش
با ناز خنده کردم و گفتم بیا، بیا
راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش
نالید عقل و گفت کجا میروی کجا
راهی دراز بود و دریغا میان راه
آن مرد ناله کرد که پایان ره کجاست
چون دیدگان خسته من خیره شد بر او
دیدم که میشتابد و زنجیرش به پاست
زنجیرش بپاست چرا ای خدای من
دستی به کشتزار دلم تخم درد ریخت
اشکی دوید و زمزمه کردم میان اشک
(زنجیرش به پاست که نتوانمش گسیخت)
شب بود و آن نگاه پر از درد میزدود
از دیدگان خستهٔ من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و نالیدم از غرور
(کای مرد ناشناس بنوش این شراب را)
آری بنوش و هیچ مگو کاندر این میان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذریست
ره بسته در قفای من اما دریغ و درد
پای تو نیز بستهٔ زنجیر دیگریست
لغزید گرد پیکر من بازوان او
آشفته شد به شانهٔ او گیسوان من
شب تیره بود و در طلب بوسه می نشست
هر لحظه کام تشنهٔ او بر لبان من
ناگه نگه کردم و دیدم به پردهها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نیست
افشردمش به سینه و گفتم به خود که وای
دانستم ای خدای من آن ناشناس کیست
یک آشنا که بستهٔ زنجیر دیگری است
چشم به راه
آرزویی است مرا در دل
که روان سوزد و جان کاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشک و فغان خواهد
به خدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایهٔ آزارش
شب در اعماق سیاهیها
مَه چو در هالهٔ راز آید
نگران دیده به ره دارم
شاید آن گمشده باز آید
سایهای تا که به در افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سایه
خیره گردم به در دیگر
همه شب در دل این بستر
جانم آن گمشده را جوید
زین همه کوشش بی حاصل
عقل سرگشته به من گوید
زن بدبخت دل افسرده
ببر از یاد دمی او را
این خطا بود که ره دادی
به دل آن عاشق بد خو را
آن کسی را که تو میجویی
کی خیال تو به سر دارد
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یار دگر دارد
لیکن این قصه که میگوید
کی به نرمی رََوَدم در گوش
نشود هیچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش
میروم تا که عیان سازم
راز این خواهش سوزان را
نتوانم که بَرَم از یاد
هرگز آن مرد هوسران را
شمع، ای شمع چه میخندی؟
به شب تیرهٔ خاموشم
به خدا مُردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم
آیینهٔ شکسته
دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شدهای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
کو پنجهٔ او تا که در آن خانه گزیند
او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را
ای آینه مُردم من از حسرت و افسوس
او نیست که بر سینه فشارد بدنم را
من خیره به آیینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن، چه بگویم که شکستی دل ما را
دعوت
تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
چرا بیهوده می گویی، دل چون آهنی دارم
نمیدانی، نمیدانی که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم، بادهٔ مرد افکنی دارم
چرا بیهوده میکوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزندهتر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمیترسی، نمیترسی که بنویسند نامت را
به سنگ تیرهٔ گوری، شب غمناک خاموشی
بیا دنیا نمیارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظهای شادی، کن این رویای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این، ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
تو را افسون چشمانم ز ره برده است و می دانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار میسوزی
دروغ است این اگر، پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه میدوزی
خسته
از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه میخواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه میخواهم
پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسهٔ آتشین او خوشتر
پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را
آن کس که مرا نشاط و مستی داد
آن کس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تأمل گفت
(او یک زن ساده لوح عادی بود)
میسوزم از این دو رویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه میخواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسهٔ جاودانه میخواهم
رو، پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد
عشقی که ترا نثار ره کردم
در سینهٔ دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزندهتر آذری نخواهی یافت
در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشهٔ آن دو چشم رؤیایی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم
دیگر به هوای لحظهای دیدار
دنبال تو در بدر نمیگردم
دنبال توای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمیگردم
در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمیمانم
هر لحظه نظر به در نمیدوزم
وان آه نهان به لب نمی رانم
ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو، مجو، هرگز
او معنی عشق را نمیداند
راز دل خود به او مگو هرگز
بازگشت
ز آن نامهای که دادی و زان شکوههای تلخ
تا نیمه شب به یاد تو چشمم نخفته است
ای مایهٔ امید من، ای تکیه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
بگذار تا ترانهٔ من رازگو شود
بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم
تا بر گذشته مینگرم، عشق خویش را
چون آفتاب گمشده میآورم به یاد
مینالم از دلی که به خون غرقه گشته است
این شعر، غیر رنجش یارم به من چه داد
این درد را چگونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم از تو به سختی رمیده است
این شعرها که روح تو را رنج داده است
فریادهای یک دل محنت کشیده است
گفتم قفس، ولی چه بگویم که پیش از این
آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود
دردا که این جهان فریبای نقشباز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود
اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
بار دگر به کنج قفس رو نمودهام
بگشای در که در همه دوران عمر خویش
جز پشت میلههای قفس خوش نبودهام
پای مرا دوباره به زنجیرها ببند
تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند
تا دست آهنین هوسهای رنگ رنگ
بندی دگر دوباره به پایم نیفکند
نقش ِ پنهان
آه، ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسهها سوزاندهای
هیچ در عمق دو چشم خامُشم
راز این دیوانگی را خواندهای
هیچ می دانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هیچ می دانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم
گفتهاند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان میدهد
آری، اما بوسه از لبهای تو
بر لبان مردهام جان میدهد
هرگزم در سر نباشد فکر نام
این منم کاینسان ترا جویم به کام
خلوتی میخواهم و آغوش تو
خلوتی میخواهم و لبهای جام
فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از بادهٔ هستی دهم
بستری میخواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب ترا مستی دهم
آه، ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسهها سوزاندهای
این کتابی بی سرانجامست و تو
صفحهٔ کوتاهی از آن خواندهای!
بیمار
طفلی غنوده در بر من بیمار
با گونههای سرخ تب آلوده
با گیسوان در هم آشفته
تا نیمه شب ز درد نیاسوده
هر دم میان پنجهٔ من لرزد
انگشتهای لاغر و تبدارش
من ناله میکنم که خداوندا
جانم بگیر و کم بده آزارش
گاهی میان وحشت تنهایی
پرسم ز خود که چیست سرانجامش
اشکم به روی گونه فرو غلتد
چون بشنوم ز نالهٔ خود نامش
ای اختران که غرق تماشایید
این کودک منست که بیمارست
شب تا سحر نخفتم و میبینید
این دیدهٔ منست که بیدارست
یاد آیدم که بوسه طلب میکرد
با خندههای دلکش مستانه
یا می نشست با نگهی بی تاب
در انتظار خوردن صبحانه
گاهی به گوش من رسد آوایش
ماما دلم ز فرط تعب سوزد
بینم درون بستر مغشوشی
طفلی میان آتش تب سوزد
شب خامُش است و در بر من نالد
او خسته جان ز شدت بیماری
بر اضطراب و وحشت من خندد
تک ضربههای ساعت دیواری
مهمان
امشب آن حسرت دیرینهٔ من
در بر دوست به سر میآید
در فروبند و بگو خانه تهی است
زین سپس هر که به در میآید
شانه کو تا که سر و زلفم را
در هم و وحشی و زیبا سازم
باید از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رؤیا سازم
سرمه کو تا که چو بر دیده کشم
راز و نازی به نگاهم بخشد
باید این شوق که در دل دارم
جلوه بر چشم سیاهم بخشد
چه بپوشم که چو از راه آید
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگویم که ز سِحر سخنم
دل به من بازد و افسون گردد
آه، ای دخترک خدمتکار
گل بزن بر سر و بر سینهٔ من
تا که حیران شود از جلوهٔ گل
امشب آن عاشق دیرینهٔ من
چو ز در آمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل و چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب بادهٔ گلرنگ زنم
ماه اگر خواست که از پنجرهها
بیندم در بر او مست و پریش
آنچنان جلوه کنم کو ز حسد
پرده ابر کشد بر رخ خویش
تا چو رؤیا شود این صحنهٔ عشق
کندر و عود در آتش ریزم
ز آن سپس همچو یکی کولی مست
نرم و پیچنده ز جا برخیزم
همه شب شعله صفت رقص کنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش کشد
مست آن گرمی آغوش شوم
آه، گویی ز پس پنجرهها
بانگ آهستهٔ پا میآید
ای خدا، اوست که آرام و خموش
به سوی خانهٔ ما میآید
راز ِ من
هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد، بیگانهای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من
وای از این چشمی که میکاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مینهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه میپرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه مینالد به نزد دیگران
(کاو دگر آن دختر دیروز نیست)
(آه، آن خندان لب شاداب من)
(این زن افسردهٔ مرموز نیست)
گاه میکوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه میخواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند
گاه میگوید که، کو، آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده میدوزم بر او
بی صدا نالم که، اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم، چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بی گمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایهٔ آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر مینالم که هیچ
الفتم با حلقهٔ زنجیر نیست
آه اینست آنچه میجستی به شوق
راز من، راز زنی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذرهای سودای نام و آبرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه، اینست آنچه رنجم میدهد
ورنه، کی ترسم ز خشم و قهر تو
دختر و بهار
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد میبرم به تو
عطر و گل و ترانه و سر مستی تو را
با هر چه طالبی به خدا میخرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفهای
با ناز میگشود دو چشمان بسته را
میشست کاکلی به لب آب نقره فام
آن بالهای نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد وز امواج خندهاش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج به نرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم!
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
میرفت روز و خیره در اندیشهای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود
خانهٔ متروک
دانم اکنون از آن خانهٔ دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
هر زمان میدود در خیالم
نقشی از بستری خالی و سرد
نقش دستی که کاویده نومید
پیکری را در آن با غم و درد
بینم آنجا کنار بخاری
سایهٔ قامتی سست و لرزان
سایهٔ بازوانی که گویی
زندگی را رها کرده آسان
دورتر کودکی خفته غمگین
در بر دایهٔ خسته و پیر
بر سر نقش گلهای قالی
سرنگون گشته فنجانی از شیر
پنجره باز و در سایهٔ آن
رنگ گلها به زردی کشیده
پرده افتاده بر شانهٔ در
آب گلدان به آخر رسیده
گربه با دیدهای سرد و بی نور
نرم و سنگین قدم میگذارد
شمع در آخرین شعلهٔ خویش
ره به سوی عدم میسپارد
دانم اکنون کز آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
لیک من خسته جان و پریشان
میسپارم ره آرزو را
یار من شعر و دلدار من شعر
میروم تا بدست آرم او را
یک شب
یک شب ز ماورای سیاهیها
چون اختری به سوی تو میآیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو میآیم
سرتا به پا حرارت و سرمستی
چون روزهای دلکش تابستان
پر میکنم برای تو دامان را
از لالههای وحشی کوهستان
یک شب ز حلقه که به در کوبم
در کنج سینه قلب تو میلرزد
چون در گشوده شد، تن من بی تاب
در بازوان گرم تو میلغزد
دیگر در آن دقایق مستی بخش
در چشم من گریز نخواهی دید
چون کودکان نگاه خموشم را
با شرم در ستیز نخواهی دید
یک شب چو نام من به زبان آری
میخوانمت به عالم رؤیایی
بر موجهای یاد تو میرقصم
چون دختران وحشی دریایی
یک شب لبان تشنهٔ من با شوق
در آتش لبان تو میسوزد
چشمان من امید نگاهش را
بر گردش نگاه تو میدوزد
از (زهره) آن الههٔ افسونگر
رسم و طریق عشق میآموزم
یک شب چو نوری از دل تاریکی
در کلبهات شراره میافروزم
آه ای دو چشم خیره به ره مانده
آری، منم که سوی تو میآیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو میآیم
در برابر خدا
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیرهٔ این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه، ای خدای قادر بی همتا
یک دم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینهٔ من بینی
این مایهٔ گناه و تباهی را
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده، آه، رهایش کن
یا خالی از هوا و هوس دارش
یا پایبند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من، صفای نخستین را
آه، ای خدا چگونه تو را گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو
یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشق تازه فتح رقیبش را
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را
راضی مشو که بندهٔ ناچیزی
عاصی شود به غیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیرهٔ این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه، ای خدای قادر بی همتا
ای ستارهها
ای ستارهها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشستهاید
ای ستارهها که از ورای ابرها
بر جهان نظاره گر نشستهاید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامههای عاشقانه پاره میکنم
ای ستارهها اگر به من مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره میکنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوههای زیرکانه خوشتر است
ای ستارهها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مُرد
ای ستارهها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مُرد
جام باده سر نگون و بسترم تهی
سر نهادهام به روی نامههای او
سر نهادهام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستارهها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای ساکنان خاک
کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستارهها، ستارههای خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا به من اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم
ای ستارهها که همچو قطرههای اشک
سر به دامن سیاه شب نهادهاید
ای ستارهها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشادهاید
رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستارهها، چه شد که او مرا نخواست؟
ای ستارهها، ستارهها، ستارهها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟
حلقه
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقهٔ زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهرهٔ او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت:
حلقهٔ خوشبختی است، حلقهٔ زندگی است
همه گفتند: مبارک باشد
دخترک گفت: دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزندهٔ او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته، هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای، این حلقه که در چهرهٔ او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقهٔ بردگی و بندگی است
اندوه
کارون چو گیسوان پریشان دختری
بر شانههای لخت زمین تاب میخورد
خورشید رفته است و نفسهای داغ شب
بر سینههای پر تپش آب میخورد
دور از نگاه خیرهٔ من ساحل جنوب
افتاده مست عشق در آغوش نور ماه
شب با هزار چشم درخشان و پر زخون
سر میکشد به بستر عشاق بی گناه
نیزار خفته خامُش و یک مرغ ناشناس
هر دم ز عمق تیرهٔ آن ضجه میکشد
مهتاب میدود که ببیند در این میان
مرغک میان پنجهٔ وحشت چه میکشد
بر آبهای ساحل شط، سایههای نخل
میلرزد از نسیم هوسباز نیمه شب
آوای گنگ همهمهٔ قورباغهها
پیچیده در سکوت پر از راز نیمه شب
در جذبهای که حاصل زیبایی شب است
رویای دور دست تو نزدیک میشود
بوی تو موج می زند آنجا، به روی آب
چشم تو میدرخشد و تاریک میشود
بیچاره دل که با همه امّید و اشتیاق
بشکست و شد به دست تو زندان عشق من
در شطّ خویش رفتی و رفتی از این دیار
ای شاخهٔ شکسته ز طوفان عشق من
صبر ِ سنگ
روز ِاول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانهٔ عاصی
در درونم های و هو میکرد
مشت بر دیوارها میکوفت
روزنی را جستجو میکرد
در درونم راه میپیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه میافکند
همچو ابری بر بیابانی
میشنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریههایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیال صدایش را
شرمگین میخواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه مینالید
دوستش دارم، نمیدانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر می خاست
لیک درمن تا که میپیچید
مردهای از گور بر می خاست
مردهای کز پیکرش میریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه میلرزید
مثل قلب بچه آهوها
در سیاهی پیش میآمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر میشد
ورطهٔ تاریک لذت بود
مینشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشهام، آرام
میگذشت از مرز دنیاها
باز تصویری غبار آلود
زان شب کوچک، شب میعاد
زان اطاق ساکت سرشار
از سعادتهای بی بنیاد
در سیاهی دستهای من
میشکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم میداد چشمانش
ریشه هامان در سیاهیها
قلب هامان، میوههای نور
یکدگر را سیر میکردیم
با بهار باغهای دور
مینشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشهام، آرام
میگذشت از مرز دنیاها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم
بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
مینشینم، شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم
از دوست داشتن
امشب از آسمان دیدهٔ تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجههایم جرقه میکارد
شعر دیوانهٔ تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دو باره میسوزد
عطش جاودان آتشها
آری آغاز، دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذرکردن
شب پر از قطرههای الماس است
آنچه از شب به جای میماند
عطر سکرآور گل یاس است
آه، بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانهٔ من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانهٔ من
آه، بگذار زین دریچهٔ باز
خفته در پرنیان رویاها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم، تو، پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو، بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریاییست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو، میخواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
بس که لبریزم از تو میخواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایهٔ تو آویزم
آری آغاز، دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
خواب
شب به روی شیشههای تار
می نشست آرام چون خاکستری تبدار
باد نقش سایهها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو میکرد
پیچ نیلوفر چو دودی موج میزد بر سر دیوار
در میان کاجها جادوگر مهتاب
با چراغ بی فروغش میخزید آرام
گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو میکرد
من خزیدم در دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم ای خواب، ای سر انگشت کلید باغهای سبز
چشمهایت برکهٔ تاریک ماهیهای آرامش
کولبارت را به روی کودک گریان من بگشا
و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پریهای فراموشی
صدایی در شب
نیمه شب در دل ِ دهلیز خموش
ضربهٔ پایی افکند طنین
دل من چون دل گلهای بهار
پر شد از شبنم لرزان یقین
گفتم این اوست که باز آمده است
جستم از جا و در آیینهٔ گیج
بر خود افکندم با شوق نگاه
آه، لرزید لبانم از عشق
تار شد چهرهٔ آیینه ز آه
شاید او وهمی را مینگریست
گیسویم در هم و لبهایم خشک
شانهام عریان در جامهٔ خواب
لیک در ظلمت دهلیز خموش
رهگذر هر دم میکرد شتاب
نفسم ناگه در سینه گرفت
گویی از پنجرهها روح نسیم
دید اندوه من تنها را
ریخت بر گیسوی آشفتهٔ من
عطر سوزان اقاقی ها را
تند و بیتاب دویدم سوی در
ضربهٔ پاها، در سینهٔ من
چون طنین نی، در سینهٔ دشت
لیک در ظلمت دهلیز خموش
ضربهٔ پاها، لغزید و گذشت
باد آواز ِحزینی سر کرد
دریایی
یک روز بلند آفتابی
در آبی بیکران دریا
امواج تو را به من رساندند
امواج ترانه بار تنها
چشمان تو رنگ آب بودند
آن دم که تو را در آب دیدم
در غربت آن جهان بی شکل
گویی که تو را به خواب دیدم
از تو تا من سکوت و حیرت
از من تا تو نگاه و تردید
ما را میخواند مرغی از دور
میخواند به باغ سبز خورشید
در ما تب تند بوسه میسوخت
ما تشنهٔ خون شور بودیم
در زورق آبهای لرزان
بازیچهٔ عطر و نور بودیم
میزد، میزد درون دریا
از دلهرهٔ فرو کشیدن
امواج، امواج ناشکیبا
در طغیان، به هم رسیدن
دستانت را دراز کردی
چون جریانهای بی سرانجام
لبهایت با سلام بوسه
ویران گشتند روی لبهام
یک لحظه تمام آسمان را
در هالهای از بلور دیدم
خود را و تو را و زندگی را
در دایرههای نور دیدم
گویی که نسیم داغ دوزخ
پیچیده میان گیسوانم
چون قطرهای از طلای سوزان
عشق تو چکید بر لبانم
آنگاه ز دوردست دریا
امواج به سوی ما خزیدند
بی آنکه مرا به خویش آرند
آرام تو را فرو کشیدند
پنداشتم آن زمان که عطری
باز از گل خوابها تراوید
یا دست خیال من تنت را
از مرمر آبها تراشید
پنداشتم آن زمان که رازیست
در زاری و هایهای دریا
شاید که مرا به خویش میخواند
در غربت خود، خدای دریا
_____________________