گلچین-بهترین-شعرهای-سیمین-بهبهانی

گلچین زیباترین شعرهای «سیمین بهبهانی»

گلچین زیباترین شعرهای «سیمین بهبهانی»

 

رفیق اهل دل و یار محرمی دارم

رفیق اهل دل و یار محرمی دارم

بساط باده و عیش فراهمی دارم

کنار جو، چمن شسته را نمی‌خواهم

که جوی اشکی و مژگان پُر نمی‌دارم

گذشتم از سر عالم، کسی چه می‌داند

که من به گوشهء خلوت، چه عالمی دارم

تو دل نداری و غم هم نداری اما من

خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم

چو حلقه بازوی من، تنگ، گِرد پیکر توست

حسود جان بسپارد که خاتمی دارم

به سربلندیِ خود واقفم، ز پستی نیست

به پشت خویش اگر چون فلک خمی دارم

ز سیل کینهء دشمن چه غم خورم سیمین؟

که همچو کوهم و بنیان محکمی دارم

***

خرمن زلف من کجا؟ شاخه یاسمن کجا؟

خرمن زلف من کجا؟ شاخه یاسمن کجا؟

قهر ز من چه می‌کنی ٬ بهر تو همچو من کجا؟

صحبت باغ را مکن پیش بهشت روی من

سبزه‌ی عارضم کجا؟ خرّمی چمن کجا؟

لاله و من چه نسبتی؟ ساغر او ز می تهی

ساق فریب زن کجا؟ ساقی سیمتن کجا؟

غنچه دهان بسته یی ٬ پیش لب شکفته‌ام

گرمی بوسه‌ام کجا؟ سردی آن دهن کجا؟

نرگس و دیدگان من؟ وای از این ستمگری

در نگهم ترانه‌ها ٬ در نگهش سخن کجا؟

بر سر و سینه‌ام مکش دست که خسته می‌شود!

نرمی پیکرم کجا؟ خرمن نسترن کجا؟

این همه هیچ ٬ بهر تو ٬ یار ز خود گذشته یی

دوستی ِ تو خواسته ٬ دشمن خویشتن کجا؟

می‌روی و خطاست این ٬ شیوه‌ی نابجاست این

قهر ز من چه می‌کنی؟ بهر تو همچو من کجا؟

***

شعر غم انگیز فعل مجهول

«بچه‌ها صبحتان بخیر، سلام!
درس امروز، فعل مجهول است
فعل مجهول چیست می دانید؟
نسبت فعل ما به مفعول است …»
در دهانم زبان چو آویزی
در تهیگاه زنگ، می‌لغزید.
صوت ناسازام آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می‌لغزید.
ساعتی داد آن سخن دادم
حق گقتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
ژاله را زان میان صدا کردم:
«ژاله از درس من چه فهمیدی؟«
پاسخ من سکوت بود سکوت …
«د جواب بده! کجا بودی؟
رفته بودی به عالم هپروت؟…»
خنده دختران و غرش من
ریخت بر فرق ژاله، چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و از یاران.
خشمگین، انتقام جو، گفتم:
«بچه‌ها گوش ژاله سنگین است!»
دختری طعنه زد که: «نه خانم!
درس در گوش ژاله یاسین است»
باز هم خنده‌ها و همهمه‌ها
تند و پیگیر می‌رسید به گوش
زیر آتشفشان دیده من
ژاله آرام بود و سرد و خموش.
رفته تا عمق چشم حیرانم،
آن دو میخ نگاه خیره او
موج زن، در دو چشم بی گنهش
رازی از روزگار تیره او
آنچه در آن نگاه می‌خواندم
قصه غصه بود و حرمان بود
ناله‌ای کرد و در سخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود:
«فعل مجهول، فعل آن پدری است
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد
شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیر خوار من نالید
سوخت در تاب تب، برادر من
تا سحر در کنار من نالید
در غم آن دو تن، دو دیده من
این یکی اشک بود و آن دگر خون بود
مادرم را دگر نمی‌دانم
که کجا رفت و حال او چون بود …»
گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود و ناله او
شسته می‌شد به قطره‌های سرشک
چهره همچو برگ لاله او
ناله من به ناله‌اش آمیخت
که»: غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز، قصه غم توست
تو بگو! من چرا سخن گفتم؟
فعل مجهول فعل آن پدری است
که تو را بی گناه می‌سوزد
آن حریق هوس بود که در او
مادری بی پناه، می‌سوزد …»

***

هوای گریه با من

دلم گرفته، ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟

کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من

نه بسته‌ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

ز من هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر ان که نزدیک از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که‌تر کنم گلویی به یاد آشنا من

زبودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گوید به پاسخ که زنده‌ام چرا من

ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته، ای دوست هوای گریه با من

***

شوریده‌ی آزرده دل ِ بی سر و پا من

شوریده‌ی آزرده دل ِ بی سر و پا من

در شهر شما عاشق انگشت نما من

دیوانه‌تر از مردم دیوانه اگر هست

جانا، به خدا من… به خدا من… به خدا من

شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز

اما به در خانه‌ی عشق تو گدا من

یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو

یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من

ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!

آهوی گرفتار به زندان شما من

آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد

همراه به هر قافله چون بانگ درا، من

تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد

برداشته شب تا به سحر دست دعا من

سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:

ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟

***

شمشیر من همین شعر است

شمشیر خویش بر دیوار آویختن نمی‌خواهم
با خواب ناز جز در گور آمیختن نمی‌خواهم

شمشیر من همین شعر است، پرکارتر ز هر شمشیر
با این سلاح شیرین کار خون ریختن نمی‌خواهم

جز حق نمی‌توانم گفت، گر سر بریدنم باید
سر پیش می‌نهم وز مرگ پرهیختن نمی‌خواهم

ای مرد من زنم انسان، بر تارکم به کین توزی
گر تاج خار نگذاری گل ریختن نمی‌خواهم

با هفت رنگ ابریشم از عشق شال می‌بافم
این رشته‌های رنگین را بگسیختن نمی‌خواهم

هرلحظه آتشی در شهر افروختن نمی یارم
هر روز فتنه‌ای در دهر انگیختن نمی‌خواهم

این قافیت سبک‌تر گیر، جنگ و جنون و جهلت بس
این جمله گر تو می‌خواهی ای مرد من نمی‌خواهم

***

شعری متفاوت از سیمین بهبهانی

مطرب دوره گرد باز آمد
نغمه زد ساز نغمه پردازش
سوز آوازه خوان دف در دست
شد هماهنگ ناله سازش
پای کوبان و دست افشان شد
دلقکِ جامه سرخ چهره سیاه
تا پشیزی ز جمع بستاند
از سر خویش بر گرفت کلاه
گرم شد با ادا و شوخی یِ او
سور رامشگران بازاری
چشمکی زد به دختری طناز
خنده یی زد به شیخ دستاری
کودکان را به سوی خویش کشید
که: بهار است و عید می اید
مقدمم فرخ است و فیروز است
شادی از من پدید می اید
این منم، پیک نوبهار منم
که به شادی سرود می‌خوانم
لیک، آهسته، نغمه‌اش می‌گفت:
که نه از شادیَم… پی نانم! …
مطرب دوره گرد رفت و هنوز
نغمه یی خوش به یاد دارم از او
می‌دوم سوی ساز کهنهٔ خویش
که همان نغمه را برآرم از او …

***

افسانه‌ی زندگی

همنفس، همنفس، مشو نزدیک
خنجرم،‌ آبداده از زهرم
اندکی دورتر!‌ که سر تا پا
کینه‌ام، خشم سرکشم، قهرم
لب منه بر لبم!‌ که همچون مار
نیش در کام خود نهان دارم
گره بغض و کینه یی خاموش
پشت این خنده در دهان دارم
سینه بر سینه‌ام منه!‌ که در آن
آتشی هست زیر خاکستر
ترسم آتش به جانت اندازم
سوزمت پای تا به سر یکسر
مهربانی امید داری و من
سرد و بی رحم همچو شمشیرم
مار زخمین به ضربت سنگم
ببر خونین ز ناوک تیرم
یادها دارم از گذشتهٔ خویش
یادهایی که قلب سرد مرا
کرده ویرانه یی ز کینه و خشم
که نهان کرده داغ و درد مرا
یاد دارم ز راه و رسم کهن
که دو ناساز را به هم پیوست
من شدم یادگار این پیوند
لیک چون رشته سست بود، گسست
خیرگی‌های مادر و پدرم
آن دو را فتنه در سرا افکند
کودکی بودم و مرا ناچار
گاه از این،‌گاه از آن، جدا افکند
کینه‌ها خفته گونه گونه بسی
در دل رنجدیدهٔ سردم
گاه از بهر نامرادی ی خویش
گه پی دوستان همدردم
کودکی هر چه بود زود گذشت
دیده‌ام باز شد به محنت خلق
دست شستم ز خویش و خاطر من
شد نهانخانهٔ محبت خلق
دیدم آن رنج‌ها که ملت من
می‌کشد روز و شب ز دشمن خویش
دیدم آن نخوت و غرور عجیب
که نیارد فرود، گردن خویش
دیدم آن قهرمان که چندین بار
زیر بار شکنجه رفت از هوش
لیک آرام و شادمان، جان داد
مهر نگشوده از لب خاموش
دیدم آن چهرهٔ مصمم سخت
از پس میله‌های سرد و سیاه
آه از آن آخرین ز لبخند
وای از آن واپسین ز دیده نگاه
دیدیم آن دوستان که جان دادند
زیر زنجیر، با هزار امید
دیدم آن دشمنان که رقصیدند
در عزای دلاوران شهید
همنفس، همنفس،‌ مشو نزدیک
خنجرم، آبداده زهرم
اندکی دورتر!‌ که سر تا پا
کینه‌ام،‌ خشم سرکشم، قهرم
خنجرم، خنجرم که تیزی خویش
بر دل خصم خیره بنشانم
آتشم، آتشم که آخر کار
خرمن جور را بسوزانم

***

من با توام ای رفیق! با تو

من با توام ای رفیق! با تو
همراه تو پیش می‌نهم گام
در شادی تو شریک هستم
بر جام می تو می‌زنم جام
من با توام ای رفیق! با تو
دیری است که با تو عهد بستم
همگام توام،‌ بکش به راهم
همپای توام، بگیر دستم
پیوند گذشته‌های پر رنج
اینسان به توام نموده نزدیک
هم بند تو بوده‌ام زمانی
در یک قفس سیاه و تاریک
رنجی که تو برده‌ای ز غولان
بر چهر من است نقش بسته
زخمی که تو خورده‌ای ز دیوان
بنگر که به قلب من نشسته
تو یک نفری … نه!‌ بیشماری
هر سو که نظر کنم، تو هستی
یک جمع به هم گرفته پیوند
یک جبهه‌ی سخت بی شکستی
زردی؟ نه!‌ سفید؟ نه!‌ سیه، نه
بالاتری از نژاد و از رنگ
تو هر کسی و ز هر کجایی
من با تو، تو با منی هماهنگ

***

آیات مصحف عشقم

آیات مصحف عشقم
کس خواندنم نتواند
وان کس که مدعیم شد
غیر از دروغ نخواند
چونان سیاوش پکم
از دود و شعله چه بکم
آتش به رخت سفیدم
خکستری نفشاند
دل ا برابر یاران
چون گل به هدیه نهادم
دیوانه آن که به تهمت
خون از گلم بچکاند
آن شبنمم که سراپا
در انتظار طلوعم
گو آفتاب براید
وز من نشانه نماند
جان را به هیچ شمردم
این است رمز حضورم
دشمن بداند و دردا
کائن نکته دوست نداند
رویای باغ بهشتم
در نقش پرده‌ی خوابت
شیطان به کینه مبادا
این پرده را بدراند
چون صبح،‌ آیت حقم
تصویر طلعت حقم
عاقل طلیعه‌ی حق را
در گل چگونه کشاند؟
جز آفتاب و به جز من
ظلمت زدا و صلا زن
پیغام نور و صدا را
سوی شما که رساند؟
گفتی چرا نکشندم
زیرا هر آن که به کشتن
جسم مرا بتواند
شعر مرا نتواند

***

شعری از سیمین بهبهانی

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ‌های شب دوید بیا

 ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

 شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

 ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

 به وقت مرگم اگر تازه می‌کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید بیا

 به گام‌های کسان می‌برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

 نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

 امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *