زندگی خوابها
مجموعه اشعار و سرودههای سهراب سپهری
کتاب دوم
فهرست سرودهها
در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من میوزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
هوای باغ از من میگذشت
و شاخ و برگش در وجودم میلغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظهای بر مرداب زندگی خم شده بود؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،
صدایی که به هیچ شباهت داشت.
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا میکرد.
همیشه از روزنهای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگیام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم.
خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد.
آیا پیش از این زندگیام فضایی دیگر داشت؟
ناگهان رنگی دمید:
پیکری روی علفها افتاده بود.
انسانی که شباهت دوری با خود داشت.
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپشهایش.
زندگیاش آهسته بود.
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.
وزشی برخاست
دریچهای بر خیرگیام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد.
باغ میپژمرد
و من به درون دریچه رها میشدم.
نوری به زمین فرود آمد:
دو جاپا بر شنهای بیابان دیدم.
از کجا آمده بود؟
به کجا میرفت؟
تنها دو جاپا دیده میشد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
ناگهان جاپاها براه افتادند.
روشنی همراهشان میخزید.
جاپاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا کردم:
گودالی از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صدای پایم را از راه دوری میشنیدم،
شاید از بیابانی میگذشتم.
انتظاری گمشده با من بود.
ناگهان نوری در مردهام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم:
دو جاپا هستیام را پر کرد.
از کجا آمده بود؟
به کجا میرفت؟
تنها دو جاپا دیده میشد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.
سایهای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.
پس من کجا بودم؟
شاید زندگیام در جای گمشدهای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه خلوتها را بهم میزد
در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو میرفت.
من در پس در تنها مانده بودم.
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیدهام.
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،
در گنگی آن ریشه داشت.
آیا زندگیام صدایی بی پاسخ نبود؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من در تاریکی خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هشیاری خلوت خوابم را آلود.
آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بودم.
پس من کجا بودم؟
حس کردم جایی به بیداری میرسم.
همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:
آیا من سایه گمشده خطایی نبودم؟
در اتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت.
پس من کجا بودم؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بودم.
شب را نوشیدهام
و بر این شاخههای شکسته میگریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.
سپیدیهای فریب
روی ستونهای بی سایه رجز میخوانند.
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیدهام.
نوشیدهام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.
مرغ مهتاب
میخواند.
ابری در اتاقم میگرید.
گلهای چشم پشیمانی میشکفد.
در تابوت پنجرهام پیکر مشرق میلولد.
مغرب جان میکند،
میمیرد.
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم میروید کم کم
بیدارم
نپندارید در خواب
سایه شاخهای بشکسته
آهسته خوابم کرد.
اکنون دارم میشنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گلهای پشیمانی را پرپر میکنم.
پس از لحظههای دراز
بر درخت خاکستری پنجرهام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند.
و هنوز من
ریشههای تنم را در شنهای رویاها فرو نبرده بودم
که براه افتادم.
پس از لحظههای دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
ولرزش انگشتانش بیدارم کرد.
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم.
که براه افتادم.
پس از لحظههای دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که براه افتادم
پس از لحظههای دارز
یک لحظه گذشت:
برگی از درخت خاکستری پنجرهام فرو افتاد،
دستی سایهاش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم.
روی علفها چکیدهام.
من شبنم خواب آلود یک ستارهام
که روی علفهای تاریک چکیدهام.
جایم اینجا نبود.
نجوای نمناک علفها را میشنوم
جایم اینجا نبود.
فانوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو میکند
کجا میرود این فانوس ،
این فانوس دریا پرست پر عطش مست ؟
بر سکوی کاشی افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پریان میچرخد.
زمزمههای شب در رگهایم میروید.
باران پر خزه مستی
بر دیوار تشنه روحم میچکد.
من ستاره چکیدهام.
از چشم نا پیدای خطا چکیدهام:
شب پر خواهش
و پیکر گرم افق عریان بود.
رگه سپید مرمر سبز چمن زمزمه میکرد.
و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد.
پریان میرقصیدند.
و آبی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود.
زمزمههای شب مستم میکرد.
پنجره رؤیا گشوده بود.
و او چون نسیمی به درون وزید.
اکنون روی علفها هستم
و نسیمی از کنارم میگذرد.
تپشها خاکستر شدهاند.
آبی پوشان نمیرقصند.
فانوس آهسته بالا و پایین میرود.
هنگامی که او از پنجره بیرون میپرید
چشمانش خوابی را گم کرده بود.
جاده نفس نفس میزد.
صخرهها چه هوسناکش بوییدند!
فانوس پر شتاب !
تا کی میلغزی
در پست و بلند جاده کف بر لب پر آهنگ؟
زمزمههای شب پژمرد.
رقص پریان پایان یافت.
کاش اینجا نچکیده بودم!
هنگامی که نسیم پیکر او در تیرگی شب گم شد
فانوس از کنار ساحل براه افتاد.
کاش اینجا- در بستر پر علف تاریکی- نچکیده بودم !
فانوس از من میگریزد.
چگونه برخیزم؟
به استخوان سرد علفها چسبیدهام.
و دور از من ، فانوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو میکند.
مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگهایم میشنیدم.
زندگیام در تاریکی ژرفی میگذشت.
این تاریکی، طرح وجودم را روشن میکرد.
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شدهٔی بود
و من دیده به راهش بودم:
رویای بیشکل زندگیام بود.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگهایم از تپش افتاد.
همه رشتههایی که مرا به من نشان میداد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمیگذشت.
شور برهنهٔی بودم.
او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشنها میجست.
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعله فانوس را نوشید.
وزشی میگذشت
و من در طرحی جا میگرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا میشدم.
پیدا، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگهایم جابهجا میشد.
حس کردم با هستی گمشدهاش مرا مینگرد
و من چه بیهوده مکان را میکاوم:
آنی گم شده بود.
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود !
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد.
نسیم از دیوارها میتراود:
گلهای قالی میلرزد.
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر میزنند.
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شدهای
انسان مه آلود!
پاهای صندلی کهنهات در پاشویه فرو رفته .
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی میجوید.
تصویری به شاخه بید آویخته :
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد،
گویی ترا مینگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا مینگری
انسان مه آلود!
ترا در همه شبهای تنهایی
توی همه شیشهها دیدهام.
مادر مرا میترساند:
لولو پشت شیشههاست!
و من توی شیشهها ترا میدیدم.
لولوی سرگردان !
پیش آ،
بیا در سایه هامان بخزیم .
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد.
بگذار پنجره را به رویت بگشایم.
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید.
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت:
لولوی شیشهها
شیشه عمرش شکسته بود.
ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت.
و صدا در جاده بی طرح فضا میرفت.
از مرزی گذشته بود،
در پی مرز گمشده میگشت.
کوهی سنگین نگاهش را برید.
صدا از خود تهی شد
و به دامن کوه آویخت:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
و کوه از خوابی سنگین پر بود.
خوابش طرحی رها شده داشت.
صدا زمزمه بیگانگی را بویید،
برگشت،
فضا را از خود گذر داد
و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد.
کوه از خواب سنگین پر بود.
دیری گذشت،
خوابش بخار شد.
طنین گمشدهای به رگهایش وزید:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
سوزش تلخی به تار و پودش ریخت.
خواب خطا کارش را نفرین فرستاد
و نگاهش را روانه کرد.
انتظاری نوسان داشت.
نگاهی در راه مانده بود
و صدایی در تنهایی میگریست.
پنجرهای در مرز شب و روز باز شد
و مرغ افسانه از آن بیرون پرید.
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود.
بیراهه فضا را پیمود،
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست.
تپشهایش با مرداب آمیخت.
مرداب کم کم زیبا شد.
گیاهی در آن رویید،
گیاهی تاریک و زیبا.
مرغ افسانه سینه خود را شکافت:
تهی درونش شبیه گیاهی بود .
شکاف سینهاش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش کدر شده بود.
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید،
بیراههای را پیمود
و از پنجرهای به درون رفت.
مرد، آنجا بود.
انتظاری در رگهایش صدا میکرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
سینه او را شکافت
و به درون او رفت.
او از شکاف سینهاش نگریست:
درونش تاریک و زیبا شده بود.
و به روح خطا شباهت داشت.
شکاف سینهاش را با پیراهن خود پوشاند،
در فضا به پرواز آمد
و اتاق را در روشنی اضظراب تنها گذاشت.
مرغ افسانه بر بام گمشدهای نشسته بود.
وزشی بر تار و پودش گذشت:
گیاهی در خلوت درونش رویید،
از شکاف سینهاش سر بیرون گشید
و برگهایش را در ته آسمان گم کرد.
زندگیاش در رگهای گیاه بالا میرفت.
اوجی صدایش میزد.
گیاه از شکاف سینهاش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.
بالهایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد.
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت.
فضا با روشنی بیرنگی پر بود.
برابر محراب
و همی نوسان یافت:
از همه لحظههای زندگیاش محرابی گذشته بود
و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.
خودش را در مرز یک رؤیا دید.
به خاک افتاد.
لحظهای در فراموشی ریخت.
سر برداشت:
محراب زیبا شده بود.
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریک و زیبا.
ناشناسی خود را آشفته دید.
چرا آمد؟
بالهایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها کرد.
زن در جادهای میرفت.
پیامی در سر راهش بود:
مرغی بر فراز سرش فرود آمد.
زن میان دو رؤیا عریان شد.
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت.
زن در فضا به پرواز آمد.
مرد در اتاقش بود.
انتظاری در رگهایش صدا میکرد
و چشمانش از دهلیز یک رؤیا بیرون میخزید.
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا.
به روح خطا شباهت داشت.
مرد به چشمانش نگریست:
همه خوابهایش در ته آنها جا مانده بود.
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد.
گفتی سیاه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود.
چرا آمد؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رؤیا گم کرد.
مرد تنها بود.
تصویری به دیوار اتاقش میکشید.
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.
وزشی نا پیدا میگذشت:
تصویر کم کم زیبا میشد
و بر نوسان دردناکی پایان میداد.
مرغ افسانه آمده بود.
اتاق را خالی دید.
و خودش را در جای دیگر یافت.
آیا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.
مرد در بستر خود خوابیده بود.
وجودش به مردابی شباهت داشت.
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر میکرد.
رگهای درخت
از زندگی گمشدهای پر بود.
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شکاف سینهاش به درون نگریست:
تهی درونش شبیه درختی بود.
شکاف سینهاش را با پرها پوشاند،
بالهایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.
درختی میان دو لحظه میپژمرد.
اتاقی با آستانه خود میرسید.
مرغی به بیراهه فضا را میپیمود.
و پنجرهای در مرز شب و روز گم شده بود.
از مرز خوابم میگذشتم،
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
در پس درهای شیشهای رویاها،
در مرداب بی ته آیینهها،
هر جا که من گوشهای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود.
گویی او لحظه لحظه در تهی من میریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را میمردم.
بام ایوان فرو میریزد
و ساقه نیلوفر برگرد همه ستونها میپیچد.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
نیلوفر رویید،
ساقهاش از ته خواب شفافم سر کشید.
من به رؤیا بودم،
سیلاب بیداری رسید.
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم:
نیلوفر به همه زندگیام پیچیده بود.
در رگهایش ، من بودم که میدویدم.
هستیاش در من ریشه داشت،
همه من بود.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بیپایان در نوسان بود:
میآمد، میرفت.
میآمد، میرفت.
و من روی شنهای روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را میکشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگیام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم.
من تصویر خوابم را میکشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
چهگونه میشد در رگهای بیفضای این تصویر
همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شد:
حفرهٔی در هستی من دهان گشود.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بیپایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم.
تصویری که رگهایش در ابدیت میتپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش میسوخت.
اینبار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شنهای روشن بیابان چیزی نبود.
فریاد زدم:
تصویر را باز ده!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بیپایان در نوسان بود:
میآمد، میرفت.
میآمد، میرفت.
و نگاه انسانی به دنبالش میدوید.
گیاه تلخ افسونی !
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابانها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زندهتر یافتم.
در چشمانم چه تابشها که نریخت!
و در رگهایم چه عطشها که نشکفت!
آمدم تا ترا بویم،
و تو زهر دوزخیات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.
غبار نیلی شبها را هم میگرفت
و غریو ریگ روان خوابم میربود.
چه رویاها که پاره شد!
و چه نزدیکها که دور نرفت!
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود.
آمدم تا ترا بویم،
و تو زهر دوزخیات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.
دیار من آن سوی بیابانهاست.
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود.
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم.
چشمک افقها چه فریبها که به نگاهم نیاویخت!
و انگشت شهابها چه بیراههها که نشانم نداد!
آمدم تا ترا بویم،
و تو: گیاه تلخ افسونی !
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخیات را با نفسم آمیختی،
به پاس این همه راهی که آمدم.
پنجرهام به تهی باز شد
و من ویران شدم.
پرده نفس میکشید
دیوار قیر اندود!
از میان برخیز.
پایان تلخ صداهای هوش ربا!
فرو ریز.
لذت خواب میفشارد.
فراموشی میبارد.
پرده نفس میکشد:
شکوفه خوابم میپژمرد.
تا دوزخها بشکافند،
تا سایهها بی پایان شوند،
تا نگاهم رها گردد،
درهم شکن بی جنبشیات را
و از مرز هستی من بگذر
سیاه سرد بی تپش گنگ!
باران نور
که از شبکه دهلیز بی پایان فرو میریخت
روی دیوار کاشی گلی را میشست.
مار سیاه ساقه این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود.
گفتی جوهر سوزان رقص
در گلوی این مار سیه چکیده بود.
گل کاشی زنده بود
در دنیایی راز دار،
دنیای به ته نرسیدنی آبی.
هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوانها،
درون شیشههای رنگی پنجرهها،
میان لکهای دیوارها،
هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هر بار رفتم بچینم
رویایم پرپر شد.
نگاهم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید
و گرمی رگهایش را حس کرد:
همه زندگیام در گلوی گل کاشی چکیده بود.
گل کاشی زندگی دیگر داشت.
آیا این گل
که در خاک همه رویاهایم روییده بود
کودک دیرین را میشناخت
و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم،
گم شده بودم؟
نگاهم به تار و پود شکننده ساقه چسبیده بود.
تنها به ساقهاش میشد بیاویزد.
چگونه میشد چید
گلی را که خیالی میپژمراند؟
دست سایهام بالا خزید.
قلب آبی کاشیها تپید.
باران نور ایستاد:
رویایم پرپر شد.
______________
(این نوشته در تاریخ 25 آگوست 2021 بروزرسانی شد.)