-مجموعه-اشعار-و-سروده-های-سهراب-سپهری-ما-هیچ-ما-نگاه

ما هیچ، ما نگاه: مجموعه اشعار و سروده‌های سهراب سپهری، دفتر هشتم

ما هیچ، ما نگاه
مجموعه اشعار و سروده‌های سهراب سپهری
کتاب هشتم

فهرست مجموعه هشت کتاب

***

فهرست سروده‌ها

اکنون هبوط رنگ

ای شور، ای قدیم

اینجا همیشه تیه

اینجا پرنده بود

بی روزها عروسک

تا انتها حضور

تنهای منظره

سمت خیال دوست

متن قدیم شب

نزدیک دورها

هم سطر، هم سپید

وقت لطیف شن

چشمان یک عبور

از آبها به بعد

***

اکنون هبوط رنگ

سال میان دو پلک را

ثانیه‌هایی شبیه راز تولد

بدرقه کردند.

کم کم، در ارتفاع خیس ملاقات

صومعه نور

ساخته می‌شد.

حادثه از جنس ترس بود.

ترس

وارد ترکیب سنگ‌ها می‌شد.

حنجره‌ای در ضخامت خنک باد

غربت یک دوست را

زمزمه می‌کرد.

از سر باران

تا ته پاییز

تجربه‌های کبوترانه روان بود.

باران وقتی که ایستاد

منظره اوراق بود.

وسعت مرطوب

از نفس افتاد.

قوس قزح در دهان حوصله ما

آب شد.

 

ای شور، ای قدیم

صبح

شوری ابعاد عید

ذائقه را سایه کرد.

عکس من افتاد در مساحت تقویم:

در خم آن کودکانه‌های مورب،

روی سرازیری فراغت یک عید

داد زدم:

به، چه هوایی!

در ریه‌هایم وضوح بال تمام پرنده‌های جهان بود.

آن روز

آب، چه تر بود!

باد به شکل لجاجت متواری بود.

من همه مشق‌های هندسی‌ام را

روی زمین چیده بودم.

آن روز چند مثلث در آب

غرق شدند.

من

گیج شدم،

جست زدم روی کوه نقشه جغرافی:

آی، هلیکوپتر نجات!

طرح دهان در عبور باد به هم ریخت.

ای وزش شور، ای شدیدترین شکل!

سایه لیوان آب را

تا عطش این صداقت متلاشی

راهنمایی کن.

 

اینجا همیشه تیه

ظهر بود.

ابتدای خدا بود.

ریگ زار عفیف

گوش می‌کرد،

حرف‌های اساطیری آب را می‌شنید.

آب مثل نگاهی به ابعاد ادراک.

لکلک

مثل یک اتفاق سفید

بر لب برکه بود.

حجم مرغوب خود را

در تماشای تجرید می‌شست.

چشم

وارد فرصت آب می‌شد.

طعم پاک اشارات

روی ذوق نمک زار از یاد می‌رفت.

باغ سبز تقرب

تا کجای کویر

صورت ناب یک خواب شیرین؟

ای شبیه

مکث زیبا

در حریم علف‌های قربت!

در چه سمت تماشا

هیچ خوشرنگ

سایه خواهد زد؟

کی انسان

مثل آواز ایثار

در کلام فضا کشف خواهد شد؟

ای شروع لطیف!

جای الفاظ مجذوب، خالی!

 

اینجا پرنده بود

ای عبور ظریف!

بال را معنی کن

تا پر هوش من از حسادت بسوزد.

ای حیات شدید!

ریشه‌های تو از مهلت نور

آب می‌نوشد.

آدمی زاد- این حجم غمناک-

روی پاشویه وقت

روز سرشاری حوض را خواب می‌بیند.

ای کمی رفته بالاتر از واقعیت!

با تکان لطیف غریزه

ارث تاریک اشکال از بال‌های تو می‌ریزد.

عصمت گیج پرواز

مثل یک خط مغلق

در شیار فضا رمز می‌پاشد.

من

وارث نقش فرش زمینم

و همه انحناهای این حوضخانه،

شکل آن کاسه مس

هم سفره بوده با من

از زمین‌های زبر غریزی

تا تراشیدگی‌های وجدان امروز.

ای نگاه تحرک!

حجم انگشت تکرار

روزن التهاب مرا بست:

پیش از این در لب سیب

دست من شعله ور می‌شد.

پیش از این یعنی

روزگاری که انسان از اقوام یک شاخه بود.

روزگاری که در سایه برگ ادراک

روی پلک درشت بشارت

خواب شیرینی از هوش می‌رفت،

از تماشای سوی ستاره

خون انسان پر از شمش اشراق می‌شد.

ای حضور پریروز بدوی!

ای که با یک پرش از سر شاخه تا خاک

حرمت زندگی را

طرح می‌ریزی!

من پس از رفتن تو لب شط

بانگ پاهای تند عطش را

می‌شنیدم.

بال حاضر جواب تو

از سؤال فضا پیش می افتد.

آدمی زاد طومار طولانی انتظار است،

ای پرنده، ولی تو

خال یک نقطه در صفحه ارتجال حیاتی.

 

بی روزها عروسک

این وجودی که در نور ادراک

مثل یک خواب رعنا نشسته

روی پلک تماشا

واژه‌هایی تر و تازه می‌پاشد.

چشم‌هایش

نفی تقویم سبز حیات است.

صورتش مثل یک تکه تعطیل عهد دبستان سپید است.

سال‌ها این سجود طراوت

مثل خوشبختی ثابت

روی زانوی آدینه‌ها می نشست.

صبح‌ها مادر من برای گل زرد

یک سبد آب می‌برد،

من برای دهان تماشا

میوه کال الهام می‌بردم.

این تن بی شب و روز

پشت باغ سراشیب ارقام

مثل اسطوره می‌خفت.

فکر من از شکاف تجرد به او دست می‌زد.

هوش من پشت چشمان او آب می‌شد.

روی پیشانی مطلق او

وقت از دست می‌رفت.

پشت شمشادها کاغذ جمعه‌ها را

انس اندازه‌ها پاره می‌کرد.

این حراج صداقت

مثل یک شاخه تمرهندی

در میان من و تلخی شنبه‌ها سایه می‌ریخت.

یا شبیه هجومی لطیف

قلعه ترس‌های مرا می‌گرفت.

دست او مثل یک امتداد فراغت

در کنار تکالیف من محو می‌شد.

(واقعیت کجا تازه‌تر بود؟

من که مجذوب یک حجم بی درد بودم

گاه در سینی فقر خانه

میوه‌های فروزان الهام را دیده بودم.

در نزول زبان خوشه‌های تکلم صدادارتر بود

در فساد گل و گوشت

نبض احساس من تند می‌شد.

از پریشانی اطلسی‌ها

روی وجدان من جذبه می‌ریخت.

شبنم ابتکار حیات

روی خاشاک

برق می‌زد.)

یک نفر باید از این حضور شکیبا

با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید.

یک نفر باید این حجم کم را بفهمد،

دست او را برای تپش‌های اطراف معنی کند،

قطره‌ای وقت

روی این صورت بی مخاطب بپاشد.

یک نفر باید این نقطه محض را

در مدار شعور عناصر بگرداند.

یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید.

گوش کن، یک نفر می‌دود روی پلک حوادث:

کودکی رو به این سمت می‌آید.

 

تا انتها حضور

امشب

در یک خواب عجیب

رو به سمت کلمات

باز خواهد شد.

باد چیزی خواهد گفت.

سیب خواهد افتاد،

روی اوصاف زمین خواهد غلتید،

تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت.

سقف یک وهم فرو خواهد ریخت.

چشم

هوش محزون نباتی را خواهد دید.

پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید.

راز، سر خواهد رفت.

ریشه زهد زمان خواهد پوسید.

سر راه ظلمات

لبه صحبت آب

برق خواهد زد،

باطن آینه خواهد فهمید.

امشب

ساقه معنی را

وزش دوست تکان خواهد داد،

بهت پرپر خواهد شد.

ته شب، یک حشره

قسمت خرم تنهایی را

تجربه خواهد کرد.

داخل واژه صبح

صبح خواهد شد.

 

تنهای منظره

کاج‌های زیادی بلند.

زاغ‌های زیادی سیاه.

آسمان به اندازه آبی.

سنگچین‌ها، تماشا، تجرد.

کوچه باغ فرا رفته تا هیچ.

ناودان مزین به گنجشک.

آفتاب صریح.

خاک خوشنود.

چشم تا کار می‌کرد

هوش پاییز بود.

ای عجیب قشنگ!

با نگاهی پر از لفظ مرطوب

مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ،

چشم‌هایی شبیه حیای مشبک،

پلک‌های مردد

مثل انگشت‌های پریشان خواب مسافر!

زیر بیداری بیدهای لب رود

انس

مثل یک مشت خاکستر محرمانه

روی گرمای ادراک پاشیده می‌شد.

فکر

آهسته بود.

آرزو دور بود

مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند.

 

سمت خیال دوست

برای ک.تینا

 

ماه

رنگ تفسیر مس بود.

مثل اندوه تفهیم بالا می‌آمد.

سرو

شیهه بارز خاک بود.

کاج نزدیک

مثل انبوه فهم

صفحه ساده فصل را سایه می‌زد.

کوفی خشک تیغال ها خوانده می‌شد.

از زمین‌های تاریک

بوی تشکیل ادراک می‌آمد.

دوست

توری هوش را روی اشیا

لمس می‌کرد.

جمله جاری جوی را می‌شنید،

با خود انگار می‌گفت:

هیچ حرفی به این روشنی نیست.

من کنار زهاب

فکر می‌کردم:

امشب

راه معراج اشیا چه صاف است!

 

متن قدیم شب

ای میان سخن‌های سبز نجومی!

برگ انجیر ظلمت

عفت سبز را می‌رساند

سینه آب در حسرت عکس یک باغ

می‌سوزد.

سیب روزانه

در دهان طعم یک وهم دارد.

ای هراس قدیم!

در خطاب تو انگشت‌های من از هوش رفتند.

امشب

دست‌هایم از شاخه اساطیری

میوه می‌چینند.

امشب

هر درختی به اندازه ترس من برگ دارد.

جرات حرف در هرم دیدار حل شد.

ای سر آغازهای ملون!

چشم‌های مرا در وزش‌های جادو حمایت کنید.

من هنوز

موهبت‌های مجهول شب را

خواب می‌بینم.

من هنوز

تشنه آب‌های مشبک

هستم.

دگمه‌های لباسم

رنگ اوراد اعصار جادوست.

در علف زار پیش از شیوع تکلم

آخرین جشن جسمانی ما بپا بود.

من در این جشن موسیقی اختران را

از درون سفالینه‌ها می‌شنیدم

و نگاهم پر از کوچ جادوگران بود.

ای قدیمی‌ترین عکس نرگس در آیینه حزن!

جذبه تو مرا همچنان برد.

– تا هوای تکامل؟

– شاید.

در تب حرف، آب بصیرت بنوشیم.

زیر ارث پراکنده شب

شرم پاک روایت روان است:

در زمان‌های پیش از طلوع هجاها

محشری از همه زندگان بود.

از میان تمام حریفان

فک من از غرور تکلم ترک خورد.

بعد

من که تا زانو

در خلوص سکوت نباتی فرو رفته بودم

دست و رو در تماشای اشکال شستم.

بعد، در فصل دیگر،

کفش‌های من از لفظ شبنم

تر شد.

بعد، وقتی که بالای سنگی نشستم

هجرت سنگ را از جوار کف پای خود می‌شنیدم.

بعد دیدم که از موسم دست‌هایم

ذات هر شاخه پرهیز می‌کرد.

ای شب ارتجالی!

دستمال من از خوشه خام تدبیر پر بود.

پشت دیوار یک خواب سنگین

یک پرنده از انس ظلمت می‌آمد

دستمال مرا برد.

اولین ریگ الهام در زیر پایم صدا کرد.

خون من میزبان رقیق فضا شد.

نبض من در میان عناصر شنا کرد.

ای شب …

نه، چه می گویم،

آب شد جسم سرد مخاطب در اشراق گرم دریچه.

سمت انگشت من با صفا شد.

 

نزدیک دورها

زن دم درگاه بود

با بدنی از همیشه.

رفتم نزدیک:

چشم، مفصل شد.

حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.

سایه بدل شد به آفتاب.

رفتم قدری در آفتاب بگردم.

دور شدم در اشاره‌های خوشایند:

رفتم تا وعده گاه کودکی و شن،

تا وسط اشتباه‌های مفرح،

تا همه چیزهای محض.

رفتم نزدیک آب‌های مصور،

پای درخت شکوفه دار گلابی

با تنه‌ای از حضور.

نبض می‌آمیخت با حقایق مرطوب.

حیرت من با درخت قاتی می‌شد.

دیدم در چند متری ملکوتم.

دیدم قدری گرفته‌ام.

انسان وقتی دلش گرفت

از پی تدبیر می‌رود.

من هم رفتم.

رفتم تا میز،

تا مزه ماست، تا طراوت سبزی.

آنجا نان بود و استکان و تجرع:

حنجره می‌سوخت در صراحت ودکا.

باز که گشتم،

زن دم درگاه بود

با بدنی از همیشه‌ها جراحت.

حنجره جوی آب را

قوطی کنسرو خالی

زخمی می‌کرد.

 

هم سطر، هم سپید

صبح است.

گنجشک محض

می‌خواند.

پاییز، روی وحدت دیوار

اوراق می‌شود.

رفتار آفتاب مفرح حجم فساد را

از خواب می‌پراند:

یک سیب

در فرصت مشبک زنبیل

می‌پوسد.

حسی شبیه غربت اشیا

از روی پلک می‌گذرد.

بین درخت و ثانیه سبز

تکرار لاجورد

با حسرت کلام می‌آمیزد.

اما

ای حرمت سپیدی کاغذ!

نبض حروف ما

در غیبت مرکب مشاق می زند.

در ذهن حال، جاذبه شکل

از دست می‌رود.

باید کتاب را بست.

باید بلند شد

در امتداد وقت قدم زد،

گل را نگاه کرد، ابهام را شنید.

باید دویدن تا ته بودن.

باید به بوی خاک فنا رفت.

باید به ملتقای درخت و خدا رسید.

باید نشست

نزدیک انبساط

جایی میان بیخودی و کشف.

 

وقت لطیف شن

باران

اضلاع فراغت را می‌شست.

من با شن‌های

مرطوب عزیمت بازی می‌کردم

و خواب سفرهای منقش می‌دیدم.

من قاتی آزادی شن‌ها بودم.

من

دلتنگ

بودم.

در باغ

یک سفره مأنوس

پهن

بود.

چیزی وسط سفره، شبیه

ادراک منور:

یک خوشه انگور

روی همه شایبه را پوشید.

تعمیر سکوت

گیجم کرد.

دیدم که درخت، هست.

وقتی که درخت هست

پیداست که باید بود،

باید بود

و رد روایت را

تا متن سپید

دنبال کرد.

اما

ای یاس ملون!

 

چشمان یک عبور

آسمان پر شد از خال پروانه‌های تماشا.

عکس گنجشک افتاد در آب رفاقت.

فصل پرپر شد از روی دیوار در امتداد غریزه.

باد می‌آمد از سمت زنبیل سبز کرامت.

شاخه مو به انگور

مبتلا بود.

کودک آمد

جیب‌هایش پر از شور چیدن.

(ای بهار جسارت!

امتداد تو در سایه کاج‌های تأمل

پاک شد.)

کودک از پشت الفاظ

تا علف‌های نرم تمایل دوید،

رفت تا ماهیان همیشه.

روی پاشویه حوض

خون کودک پر از فلس تنهایی زندگی شد.

بعد، خاری

پای او را خراشید.

سوزش چشم روی علف‌ها فنا شد.

(ای مصب سلامت!

شور تن در تو شیرین فرو می‌نشیند.)

جیک جیک پریروز گنجشک‌های حیاط

روی پیشانی فکر او ریخت.

جوی آبی که از پای شمشادها تا تخیل روان بود

جهل مطلوب تن را به همراه می‌برد.

کودک از سهم شاداب خود دور می‌شد.

زیر باران تعمیدی فصل

حرمت رشد

از سر شاخه‌های هلو روی پیراهنش ریخت.

در مسیر غم صورتی رنگ اشیا

ریگ‌های فراغت هنوز

برق می‌زد.

پشت تبخیر تدریجی موهبت‌ها

شکل پرپرچه ها محو می‌شد.

کودک از باطن حزن پرسید:

تا غروب عروسک چه اندازه راه است؟

هجرت بزرگی از شاخه، او را تکان داد.

پشت گل‌های دیگر

صورتش کوچ می‌کرد.

(صبحگاهی در آن روزهای تماشا

کوچ بازیچه‌ها را

زیر شمشادهای جنوبی شنیدم.

بعد، در زیر گرما

مشتم از کاهش حجم انگور پر شد.

بعد، بیماری آب در حوض‌های قدیمی

فکرهای مرا تا ملامت کشانید.

بعدها، در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل‌ها رسید.

گرته دلپذیر تغافل

روی شن‌های محسوس خاوش می‌شد.

من

روبرو می‌شدم با عروج درخت،

با شیوع پر یک کلاغ بهاره،

با افول وزغ در سجایای نا روشن آب،

با صمیمیت گیج فواره حوض،

با طلوع‌تر سطل از پشت ابهام یک چاه.)

کودک آمد میان هیاهوی ارقام.

(ای بهشت پریشانی پاک پیش از تناسب!

خیس حسرت، پی رخت آن روزها می‌شتابم.)

کودک از پله‌های خطا رفت بالا.

ارتعاشی به سطح فراغت دوید.

وزن لبخند ادراک کم شد.

 

از آبها به بعد

روزی که

دانش لب آب زندگی می‌کرد،

انسان

در تنبلی لطیف یک مرتع

با فلسفه‌های لاجوردی خوش بود.

در سمت پرنده فکر می‌کرد.

با نبض درخت، نبض او می‌زد.

مغلوب شرایط شقایق بود.

مفهوم درشت شط

در قعر کلام او تلاطم داشت.

انسان

در متن عناصر

می‌خوابید.

نزدیک طلوع ترس، بیدار

می‌شد.

اما گاهی

آواز غریب رشد

در مفصل ترد لذت

می‌پیچید.

زانوی عروج

خاکی می‌شد.

آن وقت

انگشت تکامل

در هندسه دقیق اندوه

تنها می‌ماند.

_____________________



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *