شرق-اندوه---مجموعه-سروده-های-سهراب-سپهری

شرق اندوه: مجموعه اشعار و سروده‌های سهراب سپهری، دفتر چهارم

شرق اندوه
مجموعه اشعار و سروده‌های سهراب سپهری
کتاب چهارم

فهرست مجموعه هشت کتاب

***

فهرست سروده‌ها

به زمین

بودهی – Bodhi

تا

تا گل هیچ

تراو

تنها باد

روانه

شکپوی

شورم را

شیطان هم

لب آب

نا

نه به سنگ

نیایش

هایی

هلا

هنگامی

و

و شکستم، و دویدم، و فتادم

و چه تنها

وید

پادمه

پاراه

چند

گزار

***

به زمین

افتاد. و چه پژواکی که شنید اهریمن. و چه لرزی که دوید از بن غم تا به بهشت.

من در خویش، و کلاغی لب حوض.

خاموشی، و یکی زمزمه ساز.

تنه تاریکی، تبر نقره نور.

و گوارایی بی گاه خطا. بوی تباهی‌ها، گردش زیست.

شب دانایی. و جدا ماندم: کو سختی پیکرها، کو بوی زمین، چینه بی بعد پری‌ها؟

اینک باد، پنجره‌ام رفته به بی پایان. خونی ریخت، بر سینه من ریگ بیابان باد!

چیزی گفت، و زمان‌ها بر کاج حیاط، همواره وزید و وزید. اینهم گل اندیشه، آنهم بت دوست.

نی، که اگر بوی لجن می‌آید، آنهم غوک، که دهانش ابدیت خورده است.

دیدار دگر، آری: روزن زیبای زمان.

ترسید، دستم به زمین آمیخت. هستی لب آیینه نشست، خیره به من: غم نامیرا.

 

بودهی – Bodhi

آنی بود، درها وا شده بود.

برگی نه، شاخی نه، باغ فنا پیدا شده بود.

مرغان مکان خاموش، این خاموش، آن خاموش. خاموشی

گویا شده بود.

آن پهنه چه بود: با میشی، گرگی همپا شده بود.

نقش صدا کم رنگ، نقش ندا کم رنگ. پرده مگر تا

شده بود؟

من رفته، ما بی ما شده بود.

زیبایی تنهاشده بود.

هر رودی، دریا،

هر بودی، بودا شده بود.

 

تا

بالارو، بالارو. بند نگه بشکن، و هم سیه بشکن.

– آمده‌ام، آمده‌ام، بوی دگر می‌شنوم، باد دگر می‌گذرد.

روی سرم بید دگر، خورشید دگر.

– شهر تونی، شهر تونی،

می‌شنوی زنگ زمان: قطره چکید. از پی تو، سایه دوید.

شهر تو در کوی فراترها، دره دیگرها.

– آمده‌ام، آمده‌ام، می‌لغزد صخره سخت، می‌شنوم آواز درخت.

– شهر تونی، شهر تونی،

خسته چرا بال عقاب؟ و زمین تشنه خواب؟

و چرا روییدن، روییدن، رمزی را بوییدن؟

شهر تو رنگش دیگر. خاکش، سنگش دیگر.

– آمده‌ام، آمده‌ام، بسته نه دروازه نه در، جن‌ها هر سو بگذر.

و خدایان هر افسانه که هست. و نه چشمی نگران، و نه نامی ز پرست.

– شهر تونی، شهر تونی،

در کف‌ها کاسه زیبایی، بر لبها تلخی دانایی.

شهر تو در جای دگر، ره می بر با پای دگر.

– آمده‌ام، آمده‌ام، پنجره‌ها می‌شکفند.

کوچه فرو رفته به بی سویی، بی هایی، بی هویی.

– شهر تونی، شهر تونی،

در وزش خاموشی، سیماها در دود فراموشی.

شهر ترا نام دگر، خسته نه ای، گام دگر.

– آمده‌ام، آمده‌ام، درها رهگذر باد عدم.

خانه ز خود وارسته، جام دویی بشکسته. سایه یک روی زمین، روی زمان.

– شهر تونی این و نه آن.

شهر تو گم نشود، پیدا نشود.

 

تا گل هیچ

می‌رفتیم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سیاه!

راهی بود از ما تا گل هیچ.

مرگی در دامنه‌ها، ابری سر کوه، مرغان لب زیست.

می‌خواندیم: بی تو دری بودم به برون، و نگاهی به کران، و صدایی به کویر.

می‌رفتیم، خاک از ما می‌ترسید، و زمان بر سر ما می‌بارید.

خندیدیم: ورطه پرید از خواب، و نهان‌ها آوایی افشاندند.

ما خاموش، و بیابان نگران، و افق یک رشته نگاه.

بنشستیم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهایی، و زمین‌ها پر خواب.

خوابیدیم. می گویند: دستی در خوابی گل می‌چید.

 

تراو

در آ، که کران را برچیدم، خاک زمان رفتم، آب نگر پاشیدم.

در سفالینه چشم، صدبرگ نگه بنشاندم، بنشستم.

آیینه شکستم، تا سرشار تو من باشم و من. جامه نهادم. رشته گسستم.

زیبایان خندیدند، خواب چرا دادمشان، خوابیدند.

غوکی می‌جست، اندوهش دادم، و نشست.

در کشت گمان، هر سبزه لگد کردم. از هر بیشه، شوری به سبد کردم.

بوی تو می‌آمد، به صدا نیرو، به روان پر دادم، آواز در آ سر دادم.

پژواک تو می‌پیچید، چکه شدم، از بام صدا لغزیدم، و شنیدم.

یک هیچ ترا دیدم، و دویدم.

آب تجلی تو نوشیدم، و دمیدم.

 

تنها باد

سایه شدم، و صدا کردم:

کو مرز پریدن‌ها، دیدن‌ها؟ کو اوج نه من، دره او؟

و ندا آمد: لب بسته بپو.

مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت.

و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!

دستم در کوه سحر او می‌چید، او می‌چید.

و ندا آمد: و هجومی از خورشید.

از صخره شدم بالا. در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر.

و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!

آوازی از ره دور: جنگل‌ها می‌خوانند؟

و ندا آمد: خلوت‌ها می‌آیند.

و شیاری ز هراس.

و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد!

او آمد، پرده ز هم وا باید، درها هم.

و ندا آمد: پرها هم.

 

روانه

چه گذشت؟

– زنبوری پر زد

– در پهنه…

– وهم. این سو، آن سو، جویای گلی.

– جویای گلی، آری، بی ساقه گلی در پهنه خواب، نوشابه آن..

– اندوه. اندوه نگاه: بیداری چشم، بی برگی دست.

– نی. سبدی می کن، سفری در باغ.

– باز آمده‌ام بسیار، و ره آوردم: تیناب تهی.

– سفری دیگر، ای دوست، و به باغی دیگر.

– بدرود.

– بدرود، و به همراهت نیروی هراس.

 

شکپوی

بر آبی چین افتاد، سیبی به زمین افتاد.

گامی ماند. زنجره خواند.

همهمه‌ای: خندید. بزمی بود، برچیدند.

خوابی از چشمی بالا رفت. این رهرو تنها رفت، بی ما رفت.

رشته گسست: من پیچم، من تابم. کوزه شکست: من آبم.

این سنگ، پیوندش با من کو؟ آن زنبور، پروازش تا من کو؟

نقشی پیدا آیینه کجا؟ این لبخند، لب‌ها کو؟ موج آمد، دریا کو؟

می‌بویم، بو آمد. از هر سو، های آمد، هو آمد. من رفتم، او آمد، او آمد.

 

شورم را

من سازم: بندی آواز. برگیرم، بنوازم. برتارم زخمه

لا می زن، راه فنا می زن

من دودم: می‌پیچم، می‌لغزم، نابودم.

می‌سوزم، می‌سوزم: فانوس تمنایم. گل کن تو مرا، و درآ.

آیینه شدم، از روشن و از سایه بری بودم. دیو و پری آمد،

دیو و پری بودم. در بی خبری بودم.

قرآن بالای سرم، بالش من انجیل، بستر من تورات، وزبر پوشم اوستا، می‌بینم خواب:

بودایی در نیلوفر آب.

هر جا گل‌های نیایش رست، من چیدم. دسته گلی دارم، محراب تو دور از دست: او بالا،

من در پست.

خوشبو سخنم، نی؟ باد بیا می‌بردم، بی توشه شدم در کوه کجا، گل چیدم، گل خوردم.

در رگ‌ها همهمه‌ای دارم، از چشمه خود آبم زن، آبم زن.

و به من یک قطه گوارا کن، شورم را زیبا کن.

باد انگیز، درهای سخن بشکن، جا پای صدای می روب. هم دود چرا می بر، هم موج من و ما و شما می بر.

ز شبم تا لاله بیرنگی پل بنشان، زین رؤیا در چشمم گل

بنشان، گل بنشان.

 

شیطان هم

از خانه بدر، از کوچه برون، تنهایی ما سوی خدا می‌رفت.

در جاده، درختان سبز، گل‌ها وا، شیطان نگران: اندیشه رها

می‌رفت.

خار آمد، و بیابان، و سراب.

کوه آمد و، خواب.

آواز پری: مرغی به هوا می‌رفت؟

– نی، همزاد گیاهی بود، از پیش گیا می‌رفت.

شب می‌شد و روز.

جایی، شیطان نگران: تنهایی ما می‌رفت.

 

لب آب

دیشب، لب رود، شیطان زمزمه داشت.

شب بود و چراغک بود.

شیطان، تنها، تک بود.

باد آمده بود، باران زده بود: شب‌تر، گل‌ها پرپر.

بویی نه براه.

ناگاه

آیینه رود، نقش غمی بنمود: شیطان لب آب.

خاک سایه در خواب.

زمزمه‌ای می‌مرد. بادی می‌رفت، رازی می‌برد.

 

نا

باد آمد، در بگشا، اندوه خدا آورد.

خانه بروب، افشان گل، پیک آمد، پیک آمد، مژده ز نا آورد.

آب آمد، آب آمد، از دشت خدایان نیز، گل‌های سیا آورد.

ما خفته، او آمد، خنده شیطان را بر لب ما آورد.

مرگ آمد

حیرت ما را برد،

ترس شما آورد.

در خاکی، صبح آمد، سیب طلا، از باغ طلا آورد.

 

نه به سنگ

در جوی زمان، در خواب تماشای تو می‌رویم.

سیمای روان، با شبنم افشان تو می‌شویم.

پرهایم؟ پرپر شده‌ام. چشم نویدم، به نگاهی‌تر شده‌ام.این سو نه، آن سویم.

و در آن سوی نگاه، چیزی را می‌بینم، چیزی را می‌جویم.

سنگی می‌شکنم، رازی با نقش تو می گویم.

برگ افتاد، نوشم باد: من زنده به اندوهم. ابری رفت، من کوهم: می‌پایم. من بادم: می‌پویم.

در دشت دگر، گل افسوسی چو بروید، می‌آیم، می‌بویم.

 

نیایش

دستی افشان، تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد، هر

قطره شود خورشیدی

باشد که به صد سوزن نور، شب ما را بکند

روزن روزن.

ما بی تاب، و نیایش بی رنگ.

از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما

باشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو.

ما هسته پنهان تماشاییم.

ز تجلی ابری کن، بفرست، که ببارد بر سر ما

باشد که به شوری بشکافیم، باشد که ببالیم و

به خورشید تو پیوندیم.

ما جنگل انبوه دگرگونی.

از آتش همرنگی صد اخگر برگیر، برهم تاب، برهم پیچ:

شلاقی کن، و بزن بر تن ما

باشد که ز خاکستر ما، در ما، جنگل یکرنگی بدر

آرد سر.

چشمان بسپردیم، خوابی لانه گرفت.

نم زن بر چهره ما

باشد که شکوفا گردد زنبق چشم، و شود سیراب

از تابش تو، و فرو افتد.

بینایی ره گم کرد.

یاری کن، و گره زن نگه ما و خودت با هم

باشد که تراود در ما، همه تو.

ما چنگیم: هر تار از ما دردی، سودایی.

زخمه کن از آرامش نامیرا، ما را بنواز

باشد که تهی گردیم، آکنده شویم از والا نت

خاموشی.

آیینه شدیم، ترسیدیم از هر نقش.

خود را در ما بفکن.

باشد که فرا گیرد هستی ما را، و دگر نقشی

ننشیند در ما.

هر سو مرز، هر سو نام.

رشته کن از بی شکلی، گذران از مروارید زمان و مکان

باشد که بهم پیوندد همه چیز، باشد که نماند

مرز، که نماند نام.

ای دور از دست! پر تنهایی خسته است.

گه گاه، شوری بوزان

باشد که شیار پریدین در تو شود خاموش.

 

هایی

سرچشمه رویش‌هایی، دریایی، پایان تماشایی.

تو تراویدی: باغ جهان‌تر شد، دیگر شد.

صبحی سر زد، مرغی پر زد، یک شاخه شکست: خاموشی هست.

خوابم بر بود، خوابی دیدم: تابش آبی در خواب، لرزش برگی در آب.

این سو تاریکی مرگ، آن سو زیبایی برگ. این‌ها چه، آن‌ها چیست، انبوه زمان‌ها چیست؟

این می‌شکفد، ترس تماشا دارد. آن می‌گذرد، وحشت دریا دارد.

پرتو محرابی، می‌تابی. من هیچم: پیچک خوابی. بر نرده اندوه تو می‌پیچم.

تاریکی پروازی، رویای بی آغازی، بی موجی، بی رنگی، دریای هم آهنگی!

 

هلا

تنها به تماشای چه ای؟

بالا، گل یک روزه نور.

پایین، تاریکی باد.

بیهوده مپای، شب از شاخه نخواهد ریخت، و دریچه خدا روشن نیست.

از برگ سپهر، شبنم ستارگان خواهد پرید.

تو خواهی ماند و هراس بزرگ. ستون نگاه، و پیچک غم.

بیهوده مپای.

برخیز، که وهم گلی، زمین را شب کرد.

راهی شو، که گردش ماهی، شیار اندوهی در پی خود نهاد.

زنجره را بشنو: چه جهان غمناک است، و خدایی نیست، و خدایی هست، و خدایی…

بی گاه است، ببوی و برو، و چهره زیبایی در خواب دگر ببین.

 

هنگامی

تاریکی، پیچک وار، به چپر ها پیچید، به حناها، افراها.

و هنوز، ما در کشت، در کف داس.

ما ماندیم، تا در رشته شب از گرد چپر ها وا شد، فردا شد.

روز آمد و رفت.

تاریکی، پیچک وار، به چپر ها پیچید، به حناها، افراها.

و هنوز، یک خوشه کشت، در خور چیدن نه، یاد رسیدن نه.

و هزاران روز، و هزاران بار

تاریکی، پیچک وار، به چپر ها پیچید، به حناها، افراها.

پایان شبی، ما در خواب، یک خوشه رسید، مرغی چید.

آواز پرش بیداری ما: ساقه لرزان پیام.

 

و

آری، ما غنچه یک خوابیم.

– غنچه خواب؟ آیا می‌شکفیم؟

– یک روزی، بی جنبش برگ.

– اینجا؟

– نی، در دره مرگ.

– تاریکی، تنهایی.

– نی، خلوت زیبایی.

– به تماشا چه کسی می‌آید، چه کسی ما را می‌بوید؟

– ….

– و به بادی پرپر…؟

– …

– و فرودی دیگر؟

– ….

 

و شکستم، و دویدم، و فتادم

درها به طنین‌های تو وا کردم.

هر تکه نگاهم را جایی افکندم، پر کردم هستی ز نگاه.

بر لب مردابی، پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم، رفتم به نماز.

در بن خاری، یاد تو پنهان بود، برچیدم، پاشیدم به جهان.

بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن، و به خود گستردن.

و شیاریدم شب یکدست نیایش، افشاندم دانه راز.

و شکستم آویز فریب.

و دویدم تا هیچ. و دویدم تا چهره مرگ، تا هسته هوش.

و فتادم بر صخره درد. از شبنم دیدار توتر شد انگشتم، لرزیدم.

وزشی می‌رفت از دامنه‌ای، گامی همره او رفتم.

ته تاریکی، تکه خورشیدی دیدم، خوردم، و ز خود رفتم، و رها بودم.

 

و چه تنها

ای درخور اوج! آواز تو در کوه سحر، و گیاهی به نماز.

غم‌ها را گل کردم، پل زدم از خود تا صخره دوست.

من هستم، و سفالینه تاریکی، و تراویدن راز ازلی.

سر بر سنگ، و هوایی که خنک، و چناری که به فکر، و روانی که پر از ریزش دوست.

خوابم چه سبک، ابر نیایش چه بلند، و چه زیبا بوته زیست، و چه تنها من!

تنها من، و سر انگشتم در چشمه یاد، و و کبوترها لب آب.

هم خنده موج، هم تن زنبوری بر سبزه مرگ، و شکوهی در پنجه باد.

من از تو پرم، ای روزنه باغ هم آهنگی کاج و من و ترس!

هنگام من است، ای در به فراز، آی جاده به نیلوفر خاموش پیام!

 

وید

نی‌ها، همهمه‌شان می‌آید.

مرغان، زمزمه‌شان می‌آید.

در باز و نگه کم

و پیامی رفته به بی سویی دشت.

گاوی زیر صنوبرها،

ابدیت روی چپر ها.

از بن هر برگی و همی آویزان

و کلامی نی،

نامی نی.

پایین، جاده بیرنگی.

بالا، خورشید هم آهنگی.

 

پادمه

می‌رویید. در جنگل، خاموشی رؤیا بود.

شبنم بر جا بود.

درها باز، چشم تماشا باز، چشم تماشاتر، و خدا در هر … آیا بود؟

خورشیدی در هر مشت: بام نگه بالا بود.

می‌بویید. گل وا بود؟ بوییدن بی ما بود: زیبا بود.

تنهایی، تنها بود.

نا پیدا، پیدا بود.

او آنجا، آنجا بود.

 

پاراه

نه تو می‌پایی، و نه کوه. میوه این باغ: اندوه، اندوه.

گل بتراود غم، تشنه سبویی تو. افتد گل، بویی تو.

این پیچک شوق، آبش ده، سیرابش کن. آن کودک ترس، قصه بخوان، خوابش کن.

این لاله هوش، از ساقه بچین. پرپر شد، بشود. چشم خداتر شد، بشود.

و خدا از تو نه بالاتر. نی، تنهاتر، تنهاتر.

بالاها، پستی‌ها یکسان بین. پیدا نه، پنهان بین.

بالی نیست، آیت پروازی هست. کس نیست، رشته آوازی هست.

پژواکی: رؤیایی پر زد رفت. شلپویی: رازی بود، در زد و رفت.

اندیشه: کاهی بود، در آخور ما کردند. تنهایی: آبشخور ما کردند.

این آب روان، ما ساده‌تریم. این سایه، افتاده‌تریم.

نه تو می‌پایی، و نه من، دیده‌تر بگشا. مرگ آمد، در بگشا.

 

چند

اینجاست، آیید، پنجره بگشایید، ای من و دگر من‌ها: صد پرتو من در آب!

مهتاب، تابنده نگر، بر لرزش برگ، اندیشه من، جاده مرگ.

آنجا نیلوفرهاست، به بهشت، به خدا درهاست.

اینجا ایوان، خاموشی هوش، پرواز روان.

در باغ زمان تنها نشدیم. ای سنگ و نگاه، ای وهم و درخت، آیا نشدیم؟

من صخره – منام، تو شاخه – تویی.

این بام گلی، آری، این بام گلی، خاک است و من و پندار.

و چه بود این لکه رنگ، این دود سبک؟ پروانه گذشت؟ افسانه دمید؟

نی، این لکه رنگ، این دود سبک، پروانه نبود، من بودم و تو. افسانه نبود،

ما بود و شما.

 

گزار

باز آمدم از چشمه خواب، کوزه تر در دستم.

مرغانی می‌خواندند. نیلوفر وا می‌شد. کوزه تر بشکستم،

در بستم

و در ایوان تماشای تو بنشستم.

_____________________



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *