مرگ رنگ
مجموعه اشعار و سرودههای سهراب سپهری
کتاب اول
فهرست سرودهها
حرفها دارم
با توای مرغی که میخوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت میگشایی!
چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود میزنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من میربایی؟
در کجا هستی نهان ای مرغ!
زیر تور سبزههای تر
یا درون شاخههای شوق؟
میپری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که میشویی کنار چشمه ادارک بال و پر؟
هر کجا هستی، بگو با من.
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمیکوبد به بام ابر.
مار برق از لانهاش بیرون نمیآید.
و نمیغلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه دیگر میکنی پروا؟
از هجوم نغمهای بشکافت گور مغز من امشب:
مردهای را جان به رگها ریخت،
پا شد از جا در میان سایه و روشن،
بانگ زد بر من: مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای رفته بسپرده؟
لیک پندار تو بیهوده است:
پیکر من مرگ را از خویش می راند.
سرگذشت من به زهر لحظههای تلخ آلوده است.
من به هر فرصت که یابم بر تو میتازم.
شادیات را با عذاب آلوده میسازم.
با خیالت میدهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آمیزد،
در تپشهایت فرو ریزد.
نقشهای رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
مرده لب بربسته بود.
چشم میلغزید بر یک طرح شوم.
میتراوید از تن من درد.
نغمه میآورد بر مغزم هجوم.
فرسود پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر که: زندگی
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.
دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود،
پایان شام شکوهام.
صبح عتاب بود.
چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست:
این خانه را تمامی پی روی آب بود.
پایم خلیده خار بیابان.
جز با گلوی خشک نکوبیدهام به راه.
لیکن کسی، ز راه مددکاری،
دستم اگر گرفت، فریب سراب بود.
خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید:
کندی نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به کار روز نشاطم شتاب بود.
آبادیام ملول شد از صحبت زوال.
بانگ سرور در دلم افسرد، کز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود.
دیرگاهی است که در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنهای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایهای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدمها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم میبندد
میکنم هر چه تلاش،
او به من میخندد.
نقشهایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرحهایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی
دستها پاها در قیر شب است.
سکوت، بند گسسته است.
کنار دره، درخت شکوه پیکر بیدی.
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپیدی.
نسیم در رگ هر برگ میدود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین.
کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر.
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پیکر.
به راه مینگرد سرد، خشک، تلخ، غمین.
چو مار روی تن کوه میخزد راهی،
به راه، رهگذری.
خیال دره و تنهایی
دوانده در رگ او ترس.
کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:
ز هر شکاف تن کوه
خزیده بیرون ماری.
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری.
غروب پر زده از کوه.
به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر.
غمی بزرگ، پر از وهم
به صخره سار نشسته است.
درون دره تاریک
سکوت بند گسسته است.
تنها، و روی ساحل،
مردی به راه میگذرد.
نزدیک پای او
دریا، همه صدا.
شب، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و در چشمهای مرد
نقش خاطر را پر رنگ میکند.
انگار
هی میزند که: مرد! کجا میروی، کجا؟
و مرد میرود به ره خویش.
و باد سرگران
هی میزند دوباره: کجا میروی؟
و مرد میرود.
و باد همچنان…
امواج، بی امان،
از راه میرسند
لبریز از غرور تهاجم.
موجی پر از نهیب
ره میکشد به ساحل و میبلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب.
دریا، همه صدا.
شب، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و …
قصهام دیگر زنگار گرفت:
با نفسهای شبم پیوندی است.
پرتویی لغزد اگر بر لب او،
گویدم دل: هوس لبخندی است.
خیره چشمانش با من گوید:
کو چراغی که فروزد دل ما؟
هر که افسرد به جان، با من گفت:
آتشی کو که بسوزد دل ما؟
خشت می افتد از این دیوار.
رنج بیهوده نگهبانش برد.
دست باید نرود سوی کلنگ،
سیل اگر آمد آسانش برد.
باد نمناک زمان میگذرد،
رنگ میریزد از پیکر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف،
سرنگون خواهد شد بر سر ما.
گاه میلرزد باروی سکوت:
غولها سر به زمین میسایند.
پای در پیش مبادا بنهید،
چشمها در ره شب میپایند!
تکیه گاهم اگر امشب لرزید،
بایدم دست به دیوار گرفت.
با نفسهای شبم پیوندی است:
قصهام دیگر زنگار گرفت.
دنگ…، دنگ ….
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
میشود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظهام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر میگریم
گریهام بی ثمر است.
و اگر میخندم
خندهام بیهوده است.
دنگ…، دنگ ….
لحظهها میگذرد.
آنچه بگذشت، نمیآید باز.
قصهای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سر زمان ماسیده است.
تند برمی خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد، آویزم،
آنچه میماند از این جهد به جای:
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او میماند:
نقش انگشتانم.
دنگ…
فرصتی از کف رفت.
قصهای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام،
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،
وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال.
پردهای میگذرد،
پردهای میآید:
میرود نقش پی نقش دگر،
رنگ میلغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ:
دنگ…، دنگ ….
دنگ…
دود میخیزد ز خلوتگاه من.
کس خبر کی یابد از ویرانهام؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان میرسد افسانهام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در آب،
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
بر تن دیوارها طرح شکست.
کس دگر رنگی در این سامان ندید.
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسستهام.
گرچه میسوزم از این آتش به جان،
لیک بر این سوختن دل بستهام.
تیرگی پا میکشد از بامها:
صبح میخندد به راه شهر من.
دود میخیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
زخم شب میشد کبود.
در بیابانی که من بودم
نه پر مرغی هوای صاف را میسود
نه صدای پای من همچون دگر شبها
ضربهای بر ضربه میافزود.
تا بسازم گرد خود دیوارهای سر سخت و پا برجای،
با خود آوردم ز راهی دور
سنگهای سخت و سنگین را برهنهای.
ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند
از نگاهم هر چه میآید به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان میبست.
روز و شبها رفت.
من بجا ماندم در این سو، شسته دیگر دست از کارم.
نه مرا حسرت به رگها میدوانید آرزویی خوش
نه خیال رفتهها میداد آزارم.
لیک پندارم، پس دیوار
نقشهای تیره میانگیخت
و به رنگ دود
طرحها از اهرمن میریخت.
تا شبی مانند شبهای دگر خاموش
بی صدا از پا در آمد پیکر دیوار:
حسرتی با حیرتی آمیخت.
ریخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
کوه خاموش است.
میخروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود.
سایه آمیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده به ره میگذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند.
جغد بر کنگرهها میخواند.
لاشخورها، سنگین،
از هوا، تک تک، آیند فرود:
لاشهای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش،
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.
تیرگی میآید.
دشت میگیرد آرام.
قصه رنگی روز
میرود رو به تمام.
شاخهها پژمرده است.
سنگها افسرده است.
رود مینالد.
جغد میخواند.
غم بیاویخته با رنگ غروب.
میتراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب.
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانههای دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده میلغزد درون گور.
دیرگاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور.
خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا آمد کسی از در،
در سیاهی آتشی افروخت.
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت.
گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،
لیک میبینم ز روزنهای خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب.
آفتاب است و، بیابان چه فراخ!
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.
در پس پردهٔی از گرد و غبار
نقطهٔی لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود، میبیند
آدمی هست که میپوید راه.
تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگیاش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.
هر قدم پیش رود، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو میپیماید
میکند فکر که میبیند خواب.
میمکم پستان شب را
وز پی رنگی به افسون تن نیالوده
چشم پر خاکسترش را با نگاه خویش میکاوم.
از پی نابودیام، دیری است
زهر میریزد به رگهای خود این جادوی بی آزرم
تا کند آلوده با آن شیر
پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم،
میکند رفتار با من نرم.
لیک چه غافل!
نقشههای او چه بی حاصل!
نبض من هر لحظه میخندد به پندارش.
او نمیداند که روییده است
هستی پر بار من در منجلاب زهر
و نمیداند که من در زهر میشویم
پیکر هر گریه، هر خنده،
در نم زهر است کرم فکرمن زنده،
در زمین زهر میروید گیاه تلخ شعر من.
میخروشد دریا.
هیچکس نیست به ساحل دریا.
لکهای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر آید نزدیک.
مانده بر ساحل
قایقی ریخته شب بر سر او،
پیکرش را ز رهی نا روشن
برده در تلخی ادراک فرو.
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش.
و دیر وقت که هر کوهه آب
حرف با گوش نهان میزندش،
موجی آشفته فرا میرسد از راه که گوید با ما
قصه یک شب طوفانی را.
رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیرد از آب
آنچه پیوندی داشت.
با خیالی در خواب
صبح آن شب، که به دریا موجی
تن نمیکوفت به موجی دیگر،
چشم ماهی گیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر.
پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست
در همین لحظه غمناک بجا
و به نزدیکی او
میخروشد دریا
وز ره دور فرا میرسد آن موج که میگوید باز
از شب طوفانی
داستانی نه دراز.
در دور دست
قویی پریده بی گاه از خواب
شوید غبار نیل ز بال و پر سپید
لبهای جویبار
لبریز موج زمزمه در بستر سپید
در هم دویده سایه و روشن.
لغزان میان خرمن دوده
شبتاب میفروزد در آذر سپید
همپای رقص نازک نیزار
مرداب میگشاید چشم تر سپید.
خطی ز نور روی سیاهی است:
گویی بر آبنوس درخشد رز سپید
دیوار سایهها شده ویران
دست نگاه در افق دور
کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.
شب سردی است، و من افسرده.
راه دوری است، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
میکنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدمها.
سایهای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غمها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصهها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است:
هردم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خندهای کو که به دل انگیزم؟
قطرهای کو که به دریا ریزم؟
صخرهای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است.
دیر زمانی است روی شاخه این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی
چون من در این دیار، تنها، تنهاست
گرچه درونش همیشه پر زهیاهوست،
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف،
بام و در این سرای میرود از هوش.
راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا،
قالب خاموش او صدایی گویاست.
میگذرد لحظهها به چشمش بیدار،
پیکر او لیک سایه – روشن رؤیاست.
رسته ز بالا و پست بال و پر او
زندگی دور مانده: موج سرابی
سایهاش افسرده بر درازی دیوار
پرده دیوار و سایه: پرده خوابی
خیره نگاهش به طرح خیالی
آنچه در آن چشمهاست نقش هوس نیست
دارد خاموشیاش چون با من پیوند،
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست
ره به دورن میبرد حمایت این مرغ:
آنچه نیاید به دل، خیال فریب است
دارد با شهرهای گمشده پیوند:
مرغ معما در این دیار غریب است.
رنگی کنار شب
بی حرف مرده است.
مرغی سیاه آمده از راههای دور
میخواند از بلندی بام شب شکست.
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست.
در این شکست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صدای مرغک بی باک
گوش سکوت ساده میآراید
با گوشوار پژواک.
مرغ سیاه آمده از راههای دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
چون سنگ، بی تکان.
لغزانده چشم را
بر شکلهای درهم پندارش.
خوابی شگفت میدهد آزارش:
گلهای رنگ سر زده از خاکهای شب.
در جادههای عطر
پای نسیم مانده ز رفتار.
هر دم پی فریبی، این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار.
بندی گسسته است.
خوابی شکسته است.
رویای سرزمین
افسانه شکفتن گلهای رنگ را
از یاد برده است.
بی حرف باید از خم این ره عبور کرد:
رنگی کنار این شب بی مرز مرده است.
شب ایستاده است.
خیره نگاه او
بر چهارچوب پنجره من.
سر تا به پای پرسش، اما
اندیشناک مانده و خاموش:
شاید
از هیچ سو جواب نیاید.
دیری است مانده یک جسد سرد
در خلوت کبود اتاقم.
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است،
گویی که قطعه، قطعه دیگر را
از خویش رانده است.
از یاد رفته در تن او وحدت.
بر چهرهاش که حیرت ماسیده روی آن
سه حفره کبود که خالی است
از تابش زمان.
بویی فساد پرور و زهر آلود
تا مرزهای دور خیالم دویده است.
نقش زوال را
بر هرچه هست، روشن و خوانا کشیده است.
در اضطراب لحظه زنگار خوردهای
که روزهای رفته در آن بود ناپدید،
با ناخن این جسد را
از هم شکافتم،
رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
اما از آنچه در پی آن بودم
رنگی نیافتم.
شب ایستاده است.
خیره نگاه او
بر چارچوب پنجره من.
با جنبش است پیکر او گرم یک جدال.
بسته است نقش بر تن لبهایش
تصویر یک سؤال.
در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمیآمیخت
و کسی کس را نمیدید از ره نزدیک،
یک نفر از صخرههای کوه بالا رفت
و به ناخنهای خون آلود
روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر.
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخرهها خشکید.
از میان برده است طوفان نقشهایی را
که بجا ماند از کف پایش.
گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد آمد آوایش.
آن شب
هیچکس از ره نمیآمد
تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.
کوه: سنگین، سرگران، خونسرد.
باد میآمد، ولی خاموش.
ابر پر میزد، ولی آرام.
لیک آن لحظه که ناخنهای دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز،
رعد غرید،
کوه را لرزاند.
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظهای کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان میماند.
امشب
باد و باران هر دو میکوبند:
باد خواهد برکند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.
هر دو میکوشند.
میخروشند.
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
مانده برجا استوار، انگار با زنجیر پولادین.
سالها آن را نفرسوده است.
کوشش هر چیز بیهوده است.
کوه اگر بر خویشتن پیچد،
سنگ بر جا همچنان خونسرد میماند
و نمیفرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
یک نفر کز صخرههای کوه بالا رفت
در شبی تاریک.
جهان، آلوده خواب است.
فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش، هر بانگ
چنان که من به روی خویش
در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست
و دیوارش فرو میخواندم در گوش:
میان این همه انگار
چه پنهان رنگها دارد فریب زیست!
شب از وحشت گرانبار است.
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بیدار:
چه دیگر طرح میریزد فریب زیست
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است؟
______________________________